هر موقع که خواستید به عنوان یکی از اهالی زمین از خداوند تشکر کنید، نگاهی به این مرغابی پدرسوخته بیاندازید
تالاب بین المللی شادگان – سه شنبه – ۲۷ مهرماه ۱۳۸۹
بر روی عکس کلیک کنید تا بزرگ تر دیده شود.
16 thoughts on “یک مرغابی پدرسوخته در تالاب شادگان!”
صحنه ی زیبایی بود
درود بر صبای عزیز
چه لحظه ایی رو ثبت کردید!!!
🙂
جالب اینکه در رد پایش هم یک مرغابی پدرسوخته ی دیگر هست
!!
چه بهشتی ست آنجا
ببخشید ها استاد ، جسارتن فقط مرغابیه پدر سوخته نبوده ؛ عکاس هم !ا
یاد عکس ِ اون آهو افتادم که با سرعت روی آب دویده بود ، عکس برگزیده ی نشنال ژئوگرافی ، یادتونه ؟
این شکار لحظه کم از آن ندارد استاد
راست می گویید … خیلی چشم نواز است
رد پای ِ همتایش را می گویم
به مسعود:
چه یادآوری زیبا و به جایی کردی
.
.
و البته عکاس طفلکی کجاش پدرسوخته است! اون مهندس کشاورزی هم زورکی هست! نیست؟
.
.
به فرناز:
بله تالاب شادگان یکی از ارزشمندترین تالاب های ایران و آسیاست.
.
.
به فرشته:
یک لحظه برای آن که ثابت کنیم: خوشبخت هستیم و خوش شانس!
.
.
درود …
سلام مطمئن باشید که باید آن لحظه می بودید واین زیبایی خداوند رو ثبت می کردید
خیلی عالی بود…
عکس دومی هم زیباست
مقدره که ببینیم…وامروز باید من می دیدم..این زیبایی رو
موفق باشید..وشاد وخوشبخت
🙂
پاسخ:
امیدوارم که آدم ها بیشتر چنین مقدرهایی را در زندگی هاشان ببینند و درک کنند.
درود.
تکرار این عکس زیبا ؛ خیلی به جا بود استاد
دست مریزاد
چند تا لایک برای این حسن سلیقه
و اینکه پرسیدید نیست ؟
نه! نیست !!!ا
پاسخ:
عجب؟!
من در پشت حیاط خانه قدیمی ام که ممجوار یک دریاچه بود هر روز به مرغابی های وحشی و بچه هایشان غذا می دادم. آنها من را می شناختند و از دستانم غذا می خوردند
وقتی که همراه با غذا دستانم را هم به آرامی گاز می گرفتند یک احساس علاقه و عشق عجیبی در وجودم به جریان می افتاد که من تا به حال آن را تجربه نکرده بودم.
احتمالا چنین احساسی در آنها هم به وجود می آمد که به من نزدیک می شدند و از دست من غذا می گرفتند.
با آنها بازی و شوخی می کردم و وقتی که می خواستند نان را از من بگیرند دستم را می کشیدم و آنها هم تلاش می کردند که نان را از من بربایند و دیگر فراموش کرده بودند که من دشمن شماره یک آنها هستم و من هم فراموش کرده بودم که آنها را می شود با خورشت فسنجان بر سر سفره شام گذاشت. تازه متوجه شدم که انسان چقدر نسبت به پیرامون خود نادان و بی خبر است.
درود بر آرش عزیز
کاش همیشه این مجال برای مان فراهم باشه تا اینگونه فراموش کنیم!
زنده باشی رفیق صادق …
درویش جان
فکر می کنی ما اگر پدرسوخته شویم می توانیم روی آب راه برویم؟
یاد یک فیلم افتادم که پسرک سیل پل بین روستای محل زندگیش و مدرسه را برده بود و او با راهنمایی معلمش از روِ آب خودش را به مدرسه رسانده بود نام فیلم یادم نمی آید
“اینجا که می نویسم تازه می فهمم که ما چقدر در زبان پارسی از حرف ی استفاده می کنیم چون مجبورم ی را با شیفت ط بزنم”
نام آن فیلم “تولد یک پروانه” اثر مجتبی راعی است که بسیار دوستش دارم.
.
.
در ضمن من فکر می کنم تو همین الان هم کمی تا قسمتی پدرسوخته باشی! می گی نه! بلند شو برو روی آب خودت امتحان کن!!۰
.
درود بر تمامت تنهایی گرامی
“پدر سوخته را خوب آمدی”!!!!!!
آب نیست درویش جان!
آب!
ای بابا چیزی که فراوان است آب است!
تقریبا سه چهارم کره زمین را آب فرا گرفته است رفیق!۰
صحنه ی زیبایی بود
درود بر صبای عزیز
چه لحظه ایی رو ثبت کردید!!!
🙂
جالب اینکه در رد پایش هم یک مرغابی پدرسوخته ی دیگر هست
!!
چه بهشتی ست آنجا
ببخشید ها استاد ، جسارتن فقط مرغابیه پدر سوخته نبوده ؛ عکاس هم !ا
یاد عکس ِ اون آهو افتادم که با سرعت روی آب دویده بود ، عکس برگزیده ی نشنال ژئوگرافی ، یادتونه ؟
این شکار لحظه کم از آن ندارد استاد
راست می گویید … خیلی چشم نواز است
رد پای ِ همتایش را می گویم
به مسعود:

چه یادآوری زیبا و به جایی کردی
.
.
و البته عکاس طفلکی کجاش پدرسوخته است! اون مهندس کشاورزی هم زورکی هست! نیست؟
.
.
به فرناز:
بله تالاب شادگان یکی از ارزشمندترین تالاب های ایران و آسیاست.
.
.
به فرشته:
یک لحظه برای آن که ثابت کنیم: خوشبخت هستیم و خوش شانس!
.
.
درود …
سلام مطمئن باشید که باید آن لحظه می بودید واین زیبایی خداوند رو ثبت می کردید
خیلی عالی بود…
عکس دومی هم زیباست
مقدره که ببینیم…وامروز باید من می دیدم..این زیبایی رو
موفق باشید..وشاد وخوشبخت
🙂
پاسخ:
امیدوارم که آدم ها بیشتر چنین مقدرهایی را در زندگی هاشان ببینند و درک کنند.
درود.
تکرار این عکس زیبا ؛ خیلی به جا بود استاد
دست مریزاد
چند تا لایک برای این حسن سلیقه
و اینکه پرسیدید نیست ؟
نه! نیست !!!ا
پاسخ:
عجب؟!
من در پشت حیاط خانه قدیمی ام که ممجوار یک دریاچه بود هر روز به مرغابی های وحشی و بچه هایشان غذا می دادم. آنها من را می شناختند و از دستانم غذا می خوردند
وقتی که همراه با غذا دستانم را هم به آرامی گاز می گرفتند یک احساس علاقه و عشق عجیبی در وجودم به جریان می افتاد که من تا به حال آن را تجربه نکرده بودم.
احتمالا چنین احساسی در آنها هم به وجود می آمد که به من نزدیک می شدند و از دست من غذا می گرفتند.
با آنها بازی و شوخی می کردم و وقتی که می خواستند نان را از من بگیرند دستم را می کشیدم و آنها هم تلاش می کردند که نان را از من بربایند و دیگر فراموش کرده بودند که من دشمن شماره یک آنها هستم و من هم فراموش کرده بودم که آنها را می شود با خورشت فسنجان بر سر سفره شام گذاشت. تازه متوجه شدم که انسان چقدر نسبت به پیرامون خود نادان و بی خبر است.
درود بر آرش عزیز
کاش همیشه این مجال برای مان فراهم باشه تا اینگونه فراموش کنیم!
زنده باشی رفیق صادق …
درویش جان
فکر می کنی ما اگر پدرسوخته شویم می توانیم روی آب راه برویم؟
یاد یک فیلم افتادم که پسرک سیل پل بین روستای محل زندگیش و مدرسه را برده بود و او با راهنمایی معلمش از روِ آب خودش را به مدرسه رسانده بود نام فیلم یادم نمی آید
“اینجا که می نویسم تازه می فهمم که ما چقدر در زبان پارسی از حرف ی استفاده می کنیم چون مجبورم ی را با شیفت ط بزنم”
نام آن فیلم “تولد یک پروانه” اثر مجتبی راعی است که بسیار دوستش دارم.

.
.
در ضمن من فکر می کنم تو همین الان هم کمی تا قسمتی پدرسوخته باشی! می گی نه! بلند شو برو روی آب خودت امتحان کن!!۰
.
درود بر تمامت تنهایی گرامی
“پدر سوخته را خوب آمدی”!!!!!!
آب نیست درویش جان!
آب!
ای بابا چیزی که فراوان است آب است!
تقریبا سه چهارم کره زمین را آب فرا گرفته است رفیق!۰