بایگانی ماهیانه: آبان ۱۳۹۱

ملبورن ؛ شهری که فرشته هایش روی درختان مأوا گزیده اند!

    امروز یک هموطن عزیز به نام عارف عشقی از دیار استرالیا برایم تصاویری را فرستاد که دریغم آمد با شما خوبان روزگارم به اشتراک ننهم تا مانند من از شهد شیرین انسان بودن در هزاره‌ی دود و دم و سیمان و گلوله به خود همچنان نبالید!

     عارف عشقی دانشجوی دوره‌ی دکترا در دانشگاه ملبورن است و دارد در یکی از رشته‌های نوین مربوط به زیر گروه  علوم زیست پزشکی (Neuroinformatics) ادامه تحصیل می‌دهد.

    اما البته تصاویر ارسالی‌اش ظاهراً ربطی به تخصص پیش‌برنده‌اش ندارد؛ هر چند که ماهیت میان رشته‌ای آن شاید بی تأثیر نباشد در دیدن آن چه که معمولاً مهندسان و پزشکان نمی‌بینند! می‌بینند؟

     تصاویر مربوط به درخت سرنگونی است که در اثر وزش شدید باد در یکی از محله‌های شهر ملبورن به نام باندورا نقش بر زمین شده است. اما نکته جالب این است که این ماجرا امروز و دیروز رخ نداده، بلکه حدود یکسال از سقوط این درخت می‌گذرد. با این وجود، شهرداری منطقه اقدامی برای جمع‌آوری آن نکرده است. می‌دانید چرا؟

    زیرا آنها تصمیم گرفتند تا درخت را در همین حال زنده نگه‌دارند و یک چالش را به فرصت بدل سازند! آنها با ریختن مخلوطی از هوموس (خاکبرگ) در زیر تنه درخت، کوشیدند تا از دیگر اندام هوایی و تنه درخت به عنوان محلی برای رویش ریشه‌های ثانویه سود برده و بدین ترتیب، درخت را از خطر مرگ نجات دهند.

     جالب این که در تابلویی که ملاحظه می‌کنید، تأکید کرده‌اند که این یک طرح آزمایشی است و برای نخستین بار می‌خواهند آن را تجربه کنند، هرچند که هنوز از نظر علمی چنین روشی ثابت نشده است.

    حال حرکت شهرداری ملبورن را مقایسه کنید با شهرداری تهران یا شهرداری فومن یا ماجرای بلوار ملک آباد مشهد یا  ناهارخوران گرگان و یا هر شهر دیگری که خدا را شکر در ایران کم هم نیستند! هستند؟ و بعد ببینید که چرا آنها که پیامبری هم ندارند که برایشان بگوید: شکستن شاخه یک درخت، مانند شکستن بال فرشتگان است؛ بیشتر از ما در اندیشه نجات و تیمار درختان هستند!
می‌گویم: نکند فرشته‌ها از ایران پرکشیده‌اند و رفته‌اند و با انحرافی معنادار! دارند از درختان آن سوی آبی‌ها پاسداری می‌کنند؟!

گاه برای بهتر دیدن باید دور شد!

    به این تصویر خوب دقت کنید و برایم بگویید: حدس می‌زنید این بچه لاکپشت کجا مستقر شده است؟

    حقیقت داستان امّا آن است که به نظر نمی‌رسد با خیره شدن در این تصویر، هرگز بتوان آنچه را که باید از این ماجرا دید و برداشت کرد!  چرا که تصویر واقعی، حکایت دیگری را روایت می‌کند! نمی‌کند؟

    گاه باید اندکی دور شد و از پنجره‌ای فراخ‌تر به زندگی نگریست، تا دریابیم که در اطراف ما چه می‌گذرد.

    برای همین است که گاه برای ما که دور از زاگرس و کلاردشت و ارومیه و پریشان و شادگان و اروندکنار و … زندگی می‌کنیم، نشانه‌هایی گویا از مرگ زیست‌بوم آشکار می‌شود که مردم محلی از دیدن‌شان اغلب و به طرز شگفت‌آوری عاجز می‌مانند! نه؟

    شما پس از دیدن تصویر نخست چه پندارینه‌ای را از سر گذراندید؟

شاید این نقاشی، واپسین سفارش آن گاو به اسب باشد!

    و آخرین لحظه‌های وداع با زندگی برای این گاو از ایالت کاتالونیای اسپانیا، اینگونه جاودان می‌شود … لحظه‌ای که در شانزدهم نوامبر ۲۰۰۸ پدید آمد … چه کسی است که این غمخواری عجیب و شگفت‌انگیز بین این گاو زخمی و اسب را در میدان ماتادورهای خون ریز ببیند و دلش نلرزد از این همه نامرادی و خشونت بی دلیل هم نوعان ما بر علیه جاندارانی که بیشترین خدمت را در طول تاریخ به او کرده‌اند؟

     و شاید این نقاشی، وصیت آن گاو مظلوم در آخرین لحظه‌های زندگیش باشد که نجواکنان برای اسب تکرار می‌کرد! نه؟

     هرچند که می‌دانم، هیچ موجودی مانند انسان از گرفتن انتقام لذت نمی‌برد! می‌برد؟

    اصلاً شاید برای همین است که برتراند راسل گفته بود: «اگر انسان را معجونی از فرشته و حیوان بدانیم، درحقیقت نسبت به حیوان بی‌انصافی رواداشته‌ایم! پس چه بهتر است که او را ترکیبی از فرشته و شیطان بدانیم

    با همین محتوا، شاعر دوست‌داشتنی وطن – شادروان فریدون مشیری – که در سومین روز از آبان ماه باید جشن میلادش را برپاداریم در سروده‌ای فراموش نشدنی و زنهاردهنده می‌گوید:

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی، در خونشان جوشید

آدمیت مرد، گر چه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ آدمیت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی ست
صحبت از عیسی و موسی و محمد نابجاست

قرن موسی چومبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام، زهرم در پیاله
اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن
مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن
یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن
جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ «محبت»، مرگ عشق
گفتگو از مرگ «انسانیت» است…

     در همین باره:

     – گاوی که دوستش دارم!

     – بار دیگر گاوی که دوستش دارم!

     – از ماتادورهای اسپانیایی تا گاوبازهای خوزستانی … ما چقدر فقیریم؟

     – یک خبر خوش برای گاوها از کاتالونیای اسپانیا!

     – ماتادورهای اسپانیایی و نهنگ کش های دانمارکی را رها کنید! خودمان را بگیرید!!