بایگانی دسته: اروند

چه بد شد كه اروند غم را نمي‌داند!

«ما بايد به کودکانِ جهان ، به آنها که آينده را در تملّک خويش دارند ، اطمينان دهيم: از طريق اقدامات خود دنيايي پيراسته از ذلّت و تحقيرِ حاصل از فقر ، تخريب محيط زيست و الگوهای توسعه‌ي ناپايدار برایشان به ارث می گذاريم.»

بند سوّم از بيانيه‌ي نهايي اجلاس زمين در ژوهانسبورگ (2002) 

شاگردان اول تا پنجم دبستان در كلاس عشايري لنگرآباد كهنوج - ۲۱/۱/۱۳۸۵(آنها در پاسخ من كه چه كمبودي داريد؟ گفتند: هيچ!)

زینب؛دخترکی با چشمان میشی در روستای قرقری - مرز ایران و افغانستان (سیستان)

 

در حاشيه مطلب اروند غم را نمي‌داند

 
     به مناسبت اول جون – روز جهاني کودک (1) مطلب زير را به همه‌ي کودکان محروم جهان با اميد به برخورداري همه‌ي آنان از امکانات مناسب و يکسان رفاهي، آموزشي، تفريحي و درماني تقديم مي‌دارم.

روز جهانی کودک

    در سراسر دنيا سازمان‌هايي با هدف مطالعه‌ي خشونت، به جمع‌آوري اطلاعات در مورد فقر شايع و خشونت عليه کودکان پرداخته‌اند. نکته‌ اينجاست که بعضي از کودکان ممکن است درباره‌ي رنجي كه مي‌كشند – به واسطه‌ي فقر و خشونتي که با آن روبه رو هستند – هرگز نتوانند صحبت کنند و بسياري از آنان حتي از حقوق خود نيز بي اطلاع باشند. درتمام کشورهاي جهان و در هر فرهنگ و هر نژاد، در هر خانواده تحصيل کرده يا بي سواد، ثروتمند يا فقير، ممکن است مظاهر رنج، فقر و خشونت عليه کودکان ديده شود.

برگرفته از کنوانسیون جهانی حقوق کودکان

    مثلاً تحصيل کودک محدود مي شود، يا داراي کيفيت نيست (ماده 28 و 29)؛ کودک مورد سوء استفاده قرار مي‌گيرد (ماده 19)؛ کودک درگير کار خطرناک مي شود (ماده 32)؛ کودک فرصتي براي استراحت، تفريح و سرگرمي ندارد (ماده 31)؛ ممکن است سلامت کودک به خطر بيافتد (ماده 24).

اين تصوير را در آخرين روز از نخستين ماه سال 86 در محوطه‌ي تاريخي دنا، گرفته‌ام ... ميلاد، بيژن، سهراب، فرهاد و رضا نمونه‌اي از شكوفه‌هاي تشنه‌ي اين ديار هستند، ما بايد كه دوباره بپاخيزيم و – دست‌كم - مشتي برف براي آنان به ارمغان داشته باشيم ...

 

     جناب مهندس درويش:
    من هم مانند شما خدا را شاکرم که اروند ديکته‌ي درست کلمه‌ي غم را نمي‌داند؛ اما مطمئناً مي‌تواند مفهوم آن را به ويژه در ارتباط با همنوعان هم سن و سال خود به خوبي درک کند و با غم کودکان جهان خود آشنا شود. کودکان معنا و مفهوم غم را به درستي درک مي‌کنند. همان گونه که معنا و مفهوم عدالت را و هر مفهوم انتزاعي ديگر را. مهم نيست که ديکته‌ي درست کلمه غم را ندانند. اروند باهوش شما نيز حتماً با غم کودکان وطن و جهان خود آشناست. آيا تاکنون عکس‌هاي هنرمندانه‌اي را که از کودکان محروم وطن‌تان تهيه کرده و در وبلاگ وزين و ارزشمند مهار بيابان‌زايي نمايش داده‌ايد يا نوشته‌هايي را که در ارتباط با متن‌هايي با سر تيتر «نامش زينب است!» و «هر چي آرزوي خوبه مال تو» را که درسفرنامه‌هاي مورخ 29 بهمن ماه 1384 و اوّل فروردين1386 در وبلاگتان تحرير و ثبت شده، به اروند نشان داده يا برايش خوانده‌ايد؟ ما در جهان‌مان چند زينب و چند ليلا و چند ریحانه داريم؟ آنها فقط در حاشيه‌ي روستاي قرقري، در كنار ساحل خشكيده‌ي هامون پوزك، در منتها‌اليه شرقي مرز ايران يا در پاي قلعه كره، استان كهكيلويه و بوير‌احمد و چهارمحال و بختياري نيستند. تماشاي تصاوير همه‌ي آنها و خواندن مطالب برگزيده ذيل تصاويرشان هر انساني را با غم آشنا و روبرو مي‌کند. بگذاريد اروند با غم کودکان جهان خود آشنا شود تا بتواند براي رفع و يا کاهش بار اندوه آنان در هر کجاي جهان که هستند، بيانديشد. شايد روزي بتواند در زدودن تيره‌گي‌هاي قلب‌هاي پر اندوه‌شان نقشي بيافريند. اميد به اين که کودکان امروز بتوانند زمينه‌هاي مولد غم و اندوه را از دل کودکان فرداي جهان بزدايند. 

در کهنوج - ساحل جازموریان - 1385

     در ضمن چه خوب است اگر آرشيو پيوندهاي روزانه‌ي وبلاگتان قابليت بازيابي بهتر و آسان‌تري داشته باشد تا ديگر بار به دنبال جستجوي ناب‌ترين تصاوير و نوشته‌هايتان مانند مطلب “آن فرشته ساده است و خط خطي ا‌ست” ساعت‌ها وقت صرف نشود. اميد که اين گلچين نيز در آرشيو ديگري به نام محبوب‌ترين تصاوير و ” به بهشت نمي‌روم، اگر مادرم آنجا نباشد” در مجموعه مطالب عزيز‌ترين نوشته‌ها گنجانده شود.
 
   منابع:
1- برگی از تاريخ جهان،” انستيتوي بين‌المللي تاريخ اجتماعي -آمستردامhttp://www.Shahrzadnews.com/ ( 11/3/88)  
2- فاونتين، سوزان،” مصونيت در برابر خشونت حق ماست – فعاليت‌هايي براي يادگيري و اقدام ويژه کودکان و نوجوانان”، «اتحاديه بين المللي نجات كودكان» (ISCA)، يونيسف و «سازمان جهانی جنبش پيشاهنگی»
 

    پاورقی:

   (1) -«کنفرانس جهاني رفاه کودکان” که در سال 1925 در ژنو، برگزار شد منشأ بنيان‌گذاري روز جهاني کودک، بود. پس از کنفرانس، دولت‌هاي جهان يک روز را به روز کودک اختصاص دادند تا مسايل کودکان را در مرکز توجه قرار دهند. بسياري از کشورها، از جمله شوروي روز اول ژوئن را انتخاب کردند.»

و چه خوب است که اروند من بلد نیست بنویسد غم!

این نقاشی اروند را بسیار دوست دارم ... آیا با من هم نظر هستید؟

     یکی از لذت‌های زندگی من – اعتراف می‌کنم که البته لذت‌های زندگی من ته ندارد – گوش سپردن و تماشای صدا و اداهای اروند است، وقتی که اشعار حافظ را می‌خواند، آن هم با همان شور و حال!
    اروند معلمی دارد به نام خانم عباسی – که خداوند همواره پشت و پناهش باشد – ایشان معلم کلاس آفرینش‌های خلاق هستند و به کودکان دوم دبستان شیوه روخوانی را با استفاده از اشعار شاعران قدیم می‌آموزند. کار ارزشمند و ابتکار تأمل‌برانگیزی که سبب شده توانایی روخوانی بچه‌ها به سرعت بهبود یابد.
    امّا برای من، نکته‌ای نازک‌تر و دلپذیر‌تر هم وجود دارد … و آن نکته شنیدن برخی از اشعار حضرت حافظ است از زبان کسی که حدی برای دوست‌داشته‌شدنش نمی‌شناسم.
فقط می‌توانم دعا کنم که در موقعیت من باشید تا دقیقاً دریابید که یک پدر می‌تواند چه حس نابی را تجربه کند، وقتی که فرزندش برایش می‌خواند:

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ؛ وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
 گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ؛ آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه ؛ کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
 از هر کرانه تیر دعا کردهام روان ؛ باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
 ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو ؛ لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من ؛ آری به یمن لطف شما خاک زر شود
 در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب ؛ یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
 بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی ؛ مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
 این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست ؛ سرها بر آستانه او خاک در شود
 حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست  ؛ دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

     دیشب این نقاشی را در کیف مدرسه اروند پیدا کردم؛ دقیقاً نمی‌دانم چه روزی آن را آفریده است. امّا برایم عزیز است؛ به خصوص که دارد به سوی کتابخانه‌ی شاعران قدیم می‌رود … در حالی که مشغول سرودن اشعار حافظ و زمزمه آن است …
    و البته یک چیز ناب دیگر هم در این نقاشی مرا به اوج می‌برد … آن خورشید خانوم را دقت کنید در آن گوشه‌ی بالادست سمت چپ! چرا فقط او را رنگی کشیده است؟ چرا قرمز؟ و چرا آنقدر طنازانه؟!

غلطی که دوستش دارم ...

    در پشت این نقاشی هم، بخشی از همان شعر بالا را نوشته است (با یک غلط) … می‌بینید غلطش را … االبته اگر من معلمش بودم، همچنان به او 20 می‌دادم …
و چه خوب است اروند من بلد نیست بنویسد غم!
    از خدای بزرگ می‌خواهم که به همه‌ی کودکان پاک‌نهاد سرزمین مقدس مادری‌مان بیاموزد که غم را نیاموزند …

  

    مؤخره:
    بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم … دلیلی بیشتر از این هم وجود دارد که باور کنم:
او همین نزدیکی‌هاست …

کاغذپاره ای که زندگی می بخشد!

هان ای عقاب عشق

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آن جا ببر مرا که شرابم نمی برد …

                                                        فریدون مشیری

کاغذ پاره ای که می تواند هر پدری را به اوج برساند ...

     شما بگویید: وقتی بعد از یک روز پرازدحام و خسته‌کننده به منزل برمی‌گردی و چشمت به این تکه کاغذ نارنجی رنگ می‌افتد، چه حالی را باید تجربه ‌کنی؟

    تکه کاغذی که با خطوط کج و معوج یک کودک دوم دبستانی بر روی آن و خطاب به تو نوشته شده است: «پدر من با دوستم رفتم بیرون. نگران نباشد!»

 و تازه تو می‌توانی برای نخستین بار امضای فرزندت را هم ببینی …

وای که چقدر زود بچه‌ها بزرگ می‌شوند و اروند من چقدر زود دارد مرد می‌شود …

    کاش قدر لحظه لحظه‌های بزرگ شدن آدم کوچیک‌های دور و برمان را بیشتر بدانیم تا بتوانیم بیشتر کودکی کنیم؛ حتا زمانی که آدم بزرگ شده‌ایم! کاری که – به قول روانشاد فریدون مشیری عزیز – شراب هم نمی کند و نمی برد …

علف‌ها هم دردشون می‌آد، اون‌ها رو آزار ندهید!

با این اندوه و نارضایتی! کم مونده بود که دخل منو هم بیاره این پسرک!

     سه شنبه گذشته برای من روزی استثنایی بود که فکر نکنم هیچگاه فراموش کنم. روزی که با چشمان و نگاه ملتمس‌آمیز فرزندم – اروند – روبرو شدم؛ امّا دیدن آن اشک‌ها و کلمات ملتمس‌آمیزش مرا به شوق آورد و به اوج آسمان‌ها برد …
   اروند با دوستانش در ساختمانی که زندگی می‌کنیم، به مشاجره پرداخته بود و چون زورش به اون‌ها نرسیده بود (اروند کلاس دوم دبستان است و میلاد کلاس پنجم دبستان و محمد هم دوم راهنمایی) با اشک و آه به سمت پدرش آمده بود تا دادخواهی کند …
    امّآ آنچه که مرا به شوق آورد و برق امید را در دلم زنده کرد، بهانه‌ی مشاجره این سه کودک بود. اروند به خاطر چیپس و پفک یا جرزنی در بازی‌های کودکانه اشکش درنیامده بود، او از این ناراحت بود که چرا محمد و میلاد دارند بدون دلیل علف‌های موجود در محوطه بیرونی ساختمان را می کنند و آن موجودات بی‌آزار و بی‌دفاع را می‌آزارند. او به آنها در میان اشک و آه توضیح می‌داد که خدا رو خوش نمی‌آد این کار را بکنید …
     راستش این چند خط شاید برای من یکی از عزیزترین و ارزشمند‌ترین یادداشت‌هایی باشد که تاکنون نوشته‌‌ام. چنین صحنه‌هایی که از رفتار کودکان این سرزمین می‌بینم … که آنقدر عاشقانه به طبیعت و سبزینه عشق می‌ورزند و از آزارشان آزار می‌بینند؛ مرا به آینده‌ی ایران عزیزم امیدوارتر می‌کند؛ آینده‌ای که بی‌شک با حضور اروندها می‌تواند ارمغانی از پایداری و شادابی برای این کهن‌بوم و بر مقدس به ارمغان آورد. و دوباره ایران را به جایگاهی رهنمون سازد که استحقاقش را دارد؛ جایگاهی که روزی کوروش کبیر و یارانش برای ما ساختند و ما قدرش را ندانستیم و از دست دادیم …
    اصل ماجرا را می‌توانید در وبلاگ اروند بخوانید و ببینید.

تبریک به اروند درویش!

اروند درویش - ارتفاعات توچال

     دیروز روز اروند بود … برای همه‌ی ما روزهایی در زندگی وجود دارد که هرگز از یاد نمی‌بریم … یکی از آن روزها، نخستین روز ورود به دبستان است؛ یکی دیگر شاید اولین روز ورود به سربازخانه باشد! یا ورود به دانشگاه یا نخستین نگاهی که منجر به لرزش دل می‌شود و یا روزی که یه نفر با انگشت‌های کوچولوش دستاتو می‌کشه و می‌گه: “پدر! امروز من با وزیر ملاقات کردم و از او یک سیب طلایی جایزه گرفتم!”
    بله دیروز – بی‌شک – روزی فراموش‌نشدنی برای اروند بود … روزی که تا مدت‌ها در خاطرش خواهد ماند و با افتخار و شوق از آن یاد می‌کند.
    و البته از شما چه پنهان، برای من نیز حقیقتاً روزی بیادماندنی شد … فکر نکنم برای هیچ پدر و مادری، هیچ  لحظه‌ای بتواند شورانگیز‌تر و آرام‌بخش‌تر از لحظه‌ای باشد که احساس کنی، فرزندت احساس می‌کند که در اوج ایستاده و مرکز توجه عالم شده است!
    امیدوارم برای همه‌ی پدر و مادرهای خوب سرزمینم، چنین توفیقی حاصل شود.

    اصل ماجرا را می‌توانید در وبلاگ خودش پی بگیرید.

بیاییم اعتراف‌های سبز خود را به اشتراک نهیم!

شهروندی سبزانديش، دست به ابتكار جالبي زده و در قالب یک بازی وبلاگی از شهروندان جامعه‌ي مجازي مخاطب خويش خواسته تا هر يك به نوبه‌ي خويش از اعترافات سبز خود سخن بگويند و به ترتيب اهميت از 5 جفاي بزرگي كه در حق طبيعت روا داشته‌اند، رمزگشايي كنند! و آنگاه به 5 خدمتي كه براي محيط زيست انجام داده‌اند نيز اشاره نمايند.
به باور نگارنده، چنين حركت‌هاي فرهنگي در فضاي وبلاگستان فارسي مي‌تواند به پراكنش هر چه بيشتر اندیشه‌ی سبز كمك كرده و بارشي مجازي از گرایه‌ها و ارزش‌های محيط زيستي را بر سر ساكنان فارسي‌زبان و پرشمار اين دهكده‌ي وبلاگي پويا و با نشاط سرازير كند.
اینک، ضمن قبول دعوت صاحب گرامي تارنماي شهر سالم، از خوانندگان عزيز این سطور، به ويژه از مينو صابري، نیک آهنگ کوثر، سید محمّد مجابی، ناصر کرمی، حميدرضا عباسي، فرهاد خاكساريان و سپهر سلیمی عزیز می‌خواهم تا به این بازی بپیوندند و اعتراف‌های سبز خود را با اهالی وبلاگستان به اشتراک نهند.

و امّا 5 اعتراف سبز محمّد درویش!
حقیقتش این است که شاید اولین اعترافی که باید بکنم، آن است که تعداد خطاهای محیط زیستی‌ام به مراتب بیشتر از «پنج» است! با این وجود، شاید مهمترین‌ها عبارت باشند از:

1- تیرکمون مگسی! این وسیله – که البته فکر کنم سال‌هاست از حوزه‌ی اسباب‌بازی‌های کودکان این سرزمین رخت بربسته باشد – یکی از سرگرمی‌های دوران کودکی من و نسل من بود! برای ساختن آن هم، فقط مقداری سیم مسی نرم و 10 سانتی‌متر کش نازک سفید‌رنگ لازم بود. کش را به مفتول مسی بسته و با تیرهای کوچکی به شکل نعل اسب – که آن هم از جنس مس یا آلومینیوم بود – وسیله‌ای به شدت آزاردهنده برای دشمن می‌ساختیم! یادم می‌آید یک پسر همسایه داشتیم به نام جعفر جنی که عجیب همچنان در ذهن من مانده و خاطراتش رسوب کرده است. آن روزها در فلکه‌ی دوّم نیروی هوایی (خیابان پیروزی کنونی) روزگار می‌گذراندیم و با هدف قرار دادن اشیاء مختلف (مثل جعبه چوب کبریت و نظایر آن) از فواصل مختلف، تبحر خویش را در استفاده از تیرکمون مگسی به رخ حریفان می‌کشیدیم و لواشک و آلوچه 5 ریالی برنده می‌شدیم! اما یک روز جعفر جنی گفت: بچه‌ها! هدف قرار دادن اهداف ثابت که هنر نداره، اگر راست می‌گویید، بیایید به اهداف متحرک شلیک کنیم! و یکی از آن اهداف متحرک پرندگانی چون کلاغ و گنجشک بودند که آن روزها بسیار فراوان‌تر از این روزها می‌شد حضورشان را در کوچه پس کوچه‌های تهران احساس کرد … خلاصه باید اعتراف کنم که چند تا از مفتول‌های نازک مسی تیرکمون مگسی من به چند پرنده اصابت کرد و منجر به ترسیدن و فرارکردن آن زبون بسته‌ها شد! گناهی که بسیار کوشیده‌ام تا اروند را از آن منع کنم و البته هرگز برایش تا امروز اعتراف نکرده‌ام که پدرش در کودکی، خود چنین آزارهایی به پرندگان زبون بسته می‌رسانده است!

2- یادمه یه روزی رفته بودیم به حوالی چشمه مرغاب در اطراف شهرستان داران اصفهان؛ یکی از مناطق بسیار زیبا و جذابی که در سال‌های نخستین دهه‌ی 1350 شمسی بسیاری از خانواده‌های اصفهانی از شهرهای همجوار به خصوص اصفهان و نجف‌آباد و تیران خود را به آنجا رسانده و روز تعطیل خود را در کنار خانواده سپری می‌کردند. ما نیز در یکی از این گردش‌های هفتگی به اتفاق خانواده یکی دیگر از دوستان‌مان به چشمه مرغاب رفته بودیم و یادم هست که پدر آن خانواده داشت با چه شور و حرارتی از ویژگی‌های خودرو سواری‌ای که تازه خریده بود سخن می‌گفت و اشاره می‌کرد که چون بر خلاف پیکان (ماشین ما) دیفرانسیلش در چرخ‌های جلو است، هرگز در گل گیر نکرده و درجا نمی‌زند! خلاصه همان لحظه یک فکر شیطانی از ذهنم گذشت و تصمیم گرفتم به هر ترتیبی که هست، ماشینش را در گل فرو کنم! بنابراین، بعداز ناهار وقتی که آدم‌بزرگ‌ها در حال چرت بودند، شروع کردم به آوردن آب از چشمه و ریختن اطرف چرخ جلوی ماشینش! اما دیدم با این روش تا شب هم موفق به اجرای نقشه‌ی خود نخواهم شد! این بود که تصمیم گرفتم یک انشعاب باریک از جوی آب زده و با ساخت نهری کوچک، آب را به زیر چرخ ماشین آ« بنده خدا هدایت کنم! خلاصه دردسرتان ندهم، چنان بلایی بر سر ماشینش آوردم که نه‌تنها نتوانست از گل درآید، بلکه با هول دادن هم بیشتر در باتلاق فرو رفت و در نهایت مجبور به بگسل کردن ماشین شدند! اما به خاطر کار من، آب بسیاری که باید به مصرف باغ‌های کشاورزی منطقه می‌رسید، هدر رفت و البته یک گوشمالی حسابی هم از طرف پدر به ارمغان بردم!

3- دوران سربازی من (1364 تا 1366) به آخرین سال‌های جنگ خورده بود. یادم هست، هنگامی که در گروه 11 توپخانه پادگان امام رضا (ع) – بین مراغه و بناب – مشغول انجام دوران آموزشی خود بودیم، یکی از ابتکاراتی که برای گریز از شستشوی ظروف غذا (معروف به یغلوی) به کار می‌بردیم، آن بود که ابتدا یغلوی‌ها را در درون یک کیسه فریزر کرده و سپس در آن غذا می‌خوردیم. پس از پایان ناهار یا شام نیز، کیسه زباله چرب و آغشته به ته مانده غذا را درآورده و معدوم می‌ساختیم و بدین‌ترتیب دیگر زحمت شستن ظرف غذا از ما سلب می‌شد و می‌توانستیم در اندک فرصت‌هایی که داریم، بیشتر بخوابیم؛ چیزی که در یگان آموزشی گروه 11 توپخانه حقیقتاً کیمیا بود! اما کار من و دیگر سربازان هم سبب افزایش بی رویه مصرف کیسه‌زباله‌هایی شد که بعد‌ها فهمیدم یکی از دشمنان طبیعت به حساب می‌آیند و تا ده‌ها و صدها سال بدون تجزیه در خاک باقی خواهند ماند.

4- اعتراف می‌کنم که تاکنون چندین و چند بار شاهد پرتاب زباله از درون خودروهای عبوری بوده‌ام، امّآ هر بار برای خودم مصلحت‌اندیشی کرده و حاضر نشدم تا به راننده خودرو – از ترس عواقب بعدی! – تذکر دهم. در صورتی که به نظرم یکی از کاربردی‌ترین شگردها برای مهار این رفتار شرم‌آور در بین ایرانیان، آن است که هر یک از ما در نقش پلیس محیط زیست به وظایف شهروندی خود عمل کند.

5- برخی مواقع و این روزها بیشتر، کمتر توانسته‌ام به پرسش‌ها و درخواست‌های دانشجویان رشته‌های محیط زیست و منابع طبیعی، آن گونه که سزاوار بوده پاسخ دهم و می‌دانم که در برخی موارد، این کندی من در پاسخگویی سبب کدورت و ناخشنودی یا خدای ناکرده دلسردی یک جوان طرفدار محیط زیست را فراهم آورده است.

و امّا پنج اقدام مفید نگارنده در راستای حفظ محیط زیست:
1- کوشش برای انتشار تجربیاتم در حوزه محیط زیست و منابع طبیعی که تاکنون منجر به چاپ ده‌ها کتاب و مقاله و نیز انتشار بیش از 3 هزار صفحه مطلب در تارنمای مهاربیابان‌زایی شده است؛ تارنمایی که تاکنون بیش از یک میلیون بار دیده شده است.

2- تا آنجا که امکان دارد، می‌کوشم تا فرزندم – اروند – را با طبیعت وطن و مواهب آن آشنا کنم و به او بیاموزم که حفظ درختان و حمایت از حیوانات یک ارزش بزرگ محسوب می‌شود. از همین رو، تلاش کرده‌ام تا اروند را در اغلب سفرها و مأموریت‌ها با خود ببرم و به همین دلیل، بسیاری از مناطق کشور از جمله شهداد، شهر افسانه‌ای لوت، مناطق حفاظت شده تنگ صیاد، دنا، نایبند، سبزکوه، کویر مرنجاب، کوه سیاه و … را از نزدیک دیده است. شاید یکی از دلپذیرترین صحنه‌های زندگیم، تماشای آن لحظه‌ای بود که اروند داشت به پسر همسایه تذکر می‌داد: نباید دنبال گربه بیاندازی و او را اذیت کنی …

3- تلاش برای افزایش کیفیت زندگی محیط‌بانان و کمک به صدور چند حکم قضایی در حمایت از محیط زیست، همچنین جلوگیری از تصرف چند عرصه‌ی جنگلی توسط طبیعت‌ستیزان و روشنگری در باره‌ی عقوبت‌های سدسازی بی‌رویه در کشور.

4- تشویق مستقیم و غیرمستقیم علاقه‌مندان به محیط زیست برای ثبت اندیشه‌های خویش و کمک به رونق وبلاگستان سبز فارسی.

5- تدوین برنامه 20 ساله راهبردی بیابان – افق ایران 1404 و گنجاندن تمامی ملاحظات مسلم محیط زیستی که سرانجام پس از سه سال کار و تعامل گروهی از تأیید عالی‌ترین مقام وزارتی گذشته و در آخرین روزهای سال گذشته به تمام نهادهای پژوهشی و اجرایی کشور ابلاغ شد.

بار دیگر از بانی این ابتکار سبز قدردانی کرده و امیدوارم دوستان عزیز و سبزاندیشم به آن بپیوندند.

دهم مهر ؛ هفت ساله شد!

arvand

منو ببخش كه
درخشيدي و
من چشمامو بستم

آخرين روز تابستان 86، نخستين روزي بود كه اروند مدرسه را با تمام وجودش درك مي‌كرد. و مانند همه‌ي پدر و مادرهايي كه نخستين تجربه‌ي فرستادن نخستين فرزند را به مدرسه دارند، من و همسرم نيز بي‌تابانه به انتظار نحوه‌ي مواجهه‌ي او با اين مهمترين تجربه‌ي زندگيش تا امروز بوديم؛ تجربه‌اي كه گمان برم كمتر كسي است كه آن را از ياد برده باشد.

اروند

35 سال پيش بود … نخستين روز از پاييز 1351 ؛ روزي دقيقاً مانند امروز براي پدر و مادرم … آنها نيز نظاره‌گر پژواك نخستين فرزند خويش با مدرسه بودند … همه‌ي جزئياتش را يادم هست؛ حتا آن كتوني قرمزرنگ با ستاره‌هاي سفيد بر روي آن را كه شب قبلش از فروشگاهي در چهارباغ اصفهان خريدم، به ياد دارم … با اين وجود، شيوه‌ي مواجهه‌ي من با نخستين روز بازگشايي مدرسه، زمين تا آسمون با عكس‌العمل پرشر و شور اروند فاصله داشت! يادم هست كه چگونه گوشه‌ي چادر مادرم را گرفته بودم و با اشك و آه به او التماس مي‌كردم كه مرا در دبستان الله‌ ورديخان (اصفهان) تنها نگذارد … طفلكي دست آخر مجبور شد تا انتهاي كلاس جايي در حياط مدرسه بنشيند تا من مطمئن شوم كه تنها نيستم!

امّا اروند – مانند بسياري از كودكان ديگر – بسيار ذوق و شوق داشت كه به مدرسه برود (در حقيقت شمار اندكي از كودكان را ديدم كه اشك در چشمان‌شان حلقه زده و مادرشان را رها نمي‌كردند) … آنقدر كه وقتي در نخستين روز مهر، همسرم براي بردنش به منزل نزد او رفت، با تعجب و حيرت گفت: «كجا؟ من كه هنوز چيزي ياد نگرفته‌ام!»

اروند در نخستين روز مدرسه - ۳۱ شهريورماه ۸۶

فرداي آن روز وقتي كه درباره‌ي مدرسه و معلمش از او پرسيدم، گفت: فكر كنم دارم با بچه‌هاي پررويي در مدرسه دوست مي‌شوم! آخه خانوم معلمم بهم گفت: اروند امروز خيلي شيطون‌تر از ديروز شدي!
خلاصه اينكه داشت به زبان بي زباني هشدار مي‌داد كه اگر معلمش از او شكايت كرد، تقصير معاشرت با دوستان ناباب است!! و او كاملاً بي‌تقصير!
عجب دنياي زيبا و پويا و ساده و پرخنده‌اي دارند اين بچه‌ها … و چقدر به دنياي آدم‌بزرگ‌ها شور و حال و اميد مي‌دهند …

يك مهر - مدرسه استقلال

با اروند يك بازي مي‌كنم كه نامش را خودش «لبخندون» نهاده است. ماجراي بازي از اين قرار است كه دو طرف بايد چشم در چشم هم بياندازند و خيره در هم نگاه كنند؛ هر كه زودتر خنديد، او بازنده است! و هميشه اروند از من و همسرم مي‌بازد …
راستي چرا آدم‌كوچيك‌ها نمي‌توانند نخندند و آدم‌بزرگ‌ها هر چه بزرگ‌تر مي‌شوند، نمي‌توانند بخندند؟!
امروز دهم مهر است، روزي كه – همزمان با جشن ديرينه‌ي ايرانيان، مهرگان – پرورگار مهربان، او را به ما داد … هميشه به پاس اين مهرورزي خود را خوشبخت احساس مي‌كنم و با همه‌ي توانم مي‌كوشم تا بدون منت در خدمت بالندگي و سرور و شادماني‌اش باشم. و باز تكرار مي‌كنم:
اروندم:
منو ببخش اگر
درخشيدي و
من چشمامو بستم …

در همين باره :

روزی که من پامو گذاشتم تو این دنیا!

10 مهر ! روزی که خیلی دوستش دارم …