بایگانی دسته: کودکان امروز

این کدام نعمت است که باید به خاطرش سپاسگزار بود؟

    این تصویر را ببینید …

    بقیه را هم می‌توانید در تارنمای ابوطالب ندری عزیز، عکاس سخت‌کوش خبرگزاری مهر ببینید و آنگاه برایم بگویید:
    این کدام نعمت است که به واسطه ی آن، دانش‌آموزان مدرسه خرد در  چالقرب  بخش داشلی برون گنبد کاووس باید خداوند را بابتش شکر کنند؟

آن تصویر شادمانه را، آن پایکوبی کودکانه را در طبیعت بختیاری دیده‌اید؟

    یکبار دیگر به آخرین تصویر موجود در این یادداشت هومان خاکپور نگاه کنید! همان تصویری را می‌گویم که در گوشه‌ای از آن یک پانل خورشیدی مجهز به سلول‌های فتوولتاییک نمایان است …

    این ابزار فرامدرن امروزی در یکی از محروم‌ترین روستاهای چهارمحال و بختیاری، یعنی دهکده‌ی «دره رزگه» منطقه‌ی موگویی کوهرنگ مستقر شده است؛ آن هم با هدف تأمین برق برای دکل موبایل ثریا توسط مخابرات استان … دکلی که البته الآن بلااستفاده مانده است، زیرا باتری‌ها و خازن‌های صفحه‌ی خورشیدی را بدون شارژ رها کرده‌اند و رفته‌اند!

     این صفحه خورشیدی بر روی منزل شخصی بنام محمد دادور قرار دارد و مشابه آن در روستای شرمک منطقه‌ی بازفت کوهرنگ هم نصب شده است.
    امّا برای من نکاتی که گفتم، جالب نیست!

    آنچه که مرا شیفته‌ی این تصویر پرناسازه کرده است، مشاهده‌ی هم‌آغوشی و شیطنت کودکان و حیوانات در کنار هم و در آن گوشه‌ی سمت راست پایین کادر است … نگاه کنید که در آن محروم‌ترین پاره‌ی دیار بختیاری، چگونه بازی بچه‌ها و سگ‌ و خروس و مرغ‌ها جریان دارد و نشاط و امید و «آب‌تنی کردن در حوضچه‌ی اکنون» از سر و کول این عکس می‌بارد! نمی‌بارد؟
    خواستم بگویم که گاه برای درک زیبایی‌ها، باید چشم‌ها را بست و گوش‌ها را گرفت … آنگاه از پس این تصاویر جور و واجور و همه یه جورایی ناجور و از فراز صداهای جیر و واجیرِ اطراف‌مان، می‌شود چیزهایی را دید که آدم را از زمین بلند می‌کند … سبک می‌کند و به پرواز در‌می‌آورد …

    به قول خلیل جبران:
زیبایی، نگاره‌ای نیست که ببینیدش یا نوایی که بشنویدش!
زیبایی، نگاره‌ای است که می‌توانیدش دید، گرچه چشمانتان بسته باشد
و نوایی است که می‌توانیدش شنید، گرچه گوش‌هاتان بسته باشد.
زیبایی، شیره‌ی تنه‌ی پرشیار درخت نیست، و نه بالی که به چنگالی بسته باشد،
بلکه باغی است همیشه بهار و فوج فرشتگانی است همیشه در پرواز.

    کاش بتوانیم آنقدر به ذهن و جان‌مان مجال بدهیم که همیشه قادر به صید چنین شکارهای کهربا‌گونه‌ای در اطراف‌مان باشد.
    و کاش یادمان باشد که همیشه «زیبایی» می‌تواند از رگ گردن به ما نزدیک‌تر باشد! نه؟

                                   همین.

نمی‌فهمم تو چه می‌گویی؟!

    اروند تازه‌گی‌ها خیلی کتاب می‌خواند، حتا در هنگام خواب هم ترجیح می‌دهد تا خودش برای خودش کتاب بخواند تا بخوابد … عضو کتابخانه مدرسه شده و تقریباً هر روز یک کتاب با خودش می‌آورد و می‌خواند … گفتن ندارد که برایم دیدن تلاش اروند و عطش کم‌نظیرش برای دانستن، بسیار شیرین است. او انرژی ناب و خالص زندگی من است …
    گاه اما در این میان پرسش‌هایی را هم طرح می‌کند تا پدرش را بیازماید! پدر هم اغلب بازنده است! نیست؟ یکی از آخرین پرسش‌هایش در باره‌ی کانگروها بود …
    آیا می‌دانید چرا به کانگرو، می‌گویند: کانگرو؟!

    ماجرایش را می‌توانید در جلد 14 از مجموعه‌ی قصه‌های رنگارنگ بخوانید …
    وقتی اروند پاسخ پرسشش را و ماجرای کاپیتان کوک را برایم خواند، تکان خوردم! شاید شما هم خورده باشید … «تکان» را می‌گویم!
    این که چگونه می‌شود یک نام، یک دانستگی، یک طریقت، یک مرام، یک اعتراض، یک انقلاب، یک … از یک گاف ساده یا یک رخداد اشتباهی شروع شده باشد؟ نه؟ تازه فهمیدم که مهران مدیری در مرد هزار چهره چه می گوید؟ … من بی گناهم … من فقط اشتباهی بودم! همین.

 

    مؤخره:
    ماجرای پیامبر را که یادتان هست؟
    خواستم بگویم: امروز، اروند و کتاب بی ادعای «قصه‌های رنگارنگش» پیامبر من بود.

خميازه‌ي آن دخترك، دخترك، دخترك …

    برايش مهم نيست كجا نشسته است … همون دختربچه‌اي است كه دوستانش مي‌شناسند، همون دختر عزيز مامان و بابا … اصلاً به او چه كه آن دو نفر بغل دستي‌اش تا همين اواخر آقا و بانوي نخست قدرتمندترين كشور جهان بوده‌اند! بوده‌اند كه باشند؛ به او چه؟ او فقط حوصله‌اش سر رفته است و دلش مي‌خواهد خميازه بكشد! همين.
    نامش Lily Margraret Greenway است؛ يك دختربچه 8 ساله اهل تكزاس. و حالا به بركت اين خميازه و نگاه بي‌خيالانه‌اش، عكس و نامش در بيش از 36700 سايت و روزنامه بازتكرار يافته است!

    خواستم بگويم:
    چقدر خوب است كه آدم در همه جا خودش باشد؛ چه در جبروت رهبران و چه در سكونتگاه حقير مردمان پايين‌دست.
    خواستم بگويم:
    آنها كه هنوز كودك درون‌شان را با عزت و احترام تحويل مي‌گيرند و مشتاقانه هزينه‌هايش را هم مي‌پردازند؛ در چنين روزهايي چقدر حال بهتري را تجربه مي‌كنند! نمي‌كنند؟

    و خواستم بگويم اين كه مي‌گويند:
 برقص

        چنان که گویی کسی تو را نمی‌بیند

عشق بورز

        چنان که گویی هرگز آزرده نشده‌ای

بخوان

        چنان که گویی کسی تو را نمی‌شنود

و زندگی کن

        چنان که گویی بهشت روی زمین است …

    يعني همين دخترك 8 ساله‌ي سبكبال و بي‌خيال از جبروت قدرت! نه؟

سبب این خنده‌های مستانه در کوره ذغال گلپرآباد ملایر چیست!؟

سبب این خنده های مستانه کودکان کار در کوره ذغال گلپرآباد چیست؟! (عکس از حسین صالحی)

      اینجا یک کوره‌ی ذغال است واقع در روستای گلپرآباد از توابع شهرستان ملایر (استان همدان). از نخستین باری که یکی از هموطنان عزیزم به نام حسین صالحی، این تصویر را از طریق ایمیل برایم فرستاد و خواست تا بازانتشارش دهم، 10 روزی می‌گذرد … ابتدا احساس کردم که شاید، این یک عکس تاریخی و مربوط به دوران رضاخان باشد! بعد با دقت بیشتر در عکس و مشاهده‌ی کلمات انگلیسی حک شده بر روی آن پیرهن‌های مندرس قرمز رنگ دریافتم که موضوع نمی‌تواند مربوط به آن سال‌ها باشد. اما باز هم باورش برایم دشوار بود پذیرفتن حرف حسین! زیرا او در ایمیل بعدی برایم نوشت که این عکس را خودش در تاریخ 5 مهرماه 1388 از این دوپسربچه گرفته است!! آخر ملایر بعد از همدان، پرجاذبه‌ترین شهر استان است و همه ساله به دلیل پذیرش مسافران و گردشگران فراوان و نیز تنوع محصولات کشاورزی خود، از جایگاهی بایسته و ممتاز برخوردار بوده است. اصولاً چرا به رغم آن همه روشنگری و رساندن برق و نفت و مخابرات و گاز باید همچنان کودکان گلپرآبادی اینگونه روزگار بگذرانند و با کمک به تاراج اندوخته‌های چوبی زاگرس، حیات خویش را استمرار بخشند؟ آن هم در منطقه ای که بیش از 8 هزار هکتار آن، به دلیل غنای گیاهی و جانوری ارزنده اش در شمار آثار طبیعی کشور ثبت شده و به عنوان یکی از مناطق حفاظت شده ایران شناخته می شود.
     و حالا من مانده‌ام و سبب این خنده‌های مستانه؟!
 
    از چارلی بزرگ شنیده بودم و شنیده بودیم که «خوشبختي چیزی نیست، جز فاصله‌ی اين بدبختي تا بدبختي ديگر!»
   و من فکر می‌کنم که شاید این خنده‌ها برای این باشد! چون که آن دو پسرک گلپرآبادی می‌دانند از کوره ذغال که دیگر جایی سیاه‌تر و سوزان‌تر و آلوده‌تر که نیست! هست؟ پس حالا که ته بدبختی را چشیده‌اند، می‌توانند خود را برای درک یک خوشبختی آماده کنند! نمی‌توانند؟
    شما چه فکر می‌کنید دوستان؟
   حسین یادم انداخت که شعری وجود دارد از یک کودک سیه‌چرده‌ی آفریقایی که سخت تأمل‌برانگیز است. در اینترنت جستجو کردم و دریافتم که گویا اسپایک لی، کارگردان مشهور آمریکایی و سازنده فیلم تحسین شده مالکوم ایکس ، کمک کرده در انتشار این شعر.
    این شعر که عنوان بهترین شعر جهان در سال 2006 میلادی را نیز از آن خود ساخته است، می‌گوید:

When I born, I black
When I grow up, I black
When I go in Sun, I black
When I scared, I black
When I sick, I black
And when I die, I still black
And you white fellow
When you born, you pink
When you grow up, you white
When you go in sun, you red
When you cold, you blue
When you scared, you yellow
When you sick, you green
And when you die, you gray
And you calling me colored?

وقتي به دنيا مي‌آم، سياهم
وقتي بزرگ مي‌شم، سياهم
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم
وقتي مي‌ترسم، سياهم
وقتي مريض مي‌شم، سياهم،
و وقتي مي‌ميرم، هنوزم هم سياهم
و تو، آدم سفيد
وقتي به دنيا مياي، صورتي‌اي
وقتي بزرگ مي‌شي، سفيدي
وقتي مي‌ري زير آفتاب، قرمزي
وقتي سردت ميشه، آبي‌اي
وقتي مي‌ترسي، زردي
وقتي مريض مي‌شي، سبزي
و وقتي مي‌ميري، خاکستري‌اي
و تو به من مي‌گي: رنگين پوست!؟

    خواستم به آن کودک آفریقایی بگویم:
    در گلپرآباد به کودکان “سیاه صورت” هرگز نمی‌گویند: رنگین پوست! می‌گویند؟

رمز بازگشت نشاط به محیط زیست وطن همین است!

     16 سال پیش، یکی از برندگان نوبل گفته بود: «برای فهم اين که کشوری توسعه‌يافته يا در حال توسعه است، نيازی به اندازه‌گيری درآمد ملّی يا سرانه نيست. کافي است به دبستان‌ها برويم و به روانشناسی آموزش کودکان توجه کنيم. نطفه‌های توسعه در دبستان‌ها بسته می‌شود، نه در آزمايشگاه‌ها. اين انسان‌ها هستند که سرمايه را بارور، فناوری را ابداع و طبيعت را تسخير می‌کنند. لذا انسانی قدرت نوآوری و خلاقيت دارد که شخصيت او در دوران کودکی با اين مفاهيم خو گرفته باشد. کودکی که فقط آموخته است تقليد کند، چشم بگويد، منفعل باشد، ساکت بماند و خطوط قرمز را رعايت کند، چگونه می‌تواند در عرصه‌ي توليد، دانش و فناوری، پيشتاز، خلاق، نوآور و مرزشکن باشد؟ سرمايه‌های ما در چاه‌های نفت و يا در بانک‌ها نيست، سرمايه‌های ما در دبستان‌ها نشسته‌اند، با آنان چه می‌کنيم؟»

اقدامی از این کوبنده تر و شعاری از این کارسازتر هم سراغ دارید؟

    راستش این تصویر را که دیدم، خستگی 900 کیلومتر راندن در کمتر از 9 ساعت را فراموش کردم …
    واقعاً اگر ما برسیم به روزی که همه‌ی فرزندان پاک‌نهاد این بوم و بر، این گونه بیاندیشند و باور کنند که : «هر کسی درخت قطع کنه، آدم بدیه.»
    آنگاه هیچ شک ندارم که ایران فردا، ایرانی سبزتر با طبیعتی شادابتر و مردمانی صبورتر و مهربان‌تر خواهد بود.
     درود بر پدر و مادر این کودک عزیز شاهرودی که چنین فرزندی را به جامعه تقدیم کرده‌اند و می کوشند تا زیباترین جنگل ایران در ابر نابود نشود و به کام طبیعت ستیزان جاده کش فرو نرود!

 

     در باره جنگل ابر:

   – كابوسي به نام جاده ؛ ناقوسي كه اينبار با «جنگل ابر» به صدا در‌مي‌آيد!

   – جنگل «ابر» را دريابيد!

   – پست جدید دکتر پیمان یوسفی آذر!

   – یک پیروزی دیگر برای طرفداران محیط زیست در ابر!