چه خوب است که نام فامیل تو، درویش است ؛ سید!

«حقيقت آدم‌ها آن چيزي نيست كه بر شما آشكار مي‌كنند، بلكه آن است كه از آشكار كردنش بر شما عاجزند.»
جبران خليل جبران

لبخند زندگي فراوان است … نمي دانم چرا اشكش هويداتر؟!

حسين عزيز
سلام … نديدمت، امّا انگار سالهاست كه مي‌شناسمت. چقدر حضور داري، چقدر واقعي هستي و چقدر دوست داري كه آريا شهر ما، رنگ صادقيه نگيرد … بوي صادقيه بگيرد.
راستش يه جاهايي فكر كردم دوباره اون بامرام پيداش شده، همون بامرامي كه دكتر شريعتي وقتي براي نخستين بار بر پرده‌ي سينما ديدش، رفت تا يه جفت از جوراب‌هاي شيشه‌اي او را بپوشد! مي‌داني از كه مي‌گويم؟
از قيصري كه حالا حتا رو پرده‌ي سينماي ديجيتال دالبي خانوادگي هم باوركردني به نظر نمي‌رسه! اونقدر كه مسعود هم نتونست ديگه تكرارش كنه …

انديشه كاهي بود، در آخور ما كردند
تنهايي: آبشخور ما كردند
اين آب روان، ما ساده‌تريم
اين سايه، افتاده‌تريم

حسين جان!
مي‌خواهم برايت اعتراف كنم … سوم دبستان بودم و در مدرسه پهلوي نجف‌آباد اصفهان درس مي‌خواندم، پدرم نظامي بود و ما تا آن زمان چندين شهر (از آبادان و خرمشهر و بروجرد و اصفهان و سردشت) عوض كرده بوديم و از آبان ماه 1355 رسيده بوديم به نجف‌آباد … خوب يادم هست كه معلمم، فردي بود به نام آقاي آيت … چون از ابتداي سال در مدرسه نبودم، از من خواست تا شعري از كتاب فارسي را بخوانم … يادم نيست چه شعري بود، ولي خواندم. وقتي تمام شد، رو كرد به كلاس و به همه‌ي بچه‌ها گفت: برپا! تشويقش كنيد!! … من هاج و واج مانده بودم … و دليل اين تشويق را درنيافتم تا اينكه ديگر بچه‌ها شروع به خواندن همان شعر كردند و متوجه شدم، دانش‌آموزان آن كلاس حتا نمي‌توانند از «رو» فارسي بخوانند. به همين دليل من تشويق شده بودم؛ در حالي كه پيش از اين، در دبستان هراتي اصفهان، من شاگردي كاملاً معمولي بودم!
حسين جان، اون روز براي اولين بار بود كه تفاوت را فهميدم و احساس كردم كه چقدر در بوجود اومدن اين تفاوت‌ها بي‌تقصيريم.
نمي‌دانم «جاودانگي» ميلان كوندرا را خوانده‌اي يا نه؟ او نيز در اين كتاب همين را مي‌گويد و اينكه تا چه اندازه رخدادهاي تصادفي و وقايعي كه در آفرينش آنها كوچكترين نقشي نداشته و نداريم، مي‌تواند مسير زندگي ما را تغيير دهد و آينده‌اي ديگر برايمان به ارمغان آورد.
براي همين است كه به نظرم، دستنوشته‌ي ظاهراً تلخ تو و تأييديه‌ي سزاوارانه‌ي استاد محمّد آقازاده‌ي عزيز بر آن، يكي از روشن‌ترين و درخشان‌ترين و صادقانه‌ترين دستنوشته‌هايي بود كه در اين سال‌ها خوانده بودم.
يادت هست در واپسين جمله‌ي آن «پست اسكناس» چه نوشته‌ام؟ «زيبايي در قلب كسي كه مشتاق آن است، روشن‌تر مي‌درخشد تا در چشمان كسي كه آن را مي‌بيند.»
حسين جان!
سراسر دستنوشته‌ي تو و يكايك واژه‌هاي غمناكي كه براي بيان احساس واقعي امروزت از آن بهره برده بودي (دنیای غیر درویشی ِ من، همین‌قدر حقیر است. باشد! ولی، تو به «او»ی خودت بگو. یا تمام خوبی‌های خوش!)، نشان مي‌دهد كه «او» در وجود تو بسيار باورپذيرتر، درخشان‌تر و نزديك‌تر است تا مني كه فكر مي‌كني در چشمانم «او» را مي‌بيني. در حالي كه اين سراسر وجود توست كه مشتاق زيبايي است …
يادم نمي‌رود، روزي با چشمان گريان به خانه برگشتم … درست نمي‌دونم چندساله بودم … ولي يادم هست كه آن روز براي نخستين‌بار بود كه از معني «درويش» آگاهي يافته بودم! پدرم گفت: چي شده پسر؟ چرا گريه مي‌كني؟! گفتم: بابا! چرا فاميل ما درويش است؟! مي‌دوني درويش يعني: «گدا»؟ بچه‌هاي مدرسه كلي امروز منو مسخره كردند!!
خوب يادم هست كه اون روز چقدر پدرم ناراحت شد … راستش هنوز هم به خاطر كاري كه اون روز با او كردم، خودم را نمي‌بخشم و منتظرم تا روزي «اروند» هم همين بلا را سرم بياورد!
حالا اما به نام فاميلم افتخار مي‌كنم … سالها بعد … پدرم برايم گفت كه پدربزرگش، كه از پارچه‌فروشان بازار ساوه بوده است، صاحب فرزند نمي‌شده و اين مسأله او را بسيار ناراحت و پريشان كرده بود … روزي درويشي به در خانه‌ي او مي‌آيد و مي‌گويد: حاجي! ناراحت نباش و به «او» توكل كن. پدربزرگ هم آن درويش را پناه داده و از او پذيرايي مي‌كند و هنگام وداع با درويش، مي‌گويد: «اگر او، آرزوي مرا برآورده كند، مردم ساوه بايد از آن به بعد مرا با نام فاميل درويش خطاب كنند و نه بزاز!»
و فكر كنم بتواني حدس بزني كه پايان اين داستان چگونه رقم خورد، وگرنه الآن چه كسي بود تا برايت از پيام اسكناس 200 توماني فرسوده بگويد؟! و تو را وادارد كه در آريا‌شهر به دنبال پاكت سيگار بگردي!!
اين‌ها را گفتم تا بداني، وقتي نوشتي: « … دوست داشتم نام فامیل ِ من هم «درویش» بود …» ناخودآگاه چه حسي كهنه ي نمناكي را در من زنده كردي و من يقين دارم كه اين جمله، فقط جمله‌ي تو نبود! جمله‌ي «او» هم بود … به همين سادگي.

این ذره ذره گرمی خاموش‌وار ما
یک روز بی گمان سر می‌زند به جایی و خورشید می‌شود
تا دوست داری‌اَم، تا دوست دارَمَت
تا اشک ما به گونه‌ي هم می‌چکد ز مهر

حسين جان!
باور كن هر روز كه مي‌گذرد … به هر سوي اين خاك مقدس كه مي‌روم … آبشار عشق را كه مي‌بينم … برفراز بردبلند در آلوني كه مي‌ايستم؛ در گندم بريان و پاي شورترين رود عالم كه گام برمي‌دارم؛ زيبايي پوتك و آب ملخ را كه حس مي‌كنم؛ در اعماق غار چال نخجير نراق و غار يخي زردكوه كه پاي مي‌نهم، پرواز فلامينگوهاي نايبند را برفراز مانگروهاي سواحل فيروزه‌اي بوشهر كه نظاره مي‌كنم؛ رقص نرم گاندو را در باهو كلات كه مي‌بينم؛ بر بلنداي كوه خواجه در هموارترين دشت ايران – سيستان – كه مي‌ايستم؛ به كنار يكي از رفيع‌ترين درياچه‌هاي شيرين ايران، نئور، كه مي‌رسم؛ تپه‌هاي مواج و استثنايي مصر و كوير حاج علي قلي دامغان را كه مي‌بينم و در جنگل ابر شاهرود كه پا مي‌نهم … همه جا «او» را مي‌بينم و بيشتر از هر زمان ديگري اين سخن سهراب را درك مي‌كنم كه: «كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ …»
واسه همينه كه هميشه سعي كردم لابه لاي اشك‌هاي فراواني كه مي‌ريزم، مشتي برف هم بردارم و به دوستان هم بگويم: بردارند!

من به روشنی فردا ایمان دارم
و بهار را انتظار می کشم
گرچه هنوز فضا
آغشته به سرمای زمستانی ست
من به سبزی برگ
به آواز بلبلان
به رقص شکوفه بر درخت
من به بهار ایمان دارم
و تو ای نسیم
با من بیا
آرام و سبک بال
از سردی روزهای پایان
به لطافت آغاز برس
باید امروز مشتی برف
با خود برداری
شاید فردا شکوفه‌ها تشنه باشند!

29 فکر می‌کنند “چه خوب است که نام فامیل تو، درویش است ؛ سید!

  1. بی تقصیر

    درويش عزيز سلام.
    روزگار غريبي است نازنين!
    از«او»گفتن بي تعارف سخت است.آخه بايد به لايه‌هاي خصوصي و شخصي خود وارد شد.بايد لحظاتي خاص را براي ديدن و شنيدن همه بيان كرد.امر شما در بيان ذكري از حضرت«او»مطاع.
    واما بعد:
     سال 71بود.از زنجان بايد خودم را مي رساندم به مشهد .نيمه شب بود.آخراي پاييز .سردِسرد.يه ماشين اومد از تبريز.سوار شدم.از اين ماشين‌ها سير و سفر بود.يه پتو هم دادند.نور علي نور.شاگرد راننده اومد جلو. طلب پول كرد.كرايه زنجان تا تهران را دادم و خوابيدم.نزديكاي تهران قبل ورود به ترمينال متوجه شدم ماشين راهي مشهده.خوشحال خطاب به شاگرد راننده گفتم كه من هم همراهم.لبخندي زد و نزديكاي گرمسار طلب پول كرد.اي داد بيداد پولام كجاست؟اين ور و اون ور را گَشتم ولي بي فايده بودفقط هفتصدتومن داشتم.كلافه شده بودم.ياد پونصد تومني هاي اهدايي مادر افتادم. پونصدتومني‌هاي كه به قول مادر رفته بودند تا خانه خدا و و مسجد النبي وزينبيه دمشق.يه جورايي برام متبرك بودند و اسباب شانس.براي حفظ آبرو كرايه تهران مشهد را از محل همان وجوه متبرك پرداخت كردم و ازحضرت «او»خواستم كه يادگارهاي مادر را بهم برگرداند.يواشكي بگويم كه قبال بر اين بر حاشيه هر پونصدتومني يه علامت گذاشته بود م تا با پول‌هاي ديگه قاطعي نشه.هر پونصدتومني داراي واژه مقدس مادر در حاشيه خود بود.در ترمينال مشهد يه تاكسي دربست گرفتم و ياعلي منزل يكي از دوستان.
    البته پول تاكسي را از همان دوست عزيز گرفتم بعلاوه مقداري توجيبي براي رفتن به كاشمر.بايد دو سه روز مشهد مي‌ماندم.روز سوم مقداري پول از يكي از دوستان بدهكار دريافت كردم.پولدار شده بودم.براي وداع به حرم رضوي رفتم.وارد كه شدم سر به آسمان گرفتم و نيتي كردم كه اگر پول‌ها برگردد اِل مي كنم و بِل مي كنم.بعد زيارت رفتم تقي‌آباد كتابفروشي خُراماني تا چند كتاب و مجله بگيرم.بعد انتخاب موارد درخواستي رفتم پاي ميز حساب.پول كتابا روكه دادم جناب خُراماني پونصد تومن باقي مانده پول را داد بهم.خدايا مگه ممكنه!يكي ازسه پونصدتومني مادر بود.
    جناب درويش عزيز از اسكناس دويست تومني گفته بودي و اراده كردي كه اهل وبلاگستان ايران زمين از«او» بگويند.
    درويش عزيز موضوع را با شاگرد جناب خُراماني در ميان گذاشتم جوانكي عبوس و تلخ.ولي از شنيدن ماجرا مبهوت شده بود.پول‌هاي دخلش را زيرورو كرد.يك پونصدتومني ديگه هم پيدا شد.باور كن عرق دراون پاييز سرد تمام وجودم را فرا گرفته بود.يه تاكسي دربست و حرم رضوي و سجده شُكر و عرض ارادت به بارگاه حضرت دوست.
    درويش عزيز ازاون روز15 سال ميگذرد.مادر رُخ در نقاب خاك كشيده است.من هنوز متحيرم پولي كه در گرمسار به شاگرد راننده دادم بعد گذشت چهارشب و سه روز چگونه از يك كتنابفروشي سردرآورده است.باقي بقايت.
     من هم نويسندگان وبلاگ هاي:
    وب نويس
    نقاش خيابان 23
    يادنوشته ها
    سخن گاه كاشمر
    صبح كاشمر
    رستاخيز
    قمارديگر
    هيولاي نوشتن
    آشنا يا غريبه
    يك چمدان عكس كهنه
    را به اين عرصه دعوت مي كنيم.تا ازحضرت «او» بگويد و آني از آنات خاص خود را بيان كنند.

  2. کتایون

    “او”؟ کجاست؟ نیافتمش. نه این شوخی است. جایی در این روزگار گیج و گنگ گمش کردم. امروز تنهاییم مطلق است.

  3. علیرضا موسوی

    سلام بر جناب “درویش” عزیز
    در این وانفسایی که همه چیز دنباله رو “پول” شده است و گند “سیاست” آزار دهنده، خوشحالم که انسانهایی هستند هنوز که “او”یی دارند.
    حرف زیادی برای گفتن نیست، چرا که روزی نیست که حضور “او” را حس نکنم، حتی اگر برای لحظه ای باشد.
    کاش قدری ساده تر ببینیم و بی آلایش تر باشیم. به قول سهراب:
    ساده باشیم، چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت …

  4. چهار ستاره مانده به صبح

    «حقيقت آدم‌ها آن چيزي نيست كه بر شما آشكار مي‌كنند، بلكه آن است كه از آشكار كردنش بر شما عاجزند.»
    اين سخن جبران هم عين حق است چونان گفته آن آنگولايي سيه چرده با اسم سختش كه هي فراموش مي كنم آن را
    اولين يادداشتي كه خواندم از ياد نوشته ها دربارۀ او، همين يادداشت آقاي نوروزي بود. بيشتر همان عنوانش توجه مرا جلب كرد؛ ” درويش ها مي روند در گناباد بميرند ” مرا ياد آن وقت انداخته بود كه رفته بوديم بيدخت، گناباد، مزار حضرت آقا. به ما خوش گذشته بود. خيلي. خادم آنجا خيال كرده بود درويش هستيم ما هم. چاي برايمان آورد. ما خورديم. بعدش، مادر دوستمان گفت گناه داشته. نبايد مي خورديم ما كه مثلن شيعه هستيم و بعد رفته بوديم آن كتابخانه شيك مجاور آنجا … چقدر خنده بوديم در همان يه گُله جا
    بعدتر، اين هي سيد، سيد نوشتن، گفتن مرا ياد خودم انداخت و اين پيشوند جلوي اسمم كه نسب مرا مي رساند به حوالي آن دورهاي تاريخ و يادِ هميشۀ بانو در آن صفحه گاوخوني هي فيلِ مرا ياد هندستونِ عاشق شدن مي اندازد … مدام … من هم كشته مُردۀ همين دوست داشتن ها، عاشق شدن هام …
    و … ووو … بخواهم بشمرم آن ياد نوشته كلي خاطره قشنگ را برايم زنده كرد همان صادقيه اش مثلن!
    به خودم گفتم اين آقاي نوروزي مي خواهد بگويد خدا را نديده، نمي بيند انگار! منتهاش، هي خدا را يادآوري مي كند به آدم با اين حرفهاش. مگر نه اين است كه خدا هميشۀ خوبي ها، خوشي ها. مهرباني ها، نيكي هاست.
    من هم با شما موافقم و با اين حرف جبران. براي اينكه از پشت واژه هاي اين آقاي نوروزي حرف ديگري به گوش من رسيد كه هي مرور خدا بود در زندگي ام …

  5. حسین نوروزی

    سلام درویش
    رفتم که برگردم کمی حرف بزنیم در حوالی این نوشته‌ات، این صفحه، و دنیایی که بیرون از این صفحات جریان دارد، ولی نشد! فکر کردم، دیدم که چه حرفی دارم جز این‌که روز به روز، اسکناس‌هایی که حرف‌شان را زدی/زدیم/زدند، دارند از رونق می‌افتند. داریم از رونق می‌افتیم سید. روز و شب یکی مثل من، «چهار ستاره» که سهل است، خدا می‌داند حتی «سوسوی یک‌ستاره» را هم ندارد…
    نمی‌دانم؛ ؛آن‌قدر دل و دماغ از روزگارم رفته، که حتی حوصلهء نفس هم ندارم.. اگر می‌کشم، به اجبار است.
    الآن دیدم پیغام‌ات را. ممنون. من نظرات وبلاگ‌ام را بسته‌ام، مثل ذهن‌ام، مثل دایرهء دوستان‌ام، مثل دایرهء معانی‌ام. همه‌چیز را بسته‌ام، و فقط سیگار دود می‌کنم، و فکر می‌کنم به تمام سیدهایی که دیده‌ام…
    راست‌اش آدم ِ دیالوگ نیستم. خیلی سخت کرده‌ام برای خودم زندگی را. چی باید بگویم؟ وقتی حرف به‌درد بخوری ندارم برای بیننده یا خواننده‌ام، بهتر است کمی سکوت کنم و او را به سکوت و گذشتن از صفحه‌ام دعوت کنم. مدت‌هاست که حتی فقط به‌اجباری بیرون از دل‌ام، دارم توی آن آدرس می‌نویسم. وگرنه، همین‌روزها، به یک آدرس پنهان فرار خواهم کرد… مدت‌هاست از حرف زدن با همه می‌ترسم. به‌قول آن شاعر: از حرف، بی‌حوصله‌ام.
    وقتی می‌نویسی، یعنی «نقش»ی را قبول کرده‌ای. نقش من چیست؟ نمی‌دانم. ولی دیگر دل‌ام نمی‌خواهد نقشی به‌عهده بگیرم. پنهان که باشی، هیچ نقش و مسوولیتی نداری… روز می‌روی سر تمام آدم‌ها را کلاه می‌گذاری، شب می‌آیی سیگاری روشن می‌کنی، و یک‌گوشه یواشکی می‌نشینی در پس ِ یک اسم ِ مستعار. زندگی، در نبودن است که لذتی دارد اگر دارد. خیلی وقت‌است که دارم به همین فکر می‌کنم….
    و خدا… این‌روزها به‌شدت دارم دنبال‌اش می‌گردم، کاری دارم که باید دقایقی وقت‌اش را بگیرم.
    می‌روم، و گاهی می‌آیم برای خواندن‌ات مرد طبیعت.
    زنده باشی سید

  6. محمد درویش نویسنده

    چه تعبیر زیبایی نوشته ای دوباره جناب حسین نوروزی عزیز: {فکر کردم، دیدم که چه حرفی دارم جز این‌که روز به روز، اسکناس‌هایی که حرف‌شان را زدی/زدیم/زدند، دارند از رونق می‌افتند.} و یا آنجا که گفتی: {وقتی می‌نویسی، یعنی «نقش»ی را قبول کرده‌ای. نقش من چیست؟ نمی‌دانم. ولی دیگر دل‌ام نمی‌خواهد نقشی به‌عهده بگیرم.}
    حسین جان به قول ملای رومی:
    با پیر خرد نهفته می گفتم دوش
    با من سخن سر جهان هیچ مپوش
    نرم نرمک مرا همی گفت به گوش
    دانستنی است، گفتنی نیست خموش!
    حسین عزیز!
    دورترین سیاره ای را که تاکنون بشر توانسته رصد کند، 16 میلیارد سال نوری با ما فاصله دارد. این به آن مفهوم است که اگر یه بابایی همین الان در آن سیاره مشغول رصدکردن کره زمین باشه (به فرض که تلسکوپ هاول ما را هم داشته باشه) نمی تونه زمین را ببینه! می دونی چرا؟ چون از همر زمین فقط 5/4 میلیارد سال می گذره، در حالی که به او تازه نور 16 میلیارد سال پیش رسیده است! با این حساب، آیا او می تواند بگوید: زمینی وجود ندارد، چون من نمی بینم؟! و یا ما می توانیم بگوییم: آن سیاره وجود دارد، چون ما می بینیم؟ ما نیز تاریخ 16 میلیارد سال پیش آن سیاره را می بینیم و چه بسا که اینک منهدم شده باشد. ببین در همین صد سال گذشته چه رخدادهای حیرت انگیزی در جهان کوچکی که می شناسیم، آفریده شده است! حالا تصور کن 16 میلیارد سال یعنی چقدر تغییر و چقدر نادانی نوع بشر!!
    برای همین است حسین عزیز که نباید سخت گرفت و همچنان باید امیدوار بود که روزی آریاشهر ما نه فقط رنگ صادقیه که بوی صادقیه بگیرد.
    در ضمن من سید نیستم، سید!
    یا علی.

  7. محمد درویش نویسنده

    از دیگر دوستان عزیزی که به این سرا آمده و نظر ارزشمند و پر از لطف خویش را درج کرده اند، بار دیگر قدردانی می کنم.

  8. پسرک فضول

    درویش جان سلام
    همیشه وقتی سری به بلاگستان می زنم باید ترا بیابم و وقتی نمی نویسی دلم میگیره. و هر وقت مکتوبت را می خوانم حتی اگر اخبار نگران کننده بدهی باز هم ارام می شوم چون می دانم که یکی هست که دلش برای اب و خاک و محیط زیست می سوزد.
    ارادتمندم دربست
    پسرک فضول

  9. human being

    سلام این سومین باری است که اینجا هستم… لذت بردم وخیلی استفاده کردم… هم خود نوشته و هم این قسمت نظرات که نوشته بودید.
    احساس می کنم صادقید و این خیلی ارزش دارد.
    پایدار باشید.

  10. حمیدرضاوجدانی

    درویش عزیز سلام با:حرکت به سوی دموکراسی ازنوع جهان سومی-(درحاشیه تحولات پاکستان و انتخاب جانشین بی نظیر بوتو) به روزم تشریف بیاورید

  11. خاطره

    دلم تنگ شده بود برای این لطیف و بی غل و غش نوشتنتان… گفتم سری بزنم… شاید مثل آن اسکناس های فرسوده دلم تکانی خورد…
    خورد… آنقدر که هنوز چشمانم نمناک است…
    موفق و سربلند باشید…

  12. سام خسروی‌فرد

    سلام
    مطلبی درباره کویر از شما خواندم در روزنامه اعتماد ملی اگر اشتباه نکنم. دست مریزاد. و تشکر کنم که از کتاب میراث طبیعی ایران نقل کرده‌اید.
    چند روزی است به جمع وبلاگ‌نویس‌ها پیوسته‌ام بعد از سال‌ها مقاومت در برابر این کار. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید. خوشحال می‌شوم سری بزنید و نظری بدهید.
    با احترام
    سام خسروی‌فرد

  13. اشکار

    دادا پس آقاجان شما تاجر پاچه در بازار ساوه بود؟
    نگفتم میلیاردر میشید درویش خان

  14. اسرار

    یه روز یه زن و مرد ژاپنی به ایران سفر میکنن اونها در کافی شاپ فرودگاه نشسته بودن که یه مامور با یه روسری میاد و به خانم ژاپنیه میگه که خانم اینجا حجاب اجباریه …

  15. فرشته

    سلام
    سلام به او ….که قادر ..بینا وشنونده هست
    سلام به شما..که مرا با این نوشته درگرگون کردید
    من هم از او..از عشق او بی نهایت ..در لحظه های بی کسی بهرمند شدم
    وهمیشه سپاسش را ..در نهان واشکار می کنم
    مثل همین لحظه …همین دقایقی که دوست داشتم
    چیزی از او بدانم وبی اختیار روی این صفحه کلید شد
    به اسمتان ببالید ..درویش عزیز
    چون من هم می بالم…چون پدرم..وپدر بزرگم نسل در نسل درویشی را داشته اند..وخوشحال هم بودند ودر کنارش..او را هم احسا س کردند
    همچنان که من ..یا شما احساس کردیم
    نگاه بازگو کننده اوست
    وزیبایی های او را می توان دید..وثبت کرد..اگر که با دل او دید..
    پس می بینید..می شنوید..وثبت می کنید
    پس ببالید به اسمتان
    که من این فامیل را بسیار دوست می دارم
    همیشه در پناه او
    ودر زیبایی های او شناور باشید

  16. محمد درویش نویسنده

    درود بر فرشته که با این نوشته دگرگون شده است …
    این یادداشت را بسیار دوست دارم و در شمار 5 یادداشتی است که هر بار می خوانم شان، آرام می گیرم …
    درویش را امروز بیشتر از دیروز دوست دارم …
    و این به خاطر شما بود …
    هر چند امروز دلم برای حسین نوروزی عزیز خیلی تنگ شد …
    کاش دوباره ببینمش …
    سرفراز باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *