«حقیقت آدمها آن چیزی نیست که بر شما آشکار میکنند، بلکه آن است که از آشکار کردنش بر شما عاجزند.»
جبران خلیل جبران
حسین عزیز
سلام … ندیدمت، امّا انگار سالهاست که میشناسمت. چقدر حضور داری، چقدر واقعی هستی و چقدر دوست داری که آریا شهر ما، رنگ صادقیه نگیرد … بوی صادقیه بگیرد.
راستش یه جاهایی فکر کردم دوباره اون بامرام پیداش شده، همون بامرامی که دکتر شریعتی وقتی برای نخستین بار بر پردهی سینما دیدش، رفت تا یه جفت از جورابهای شیشهای او را بپوشد! میدانی از که میگویم؟
از قیصری که حالا حتا رو پردهی سینمای دیجیتال دالبی خانوادگی هم باورکردنی به نظر نمیرسه! اونقدر که مسعود هم نتونست دیگه تکرارش کنه …
اندیشه کاهی بود، در آخور ما کردند
تنهایی: آبشخور ما کردند
این آب روان، ما سادهتریم
این سایه، افتادهتریم
حسین جان!
میخواهم برایت اعتراف کنم … سوم دبستان بودم و در مدرسه پهلوی نجفآباد اصفهان درس میخواندم، پدرم نظامی بود و ما تا آن زمان چندین شهر (از آبادان و خرمشهر و بروجرد و اصفهان و سردشت) عوض کرده بودیم و از آبان ماه ۱۳۵۵ رسیده بودیم به نجفآباد … خوب یادم هست که معلمم، فردی بود به نام آقای آیت … چون از ابتدای سال در مدرسه نبودم، از من خواست تا شعری از کتاب فارسی را بخوانم … یادم نیست چه شعری بود، ولی خواندم. وقتی تمام شد، رو کرد به کلاس و به همهی بچهها گفت: برپا! تشویقش کنید!! … من هاج و واج مانده بودم … و دلیل این تشویق را درنیافتم تا اینکه دیگر بچهها شروع به خواندن همان شعر کردند و متوجه شدم، دانشآموزان آن کلاس حتا نمیتوانند از «رو» فارسی بخوانند. به همین دلیل من تشویق شده بودم؛ در حالی که پیش از این، در دبستان هراتی اصفهان، من شاگردی کاملاً معمولی بودم!
حسین جان، اون روز برای اولین بار بود که تفاوت را فهمیدم و احساس کردم که چقدر در بوجود اومدن این تفاوتها بیتقصیریم.
نمیدانم «جاودانگی» میلان کوندرا را خواندهای یا نه؟ او نیز در این کتاب همین را میگوید و اینکه تا چه اندازه رخدادهای تصادفی و وقایعی که در آفرینش آنها کوچکترین نقشی نداشته و نداریم، میتواند مسیر زندگی ما را تغییر دهد و آیندهای دیگر برایمان به ارمغان آورد.
برای همین است که به نظرم، دستنوشتهی ظاهراً تلخ تو و تأییدیهی سزاوارانهی استاد محمّد آقازادهی عزیز بر آن، یکی از روشنترین و درخشانترین و صادقانهترین دستنوشتههایی بود که در این سالها خوانده بودم.
یادت هست در واپسین جملهی آن «پست اسکناس» چه نوشتهام؟ «زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است، روشنتر میدرخشد تا در چشمان کسی که آن را میبیند.»
حسین جان!
سراسر دستنوشتهی تو و یکایک واژههای غمناکی که برای بیان احساس واقعی امروزت از آن بهره برده بودی (دنیای غیر درویشی ِ من، همینقدر حقیر است. باشد! ولی، تو به «او»ی خودت بگو. یا تمام خوبیهای خوش!)، نشان میدهد که «او» در وجود تو بسیار باورپذیرتر، درخشانتر و نزدیکتر است تا منی که فکر میکنی در چشمانم «او» را میبینی. در حالی که این سراسر وجود توست که مشتاق زیبایی است …
یادم نمیرود، روزی با چشمان گریان به خانه برگشتم … درست نمیدونم چندساله بودم … ولی یادم هست که آن روز برای نخستینبار بود که از معنی «درویش» آگاهی یافته بودم! پدرم گفت: چی شده پسر؟ چرا گریه میکنی؟! گفتم: بابا! چرا فامیل ما درویش است؟! میدونی درویش یعنی: «گدا»؟ بچههای مدرسه کلی امروز منو مسخره کردند!!
خوب یادم هست که اون روز چقدر پدرم ناراحت شد … راستش هنوز هم به خاطر کاری که اون روز با او کردم، خودم را نمیبخشم و منتظرم تا روزی «اروند» هم همین بلا را سرم بیاورد!
حالا اما به نام فامیلم افتخار میکنم … سالها بعد … پدرم برایم گفت که پدربزرگش، که از پارچهفروشان بازار ساوه بوده است، صاحب فرزند نمیشده و این مسأله او را بسیار ناراحت و پریشان کرده بود … روزی درویشی به در خانهی او میآید و میگوید: حاجی! ناراحت نباش و به «او» توکل کن. پدربزرگ هم آن درویش را پناه داده و از او پذیرایی میکند و هنگام وداع با درویش، میگوید: «اگر او، آرزوی مرا برآورده کند، مردم ساوه باید از آن به بعد مرا با نام فامیل درویش خطاب کنند و نه بزاز!»
و فکر کنم بتوانی حدس بزنی که پایان این داستان چگونه رقم خورد، وگرنه الآن چه کسی بود تا برایت از پیام اسکناس ۲۰۰ تومانی فرسوده بگوید؟! و تو را وادارد که در آریاشهر به دنبال پاکت سیگار بگردی!!
اینها را گفتم تا بدانی، وقتی نوشتی: « … دوست داشتم نام فامیل ِ من هم «درویش» بود …» ناخودآگاه چه حسی کهنه ی نمناکی را در من زنده کردی و من یقین دارم که این جمله، فقط جملهی تو نبود! جملهی «او» هم بود … به همین سادگی.
این ذره ذره گرمی خاموشوار ما
یک روز بی گمان سر میزند به جایی و خورشید میشود
تا دوست داریاَم، تا دوست دارَمَت
تا اشک ما به گونهی هم میچکد ز مهر
حسین جان!
باور کن هر روز که میگذرد … به هر سوی این خاک مقدس که میروم … آبشار عشق را که میبینم … برفراز بردبلند در آلونی که میایستم؛ در گندم بریان و پای شورترین رود عالم که گام برمیدارم؛ زیبایی پوتک و آب ملخ را که حس میکنم؛ در اعماق غار چال نخجیر نراق و غار یخی زردکوه که پای مینهم، پرواز فلامینگوهای نایبند را برفراز مانگروهای سواحل فیروزهای بوشهر که نظاره میکنم؛ رقص نرم گاندو را در باهو کلات که میبینم؛ بر بلندای کوه خواجه در هموارترین دشت ایران – سیستان – که میایستم؛ به کنار یکی از رفیعترین دریاچههای شیرین ایران، نئور، که میرسم؛ تپههای مواج و استثنایی مصر و کویر حاج علی قلی دامغان را که میبینم و در جنگل ابر شاهرود که پا مینهم … همه جا «او» را میبینم و بیشتر از هر زمان دیگری این سخن سهراب را درک میکنم که: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ …»
واسه همینه که همیشه سعی کردم لابه لای اشکهای فراوانی که میریزم، مشتی برف هم بردارم و به دوستان هم بگویم: بردارند!
من به روشنی فردا ایمان دارم
و بهار را انتظار می کشم
گرچه هنوز فضا
آغشته به سرمای زمستانی ست
من به سبزی برگ
به آواز بلبلان
به رقص شکوفه بر درخت
من به بهار ایمان دارم
و تو ای نسیم
با من بیا
آرام و سبک بال
از سردی روزهای پایان
به لطافت آغاز برس
باید امروز مشتی برف
با خود برداری
شاید فردا شکوفهها تشنه باشند!