اخیراً – ۲۲ ژانویه ۲۰۱۰ – رخدادی نادر در بریتانیا خبرساز شده است. ماجرا از این قرار است که به دنبال کاهش ۶۰۰ میلیون پاوندی بودجهی تحقیقاتی توسط دولت انگلستان، انجمن سلطنتی شیمی این کشور تصمیم به مقابلهای عجیب گرفته و به منظور تأکید بر اهمیت انجام مطالعات علمی و اعتراض به کاهش بودجه این مطالعات، فراخوانی را برای یافتن مردی ۸۰ ساله مشابه هنرپیشهی مشهور جیمزباند – شان کانری – آغاز کرده است؛ تنها پیرمردی در جهان که هنوز هم جاذبههای مردانهی خود را حفظ کرده و مقادیر فراوانی غش و ضعف در اردوگاه طرفداران مؤنث خود میآفریند!
از قضا تقریباً این پیرمرد جذاب انگلیسی زمانی در تابستان ۲۰۱۰ هشتادمین سالگرد تولدش را جشن میگیرد که ما هم در ایران یک پیرمرد باحال و سبزاندیش دیگر سراغ داریم که در سال ۱۳۰۹ به دنیا آمده و در همان حوالی وارد هشتاد و یکمین سال زندگیش خواهد شد؛ پیرمردی به نام غلامعلی بسکی که تقریباً به اندازهی سن نگارنده از گرفتن مدرک دکترای تخصصیاش در جراحی زنان میگذرد!
انگلیسیها میگویند: شان کانری به دلیل داشتن ظاهری که هیچ همخوانی با سن بالای او ندارد، مورد تحسین بینالمللی قرار دارد. هدف اجرای این فراخوان هم نمایش دادن اهمیت تحقیقات و توسعه علمی بریتانیا در بهبود شاخص سلامتی شهروندان این شبهجزیرهی تاریخساز است. انجمن سلطنتی شیمی انگلستان بر این باور است که ادامهی تحقیقات در حوزههایی که به نحوی بر بهبود کیفیت سلامت بریتانیاییها اثرگذار است، بسیار حایز اهمیت بوده و نباید دولت چنین کاری را انجام دهد؛ زیرا کاهش بودجه به توانمندیهای علمی انگلستان در تشخیص بیماریها، به ویژه بیماریهایی که کهنسالان جامعه را تحت تأثیر قرار میدهند، ضربهی شدیدی وارد خواهد آورد.
خُب، از آنجا که در ایران سالهاست بودجهی پژوهشی حتا نتوانسته به مرز یک درصد از تولید ناخالص داخلی هم برسد، شاید بد نباشد که بگردیم ببینیم رمز سلامتی و نشاط بسکی عزیز چیست و آیا مانند او در ایران وجود دارد؟ بلکه اینجا هم فرجی شد! نه؟
پس لطفاً آستینها را بالا زده (البته اگر مرد هستید!) و یک خوراک خوب برای روزنامه تلگراف تهیه کنید تا دریابند، اگر آنها دوصفر هفت دارند، ما هم داریم! نداریم؟ تازه بیشترش هم داریم …
درویش عزیز
پس از اینهمه نکته پرانی ها و شاید انبساط روحی ،
کمی هم لابلای آن از زندگی زیبا ، گرم و ” انسان ” ی بگوئید .
ظاهرا قرار است همه این تلاش های شما و دیگر پژوهندگان محیط زیست در خدمت زندگی ” انسان ” ها باشد .
کمی نگرانم که حاشیه ها ، زندگی ها مان را ” زنده ” گی کند . نمی کند ؟
آن ادبیات خاص ریبای شما می تواند به گرمای زیستن مان افزون کند .
می تواند سخاوتنمدی های مان را جاری کند.
می تواند دچار مهرورزی های خالصانه و نه غریزی مان کند .
می تواند توانایمان کند که هوشمندانه طراوت را از آب های آبی که نگران کمبود آن هستید بگیریم . نمی تواند ؟
مگر نکته پرانی و انبساط روحی را می شود از زندگی جدا کرد رفیق؟ اصلاً چه کسی گفته است: زندگی حسابی یعنی زدن حرفهای حسابی در باره آب های آبی؟
اگر این طور بود که دیگر کودکی را حذف می کردند و بازی را به کناری می نهادند! نمی نهادند؟
من بر این باورم که زندگی می تواند یافتن سکه ده شاهی باشد و سکه ده شاهی را در محافل دانشگاهی و از پس جستارهای آکادمیک و خشک به دست نمی آوردند! می آورند؟
زندگی شاید آن خودنویس هایی باشد که در انتهای فیلم ذهن زیبا به قهرمان داستان هدیه می دهند رفیق من! نمی دهند؟
من بر این باورم که باید رها تر از همیشه و ساده تر از دیروز کفشها را درآورد و اجازه داد تا احساس هوایی بخورد … آنگاه شاید توانست زنگ باران را بی منت برای یک دوست دیگر و تشنه هم به صدا درآورد؛ آن هم به صورتی کاملاً ناغافلکی! نه؟
درویش آدم روزها و رخدادهای ناغافلکی است محسن جان؛ همان گونه که می دانم تو هم هستی، وگرنه ممکن نبود شبی تا صبح گفتگو کنیم و نفهمیم که زمان از خروس خوان هم گذشته است …
یادش به خیر.
درویش عزیز
این ناغافلکی تو هم داستانی شده . نشده ؟
بیاد جشن تولد این روزهای جوانانمان می افتم که همه اشان میدانند که دوستان مشغول فراهم آوردن ” سورپرایز ” برایشان هستند!!! و تصور کن با چه ذهن پری به تولد خودشان میروند !! بزرگ و بزرگتر از ” سورپرایز ” قبلی و البته بدور از آن ماهیت خوش رنگ انگیخته گی ها برای زاد روز ” دوست ” .چرا ؟؟ چون ذهن ها همه اشان برای بزرگی و وسعت ” سورپرایز ” به ابزار های نمادین روی میآورند ، نه به درون های پر از بالندگی و این است آنچه میبینی از سرخوردگی ها و بی تفاوتی ها و در پایان نا انگیخته گی ها .
نمی دانم چرا تصور کرده ای با تحصیلات آکادمیک نمی توان سکه دهشاهی در جوی خیابان یافت ؟؟؟؟؟
تحصیلات آکادمیک که به مقاله و پژوهش و آمار ساختن و ……. برای برتری در کشور و منطقه و قاره نیست عزیز من .
تحصیلات آکادمیک برای آشنائی با این مقولات است که در آمیختن با ابزار مناسب راه های ” زندگی” کردن ” انسان “ی فراهم آید .
در این راه هاست که میدان های بیشماری برای بازی ، برای کودکی
حتا در کهنسالی فراهم میاید .
چرا مقوله دانستن و آگاه شدن را خروج از زندگی انگاشته ای. برایت که گفته بودم . نگفته بودم ؟
آن چیزی که در پی این استدلا ل” زندگی ” اش خوانده ای ” زندگی نیست ” زنده ” گی است .
درویش عزیز
یادت هست ؟
۸۰۰۰۰ نفر آخه میشه ۱۱%
این که تحصیلات آکادمیک را آنسوی زندگی یافته ای برایم سخت است .
نکند باز میخواهی بگوئی باید با چشم قلب جلو رفت ؟
من میگویم نه نباید رفت .
پاسخ:
جشن تولدها و کادو پرانی های این روزگار را خوب آمدی … کار به جایی رسیده که نوشتن چند کلام مهرآمیز و متفاوت را اصلاً در چنین روزهایی جدی هم نمی گیرند و در مراسم کادو بازکردن هاشان سانسورش می کنند یا از رویش می پرند و می گذرند!
اما در مورد آن که همچنان باید با چشم دل به زندگی نگریست، مرد و مردانه ایستاده ام تا اندش!
می توانی یک شب قرار بگذاری با بیژن فرهنگ دره شویی در ویلای طالقان … و تا صبح به هم بپیچیم و بیاویزیم!
درود …
دیدنش برای من حکم دارو داره و از خبر دیلی تلگراف هم مهم تره :)) !!!
پاسخ:
امیدوارم آن سفرکرده را هر چه زودتر ببینی و دارو را نوش جان کنی مهتای عزیز.
سلام،
درود بر عسل مهر عزیز … این روزها مثل کماندار ناپیدا شده ای ها!
کسی اینجا از مونترا خبر نداره؟ چند وقته که وبلاگش رو تعطیل کرده .
مونترا جان اگه اینجا رو می خونی ، نگرانت هستم ، برای تصمیمت احترام قائلم اما یه وقت هایی هم از خودت خبر بده .
منتظرم هر چه زود تر وبلاگت رو باز کنی و دوباره حرف های قشنگ قشنگ بنویسی.
هر وقت که می بینم چنین بلایی بر سر یک وبلاگ دوست داشتنی می آد، دلم می گیره … کاش مخاطبین چنین وبلاگهایی که با دلشان می نویسند ظرفیت بیشتری از خود نشان دهند و بگذارند حداقل در این فضاهای مجازی اندکی احساس آدم هوایی بخورد!
برای مونترا آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم دوست بهمنی اش به دادش برسد!
سلام دوست عزیز
آره قبول دارم ما بیشتر از ۲ صفر رو هم داریم !
شادباشین
به نظر می رسه دلت پر است ها! نه؟
امیدوارم خودم رو پیدا کنم …
راستی قالب وبلاگم عوض کردم که دیگه دلتون نگیره 🙂
تو امیدوار باش … اما من ایمان دارم.
و … ممنون.
سلام. باعث خوشوقتی هست که صداتون رو توی عصر پرتغالی شنیدم. آقای مهندس درویش همیشه موفق باشید.
و البته سبب خوشبختی من که چنین شنوندگانی دارم.
درود …
جناب درویش سلام
بله . پر پر پر کمی نزدیک به ترکیدن از این همه توجه به پژوهش های علمی در کشورم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پاسخ:
مطمئن هستید که منظور فقط کیفیت پژوهش های علمی بود! نبود؟ نه؟
سلام عمو درویش. خوبید به لطف خدا؟!
چند باری از پریروز آمدم، بنویسم و احوالی بگیرم، دستم نرفت به نوشتن…
نه که خوب نباشم خیلی… وقتم تنگ بود اندکی…
عجله داشتم برای رفتن و به دنیای واقعی واقعی واقعی رسیدن… آنجا که مرگ یعنی دیدن ِ خانهی خیلی کوچک ابدی عزیزانت، آنجا که به هر شکلی باید تاب بیاوری نبودنشان را، چه به دیار باقی شتافته باشند، چه دیار ناباقی…
دلم یک چنگ امید میخواهد در سقوط از یکی از بلندترین قلههای زندگی…
البته انقدر ناامید نیستم که این سقوط را بیش از یک بانجیجامینگ هیجانانگیز نبینم…
اما هنوز به سقوط کامل نرسیدهام که کششی باشد به سمت ِ قله و برم گرداند به اوج!!!
این کف ِدست من و این آفردابینی استاد… چه میبینید حضرت درویش؟!
پاسخ:
نشد عزیز من! اینجوری که نمی شه وارد حوزه های تخصصی شد … تازه من که کف دستی نمی بینم! می بینم؟
“آفردابینی” هم کلمهی بدی نیست، به جای “فردا بینی”، اگر حواست نباشد و اشتباه تایپی داشته باشیها…
آدم یاد ِ جد و آبادش میافتد که به مرداد میگفتند امرداد!
😉
پاسخ:
خوشم می آد که کم نمی آری! می آری؟
حقا که همان ده دقیقه کار خودش را کرده است! نکرده است؟
حالا هی کامنت خودم را میخوانم و از خودم غلط دیکتهای میگیرم… البته بگذارید دوستان کمی به “بانجی جامینگ” من بخندند به جای “بانجی جامپینگ”، مثل من که به نامادری پدرم میخندیدم و لذت میبردم از شیرینی بیانش وقتی به کمد میگفت “کُمِت” یا به موبایل میگفت “موبای” یا به جوب آب میگفت “جوق ِ آب”…
🙂
پاسخ:
یادش به خیر جوق ِ آب …
برایم خاطره ای شیرین را زنده کرد …
سلام،
هوررررا دکتر بسکی، هوراااا… 🙂
پاسخ:
بسکی نازنین مردی است … او ویترینی از بیماری ها داشت و دکترها جوابش کرده بودند … او قرار بود که ۳۵ سال پیش مرده باشد؛ اما او درس بزرگی به عظمت نادانی در دانش پزشکی داد! می دانی چرا و چگونه؟
متاسفم آقای درویش عزیز. خدا منو ببخشه که باعث نیگرانی دوست های خوبم شدم…
چشم، دیگه تکرار نمی شه…
می بینم که فوتبالی هم هستی!
اتفاقاً امروز اروند با خودش یک شنل آبی رنگ برده مدرسه و قرار بوده مدرسه هم بازی فوتبال را روی صفحه عریض پخش کند تا همه بچه ها هر چه فریاد دارند آنجا بکشند!
در ضمن به جای واژه مشکوک و بیگانه “دربی” از شهرآورد استفاده فرمایید!
راستی!
اگر اون گیگا بایت بود!
این چیه؟!!
اگر جریان ِ ولنتاین هم مثل این برفها باشد که الان روی زمین نشسته٬ منتظر نمانم بهتر نیست؟!
ولی علیرغم برف ِ نباریده٬ اندکی از بار دپرشنم کم شد٬ حالا دوباره سیر صعودی هیجان مثبت را طی میکنم…
راستی با شقایق حرف زدم٬ همین ده دقیقه پیش… ولی…
عجب! من فکر کردم او ماجرایش را می داند …
اشکالی نداره … شاید یه روز خودم برایت تعریف کردم.
۱- مرررسی. خدا رو شکر برای شما و محبت تان.
۲- فکر می کنم ایشون با ایمان و انتخاب شون درس بزرگی به همه، حتا دانش پزشکی، دادن. درسته؟
پاسخ:
دقیقاً همینطوره …
زنده ؛ سرحال و مست از رفاقت با بهمنی های عالم باشید همیشه!
این روزها چقدر دستخط ِ دل نوشته هاتون کم رنگ شده .
حرف های دلتون ته کشیده یا ما دیگه محرم نیستیم؟
پاسخ:
هیچکدام … حرف های دل من که لامصب تمومی نداره! داره؟
از شما محرم تر هم دیگه کی بهتر؟
مشکل اینجاست که مهار بیابان زایی امانم را گرفته این روزها … و البته موضوع به نظرم بسیار مهم است.
درود …
سلام
این روزها یک شبه جنازه ! دور از جون شما البته ، ساعت ده شب میاد خونه , میافته رو تخت تا صبح زود فرداش که دوباره روز از نو روزی از نو . اون …منم!
پاسخ:
همین که راحت می خوابی … بی چک و چونه و قرص اضافی، کلی خوبه … به خصوص در این دوره زمونه که آدم بهتره اصلاً وقت نداشته باشه تا به یه چیزایی فکر کنه! نه؟
دور از جون خودت عسل مهر جان . ایشالا همه ی خستگی ها واسه رسیدن به یه چیز درخور و خوب و عالی باشه .
اینقدر هم خودت رو خسته نکن . تنت سلامت باشه مادر!
پس تو هم فهمیدی طرف مادره! طفلکی کماندار که آخرش هم نفهمید! فهمید عسل مهرجان؟
مرسی سروی جان , چقدر این حرف های پر مهر به دل آدم میشینه و آخیش…
خسته گی آدمو می گیره…
درسته … هیچی تو دنیا به اندازه به جا آوردن آدمی که آدم رو درک کنه، به آدم نمی چسبه! می چسبه؟
مادر کدومه آقای درویش ! این یه اصطلاحه دیگه. چرا وسط دعوا نرخ تعیین میکنید؟ خوشم میاد ماشاا… حواستون همه جا هست. خیر چیزی نفهمید (چشمک)
برای فکر کردن هم بیداری را دارم.!
درود … با توجه به زمان ارسال کامنت ، انگار این دفعه زیاد خسته نبودی! بودی؟
در مورد بیداری هم غصه نخور، اینجور که داره پیش می ره، دغدغه های طرح تحول اقتصادی کاری می کنه که تو بیداری هم آدم دیگه مخش کار نکنه! اتفاقاً همین طرح مساله را اخیراً با یک سوپر رایانه در شریف مطرح کردند و طفلکی به کل هنگ کرد! نکرد مادر؟
وای مرررسی. شما هم… 🙂
من که هستم! نیستم؟
آقای درویش عزیز!
وقتی به اروند می گید ” برو بخواب بابا” … منظورتون اینه که اروند بابا است؟
ایهام داره آقا! ایهام داره! دقت نکردید… ایهام داره!
خداییش هم اروند “بابا” که چه عرض کنم … نادرشاه است!! نیست؟
دوران شاهنشاهی تموم شده آقا… حداقل اس یه رئیس جمهور رو بگید تا نیومدن ازتون بازخواست کنن.
منظورم اسم بود!
اونها هم فرمالیته هستن. مترسک سر خرمن . برای روزهای جشن خوبن. برای نمایش . قدرت اجرایی آنچنانی ندارن .
در ضمن من با نظام شاهنشاهی مخالفم . خیلی غیر دموکراتیکه . مثلا اگه قراره تو ایران شاهنشاهی باشه من فقط به شرطی قبول می کنم که بابای من شاه بشه.
منظورم اینه که چرا باید یه نفر همین جوری بیاد خودش رو شاه معرفی کنه ، بعد هم حکومت بصورت موروثی تو خانواده اش بچرخه . با فرض اینکه شاه فعلی کفایت سیاسی و اخلاقی و … داشته باشه (فرضا) از کجا معلوم که پسرش هم کفایت داشته باشه.
البته دولت های به ظاهر دموکراتیک زیادی هم تو دنیا هستن که از پادشاهی وحشتناک ترن.
وقتی میگم دموکراتیک منظورم معنای واقعیشه.. نظر مردم ، رای مردم ، خواست مردم.
پاسخ:
خُب مگه شما فکر کردید آقا اروند من واقعاً رییسه تو خونه ما؟!
ایشان هم مانند لرد چستر فیلد، لرد بازیش را می کند دیگر! وگرنه همیشه حرف آخر را آقای پدر می زند و می گوید:
چشم!
این قدر بابت پاره ای از مصلحت اندیشی ها ! خودم را سانسور می کنم می ترسم همین روزا خودمم کلا از زندگی کات بشم!
پاسخ:
خدانکنه … اصلاً حالا چرا آنقدر خشن؟ چرا کات؟ مگه دیلیت کردن را بلد نیستی رهبر جنبش؟!
ظاهرن من رسمن “مادر” شدم.نه؟
روز تعطیل بود جناب درویش.
خوش حالم که گرفتین ! دلم نمی آید تن ِ نازک ِ دل نوشته های دوست داشتنی مان بابت خشمی که این چند ماه گلویم را می فشارد آزرده شود
ای داد بیداد ! داستان ناز کردن دیگه چیه آقای درویش؟؟!!
پاسخ:
داد و بیداد هم داره واقعاً … منتها دیگه کار از کار گذشته! نگذشته؟
این چه کاری است که از کار گذشته و فقط من نمیدونم؟؟!!
دقیقاً پاسخش در کامنت یادداشت بالایی (زنانگی و ضعیفگی) مستتر است!