بایگانی ماهیانه: تیر ۱۳۸۸

دیروز، روز ناصر انصاری بود …

ناصر انصاری؛ پژوهشگری سخت کوش از دیار لرستان سرفراز

     ناصر انصاری هم سرانجام پس از ۳۲ سال خدمت در حوزه‌ی پژوهشی منابع طبیعی کشور، بازنشست شد و از پیش ما رفت … ناصر یکی از صمیمی‌ترین همکاران ما بود که نه فقط در حوزه‌ی علمی، که به عنوان یک دوست و مشاور امین همواره مورد احترام بود و طرف مشورت قرار میگرفت.

ناصر و سارا انصاری در میان همکارانش

      به همین مناسبت، دیروز در بیست و سومین روز از تیرماه ۱۳۸۸ برای وی نکوداشتی را با حضور همکارانش در مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور برگزار کردیم و از نزدیکترین دوستانش خواستم تا به این بهانه چند کلمه‌ای سخن بگویند.

نگارنده در هنگام قرائت لوح تقدیر

     مراسم را اینگونه آغازیدم:
    از این که ایرانی‌ها دنیا را به نام دین یا به نام آزادی به آتش و خون نکشیده‌اند، از این که مردم سرزمین‌های فتح شده را قتل عام نکرده‌اند و دشمنان خود را گروه‌گروه به اسارت نبرده‌اند، از این که در روزگاران قدیم یونانی‌های مطرود را پناه داده‌اند؛ ارامنه را در داخل خانه‌ی خویش پذیرفته‌اند؛ جهودان و پیغمبران‌شان را از اسارت بابل نجات داده‌اند؛‌ از این که در قرن‌های گذشته جنگ صلیبی بر ضد دنیا راه نینداخته‌اند و محکمه‌ی تفتیش عقاید درست نکرده‌اند؛ از این که با گیوتین سرهای مخالفان را درو نکرده‌اند؛ از این که جنگ گلادیاتورها و بازی‌های خونین با گاو خشم‌آگین را وسیله‌ی تفریح نشمرده‌اند؛ از این که سرخ‌پوست‌ها را ریشه‌کن نکرده‌اند و بوئرها را به نابودی نکشانیده‌اند؛ از این که برای آزار مخالفان ماشین‌های شیطانی شکنجه اختراع نکرده‌اند و اگر هم بعضی عقوبت‌های هولناک در بین مجازات‌های عهد ساسانیان بوده است آن را همواره به چشم یک پدیده‌ی اهریمنی نگریسته‌‌اند و از این که روی هم رفته ایرانی‌ها به اندازه‌ی سایر اقوام کهنسال دنیا نقطه‌ی ضعف اخلاقی نشان نداده‌اند، احساس آرامش و غرور می‌کنم.
      و البته اینک به این جملات نرم و روان استاد عبدالحسین زرین‌کوب عزیز، می‌خواهم این را هم  اضافه کنم:
     از این که ایرانیان همواره دوستان‌شان را حرمت نهاده و فراموش نکرده و نمی‌کنند و در هر شرایطی زیباترین کوچه‌ی عالم برای ایشان، کوچه‌ای است که آنها را به سرمنزل دوست برساند، به خود می‌بالم و می‌بالیم و امروز اینجا در بیست و سومین روز از نخستین ماه تابستان ۸۸ گردهم آمده‌ایم تا نشان دهیم گرمی رابطه‌ها در زیباترین پردیس ایران آنقدر زیاد است که هوای گرم این روزهای تهران در برابرش حرفی برای گفتن نخواهد داشت.
    گرمی رابطه‌هایی که گرانیگاه امروزش ناصر انصاری عزیز و دوست‌داشتنی است، همکاری که جوانیش همچنان زنهارمان می‌دهد نکند نشانی را اشتباه آمده‌ایم و قرار امروزمان به بهانه‌ی نکوداشت بیش از سه دهه خدمت صادقانه‌ی او در مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور نیست! هست؟!

اعترافهای ناصر!مصطفی خوشنویس مانند همیشه بود و به وسیله یک سوسک همه را به خنده انداخت!اسماعیل رهبر دوست داشتنی: او با هدیه اش همه را غافلگیر کرد!مسعود شکویی عزیزمحمد فیاض - رییس بخش تحقیقات مرتعدکتر علی اصغر معصومی نخستین فردی بود که در ستایش ناصر سخن گفت.

       سپس افراد زیر به ترتیب پشت تریبون رفته و از خاطرات و خصال‌های نیک ناصر سخن گفتند:
      دکتر علی اصغر معصومی – مهندس مسعود شکویی – مهندس محمد فیاض – دکتر مهدی فرح پور – دکتر فرهنگ قصریانی – مهندس اسماعیل رهبر – مهندس محمود معلمی – مهندس محمد حسن قاسمی – دکتر احمد رحمانی – سرکار خانم کرمانی – مهندس مصطفی خوشنویس – دکتر حسن مداح عارفی – مهندس حمیدرضا عباسی و آقای روشنی.

دکتر قصریانی از روزهای سخت جنگ تحمیلی خاطره ای ماندگار نقل کرددکتر عارفی ناصر را هفت خط نامید و همه را خنداند!خانم کرمانی ناصر را یک جنتلمن واقعی معرفی کرد.مهدی فرح پور هم به نمایندگی از مدیریت موسسه از ناصر قدردانی کرد ... او نزدیک بود در این مراسم بغضش بترکد ... مرد دوست داشتنی اداره ماست ...

    همچنین، سارا انصاری، دختر ناصر هم پشت تریبون رفت و از پدرش گفت. او اشاره کرد که پدرش را فردی منظبط و همراه در خانواده می‌داند که نه‌تنها آشپز خوبی است، بلکه همیشه به قول‌هایش هم وفا کرده است … ناصر البته اضافه کرد که او خیاط خوبی هم هست!

دیروز از این خنده ها زیاد دیده شد! البته خود حمید هم خیلی در آن نقش داشت!

     از جمله خصال نیکویی که برای ناصر برشمردند، می‌توان به دقیق بودن، بذله گو، زحمت‌کش، پرکار، وقت شناس، منظبط، شاد و بانشاط، خوش سفر، مردم‌دار، مرتب و شیک‌پوش و جنتلمن اشاره کرد. حسن مداح عارفی اما او را هفت خط خواند! منتها از نوع عرفانی‌اش (کنایه از این که همه مراحل طریقت را پیموده و از هفت خوان عبور کرده و آبدیده شده است).
     اما شاید بامزه‌ترین تعریف را حمید از او ارایه داد! حمید گفت: ناصر آنقدر خوب و روشن‌فکر و زن‌ذلیل است که نمی‌تواند لر باشد!
     در انتهای این مراسم پرخنده – که البته در لحظاتی هم چشم‌ها را خیس کرد – یک لوح و هدیه‌ای ناقابل را آقای دکتر معصومی به نمایندگی از حاضران به ناصر تقدیم کرد.

عکس دسته جمعی در پایان مراسم

     متن آن لوح چنین است:
 
     برای ناصر انصاری عزیز که هنوز باورمان نمی‌شود، بیش از سه دهه از حضورش در بین ما می‌گذرد …
    نوشتن از ناصر، مانند نوشتن از آب، هوا، خاک و آتش می‌ماند. همه‌ی ما آب را می‌شناسیم و یکی از لذت‌هامان شناورشدن در آن است؛ همه می‌دانیم که اگر هوایی در کار نباشد، آب و خاک و آتشی هم نمی‌توانند به کارآیند؛ همه می‌دانیم که این خاک است که ریشه‌گاه است و ما را به سوی خود می‌خواند و قوت‌مان می‌دهد و همه باور داریم که زندگی بدون آتش هرگز چنین خوشمزه و گرم و نرم از کار درنمی‌آمد. با این وجود، همان آب ممکن است ما را غرق کند و یا آتش بسوزاند و یا هوا سمی و خطرناک شود و درنهایت، مانند این روزهای تهران، خاک بر سرمان فرود آید، به جای آن که بر زمین‌مان استوارمان سازد.
     و این‌ها همه ویژگی‌های ناصر هم هست! او جمع شیرین‌ترین ناسازه‌هایی است که تاکنون یکجا متمرکز شده‌اند. ناصر انصاری را شاید بتوان خیامی‌ترین کارمند سختکوش و جدی‌ای دانست که همیشه می‌تواند هر تعداد آدمی را که بخواهد از خنده روده‌بر سازد و این مزیت ناهمتایی است … برای همین است که حالا از رفتنش دلگیریم و این پایان را برای خود تلخ می‌دانیم؛ هرچند که شاید او برای گریز از یک تلخی بی‌پایان چاره‌ای جز این نداشته است! مارک فیشر می‌گوید: «هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند، تخیلات پیروز می‌شوند.» و ناصر از این منظر همیشه پیروز بود، زیرا هرگز نخواست تا رؤیاهایش را به بهای بایدهای زندگی ذبح کند، او پژوهش‌گری بود که با دلش زندگی کرد و با دلش تحقیق را ادامه داد.
     نهایت آرزوی ناصر، مانند همه‌ی کوشندگان حوزه‌ی منابع طبیعی وطن، تحقق آرمان ایران سبز بود و ما امروز و اینجا دور هم جمع شده‌ایم تا به بهانه‌ی نکوداشت همه‌ی ثانیه‌ها و همه‌ی دقیقه‌ها و همه‌ی ساعت‌ها و همه‌ی روزها و همه‌ی ماه‌ها و همه‌ی سال‌هایی که بجایش آوردیم و درکش کردیم، بگوییم که همچنان دوستش داریم و راه سبزش را ادامه خواهیم داد.
آلبرت اینشتین می‌گوید: «اگر شخصی فکر کند که در زندگی هیچ اشتباهی نکرده است،
به این معنی است که هرگز برای راه تازه‌ای در زندگی سعی نکرده است.» شگفتا که ناصر راه‌های تازه‌ی فراوانی را محک زد، بدون آن که بشود نمره‌ی دیکته‌اش را حتا نوزده داد.
     برای این دوست و همکار بیست خود، بهترین‌ها را آرزو داریم و از رفیق آسمانی مشترک‌‌مان می‌خواهیم تا روزگاری پرترانه‌تر را در ایام بازنشستگی از آن او و خانواده‌ی عزیزش بگرداند.

                                                     همکارانت در مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور

    از همین نوع جشن‌ها:
– امروز، روز اسماعیل رهبر بود.
– تقدیر از دو مسعود نازنین!

چرا شیر ناصر کرمی باید مرا یاد شعر برتولت برشت بیاندازد؟!

     واقعاً از کجا می‌داند این ناصر خان کرمی که حالا وقت خوابیدن نیست؟! شاید آن برادر! غذایش را خورده و اتفاقاً حالا نیاز به استراحت و خواب دارد. اصلاً شاید این برادر دیگه پیر شده باشد!

امید که صدای ناصر کرمی به این برادر برسد!

     اما نه؛ ناصر حتماً چیزی را می‌داند که من و تو نمی‌دانیم! او احتمالاً پیچش مو را می‌بیند؛ در حالی که ما محو خود «مو» شده‌ایم و بس!
     به هر حال هر چه باشد، سال‌ها تجربه‌ی دبیری صفحه اجتماعی همشهری را دارد، حواسش به محیط زیست هم هست، با کلوخ هم که میانه‌ای ندارد …

برتولت برشت

     بنابراین، می‌شود حدس زد که برشت را می‌شناسد و زنهار نهفته از شعر اعتراضش را از خاطر نبرده است:

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم .
پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم .
آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند
من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید
کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم .
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.

     امید که نه‌تنها این آقا شیره از خواب برخاسته و بیداری پیشه کند؛ بلکه دیوار هم – علاوه بر در – پیام ناصر را دریابد و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد!

    در آن صورت ایمان دارم که دیگر شاهد چنین ذبح دردناکی نخواهیم بود:

ذبح دردناک پرندگانی که یادمان داده اند: پرواز را به خاطر بسپاریم.

     در همین حوالی!
    – نابودی اکثریت به دست اقلیت!
   – دیروز ناصر کرمی همه را شوکه کرد!

این بار اگر سرخی لاله‌ای دلت را لرزاند، خم شو و با عشق آن را ببوس …

 

     یادبرگ پیش رو را خبرنگار سبزاندیش ایسنا در دیار پرمهر و فرزانه‌پرور خراسان برایم ارسال کرده است … از خواندنش برق امید در چشمانم درخشید و ایمان آوردم به آینده‌ی سبز وطن.
     این جوانان، ناهمتاترین ثروت این آب و خاک مقدس هستند و افتخارم این است که برای چنین جوانانی می‌کوشم و قلم می‌زنم …
     و راستی در برابر این دریای سپهرگونه چه می توان کرد؟ جز آن که دل را به او سپرد و وا داد …

باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد

    

    پس بیاییم با یکدیگر پیمان بندیم که نترسیم و دل را به دریا زنیم … مگر صدایش را نمی‌شنویم؟ یک نفر دارد مرا و تو را و ما را خطاب می‌کند؛ کسی که از عشق سخن می‌گوید … بیا برویم به مهمانی‌اش و نترسیم … نترسیم …

مونتسکیو

    یادتان باشد که به قول شارل دو مونتسکیو بزرگ:

    «آبادی یک کشور از روی نسبت آزادیش سنجیده می‌شود، نه از روی حاصلخیزی زمین‌هایش

کسی آمد که حرف عشقو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی
چه دور ساحلش … از دور پیدا نیست
یه عمری راهه و در قدرت ما نیست
باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش می بردت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همون جاست
به امیدی که ساحل داره این دریا
به امیدی که آروم می‌شی تا فردا

    مرضیه ناظری، کلامش را – خطاب به نگارنده – اینگونه می‌آغازد:
    اینم هدیه‌ای برای شما که به اندازه هزار کیلومتر از من دورین!
      با هم هدیه‌ی ارزشمند مرضیه را بخوانیم و پیمان بندیم که دیگر هرگز چیدن را بر بوسیدن گل ترجیح نخواهیم داد.

این سرخی بی بدیل را باید بوسید؛ نباید چید ...

  
    به خاطر مادرم: زمین
   «گل ها را نچینیم؛ گل بر شاخه زیباست» این جمله‌ای بود که دوران بچگی در پارک‌ها زیاد می‌دیدیم( حالا آنقدر بزرگ شده‌ایم و به قدری سرمان شلوغ شده که تابلوهای کوچک زنگ زده لای گل‌های پارک برایمان اهمیتی ندارد).
   بدون این که دلیل بخواهیم، می‌دانستیم نباید گل‌ها را چید؛ با وجود این وسوسه‌ی چیدن‌شان همیشه با ما بود. انگار می‌خواستیم زیبایی جادویی رنگهاشان فقط مال ما باشد. امروز بزرگ شده‌ایم. خیلی‌ها فهمیده‌اند چرا نباید گل‌ها را قتل عام کرد و از آن انحصاری خویش ساخت؛ اما هنوز هم گل‌های سرزمین‌مان چیده می‌شوند و به اسارت گلدان‌های آب در می‌آیند و بعد از ۲-۳ روز به سطل آشغال می پیوندند. چرا؟!
 آن روزها اگر دست‌هامان کوچک بود و زورمان فقط به یکی دو تا گل کوچک از باغچه‌ی همسایه یا پارک سر کوچه می‌رسید، امروز قویتر شده‌ایم و با ماشین می‌تازیم به دشت شقایق‌های اطراف مشهد و دسته دسته گل‌های لاله، علف‌های خوراکی و دارویی ( گاهی هم فقط فکر می‌کنیم علف‌های دارویی)، زیره‌های کوهی و کاکوتی‌های معطر را از ریشه درمی‌آوریم …
   می‌دانم … البته که پرسه زدن لابلای علف‌ها و به دنبال گلی خاص گشتن لذت بخش است، اما وقتی به نتیجه کارمان فکر کنیم، شاید سزاوارتر آن باشد که از این لذت بگذریم و اجازه دهیم گل‌های صحرایی هم چند روزی زنده بمانند.
    گیاه باید در دل خاک زمین ریشه بدواند، به آب برسد، گل بدهد، دانه بسازد تا سال بعد نه یکی که ۳۰-۴۰ گیاه جدید جای آن به بار بنشیند و این ۴۰ گیاه با هم خاک را برای ما حفظ کنند، آب باران را به سفره‌های زیرزمینی برسانند و زیبایی ببخشند. این است رسالت واقعی گیاه!
   و این قصه‌ی نابودی گیاهان سرزمین من است: روزگاری جای جای خراسان مملو از درختان معطر و دیرزیست اُرس بود؛ درختانی که فقط در چند جای جهان می‌رویند، بسیار مقاوم و دیرپا هستند و – اگر بگذارند-  کمینه‌ی عمرشان از هزار سال فزونی می‌گیرد. سال‌های سال است که چوپانان و روستاییان و برخی از کوه‌نوردان با تکیه بر انبوهی درختان کهنسال اُرس، آنها را از ریشه درآوردند، آتش زدند و چای درست کردند، خانه ساختند و نان پختند.
   چنین است که امروز به جز قسمت‌‌هایی از تندوره و هزارمسجد، دیگر در کمتر جایی می‌توان انبوهی درختان مقدس و ارزشمند اُرس را شاهد بود. قصه نابودی همه گل‌ها و گیاهان به همین سادگی و تلخی است. فاجعه‌ی انقراض و نابودی به همین آرامی می‌آید. گون‌ها، درمنه‌ها، آویشن‌ها، زیره‌ها و باریجه‌ها هم امروز می روند تا به داستان اُرس‌ها بپیوندند.

     آهای مشهدی‌ها!
     یادتان می‌آید قبلاً چقدر لاله کوهی و شقایق داشتید؟ خراسان! کجاست شکوه اُرس‌های سر به فلک کشیده‌ی هزار ساله‌ات؟
باور کردنش سخت است، اما همان دختری که به ذوق گل‌های سرخ لاله را می‌چیند، همان پیرزنی که علف‌های کوهی را می‌کند تا آش بپزد و همان مردی که بوته‌های ۲۰-۳۰ ساله‌ی گون را می سوزاند تا آتش درست کند – همه‌ی ما – به راستی همه‌ی ما، طبیعت را از جشن رنگ‌های جادویی گل‌های صحرایی و کوهی محروم کرده‌ایم.
پس این بار اگر سرخی لاله‌ای دلت را لرزاند، خم شو و با عشق آن را ببوس … باور کن لذتش کمتر از چیدن نیست.

مرضیه نظری – خبرنگار ایسنا در خراسان

    مؤخره:
    نمی‌دانم قصه‌ی روباه و شازده کوچولو را یادتان هست یا نه؟ اگر نه، حتماً بخوانید. و اگر پاسخ مثبت است، حتماً حتماً دوباره آن را بخوانید … من ده‌ها بار خوانده‌ام و عجیب آن که هنوز برایم اندکی از طراوت و تازگیش کم نشده است:
و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی…

درسی که اروند در روز پدر به پدر داد!

نگاه اروندها را اگر تعقیب کنیم، بی شک جاهایی را خوالهیم دید که تاکنون ندیده ایم!

     سه شنبه‌ی هفته‌ی گذشته، وقتی خسته و کوفته از سرکار برگشتم خونه – نمی‌دانم چرا این روزها کوفتگی کار البته بیشتر از خستگی آن شده است! – اروند به استقبالم آمد و گفت: پدر! توی جاکفشی را نگاه کن! من هم نگاهی انداختم و با کمال تعجب این نقاشی را در آنجا دیدم …

نقاشی اروند به مناسبت روز پدر ... از او پرسیدم آن علی چه می گوید؟ گفت: روی کاغذ بود، نخواستم هدرش دهم!

      گفت: پدر روزت مبارک! من هم – از همه جا بی خبر – او را درآغوش گرفتم و تشکر کردم … امّا شب هنگام یادم افتاد که ای داد و بی داد! من خودم هم به پدرم روزش را تبریک نگفته‌ام … خلاصه تماس گرفتم و آن پیرمرد را هم آخر شب بیدار کردم تا روزش را تبریک بگویم. او نیز در خواب و بیداری تشکر کرد و دوباره خوابید … بعد به خواهرم زنگ زدم تا از او گله کنم که چرا این روز را به من یادآوری نکرده تا اینگونه در برابر پدر گاف ندهم؟! اما خواهرم یادآوری کرد که حالا کو تا روز پدر؟
    و من تازه فهمیدم که این اروند خان باز منو گذاشته سر کار!
   فردای آن روز بهش گفتم: اروند جان! هنوز که روز پدر نیامده، تو چرا آنقدر عجله کردی؟
    می‌دانید چه جوابی به من داد؟
    گفت: می‌دونم پدر، منتها من حساب کردم که ممکنه هفته آینده در روز پدر وقت نداشته باشم تا روزت را تبریک بگویم، برای همین این نقاشی را کشیدم و زودتر تبریکمو گفتم!
یاد جمله‌ای از آلبرت اینشتین افتادم که می‌گفت: «زمان را طوری صرف کن، گویی طلا را خرج می‌کنی. تلاش کن که همه‌ی روزها را به حساب آوری
    دیدم باز انگار این آقا اروند من دارد درس می‌دهد به من!
   مانده‌ام که آیا درسی می‌ماند که نسل من به اروندها بدهد؟!

    مؤخره:
   می‌خواستم ماجرای روز پدر را ثبت کنم و به دنبال نقاشی اروند بودم، اما آن را نیافتم! راستش از اروند خجالت کشیدم که بگویم نقاشی‌ات را گم کرده‌ام! برای همین گفتم: اون نقاشی قبول نیست؛ باید امروز که روز پدر است یک نقاشی جدید برایم بکشی. آن طفلکی هم این یکی را کشید که البته مثل قبلی پیامش را نگرفتم!

نقاشی دوم اروند برای روز پدر - 15 تیر 88

      منتها جالب‌تر این است که شب هنگام وقتی خواستم کیسه زباله را از سطل اشغال تعویض کنم، متوجه شدم که هم این نقاشی و هم نقاشی قبلی را انداخته است در سطل زباله! به او گفتم: چرا این کار را کردی؟ گفت: برای این که از دستت ناراحت شده بودم!!
     شما فکر می‌کنید دلیل ناراحتی اروند چه بوده است؟!
    خیلی از شب‌ها این پسر منو شرمنده می‌کنه … اما ما آدم‌بزرگ‌ها، اغلب فراموش می‌کنیم و باز یادمان می‌رود که آدم کوچیک‌ها را باید دید و شنید و حرمت نهاد … شما لطفاً اشتباه مرا تکرار نکنید!

آدم کوچیکها را باید باور کرد ...