گمان نبرم بشود انسانی را یافت که از آستارا به سوی اردبیل حرکت کند، از کنار ویرمونی و گیلاده بگذرد، جنگل زیبای فندقلو را ببیند و پیش از رسیدن به نمین و آبیبیگلو دمی با خالق این جهان زیبا خلوت نکند!
گمان نبرم بشود انسانی را یافت که ناخودآگاه نگوید: سبحانالله …
گمان نبرم بشود بعد از دیدن آن همه زیبایی، حیران نشد و حیرت نکرد؛
گمان نبرم بشود انسانی را یافت که پس از عبور از جوار چنین چشماندازهای سحرانگیزی، دلش بیاید که طبیعت را دوست نداشته باشد و برای حفظش نکوشد …
برای همین است که وقتی چنین تفاوت فاحشی را در این سو و آن سوی مرز دیدم، به خود لرزیدم …
چه کردهایم با خود؟ با عشق؟ با زندگی؟ با طبیعت؟ با خدا؟
چگونه خاموش ماندیم و دم برنیاوردیم از این همه مرگ، این همه نفرین، این همه آه …
چرا نشنیدیم صدای کمک درختان زیبای حیران را … و چرا اینگونه مرگ خویش را دمادم به جلو انداختیم؟
راستی! اگر این شاهد گویا را نداشتیم و نمیدیدیم که در آن سوی مرز، در جمهوری تازه استقلالیافتهی آذربایجان، چگونه از رویشگاه جنگلیشان حفاظت کرده و میکنند، به چه طریق میتوانستیم باور کنیم که مدیریت غلط حاکم بر سرزمین میتواند از چنین قدرت تخریبی برخوردار باشد؟! غمبارتر آن که مردمان کشور همسایه در حالی توانسته بودند جنگلهای خویش را حفظ کنند که اغلب آن جنگلها، همان گونه که مشاهده میکنید، در دامنهی رو به جنوب استقرار یافتهاند (که طبیعتاً از رطوبت کمتری نیز برخوردار است) و ما آنگاه این بلا را بر سر رخسارهی سبز رو به شمال خود آوردیم! چرا؟!
آیا نباید از این همه نابخردی، کوتهنظری و خودخواهی نسل دیروز و امروز سر به آسمان سایید و فریاد زد و اشک ریخت؟
آنها که «یک حقیقت ناخوشایند» ال گور را دیدهاند، لابد به یاد دارند مشابه این منظره را در مرز بین دو کشور هائیتی و جمهوری دومنیکن.
هموطن عزیز من!
اگر با دیدن آن صحنه هنوز شک دارید، بیا و از حیران بگذر و از ارتفاعات آبیبیگلو و فندقلو به پاسگاههای مرزی ایرانی و آذربایجانی بنگر تا دریابی که ژرفای تخریب تا چه اندازه گسترده است.
آیا گناه این تخریبها را صرفاً باید به گردن روستائیان و عشایر منطقه انداخت؟ آیا این دخترک آویشنفروش که نامش صنم است و در کوهپایههای آلوارس سبلان روزگار میگذراند و یا این دخترک پاکنهاد لپگلی را باید متهم کرد؟ یا ؟!
وای بر ما …
مؤخره
اگر عمری باقی و مجالی فراهم آمد، از ماجرای شورابیلی که شیرینبیل شد! از نئور زیبا و رؤیایی که در ارتفاع ۲۵۰۰ متری با یک نوع گونهی میگوی منحصربه فرد میگوی آب شیرین خودنمایی میکند، از چمنزارهای پرآبی که علوفهی آنها سالی سه بار درو میشوند، از شترهای دوکوهانه و معمولی پارسآباد مغان که نسلشان رو به انقراض است و اینک در میانهی تابستان تا دامنههای مرتفع و زیبای آلوارس سبلان صعود کردهاند، از زندگی گاومیشهای تناور و کریهمنظر، امّا پذیرا، کمتوقع و مفید، از رودخانهی ارس که به فلزات سنگین اهدایی از آن سوی مرز آلوده شده است، از تفاوت فاحش دامنههای شمالی و جنوبی سبلان و از نیروگاه زمینگرمایی روستای موئیل بر دامنهی زیبای سبلان، از شهر گرمی (زادگاه علامه محمد تقی جعفری) و از کار و کوشش مردمان سختکوش دیار پارسآباد مغان، بیلهسوار و اصلاندوز آن هم در آن گرمای طاقتفرسا و هوای دمکرده برایتان خواهم گفت … و از اینکه هنوز میتوانی پومتاک زندگی را در دیار سبلان بشنوی و (به قول عبدالجبار کاکایی عزیز) شک رو از لمس سر انگشتها پاککنی …
کیه چشمای تو رو ببینه طاقت بیاره
تو باید قصه باشی قصه حقیقت نداره
تو رو از خیال شاعرا به من هدیه دادن
تو رو از باغهای خلوت خدا فرستادن
من که رسم عاشقی را مثل مجنون بلدم
تورو باور میکنم اما هنوز مرددم
اون کدوم ابره که دل تنگ تو باشه نباره
کیه با چشم تو روبرو بشه کم نیاره
تو همونی که غم جدایی را خاک میکنی
شک رو از لمس سر انگشتان من پاک میکنی
کیه چشمای تورو ببینه طاقت بیاره
تو باید قصه باشی قصه حقیقت نداره …