اول شدم
امروز جشنواره کارنامه در مدرسه ما برگزار شد و من اول شدم.
هم در کلاس خودم و هم در بین سومی های منطقه 2 تهران.
در زبان انگلیسی و زبان فرانسه هم اول شدم.
تازه تو مسابقه طناب کشی هم که بین استقلالی ها و پرسپولیسی ها برگزار شد، باز هم اول شدم.
از همه بامزه تر این که تو مسابقه قرعه کشی هم شانس با من بود و شماره اروند درویش (48) به عنوان برنده اعلام شد.
اینا هم که دیدید مدارکش بود!
آخرین یادداشت پدر در وبلاگ پسر!
امروز، رسماً کلاس سوّم ابتدایی برای اروند به پایان رسید … آخرین امتحانش را داد و وقتی به دنبالش رفتم، پیش از آن که بگوید: آخرین امتحان را چگونه داده است؟ گفت: میخواهد از این پس خودش در وبلاگش بنویسد!
آنقدر با قاطعیت هم این حرف را زد که احساس کردم برای زدن این حرف خیلی فکر کرده و باید به نظرش احترام نهاد؛ هرچند نظر من چیز دیگری بود و من دوست داشتم محتوای این وبلاگ را به فرزند اروند هدیه دهم تا بداند که پدرش چگونه بزرگ شده است و زندگی را چگونه می دیده است …
در طول زندگی برای هر آدم بزرگی، یه روزایی فراموش نشدنیه …
نخستین روزی که به مدرسه می روی؛ نخستین باری که در حضور جمع تشویق می شوی؛ نخستین جایزه ای که از معلم می گیری؛ نخستین روزی که به خدمت سربازی می روی؛ نخستین روزی که وارد دانشگاه می شوی؛ نخستین نگاهی که دلت را می لرزاند؛ نخستین باری که انگشت کوچکت با انگشتان حریری و نرم فرزندت گره می خورد … و حالا امروز هم برای پدر اروند روزی فراموش نشدنی است …
ششم خرداد 1389 ؛ روزی که احساس کردم پسرم، مرد شده است …
و حالا دوست دارم سعادت درک این لحظه را با اهالی دوست داشتنی اتاق آبی به اشتراک نهم …
به قول شادروان بیژن جلالی:
سعادت، نان گرم
و خوشبویی ست
که بی اختیار می خواهیم
لقمه ای از آن را
به دیگری بدهیم
مهم نیست چه میگویی، بچهها نتیجهی خود را میگیرند!
امروز صبح در برنامه سلام تهران، خانم بسطامی داشت یه خبر نیمه جالب را اعلام میکرد که عکسالعمل اروند آن خبر را جالب کرد!
خبر این بود که گویا وزارت آموزش و پرورش سرانجام شرط معدل را برای ثبت نام دانشآموزان در مقاطع پیش دانشگاهی حذف کرده است.
اروند که این خبر را شنید، سریع خودشو به اهل منزل رساند و با خوشحالی زایدالوصفی گفت: آخ جوون … حالا دیگه اگه صفر هم بیارم تو دانشگاه قبول میشم و نیازی نیست درس بخوانم!!
راستی! این تمایل به انتروپی از کجا میآد بچهها؟!
ای ایران ؛ ای خانه ی پرشکوه من!
مدرسه داره روزهای آخرش رو می گذرونه و منم تمامی وسایلم را از کمد مدرسه جمع کردم و به خونه آوردم …
یه چیزایی از اون وسایل، واسه مامانی و پدر خیلی جالب بودند …
مثل تصویر این آقای بدون سر!
یا این قصه با عنوان “داستان فیل” … نگاه کنید به شیرازه ی دفتر!
و یا خاطرات اول تا سوم دبستان …
و البته آنچه که در باره ی ایران نوشته بودم …
به نظر شما کدامیک جالب تر هستند؟!
ثبت یک روش جدید خوابیدن در کتاب گینس توسط اروند درویش!
این روش خوابیدن، به ویژه در هنگام رزمایش های شبانه توصیه می شود! زیرا امکان ضربات ناغافلکی دشمن را و شبیخون های غیرفرهنگی شان را به کمینه می رساند! نمیرساند؟
گفتنی آن که این رکورد جهانی در ساعت 22:12 دقیقه 29 اردیبهشت 1389، همزمان با ورود پدر از اصفهان به منزل رخ داد! آخه طفلکی اروند یه عالمه ذوق داشت تا پدرشو قبل از خواب ببینه و واسه همین تا این موقع خودشو نگه داشته و مقاومت کرده بود تا نخوابه!
می دونید؟ یه موقع هایی فکر میکنم: می شه تو دنیا چیزی شیرین تر و کهربا تر و لذت بخش تر و ارزشمند تر و گرانبهاتر و زیباتر و بیادماندنی تر و … از این صحنه هم واسه آدم آفرید تا یادش باشه و بمونه که رفیق آسمونی خییییلی دوسش داره! نداره؟
اروند به لامبورگینی نزدیک تر شد! نشد؟
چند وقت پیش سرانجام قلکم پرپول شد! همان طور که در تصویر بالایی می بینید، گفتن نداره که قلکم را معمولاً از خودم دور نمی کنم! می کنم؟
خلاصه تصمیم گرفتم که افتخار تبدیل سکه های موجود در قلک را به اسکناس، از آن بابابزرگ جمال کنم. چون بابابزرگ معلم حرفه و فن بوده و سرش تو حسابه!
این هم رسید چنج پول که به بابابزرگ دادم!
خلاصه با این 140 هزار تومان، یک گام اساسی دیگر به سوی خریدن یک فروند لامبورگینی نزدیک تر شدم! نشدم؟
درس تازه ی دیگری از اروند: روزگار را سخت نگیرید!
هفتهی پیش آقای پدر دوباره دسته گل به آب داد و یه تصادف کوچولو با ماشینش کرد که 643 هزارتومان خسارت بهش خورد! اون هم در حالی که مطابق معمول نگران تأمین هزینهی اجاره خانه این ماه هم بود!
ماجرا از این جا آغاز شد که معلم موسیقی ام، خانم زنگنه دستور داد تا برای من یک ویولون جدید خریداری شود؛ زیرا دیگه بزرگ شده بودم و باید از ساز سه چهارم استفاده میکردم! منتها نخستین ویولونی که تهیه کردیم، مورد پسند استاد قرار نگرفت و مجبور شدیم آن را پس دهیم.
فردای آن روز که پدر اومد دم مدرسه دنبالم، خواست که به سمت خیابان بهار و مغازه استاد رمضانی برود تا ویولون مربوطه را خریداری کند؛ منتها من بهش گفتم: الآن خستهام … بگذار یه استراحتی چیزی بکنیم و بعد راه بیوفتیم برویم بخریم … اما پدر گفت: حالا که اومدیم بیرون یه هویی بخریم و تمومش کنیم …
خلاصه من هم قبول کردم و راه افتادیم (از بس که بچه حرف گوش کنی هستم) که چشمتون روز بد نبینه، همونجور یههواکی یا ناغافلکی، زدیم به یه دونه 206 دیگه که سر هفدهم تو بزرگراه کردستان یه دفعه زد رو ترمز تا بپیچه!
البته آقای راننده (جناب امیری)، خیلی آدم خوبی بود و قبول کرد که مقصر خودش بوده که یه هویی زده رو ترمز! تازه اومد سراغ من که منو هم دلداری بده! منتها من یه نگاهی به تصادف انداختم و گفتم: اشکالی نداره، پیش میآد … نگران نباشید!
آقا من که این جمله رو گفتم، ایشون رو کرد به پدر و گفت: من کارمند سازمان ملی جوانان هستم، دارم یه کلاسی پیش یک استاد فلسفه میروم که همهی حرفش همینه! این که زیاد غصه زندگی رو نخورید؛ چون پیش میآد و از پیشآمدها نمیشه فرار کرد!!
خلاصه ما کلی با اون آقای امیری رفیق شدیم و تازه رفتم واسش بستنی قیفی هم خریدم!
پدر هم درس خوبی گرفت و متوجه شد که از این به بعد باید همیشه حرف، حرف اروند باشه!
به همین خاطر، به جای یک ویولون 100 هزارتومانی، بهترین ویولن سه چهارم مغازه را برام خرید و 65 هزارتومان هم بیشتر پول داد و گفت: گور بابای اجاره خونه … حالا تا اون موقع یه کاریش میکنیم! نمیکنیم؟
ستاره را گفتم:
کجاست مقصد این کهکشان سرگشته؟
کجاست خانه این ناخدای سرگردان؟
کجا به آب رسد تشنه با فریب سراب؟
ستاره گفت که خاموش، لحظه را دریاب
“فریدون مشیری“
هدایای اروند برای امیر طاها!
یکی از ابتکارهایی که در سال جدید انجام دادم، تبادل سی دیهای کارتون بین دوستان بود؛ چون به این ترتیب، هم فیلمهای بیشتری میدیدم، هم فشار کمتری به جیب پدر وارد میکردم! نمیکردم؟
منتها از اون جا که من کمی تا قسمتی شیطوون تشریف دارم، واسه فرستادن سی دی به امیر طاها، این متن را هم نوشتم!
البته خداییش سنگ تموم هم گذاشتم و یه عالمه خوراکی هم باهاش فرستادم تا موقع دیدن کارتون، روزگار بهش بیشتر خوش بگذره!
خب حالا شما فکر میکنید امیر طاها بعد از دیدن هدیهی من چیکار کرد؟ آیا او هم گرفت دست دوست؟
خواب پلنگی!
عملیات بزغالهگیری امیدخان را که یادتان هست؟
این هم شیوهی خوابیدن ایشان که بیشباهت به پلنگ نیست! هست؟
از قضا نام معبود وی هم شیرین است که نشان میدهد شکارچی قهاری است! نیست؟
حالا همهشون در کنار زریوار هستند، در نگین کردستان …
این را نوشتم که بدانند یادشون هستیم و سفر خوشی را برای عمو محسن و دیگر جهتیهای عزیز آرزو داریم.
و البته مطمئن هستم که اینبار دیگه تو گل هم گیر نمیکنند و فقط پامیکوبونند!
اروند و اینشتین!
اروند: من فهمیدم چرا این آقاهه کله اش اینقده گُنده بوده!
پدر: چرا پسرم؟
اروند: آخه واسه اون همه چیزایی که می دونسته، باید جا باز می کرده!
می دونید؟ هر پدری دوس داره که پسرش روزی اینشتین بشه، جز پدر اینشتین!
اگه گفتید چرا؟
پسا گفتار:
فردا تولد خاله فرزانهی عزیز است …
خاله فرزانه بی شک ستون استوار خانواده کوچک، اما بزرگ عمو محسن دوست داشتنی ماست و پدرم میگوید: او بادنمای محسن و غزل است؛ پدر و دختری که همواره با باد سفر میکنند …
درضمن، درک خاله فرزانه در هفتمین دههی زندگی، آن هم با چنان شور و امید و عشقی؛ بی شک یکی از موهبتهای درویشها هم هست! نیست؟
راهکار اروند برای مقابله با استرسهای شبهای امتحان!
روز، داخلی: پنج شنبه 9 اردیبهشت 1389 – 7 صبح
از دیشب اومدم خونهی مادرجون و بابابزرگ جمال … چون که پدر میخواست از بوق سگ بره کوهنوردی و خلاصه، همسایهبودن با خونهی مامانبزرگ و بابابزرگها به همین دردها میخوره دیگه! نمیخوره دیگه؟
صبح که از خواب بیدار شدم، به مادرجون گفتم:
اروند (با دلهره و نگرانی): مادر جون نمی دونی چقدر دلهره و نگرانی دارم از شبای امتحان!
مادر جون: الهی قربونت برم پسرم … چرا؟ اصلن نگران نباش … مثل همیشه موفق میشی …
اروند (در حالی که به منتهای لوس کردن خودش نزدیک میشه): نه این دفعه فرق میکنه! امتحان نهایی داره نزدیک میشه و شما نمیدونید ضربان قلب من چقدر داره تاپ تاپ میزنه!
مادرجون (در حالی که یگانه نوهاش را در آغوش میگیرد): الهی قربون ضربان قلب کوچولویت برم پسرم … خدا نکنه …
اروند: تازه دیروز رفتم پیش خانوم باطبی (معلم عزیزم) و به اون هم نشون دادم که ضربان قلبم داره چه جوری میزنه …
مادرجون: خُب میشه به من هم نشون بدی عزیزم؟
اروند: باشه … اینجوری (و در حالی که دستشو میبره به سمت سینهاش، شروع میکنه به درآوردن ادای ضربان قلب و یه هو ناغافلکی ضربه آخر رو می زنه و این ترانهی شهاب شیام را می خونه):
ضربان قلب من تند میزنه، می خواد آروم بزنه
نه دیگه نمیتونه
از تو پس کوچهی دل داد میزنه، داد و فریاد میزنه
نه کسی نمیدونه
خلاصه جناب اروند خان ما با خواندن این ترانه می تونه اندکی بر استرسهای شب امتحانش غلبه کنه و این آزمون دشوار را به راحتی از سر بگذرونه!
نظر شما چیه؟ من فکر کنم آقا مسعود هم باید از این ترفند استفاده کنه! بلکه چهار ماه باقیمانده رو به دو ماه تقلیل بده! درست میگم مونترا؟!
پس حالا همه با هم:
هی میگم به این دلم، دست از سر تو بر داره
تو رو راحت بذاره، نه دیگه نمیتونه
آخه عاشقت شدم، عاشقی دردسر داره
همیشه تو عاشقی، توی راه عاشقی دست و دلم کم میاره
ضربان قلب من تند میزنه، می خواد آروم بزنه
نه دیگه نمیتونه
از تو پس کوچهی دل داد میزنه، داد و فریاد میزنه
نه کسی نمیدونه
وقتی که نوبت به فوتبال می رسد!
دیروز همه ی برو بکس مهمون من بودند. فرخ و کیان و امیرطاها … رفتیم تو پارک کنار خونه مون و جاتون خالی از ساعت 17:15 تا ساعت 19:45 فوتبال بازی کردیم. تازه متین و بابک را هم دیدیم و خلاصه تماشاچی های خوبی داشتیم. البته پدر آخراش، دیگه تماشا نکرد! چونکه فیلش یاد جوونیهاشو کرد و رفت تا با بچه محل ها پینگ پونگ بازی کنه! اونم بعد از 15 سال دوری از میز و راکت! ولی خداییش کولاک کرد و همه رو برد …
البته خوبیش به اینه که بازنده ها خبر ندارند، بعدش چه بلایی سر پدر اومد و تا مدتها کمرش راست نمی شد! با این وجود، امروز هم اومد که بازی کنه! واقعن که خیلی بچه پررو اِ نه؟
می گه من تو تیم دانشگاه تهران بودم! اما به نظرم داره خالی می بنده در حد بندسلیگا! منتها البته تو ذوقش نزدم … گفتم بزار دلش خوش باشه!
شما هم هیچوقت تو ذوق پدر و مادرتون نزنید و بزارید با خیال راحت از خاطراتشون براتون تعریف کنند … خیلی حس خوبیه که بچه ها، شنونده خاطرات آدم باشند! می دونید؟
آخرین یادداشت معلم برای من!
دیروز در پایان درس هدیههای آسمانی، خانم باطبی، معلم عزیز و دوستداشتنیام که خیلی برام عزیز است، به رسم یادبود هم یه دونه هدیه به من داد و هم این نامهی خوشگل را برام نوشت که نمیدونم چرا مامانی به خاطرش واسم این کادو را خرید (اعصاب سنج) و پدر هم طبق معمول با خوندنش اشک ریخت!
و من قول میدهم در همین جا و در حضور دوستان عزیز اتاق آبیام که هرگز این معلم مهربان را فراموش نکنم و همیشه به یادش باشم.
خداوند برای همهی کودکان این سرزمین، آموزگارانی مثل خانم باطبی عطا فرماید.
آمین
خواستن، توانستن است!
یه چند وقتی بود رفته بودم تو نخ این پدر و مامانی … آخه هی آدامس بادکنکی میخوردند و باد میکردند و میترکوندند و دل منو آب میانداختند …
هر چی هم بهشون میگفتم: به من هم یاد بدید که چگونه میشه، با آدامس بادکنک درست کرد، میگفتند: توضیح دادنش از انجام دادنش سختتره!
اما من کوتاه نیامده و ناامید نشدم و در تمام طول عید تمرین کردم تا سرانجام همینطور که در این تصاویر ملاحظه میکنید، روز گذشته توانستم طلسم را بشکنم و بترکونم آدامسهای بادکنکی را!
اینو گفتم تا سروی بدونه که نباید تحت تأثیر شعارهای زیستمحیطی پدر قرار بگیره و از آرمانهای 4 تاییاش دست برداره!
چون که خواستن، توانستن است! نیست؟