اروند و هملت ؛ شازده کوچولوی دانمارک!
سهشنبه، شازده کوچولوی مامانی و پدر رفت به دیدن هملت، شازده کوچولوی دانمارک! کاری از رضا بابک که به نظرم خیلی پیرتر از اون چیزی بود که فکر میکردم … هرچند هنوز دلش جووون بود! نبود؟ چونکه تونست یه عالمه ما آدم کوچیکارو با کار نمایشی قشنگش بخندونه …
تازه یه هوار بازیگر خوب هم توی این تئأتر بازی میکردند که البته برای من از همه آشناتر، خانوم لیلی رشیدی، شخصیت دوستداشتنی فیلم دربه درها بود. بقیهی بازیگران این نمایش عبارت بودند از: پرستو گلستانی، بهرام شاه محمد لو، جمشید جهانزاده، داریوش موفق، علی رضا ناصحی، مریم بیدختی، حمید فلاحی، محمد زیگساری و حسن دادشکر.
وقتی نمایش تموم شد و اومدم بیرون، یه خانومی دست منو گرفت و برد در کنار دفتری که در آن فقط آدمکوچیکا میتونستند نظرشونو در باره هملت بنویسند. مامانی از من پرسید چی نوشتی؟ گفتم: نوشتم تئاتر خوبی بود. پدر گفت چرا: گفتم چون که میگفت آدم باید با قلبش همه چیزو ببینه تا با مخش … کاری که ما بلدیم انجام بدیم!
راستی بچهها! علاوه بر رضا بابک من در کنار آقای بازیگر (عزتالله انتظامی) هم عکس گرفتم و البته در کنار خیلی کارهای هنری دیگه مثل این!
تازه غذاهای رستورانش هم خیلی جالب بود؛ چون که همهشون گیاهی بود و بدون گوشت! اصلاً می دونید چیه؟ همه چیز باغ هنرمندان قشنگه، حتا درختای لختش!
پس دیگه معطل نکنید … از همین حالا شروع کنید به غر زدن تا مامان و پدرتونو راضی کنید به دیدن این نمایش جالب که توش البته یه عالمه حرف هم میپرونند که آدمبزرگا خوششون میآد! نمیآد؟
تازه هم وبلاگ دارند و هم سایت … از طریق سایت هم میتونید بلیطاتونو رزرو کنید.
یه چیزی!
امروز وقتی پدر اومد دنبالم، بهش گفتم: میدونی قلب میگو کجاشه؟ گفت: نه! گفتم: توی سرشه! انگار میگو هم مثل ما آدمکوچیکا و هملت با قلبش همه چیزو میبینه! نه؟
7th ژانویه 2010 در 20:53
چه خوب اروند جان. اتفاقن همین امروز خبرش رو تو ایران تئاتر خوندم. ظاهران آقای بابک 4 سال پیش تصمیم گرفته نمایش رو رو صحنه ببره اونم بعد از سال ها…
اینم لینکش: http://theater.ir/news.show/+28183
خودت بخونش.
7th ژانویه 2010 در 21:20
ممنون. لینک مفیدی بود.
7th ژانویه 2010 در 23:05
بد نگذره اروندخان … البته اگه بجای رستوران یه پیتزای کوچولوی کوچولو بود حالش تکمیل تر نمی شد؟ می شد؟
7th ژانویه 2010 در 23:09
اتفاقاَ من پیتزا خوردم! چون پیتزای سرآشپزش با اینکه نه گوشت داشت نه سوسیس و نه کالباس … ولی خیلی خوشمزه بود!
راستی! می بینم که چند روزه داری بدجوری به من می بازی عمو جوووون!
8th ژانویه 2010 در 01:03
چطوری اروند؟
خوبه روزهایی که م..م دلی خان در خانه هنرمند دان برنامه داره بیایی جالبه
راستی حالاکه اومدید سعادت آباد بهانه بگیر با درویش خان بیایید پارک ملت یک عالمی کتلت و الویه هم درست کنیدخبر بده منم بیام خونه من اونور پارک ملته هم حیوان هارو بهت معرفی می کنم هم تا می تونم می خورم تازه دو نفری اینقدر بهانه می گیریم و درویش خان تورو دروایس می افته که بعدش میریم پیتزا خورون
کاری می منیم که درویش خان یک ماه بره کویر لوت اضافه کاری!
8th ژانویه 2010 در 01:11
بیا و برای درویش خان یک ماشین بیابون گردی بخر
راستی یک دست کت و شلوار هاکوپیان هم بخری خوبه
برای جشن تولدش هم یک لب تاب بخر
8th ژانویه 2010 در 01:17
راستی درویش خان در خانه هم مانند اداره خوش اخلاق است؟تا بحال از غذا بهانه گرفته مثلا قورمه سبزی آبکی را با ظرف به دیوار بکوبد و زهر چشم بگیرد؟چه غذایی دوست دارد و دوست ندارد؟اگر صبح ببیند جورابش سوراخ باشد جوراب را به طرف راست و یا چپ پرتاب می کند؟
8th ژانویه 2010 در 01:20
راستی و راستی و راستی
مگه من داروغه هستم که اینهارو می پرسم؟
8th ژانویه 2010 در 09:12
اولا درویش خان حاضره بدون اضافه کاری هم بره کویر لوت!
دوماَ موافقم! مگه تو داروغه ای؟!
8th ژانویه 2010 در 20:02
به به! هم نمایش زیبا هم غذای سالم.
عکس ها هم خیلی عالی بود اروند بزرگمرد کوچک در کنار هنرمندای بزرگ.
8th ژانویه 2010 در 20:16
کسی چه می دونه؟ شاید یه روز آقای رضا بابک هم با افتخار از این عکس یاد کرد! نه؟
8th ژانویه 2010 در 21:51
حتما همین طوره اروند جان شک نکن که یک روز اونایی که در کنار تو عکس گرفتند با افتخار می گن که این آقایی که ما باهاش عکس گرفتیم اروند درویش .
امیدوارم یک روز هم این افتخار نصیب من بشه. دوستت دارم خیلی زیاد :×
8th ژانویه 2010 در 22:31
قبوله … حتماً یه دونه عکس باهات می گیرم! به شرط اینکه اون لباس خوشگله تو بپوشی!!
8th ژانویه 2010 در 23:17
[…] اروند و هملت ؛ شازده کوچولوی دانمارک! » […]
9th ژانویه 2010 در 00:11
اروند جان تعريفاتت وادارم كرد صدرا را ببرم. ان شاءا… چهارشنبه. موفق باشي.
9th ژانویه 2010 در 03:20
منتظر خوندن گزارش تئاتر گردی تون می مونم!
9th ژانویه 2010 در 08:34
چقدر خوش حالم که دوسش داشتی عزیزکم…
با نظراتت موافقم در بست!
به نظ من هم ویولونش و حتا ژست بازیگر هنگام ایفای نقشش حرف نداشت!
راستی من مرده ی اون ژستت شدم کنا آقای بابک!
9th ژانویه 2010 در 09:20
باباجون! ژستاي من يكي از يكي كُشنده تره!! مگه نه؟
9th ژانویه 2010 در 09:22
بر منکرش لعنت!
پاسخ:
دوبار لعنت … سه بار لعنت … تازه بر چشم بد هم لعنت! اصلاً بتركه چشم حسود … بيا زندگي! واسا … مي خوام پياده كنم هر كي و هر چي كه چشمش بده!
9th ژانویه 2010 در 10:17
خوش به حالتون که تو تهران یه عالمه سالن تئاتر دارین . ما تو رشت مُردیم از حسرت یه سالن تئاتر درست و حسابی.
قدر مامانی و پدر رو بدون که از وقت استراحتشون برای تو مایه میگذارن . ازشون تشکر کردی؟ یه وقت فکر نکردی که وظیفه شونه؟ گرچه وظیفه شونه! وظیفه ی همه ی پدر و مادرهاست که وسائل رفاه و تفریح بچه ها رو فراهم کنن . ولی بچه ها حق ندارن اینطوری فکر کنن .
در مورد عکس هم … بابا خوش تیپ!
9th ژانویه 2010 در 10:25
اما عوضش اينقدر اينجا ترافيكش سنگينه كه يك سينما رفتن يا تئاتر ديدن معمولي مي تونه حسابي آدما رو پنچر و كلافه كنه … من كه هواي خوش و نم دار رشت و مردم مهمان نواز ديار دكتر حشمت را ترجيح مي دم به اين همه زرق و برق و ازدحام و بوق و دود …
در مورد عكس هم ممنون كه باز هم به درستي واقعيتها را مورد تأييد قرار مي دهيد! نمي دهيد؟
9th ژانویه 2010 در 12:01
اروند دوباره اومدم نظرتو راجع به دلقک و صدای جیر جیر گوشاش بدونم
پاسخ:
تو از کجا می دونی؟ مگه شما هم رفتید به دیدن هاملت؟!
9th ژانویه 2010 در 12:02
موافقم!با پیاده کردن هرکس و هر چیز که چشمش بده!
پاسخ:
پیاده می کنم … پس هستم!
9th ژانویه 2010 در 12:17
ممنون از تعریف هایی که از دیار ما و همشهریمان کردی . میرزاکوچک ِ بزرگ را یادت نرود . بخشی از تاریخ مدیون میرزاست .
امروز بارون خوبی اومد. کلا بارون رو خیلی دوست دارم .
بهمن ماه چند روز تعطیلی پشت سر هم هست . شاید بتونی با مامانی و پدر به ما سر بزنی .خوشحال میشیم .
پاسخ:
میرزا را خیلی دوست دارم … او بزرگ بود و از اهالی فردا بود … هنوز هم به نظرم او درک نشده است. میرزا کوچک یکی از بزرگترین انسانهایی است که جهان تاکنون به خود دیده است. امیدوارم بتوانم مزاحمتون بشوم و از اون غذاهای خوشمزه گیلکی نوش جان کنم و کنیم!
9th ژانویه 2010 در 13:42
اروند عزيزم، نه قربونت برم ارباب اصلي مامان صدراست. صدرا پادشاهيه كه وظايفش را به مادر محترمه تفويض كرده. بنده هم راننده اي بيش نيستم!
9th ژانویه 2010 در 15:12
طفلكي … حالا راننده ي خوش فرموني هستي يا نه؟!
9th ژانویه 2010 در 17:48
شما کلا مراحمید … خوشحال میشم و میشیم!
9th ژانویه 2010 در 19:36
شما هم، هم!
10th ژانویه 2010 در 16:26
به به چه اقا پسری!
جالبه !من این نمایش را سرچ کردم به این جا رسیدم بعد دیدم ای بابا!این جا که خونه آشناست.یکی از دوستانم تعریف این نمایش را زیاد کرده بود و ما دنبال یک فقره بچه می گشتیم که با من و متعلقه بیاد بریم ما ضایع نشیم!
حاضری برای بار دوم تئاتر رو ببینی شازده کوچولو؟
10th ژانویه 2010 در 22:17
من که از خدامه! ولی باید از پدرم اجازه مو بگیرید.
11th ژانویه 2010 در 10:41
اروند نازنین
گفتم برایت خواهم نوشت،
پس مینویسم اگرچه بسیار سخت است.
اگر یادم باشد برای “پدر ” گفته بودم:
من در 7 سالگی 28 سالم بود،
در 28 سالگی 40 ساله شدم،
و الان در 50 سالگی 7 ساله هستم.
اروند نازنین
بیاد داری آن داستان لواشک ترش را ؟
حسی عجیب تو را فرا گرفته بود ،
ذهن را به پرواز درآوردی،
انوقت بستر دیدن با ” چشم قلب ” برایت فراهم شد
اگر چه ترش مزه بود .
و باز بیاد داری ماجرای آن سینی پر از پیتزاو نوشابه را؟
“پدر | با ” چشم قلب ” ( بخوان دل ) صحنه را دید و آن چنان کرد ،
و فردا در راه بازگشت آنچه را با هوشمندی ها و ذهن خوش نقشش یافته بود در آن گفتگوی عمیقن زیبا با تو در میان نهاد .
از عکس های مهدی مصباحی بگویم:
باز هم پدر با ” چشم قلب” به آن تکه رنگهای عجیب قشنگ نگاه کرده بود . تکه رنگهائی که درونشان پویائی ، تحرک و ربایش های ژرف زندگی نمایان بود .
اما تو فرای این زیبائی با رنگین کمان ذهن پویا و هوشیار خود برخ ما کشیدی که عکس نشانه هائی دارد از توان بهره گیری از هر چیز ، هرکس ،و………… در هر شرایطی.
اروند نازنین،
زندگی را باید زیست،
برای این زیستن باید که با هوشمندی از بستر خردورزی بینائی دیدن با ” چشم قلب” را بیابی.
در این پیمایش به ژرفائی میرسی که با این متر ها نمی توان اندازه گرفت .و بعد در آن ژرفا،
حس عجیبی تو را فرا میگیرد ،
و بعد ،
نگاهت گرم می شود ،
نگاهی گرم و صمیمی به همه چیز ، همه کس ، همه جا ،
به دیگران کنار خود ،
به آب ، آسمان ، پرنده ها،…..
به سبزینه گیاهان ،
وبعد دچار میشوی ، دچار که شدی آنوقت میتوانی اهلی کنی ، اهلی شوی.
وقتی اهلی شدی ،
وقتی اهلی کردی ،
اگر بخواهی زندگی را نقاشی کنی میبینی،
مداد رنگی سیاه و خاکستری ات نو نو مانده و نوک هایشان تیز تیز است
اما مداد های سبز ، قرمز ، زرد ، آبی ،…… همه کوچک شده اند با نوک های به ته رسیده
به پدر بگو
” دریچه های شعور مرا بهم بزنید
روان کنید مکرا بدنبال بادبادک های آن روز ها
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید .
پاسخ:
نوشته ات را خواندم … یکبار هم پدرم برایم خواند … گفت: نظرت چیست؟ خندیدم … احساس کردم شما باید مرا خیلی دوست داشته باشید که اینگونه برایم می نویسید … نوشته ات را می گذارم برای وقتی که هم قد غزل تو شدم … شاید جوابت را دادم عمو …
11th ژانویه 2010 در 14:26
باید اعتراف کنم که معرکه بود، معرکه…
با تک تک کلمات آقای محسن روحم زیر وزبر شد… .
سپاس.
12th ژانویه 2010 در 21:16
اییییینه … فرق بین رفیقای ما با رفیییییقای بعضیا!