پزشكي كه هنوز دوست دارد «گيج منگولي» باشد و با هريپاتر به اوج هيجان و كودكي برسد؛ روزنامهنگاري كه به رغم اقتصاديبودن، ترجيح ميدهد فرمان زندگي در دستان دلش باشد و مادري كه ميكوشد آونگ آهنگين خاطرههاي اين ديار را از گزند فراموشي برهاند، از نگارنده خواستهاند تا در بازي جديد دنياي وبلاگستان وارد شده و از تأثيرگذارترينهاي زندگيش بنويسد. وظيفهاي كه اينك ميكوشم در نخستين صفحههاي خانهي جديد مجازيام اجابت كنم:
1- شايد تأثيرگذارترين رخدادي كه در شكلگيري شخصيتم نقش داشته، خانهبه دوش بودن خانوادهام تا پيش از 20 سالگي بوده است! در حقيقت، به واسطهي شغل پدرم – كه يك نظامي بود – هرگز بيش از چند سال پابند هيچ محل و شهري نميشديم … بروجرد، اصفهان، آبادان، ساوه، نجفآباد، مراغه و تهران در شمار مهمترين سكونتگاههايي هستند كه از هر يك از آنها خاطراتي را در ذخيرهي ذهني خود پرورانده و حمل ميكنم و به همين دليل، تعلق خاطر يا تعصب خاصي نيز به منطقهي ويژهاي ندارم. البته هرچند كه اين رخداد، لزوماً نميتواند يك امتياز محسوب شود، امّا احساسم اين است كه با همهي ضعفها و قوتهايش شخصيت مرا به شدّت متأثر كرده است.
2- سينما، بيترديد يكي ديگر از مؤلفههاي تأثيرگذار در شخصيت من است. سينما را از كودكي بسيار دوست داشتم، يادم هست كه وقتي با پدر و مادرم به ديدن فيلم لورنس عربستان در سينما چهارباغ اصفهان رفته بودم (حدود سال 1353 يا 54)، طاقت ديدن برخي از صحنههاي خشونتآميز آن را نداشته و به زير صندلي ميرفتم و به مادرم ميگفتم: وقتي اون صحنه تموم شد، بگو تا بيام بالا!! با اين وجود، سينما را رها نكردم … در دوران نوجواني و جواني، كارم اين بود كه صبح از خونهمون (در ميدان 88 نارمك) بزنم بيرون، يه روزنامه بخرم و ببينم چه فيلمهايي روي پرده هست كه هنوز نديدهام! به جرأت ميتوانم ادعا كنم كه كمتر سينمايي در تهران هست كه من دستكم يك فيلم در آن نديده باشم؛ از سينما ريولي (كه در سال 1355 براي نخستينبار و همزمان با اكران جهاني آن فيلم كينگكونگ را نمايش ميداد) تا امپاير، راديو سيتي، آتلانتيك، اونيورسال، كاپري، پانوراما، المپيك، ماژستيك، مراد، ميامي، ب ب و … عاشق فيلمهاي نورمن ويزدوم و لويي دوفونس و هارولويد و اوليور هاردي دوستداشتني بودم و از ديدن چندبارهي آنها، آنقدر ميخنديدم كه نفسم بند ميآمد … بعدها كه بزرگتر شدم و مجلهي فيلم هوشنگ گلمكاني و خسرو دهقان هم به بازار آمد، سينما را جديتر دنبال كردم و از شماره 9 مجلهي فيلم تا شمارهي 300 اين ماهنامهي وزين را خريدم و با جزئيات ميخواندم … هنوز هم آن شمارهها در انبار خانهي پدري محفوظ است (البته اگر موشها بگذارند!). با سينما احساس ميكردم كه تمام جهان را گشتهام و رسم و رسوم اغلب مردم را ميدانم … يادش به خير در ايام جشنوارهي فجر (كه از سال 1365 تا 1378 تقريباً تمامي 10 روز جشنواره را سعي ميكردم كه ببلعم) كمتر فيلمي بود كه از دستم در ميرفت … حتا اگه شده براي ديدنش از ساعت 5 صبح در صف به ايستم (مثل ديكتاتور بزرگ چاپلين كه بعد از انقلاب براي نخستينبار در سالن شماره 2 عصرجديد – فكر كنم سال 1368 – اكران شد). سينما هنوز هم براي من مقولهي ارزشمندي است، هرچند كه ديگر بسياري از فيلمهاي آن روزها را نميتوانم تحمل كنم! يادمه همين چند وقت پيش تلويزيون فيلم رستوران بزرگ از لوييدوفونس را پخش ميكرد، فيلمي كه من در سال 1358 آن را در سينما مولنروژ ديده بودم و در سكانسي از فيلم آنقدر خنديدم كه بياختيار سرم به ديوار پشت صندلي (رديف اول بودم) اصابت كرد و تا مدتها درد ميكرد! اما اين بار نهتنها خندهام نميگرفت، بلكه تحمل دنبال كردن آن فيلم را تا به انتها هم نداشتم! با اين وجود، هنوز هم پيدا ميشوند فيلمهايي كه به شدت منقلبم ميكنند و دلم را ميلرزانند (مثل ذهن زيبا، كوهستان سرد، بازي، هشت بازمانده، ناصرالدينشاه آكتور سينما، خانه دوست كجاست، رانندگي براي خانم دوشيزه ديزي، زير تيغ، مارمولك، آدم برفي و …).
3- حضور «اروند» و نگاه استثنايي و بكرش به زندگي، يكي ديگر از تلنگرهاي جدي زندگيم است و بايد اعتراف كنم كه يكي از بهانههاي دلپذير من براي حركت و فراگرفتن و آموختن بيشتر. احساس ميكنم از او بسيار آموختهام؛ اينكه بايد تا ميتونم رفتارها و گفتارهاي عجيب و غريب مردمان را فراموش كنم و نديده بگيرم؛ اينكه تا ميتونم بايد بخندم؛ اينكه براي رسيدن به چيزي كه دوست دارم، سمجبازي درآرم و اينكه كينهاي از كسي را در دلم حمل نكنم … بچهها موجودات غريبي هستند … همان فرشتهها هستند؛ قدرشان را بايد بدانيم … بگذاريد يك اعتراف ديگر هم بكنم! خيلي از مأموريتها و سفرهايي را كه ميروم، تنها به عشق اروند است كه ميدانم همسفر هميشه مشتاق و پرسشگر من در اين سفرهاست.
4- اينترنت و دنياي وبلاگستان يكي ديگر از تأثيرگذارهاست، پديدهاي كه احساس ميكنم مشتاقانه و با كمترين منت ممكن، ميكوشد تا دريچهي ذهنم را به جهان بازتر و بازتر سازد. براي همين بايد از حسين درخشان و نيكآهنگ كوثر كه اصولاً مرا با مقولهي وبلاگنويسي آشنا كرده و اشتياقش را در من دوچندان ساختند، صميمانه تشكر كنم. آخر از زماني كه خودم را شناختم، يكي از دوستداشتنيتر لحظات زندگيم را در كلاسهاي انشاء سپري كرده و هميشه مشتاق فرارسيدن زنگ انشاء بودم و معلوم است براي كسي كه ديوانهوار به نوشتن عشق ميورزد، آشنايي با تريبوني پرنفوذ و پويا به نام وبلاگ تا چه اندازه ميتواند موهبت تلقي شود!
5- واپسين مؤلفهي تأثيرگذار در زندگيم، بيشك رشتهي تحصيلي و محيط كاريام در باغ ملّي گياهشناسي ايران است؛ يعني همان چيزي كه دوست داشتم … محيطي آرام و دلپذير با همكاراني مهربان و صميمي … خداوند را هميشه به دليل چنين بختياري شاكر خواهم بود … هر چند ممكن است اين بختياري با بسياري از معيارهاي زندگي مادي و مرفه امروز در تضاد باشد! به همين دليل است كه تنها سند مالكيتي كه بعد از 19 سال خدمت به نامم دارم، يك تلفن همراه است و بس!
در ادامه از باباي عزيز فردا، نيكآهنگ كوثر، محمّد آقازاده، محمّد افراسيابي، ناصر خالديان، محمدرضا نوروزي و حميدرضا بيتقصير عزيز ميخواهم تا به اين بازي پيوسته و از تأثيرگذارترينهاي زندگيشان سخن گويند.
خانه نو مبارک جناب درویش… این لینک را به جای لینک قدیم بگذارم یا هر دو را در لیست داشته باشم ؟
خواندنی و جالب بود
بسیار خواندنی …
در ضمن ، دلم برای اروند کوچکی که پیش دبستانی می رفت تنگ شد