اروند | دل نوشته ها | مهار بیابان زایی | فوتوبلاگ | آلبوم عکس اروند

نامه‌ی فدایت شوم به روایت اروند!

بچه‌ها! این یادداشت، یک یادداشت کاملاً محرمانه است؛ لطفاً ترفند مطرح شده در آن را به هیچ عنوان لو ندهید. قول می‌دهم تضمینی باشد و شما را به تمام اهداف کودکانه‌تان برساند؛ فقط کافی است آدم‌بزرگا رو به این بازی راه ندهید! باشه؟

پس لطفاً قلم و کاغذ را بردارید و هرچه دوست دارید پدر یا مامانی براتون بخره را رویش بنویسید و با یک عنوان سزاوارانه به گیرنده تحویل دهید!
ردخور نداره! داره؟

وقتی کلاغ‌ها و گربه‌ها با هم دوست می‌شوند؛ ما چرا نباشیم؟!

    با پدر رفته بودیم پارک ملت تا ورزش بکنیم … البته من که هیکلم حرف نداره! داره؟ بیشتر به خاطر پدر شیکم گُنده رفته بودیم! نرفته بودیم؟

    خلاصه اونجا یه خانومی رو دیدیم که همه‌ی گربه‌ها و کلاغ‌های پارک دنبالش راه می‌رفتند و انگار محافظش بودند! نمی‌دونید بچه‌ها چقدر این گربه‌ها و کلاغ‌ها، این خانوم رو دوس داشتند … اینقدر که یادشون رفته بود ممکنه گربه و کلاغ با هم نسازند! حتا کلاغ‌ها از دوستای خانومه هم دیگه نمی‌ترسیدند و فکر می‌کردند که هر کی داره با او صحبت می‌کنه، بی‌خطره! واسه همین وقتی من و پدر هم رفتیم نزدیکشون، در نرفتن!

    اون روز من یه درس خیلی خوب گرفتم … این که اگه مهربون باشید و مهربونی کنید، ممکنه باعث بشید که دیگرون هم با همدیگه مهربون بشن و کمتر همدیگرو اذیت کنند. و این درست همون پیامی بود که هملت، شازده کوچولوی دانمارک هم داشت می‌گفت … این که آدمایی که با قلبشون می‌بینند، کینه‌ها رو فراموش می‌کنند و مهربون‌تر می‌شن! نمی‌شن؟

 درسی که این بانوی ایرانی به من و تو می‌دهد!

اروند و هملت ؛ شازده کوچولوی دانمارک!

    سه‌شنبه، شازده کوچولوی مامانی و پدر رفت به دیدن هملت، شازده کوچولوی دانمارک! کاری از رضا بابک که به نظرم خیلی پیرتر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم … هرچند هنوز دلش جووون بود! نبود؟ چونکه تونست یه عالمه ما آدم کوچیکارو با کار نمایشی قشنگش بخندونه …

    تازه یه هوار بازیگر خوب هم توی این تئأتر بازی می‌کردند که البته برای من از همه آشناتر، خانوم لیلی رشیدی، شخصیت دوست‌داشتنی فیلم دربه درها بود. بقیه‌ی بازیگران این نمایش عبارت بودند از: پرستو گلستانی، بهرام شاه محمد لو، جمشید جهانزاده، داریوش موفق، علی رضا ناصحی، مریم بیدختی، حمید فلاحی، محمد زیگساری و حسن دادشکر.

    وقتی نمایش تموم شد و اومدم بیرون، یه خانومی دست منو گرفت و برد در کنار دفتری که در آن فقط آدم‌کوچیکا می‌تونستند نظرشونو در باره هملت بنویسند. مامانی از من پرسید چی نوشتی؟ گفتم: نوشتم تئاتر خوبی بود. پدر گفت چرا: گفتم چون که می‌گفت آدم باید با قلبش همه چیزو ببینه تا با مخش … کاری که ما بلدیم انجام بدیم!

    راستی بچه‌ها! علاوه بر رضا بابک من در کنار آقای بازیگر (عزت‌الله انتظامی) هم عکس گرفتم و البته در کنار خیلی کارهای هنری دیگه مثل این!
    تازه غذاهای رستورانش هم خیلی جالب بود؛ چون که همه‌شون گیاهی بود و بدون گوشت! اصلاً می دونید چیه؟ همه چیز باغ هنرمندان قشنگه، حتا درختای لختش!

    پس دیگه معطل نکنید … از همین حالا شروع کنید به غر زدن تا مامان و پدرتونو راضی کنید به دیدن این نمایش جالب که توش البته یه عالمه حرف هم می‌پرونند که آدم‌بزرگا خوششون می‌آد! نمی‌آد؟
    تازه هم وبلاگ دارند و هم سایت … از طریق سایت هم می‌تونید بلیطاتونو رزرو کنید.

    یه چیزی!
    امروز وقتی پدر اومد دنبالم، بهش گفتم: می‌دونی قلب میگو کجاشه؟ گفت: نه! گفتم: توی سرشه! انگار میگو هم مثل ما آدم‌کوچیکا و هملت با قلبش همه چیزو می‌بینه! نه؟

تفسیر اروند از قاب رنگی سید مهدی مصباحی!

    بعداز ظهر پنج‌شنبه در دهمین روز از دهمین ماه سال 88 – یعنی در آخرین روز از سال 2009 – اومدم سراغ پدر … طبق معمول پشت کامپیوترش لم داده بود و انگار که داشت بر جهان حکومت می‌کرد! نمی‌کرد؟ دیدم در حالی که خیره شده در این عکس، با بینی‌اش هم داره ور می‌ره … اونم بدجور!
    گفتم: چقدر خوب شد که با وجود داشتن یه پدر بی‌تربیت، من شدم یه پسر باتربیت!!
    امّا پدر به جای این که از شنیدن این حرف، حالش گرفته بشه، زد زیر خنده و اومد ماچم هم کرد! واقعاً این آدم‌بزرگا یه چیزی‌شون می‌شه! نه؟ یه موقع‌هایی که می‌خوای بهشون حال بدی و شادشون کنی، می‌گن: خودتو لوس نکن … تو دیگه بزرگ شدی! و یه موقع‌هایی که می‌خوای مثل آدم‌بزرگا باشون رفتار کنی، فکر می‌کنند که داری شیرین‌زبونی درمی‌آری و می‌خوای بهشون حال بدی!
    بگذریم …

    به پدر گفتم داری چیکار می‌کنی؟
    گفت: نظرت در باره‌ی این عکس سید مهدی مصباحی چیه؟
    بهش گفتم: این عکس داره می‌گه می‌شه با چیزهای به دردنخور و کهنه، یه چیز جالب و قشنگ درست کرد!
    باید می‌دیدید عکس‌العمل پدر رو … منو یه عالمه در آغوش گرفت و گفت: اعتراف می‌کنم که به عقل خودم این مسأله نرسیده بود پسرم!
    اون لحظه بود که واقعاً احساس کردم: پدرم به وجود اروندش از ته دل افتخار می‌کنه … و خدا می‌دونه بچه‌ها! که این چیزی که الآن فهمیدم، چقدر برام لذت‌بخش بود! نبود؟ این که یه موقع‌هایی واقعاً احساس کنی پدر و مادرت به یک دلیل قابل فهم دارند ازت تعریف می‌کنند و بهت افتخار می‌کنند …

گاو ، علامه و سعادت آباد!

ساعت 5 بعدازظهر 30 آذر 1388 - خیابان علامه جنوبی

      دیروز همه‌ی علامه‌نشین‌های سعادت‌آبادی با دیدن این گاو چاقالو، یه خورده تعجب کردند، یه کمی خندیدند و آخرش شاید یه ذره هم مثل من دلشون سوخت …
      وقتی با پدر از مدرسه برمی‌گشتیم، این صحنه رو دیدیم و تصمیم گرفتم ازش فیلمبرداری کنم …
     آخه اولش خیلی برام جالب بود؛ گفتم شاید از این به بعد یه همسایه جدید و باحال پیدا کردیم! ولی امروز که از همونجا رد شدیم، دیگه خبری از آقا گاوه (یا شاید هم خانوم گاوه!) نبود … به پدر گفتم: پس گاوه کجا رفت؟ گفت: احتمالاً بردنش سلاخی تا در مراسم عزاداری امام حسین (ع) گوشت بشه لای پلو تا بتونیم بهتر بگیم: یا حسین … حسین!
     خیلی دلم سوخت … کاش اصلاً نمی‌دیدمش … امسال غذای امام حسین (ع) نمی‌خورم!

تقدیم به کماندار! تا حوصله اش سر نره! می ره؟

     یه چیزی!
    فکرشو بکنین! کدام موجود زنده‌ی دیگری رو می‌تونین سراغ بگیرید که مثل این گاو راحت و آسوده در انتظار کارد آقای قصاب ایستاده باشه و یه خورده هم احساس ناراحتی و دلهره نکنه؟! راس راسی که بعضی وقت‌ها که آدم کاری از دستش برنمی‌آد، گاو بودن هم نعمتی است! نه؟

اروند تکلیف چند نسل آینده درویش را روشن کرد!

توافقاتی مهم در باره آینده خاندان درویش که در یک آرایشگاه رخ داد!

      چند وقت پیش در آرایشگاه محل توانستم یقه‌ی پدر را گرفته و یک توافق اصولی در باره‌ی نام فرزندان خویش و فرزندان فرزندان خویش و نیز فرزندان اون یکی خویش و … به انجام رسانیم که البته آقا شهرام (سلمانی محل که فقط می‌تواند گوش کند و حرف نمی‌تواند بزند) هم شاهد ماجرا بود!
ریز تصمیم‌ها از این قرار شد:
1- اسم پسرم را می‌گذارم «سام»
2- پسرم هم اسم پسرانش را می‌گذارد: «فرهاد» و «محمّد»
3- پسران آنها هم فقط اسم پسرشان را می‌گذارند: «اروند» و تمام!
    پدر: خب اومدیم و پسردار نشدی! اونوقت چی؟
   اروند: در اون مورد هنوز خوب فکر نکردم! اگه پیش اومد در موردش بعداً تصمیم می‌گیرم!!

   نتیجه گیری اخلاقی:

  آهای آدم بزرگ ها! از ما آدم کوچیکا یاد بگیرید؛ نگران آینده نمی خواد باشید؛ ولی به فکرش نه! باشید!!

اروند خودرو می‌سازد، آن هم با کنترل از راه دور نه نزدیک!

در حال انجام تست های نهایی قبل از رونمایی!

یکی از کلاس‌هایی که خیلی دوستش دارم، کلاس رباتیک است. در این کلاس یاد می‌گیریم که هر چیز به ظاهر بی‌مصرفی ممکنه یه روزی به درد بخوره. همچنین متوجه می‌شیم که اگه در هر کاری صبر و دقت داشته باشیم، می‌تونیم موفق باشیم.

این هم اولین ساخته دیجیتالی من!

    به همین خاطر است که من تونستم یک ماشین بسازم با کنترل از راه دور.
   البته چند تا از دوستان دیگرم در کلاس هم تونستند یه همچین کاری بکنند که من از طرف خودم و فرخ ایزدی و امیر طاها و هیراد جوادی و پوریا اکابری از معلم عزیزمون تشکر می‌کنم.

هیراد جوادی: عشق بن تن!پوریا اکابری: بچه مثبت کلاس!

این هم تصویر دوستانم در کلاس به روایت اروند البته!

فرخ ایزدی: پسر شیطون کلاس!امیر طاها: اینشتین کلاس!

مصاحبه اروند با دویچه وله صدای آلمان

حالا دیگه خیالم راحت شد! چون که پدر به هیچ رقم نمی تونه جلوی من کلاس بذاره … آخه من هم مثل اون تا حالا هم چند تا جایزه بردم و هم تو تلویزیون اومدم و حالا هم یه جایی مصاحبه کردم که همه ایرانی‌های جهان می‌تونند اونو گوش بدن یا بخونند و البته حالشو ببرن! نه؟
در حقیقت ساعتی پیش بخش فارسی صدای آلمان – دویچه وله – با من به عنوان یکی از جوان‌ترین دارندگان وبلاگ به زبان فارسی مصاحبه کرد. علاوه بر من، پارمیدا مصطفایی و محمد پارسا هم در این مصاحبه شرکت داشتند تا هر یک از دلایل خویش برای وبلاگ نویسی بگویند.
البته چون سایت صدای آلمان رو شاید خیلی‌ها نتونند باز کنند! من کل مصاحبه و نوار صوتی آن را در اینجا قرار می‌دهم:

اروند مصاحبه می کند!

کودکان وبلاگ‌نویس ایرانی از وبلاگ‌هایشان می‌گویند

وبلاگ‌نویسی به دنیای کودکان نیز راه یافته است. پارمیدا مصطفایی، اروند درویش و محمد پارسا فطرس از وبلاگ‌هایشان سخن می‌گویند، وبلاگ‌هایی که از مرگ پدربزرگ تا فیلم مورد علاقه و آزاد کردن فنچ‌ها را در برمی‌گیرد.
کودکان امروز با اینترنت بزرگ می‌شوند. آنها مسحور این دنیای مجازی، غرق در گشت‌زنی،‌کشف و گاهی هم خلق می‌شوند. دنیای امروز این فرصت را به کودک داده تا در این دنیای مجازی به نام خود بنویسد و از شادی‌هایش، امیدهایش و غم‌هایش بگوید.

مهم نیست واقعه چه باشد، هر چه که باشد اگر در ذهن کودک تکانی اثربخش ایجاد کند، او از آن می‌نویسد.
آن واقعه می‌تواند آزاد کردن فنچ‌های پارمیدا باشد که چون طاقت بودن در قفس را نداشتند،‌در اتاق آزادانه می‌چرخیدند، اما در اتاق هم آنقدر بی‌قراری کردند تا بالاخره آزاد شدند: «مثلا همین‌جوری پی‌پی می‌کردن، رو تابلوهامون پی‌پی‌می‌کردن، تخم‌هاشونم خوردند، بعد قفس رو باز کردم، پنجر‌ه‌رو باز کردم، آزادشون کردم، آزادشون کردم برن دوست پیدا کنند.».
یا ماجرای رفتن به نمایشگاه کتاب: « اووو، یادمه رفتم نمایشگاه کتاب پیش خاله‌سارا. بعد اونجا ماهیگیری کردم، پارمیدا مصطفایی، وبلاگ‌نویس
پارمیدا مصطفایی، دختر ۶ ساله‌ی محمد مصطفایی، وکیل دادگستری در تهران، است. او می‌گوید، از ۵ سالگی وبلاگ نوشته چون: « بابام گفت، من هم قبول کردم.».
پارمیدا از پدر وبلاگ‌نویس و مادرش کمک می‌گیرد: «من می‌گم به مامان یا بابام می‌نویسه.».

مصاحبه اروند با صدای آلمان - 26 آبان 88

نقش‌والدین در وبلاگ‌نویسی کودکان
به نظر می‌رسد والدین وبلاگ‌نویس و علاقمند به نوشتن در سوق دادن کودکان به وبلاگ‌نویسی تأثیر به سزایی دارند،‌ مانند اروند درویش، پسر ۹ ساله‌ی محمد درویش که خود نویسنده‌ی وبلاگ “مهار بیابان‌زایی” است.
وبلاگ اروند هم گاهی مانند پدرش رنگ و بوی دفاع از محیط زیست را دارد، مثل روزی که اروند از کندن علف‌ها ناراحت شد و با بچه‌ها دعوا کرد: «من رفتم پیش بچه‌ها بعد بچه‌ها هی علف‌ها رو می‌کندن بعد من بهشون گفتم نکنین، بعد اونها برای اینکه منو بیشتر اذیت کنن بیشتر دوتا ـ پنج‌تا پنج‌تا می‌کندند.».
اروند می‌گوید، تحت تأثیر پدرش و با کمک او از ۴ سالگی شروع به وبلاگ‌نویسی کرده است. او می‌گوید: ‌وبلاگ نوشته‌ام چون «دلم می‌خواست که خاطرات زندگیم و همه چیزم یادم باشه.».
اروند از چه می‌نویسد؟ گاهی از خاطرات خوش: «امروز من رفتم رتبه‌ی اول در کشور شدم. می‌خوام این رو هم بنویسم که بزرگ شدم یادم باشه.».
یا گاهی هم از اتفاقات بد، مثل روزی که در پیتزا فروشی پدر ناراحتش کرد: « من دلم می‌خواست، همه چیز رو خودم بیارم. مسئولیت‌پذیر باشم بعد ناراحت شدم که پدرم نذاشت.
اروند درویش، وبلاگ‌نویس اروند درویش، وبلاگ‌نویس همه‌ش رو بیارم».
یا روزی که پدربزرگ مرد: « آخه اون شب بارون اومد بعد من از دائیم پرسیدم، دائی جان چرا امشب بارون میاد. امشب که فصل تابستونه غیر ممکنه که بارون بیاد، بعد دائیم گفت، وقتی آدم‌های خوب می‌میرند، بارون می‌باره.».
اندوه مرگ یک عزیز در وبلاگ محمد پارسا فطرس، پسر ۹ ساله‌ای که از ۴ سالگی مقیم آلمان است نیز به چشم می‌خورد. او می‌گوید، وبلاگ‌نویسی را از ۷ سالگی به تشویق پدرش که خود نویسنده‌ی یک وبلاگ است شروع کرده و در نوشتن آن گاهی از پدر و مادر کمک می‌گیرد: «بابای من از قبل وبلاگ داشت و بهم گفت که خیلی خوبه که تو هم داشته باشی و من خودم گفتم باشه.».
پارسا از چه می‌نویسد؟: «چیزهایی که دوست دارم از مدرسه‌ام، از دوستام، دیگه از خودم می‌نویسم که مثلا چی می‌خورم یا اگر مادربزرگم بمیره این رو می‌نویسم.».
پارسا از دوستانش می‌نویسد: «هفت تا دوستم دارم یه‌دونش ترکه. در مورد اونهایی که از همه بیشتر دوست دارم می‌نویسم.».
پارسا هم گاهی از محیط زیست می‌‌نویسد: « مثلا در مورد اینکه آدم‌ها زیاد درخت خراب نکنن، که بیشتر از دوچرخه استفاده کنند به جای ماشین.» و گاهی از فیلم و DVD که خیلی دوستش دارد، مثل فیلم der König von Narnia یا “شاه نارنیا”: « اونو خیلی می‌بینم. یه چیزی مثل جنگه اما جنگ نیست که چهار تا بچه‌اند که جنگ می‌کنند.».
اما دنیای پارمیدا کمی رنگین‌تر است، مثل روزی که در مدرسه سرود ایران را خواند: «یادم می‌آد وقتی می‌خواستیم ایران رو بخونیم لباس محلی پوشیدیم. همه‌دوستام لباس پوشیده بودند. همه‌شون رنگارنگ شده بودند. دوستم الناز مثل عروس شده بود.».
محمد پارسا فطروس، وبلاگ‌نویس باحاله. باهاش بازی کردم. یه چیزم داره باید خونه درست کنیم. باید سه تا بذاریم یه سقف روش بذاریم، خونه درست باشه تا بالا. طلایی‌هم هست، او طلایی‌ها رو باید آخر سر بذاریم. هر کی اول از هم طلایی‌ها رو گذاشت، اون برنده است.».
یا روزی که او پدر را بخشید: «اون موقع داشتیم شوخی می‌کردیم. بابام می‌خواست منو گاز بگیره، بازی کردیم، یکهو سرم خورد به این گوشه‌ای که سفته درد گرفت. بعد بابام معذرت‌خواهی کرد، بوسش کردم، من هم بخشیدمش.».

محمد و اروند و پارميدا: جوان ترين وبلاگداران ايراني!

حتی روزی که دندانش را مادربزرگ با نخ کشید: «در مورد دندون‌هامم یک ذره صحبت کنیم دیگه. یک روز دندونم لق شد، بعد رفتم پیش مامانم، مامان‌بزرگم با نخ دندونم رو کشید. بعد خون آمد، اما درد نداشت، گذاشتم روی بالش. یک جایزه‌ی خوشگل گرفتم، اکریل داشت با چسب‌اکریلی با پروانه. ما باید پروانه‌ها رو رنگ می‌کردیم، من صورتی رنگ کردم، بابام آبی رنگ کرد، اما خط خطی کرد. بعد هم مامانم رنگ نکرد، اما گفت من رنگ کنم.».
پارمیدا،‌اروند و پارسا می‌خواهند وبلاگ‌نویسی را ادامه دهند و برای نوشته‌های بعدی هم طرحی در سر دارند.
پارمیدا: امروز هم می‌خواهم یک پست بذارم در مورد مدرسه، اینقدر خوردم، بعد رفتم توی کتابفروشی کتاب خریدیم. یک توپ هم گرفتم.
اروند: می‌خواهم تا بزرگ شدم هم وبلاگ بنویسم.
پارسا: دوست دارم بعدا هم ادامه بدهم.

نویسنده: فریبا والیات
تحریریه: رضا نیکجو

برای شنیدن این گزارش می‌توانید به این فایل صوتی مراجعه کنید.

روزی که پدر و پسر جایزه گرفتند!

اروند به امروز لبخند می زند و به آینده سلام می دهد!
دیروز خیلی روز خوبی بود؛ هم برای اروند و هم برای پدر اروند!

    کسب مقام نخست در امتحان فارسی کلاس سوم دبستان در بین 18326 شرکت‌کننده از سراسر ایران، حقیقتاً افتخاری بود که پدر و مامانی و مادر جون و بابابزرگ جمال و عمه فریبا و دایی علی و … رو یه عالمه خوشحال کرد. تازه خود مسئولین دبستان فرهنگ سعادت هم از این افتخارآفرینی خوشحال شدند و فردا قراره به همه‌ی بچه‌هایی که توانستند رتبه ممتاز بیاورند، جایزه دهند. جالبه که تو کلاس هفت نفره ما، چهار نفر توانستند در رشته های مختلف مقام اول کشوری را کسب کنند. جا داره از معلم خوبم – خانوم فرح باطبی – باز هم تشکر کنم.
    پدر: اروند جان حالا چی شد که در امتحان فارسی اول شدی؟
   اروند: نمی‌دونم؟! شاید به خاطر این که پدرم نویسنده است!!
   پدر: من بهت افتخار می‌کنم … بیا بریم تا برایت یک جایزه بخرم.
   اروند: جایزه لازم نیست پدر! همین که مرا در بهترین مدرسه دنیا ثبت‌نام کردی، خودش بهترین جایزه است!

    نکته:
   خداییش روش‌های خرکردن آدم‌بزرگ‌ها توسط آدم‌کوچیک‌ها حرف نداره! داره؟

اروند قاتل پنجم را طلاق می‌دهد!

پوستر قاتل پنجم

    دیشب در هنگام تماشای فیلم بامزه‌ی «قاتل پنجم»، پدر یک پرسش بی‌مزه از من کرد که البته پاسخ من مثل همیشه، کوتاه، اما بسیار گویا و کوبنده بود، به نحوی که تا مدتی پدر را به کما فرو برد!
   ماجرای فیلم داستان زنی است که تاکنون چهار بار ازدواج کرده و حاصل هر ازدواجش نیز یک فرزند بوده است، لیکن به مجرد تولد فرزندان، پدران (هر 4 همسر آن زن) به طرز مشکوکی جانشان را از دست می‌دهند. همسر پنجم زن نیز که بعد از ازدواج و گذشتن کار از کار! متوجه عمق فاجعه شده بود، نمی‌دانست که باید چه کار کند؟
    در این لحظه، پدر از من پرسید که اگر جای همسر پنجم بودی، چیکار می‌کردی؟!
    من هم به تندی و در کمال خونسری گفتم: معلومه! طلاقش می‌دادم!!
    دوباره پرسید: حالا اومدیم و این دفعه همسر پنجم کشته نشه، حالا چیکار می‌کردی؟
    اروند: باز هم طلاقش می‌دادم!
    پدر: دیگه چرا؟
   اروند: واسه این که با 5 تا بچه خودم تلف می‌شدم!!

     مؤخره:

    پدر می خواست دوباره یه نتیجه گیری اخلاقی هم ته این ماجرا بذاره، منتها من نذاشتم که بذاره! چون که همیشه نمی شه با اخلاق زندگی کرد؛ بعضی مواقع آدم باید دوراندیش باشه و به موقع طلاق بده! نده؟

روزی که پدر از من عذرخواهی کرد!

اروند در پیتزا 8 - شامگاه 9 آبان 88

     شنبه شب گذشته جای شما خالی رفته بودیم پیتزا 8 در سعادت آباد تا دلی از عزا درآوریم! وقتی نوبت فیش ما شد، من رفتم تا سینی سفارش را بیاورم. پدر گفت: می‌تونی همشو بیاری؟ گفتم: آره می‌تونم. اما در آخرین لحظه، پدر لیوان نوشابه خودشو برداشت که مبادا نریزه! و من هم کلی بهش چش غره رفتم … ولی راستش چیزی بهش نگفتم؛ چون که مهم همان عزای دل بود!
    اما دیروز وقتی پدر اومد دنبالم دم مدرسه، بهم گفت: من می‌خوام ازت عذرخواهی کنم پسر!
    گفتم: واسه چی؟
   گفت: من دو روزه که دارم فکر می‌کنم روی اون کار بدی که انجام دادم و نذاشتم تا تو همه‌ی سفارش‌ها رو بیاوری … اصلاً اگه اون نوشابه می‌ریخت، مگه چی می‌شد؟ من باید به تو اعتماد می‌کردم.
    اروند: اشکالی نداره پدر … و بعد پدرمو بوسیدم … در حالی که اون نمی‌خواست نشون بده که چشماش خیس شده …
    دیروز روز قشنگی بود … خیابون‌ها هم خیس و نمدار بود و همه انگار یه جورایی داشتند خودشونو تطهیر می‌کردند …

    می‌دونید؟
    این خوبه که حواسمون باشه تا چیزی نریزه، اما باید یادمون باشه که بهای اون نریختن نباید اندازه‌ی ریزش اعتماد به نفس فرزندان‌مون تموم بشه!

فیگور اروند در آستانه 13 آبان 1388

اروند در عصر 12 آبان 1388 در حیاط منزل و به بهانه روز دانش آموز

همینجور الکی نمی‌دونم چرا از این روز خوشم اومده و از پدر خواستم تا ثبتش کنه! به هر حال هر چی باشه روز ماست دیگه! نیست دیگه؟

 

زنده باد ماه منیر هوایی!

اروند در باره خطرات نزدن مسواک با ماه منیر موافق است؛ اما آن را انجام نمی دهد!

امروز به دیدن نمایشگاهی از نقاشی‌های یک دختر 13 ساله رفتم به نام ماه منیر هوایی در محل موزه دکتر سُندوزی.

یکی از نقاشی های زیبای ماه منیر که اروند به آن مدال نقره داد!

نقاشی‌های خوشگلی کشیده بود که احتمالاً نشون می‌داد خودش هم خوشگله یا دوس داره خوشگل باشه!

درخت پروانه ای؛ ابتکاری جالب از ماه منیر

به هر حال نقاشی‌های ماه منیر، درست مثل اسمش زیبا، گرم، بی‌تکلف، اصیل و آشنا به نظر می‌رسید.

بعضی از نقاشی هاش فکر کنم به سفارش پدر! حسابی زیست محیطی بود.

برخی از نقاشی‌هایش را بیشتر دوست داشتم، مثل این یکی که در باره خطرات فراموشی مسواک بود!
ولی در مجموع به نظرم بهترین نقاشی ماه منیر این یکی بود؛ هر چند یه دفعه فکر نکنید که به خاطر تعلق خاطر من به ویولون پارتی‌بازی کرده‌ام ها!

اروند در کنار نقاشی مورد علاقه اش

راستی! انگار خود آقای دکتر سُندوزی هم یک مجسمه‌ساز مشهور بوده که از بعضی کارهاش مثل این یکی، یه خورده ترسیدم!
اما در عوض از شیر رستم خیلی خوشم اومد.

اروند در بین تندیس های اسرارآمیز دکتر سندوزی!

      خلاصه اینکه فقط 2 روز دیگه مونده تا بتونید شما هم از نقاشی‌های ماه‌منیر دین کرده و در فضای رنگی پنجره‌ای که او از آن به زندگی و دنیا می‌نگرد؛ غرق شوید.
      ماه منیر افتخار ماست، فقط کافیه یه نگاه به کلکسیون ریز و درشتی از جوایز و تقدیرنامه‌هایش بیاندازید تا دریابید این دختر 13 ساله واقعاً زده رو دست هر چی دختر 14 ساله!
     درضمن؛ نشانی موزه دکتر سندوزی و بقیه ماجراهارو می‌تونید تو وبلاگ اون دختری که هنوز زیر باران ایستاده، یا عموی کوهستان های ایران پیدا کنید!

طناب‌كشي در اداره‌ي پدر!

طناب كشي اروند و شركا در موسسه تحقيقات جنگلها و مراتع كشور

اين عكس‌ها هم البته بايد خيلي زودتر منتشر مي‌شد تا آيندگان بدانند كه اروند از همون كوچولويي مثل معني نامش، پهلوان بوده و هر طرف دوست داشته تا او را براي مسابقه طناب‌كشي در اختيار تيم خود قرار دهد!

به همراه آقاي كريم نوروزي و بقيه بچه ها در محوطه البرز


البته امسال خيلي با دقت‌تر به سخنان آقاي كريم‌نوروزي (راهنماي پيشكسوت باغ اكولوژي ايران) گوش دادم و خودم رو واسه درس‌هاي كتاب علوم آماده كردم.

اين هم كنفرانس مطبوعاتي آخر اردوي دانش آموزي


يادش به خير … همين شهريورماه سال جاري بود … هنوز بابابزرگ هم بود …

نامه اروند به خدا

در هفتمین روز از مهر ماه 1388، خانم فرح باطبی، معلم دوست داشتنی و عزیز من از بچه‌های کلاس خواست تا هر یک نامه‌ای به خدا بنویسند و به قول معروف، هر چه دل تنگ‌شان می‌خواهد، با او در میان بگذارند.
این هم نامه اروند به خدا که مورد توجه و تشویق معلم قرار گرفت:

نامه اروند به خدا

خدایا
از تو خواهش می‌کنم که مرا یاری کنی تا بتوانم خوب درس بخوانم، دکتر بشم و به آمریکا بروم.
خدایا
یک خواهش دیگری هم دارم: پدر، مادر، مادربزرگ، دایی‌هایم و زن‌داییم را عمر زیادی ببخش.
خدایا
از تو سپاس گزارم بابت این که ما را آفریدی، به ما غذا دادی، مادر و پدر را آفریدی و از بی‌نهایت چیزهای دیگر ممنون.
خدا خواهش می‌کنم که آرزوهایم را برآورده کن و تشکر مرا بپذیر و به ما دانش و تجربه را بده.
                                                                                                                                 از طرف اروند.

اروند در نهمین سال ورودش به دنیا - 10 مهر 1388

   مؤخره:
   پدر (در حالی که پس از خواندن نامه چشمانش برق می‌زد): آفرین پسرم، عالی نوشتی … فقط چرا نام بابابزرگ جمال و عمه فریبا را از قلم انداختی؟!
   اروند: آخ … خیلی بد شد، می‌خوای عوضش کنم پدر تا اونا نفهمیدن؟!
   پدر: نه پسرم. اتفاقاً بگذار آنها بفهمند، حتماً مشکلی وجود دارد که اینگونه نوشته شده است!



Arvand با نیروی وردپرس فارسی راه اندازی شده است. اجرا شده توسط مانی منجمی. بخشی از http://mohammaddarvish.com/.