عکس نخست آزارم می دهد، نگرانم میکند و پژمردهام میسازد … اما دوّمی روشنم میدارد، بال و پرم میکشد، امیدم میبخشد …
راستی چرا عکسهایی را نگیریم که زندگی را نشان دهند نه این که حبس کنند؟
قفسی میسازم از رنگ
میفروشم به شما
که به آواز قناری که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود …
سهراب سپهری
بشت دریاها شهری است
که در آن بنجرهها رو به تجلی بازاست
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله .به یک خواب لطیف
خاک موسقی احساس ترا می شنود………..
خاک موسقی احساس ترا می شنود
و صدای بر مرغان اساطیر می آید در باد
بشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب وخرد وروشنی اند
بشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت…..
این شعر احساس من بود که در غالب شخصیتت می گنجه
از آشناییت خوشبختم
منتظرت هستم
سلام بر سید مهدی عزیز: ممنون که شخصیت مرا اینگونه می بینی هموطن عزیز. درود بر شما. آنها را خواندی؟
سلام
میدونم که با سرچ در اینترنت بتونم برای موضوعی که گفتم راهی ژیدا کرد
فهمیدم مطالبت. توجهت به خوانندگان وبلاگت.به روزبودنت.و…..موثرند
ولی اگر راه فنی ای بلدی لطفا برای صرفه جویی در وقتم به من بگو ممنونم
از مطالبت خم استفاده کردم
همینطور به وبلاگم لینکت کردم
موفق باشی
درود بر سید مهدی عزیز: فرمولی وجود ندارد برادر … با عشق بنویس و این عشق را صمیمانه با مخاطبانت به اشتراک بگذار. برایشان ارزش قایل شو و نشان ده که آنچه را که انتشار می دهی … ارزشمند است و برایش وقت گذاشته ای … آنگاه دقیقا همان اتفاقی خواهد افتاد که باید بیافتد. درود …