يه آقا چوپانه با بع بع اي هاش!
و سرانجام نخستين اثر مكتوب و مصور اروند درويش بر جريدهي عالم به ثبت رسيد و مورد تحسين پدر و مادر و البته استاد مهربون و معلمهاي عزيز نقاشياش قرار گرفت.
پس اين شما و اين داستان زيبا و كاملاً اخلاقي «يه آقا چوپانه با بع بع اي هاش» كه در شانزدهم شهريورماه 1386 در شش صفحه توسط او به رشته تحرير درآمد؛ داستاني كه هم نويسنده و هم تصويرگرش بود!
يكي بود، يكي نبود؛ زير گنبد كبود هيچكس نبود … يه روز يه آقا چوپانه بود با بع بع اي هاش كه داشت گلهداري ميكرد.
يه روز يه دونه از بع بع اي ها ناراحت شده بود، اين بع بع اي ما از گله و آقا چوپانه فرار كرد …
يه هو، بع بع اي ما كه داشت ميرفت، يه درختي بود كه پشت اون يه آقا گرگه بود …
آقا گرگه يواشكي ميخواست بع بع اي ما را بخوره كه يه دفعهاي سر و كلهي آقا چوپان ما پيداش شد و گرگه ما رو ترسوند و گرگ ما فرار كرد …
ديگه بع بع اي قصه ما متوجه اشتباهش شد كه نبايد از گله جدا بشه …
قصه ما به سر رسيد، كلاغه بخونش نرسيد.
پيوست:
تو اين مدتي كه نبودم، چيزها ديدم در روي زمين! مثلاً سي دياي ديدم اندازهي خودم در ابيانه؛ گاوي ديدم مرده و پوسيده! عمو كوثر مهربون رو در گربايگان فسا ديدم … در يك همايش ملّي شركت كردم … به ديدن كوه نمك در جاده قم به آوه رفتم؛ از خونهي طباطباييها ديدن كردم؛ به زيارت خواجهي حافظ شيراز رفتم و با همنام واقعي خودم عكس يادگاري گرفتم؛ سنگ قبر مامان بزرگ درويش رو تنهايي شستم؛ بادي بيلدينگ و درياي انزلي هم رفتم و سرانجام تونستم بدون پايه كمكي و با حمايت دايي ميلاد دوچرخه سواري كنم.
18th سپتامبر 2007 در 11:33
🙂
به به…حسابی خوش گذشته ها….
19th سپتامبر 2007 در 11:19
اروند جون ما بهت افتخار میکنیم … نقاشی هات خیلی عالی هستند … داستانت هم عبرت آموز .
حتما حیلی منتظر اول مهری نه ؟ امسال میری مدرسه؟
واااااااای منتظر عکسای 31 شهریورت هستم (اعتراف میکنم اولش نوشتم اول مهرو بعد دیدیم جشن شکوفه ها 31 شهریوره :)) )
راستی جای بابای فردا اینجا حسابی خالیه . : (
20th سپتامبر 2007 در 00:03
…و درست توي همين مدت بود كه خيلي بيشتر ازهميشه دلم برات تنگ شده بود.
قصه ات را دوست داشتم، اروندم. نقاشي هايش زيبا بود. ولي نه زيبا نبود… بي نظير بود. شاد باشي هميشه و در گشت و گذار.
به بابايي سلام برسون، خيلي زياد
22nd سپتامبر 2007 در 09:32
الان رفتی مدرسه؟
22nd سپتامبر 2007 در 16:28
اروند جان
خیلی ممنون که به وبلاگ من سر زدی. قصه بع بع ای ها و آقا چوپان خیلی قشنگ بود. نقاشی هایت هم خیلی قشنگند. ساختمان های ابیانه هم خوش رنگند اگر دوست داشتی از ابیانه هم که تازه گی ها رفته ای بیشتر نقاشی بکش. موفق باشی .
22nd سپتامبر 2007 در 22:02
راستی يادم رفت بگم گردو هم نوش جان . حتما دستات سبز سبز شدن .
24th سپتامبر 2007 در 12:17
سلام اروند جان/خیلی به وجد اومدم از دیدن وبلاگت/نقاشی هات بی نظیر بود/تا زمانی که زندگی رو به سادگی درخت تو نقاشی هات ببینی ازش لذت می بری/من با دیدنه وبلاگت یاد شازده کوچولو افتادم./شاد باشی و پویا.
26th سپتامبر 2007 در 13:17
سلام به اروند هنرمند و بابای خوبش
آفرین به این همه ذوق و استعداد
آفرین به این همه هنر
امیدوارم روز به روز شکوفایی و بالندگی بیشتری پیدا کنی
اینجور بابایی هم همیشه بهت افتخار میكنه
البته از اين بابا و اين پسر هميشه بيشتر از اينا هم توقع داريم
خيلي مخلصيم.
30th سپتامبر 2007 در 20:07
نمي دونم شازده كوچولوي كلاس اولي ما الان در چه حالي است… ولي مي دونم كه خودم دورادور در حس و حال نزديك شدن به تولد اروند عزيز و دردانه هستم.
فقط 2 روز مونده
2nd اکتبر 2007 در 01:15
اروند جون امسال کلاس اولی میشدی دیگه آره؟…یا شاید چون نیمه دومی امسال باید آمادگی بری؟ … اگه پست جدید نذاری من به شدت گیج خواهم موند!!
2nd اکتبر 2007 در 01:16
وووووووووووووااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییی تولدت مباااااااااااااارررررررررررررررکککککککککککک :× :×
2nd اکتبر 2007 در 18:58
اروندم تولدت مبارك
مهندس درويش عزيز، به شما و همسر گراميتون روز پدر شدن و مادر شدن را تبريك ميگم…
14th ژانویه 2008 در 15:51
عالی بود.
24th اکتبر 2009 در 13:28
هی!من چرا اینجا رو تا حالا کشف نکرده بودم!!!!!؟
نقاشیها عالیه واقعا
1st مارس 2010 در 08:51
بسیاررررررر عالی بود اروندی……..بابا ای کیو 160..
1st مارس 2010 در 10:00
خيلي ممنون.