تا این لحظه، یکیاز مهیبترین و مرگبارترین زلزلههای رخداده در ایران، برمیگردد به 30 دقیقه بامداد پنجشنبه، واپسین روز از آخرین ماه نخستین فصل سال 1369 هجری شمسی؛ رخدادی که میدانم اگر مردمان ساکن در نیمهی جنوبی و خاوری کشور فراموش کنند، بیشک نسل حاضر ایرانیان ساکن در استانهای گیلان، قزوین، زنجان، البرز، تهران، مازندران، همدان، سمنان، کردستان و آذربایجان شرقی تا زمانی که زنده هستند، فراموش نخواهند کرد …
زلزلهای با بزرگی 7.4 ریشتر که در خوشبینانهترین برآوردها، جان بیش از 35 هزار نفر از هموطنان ما را گرفت، 60 هزار نفر را زخمی و معلول کرد، 200 هزار خانه مسکونی را نابود ساخت و نیم میلیون نفر بیخانمان برجای نهاد.
نگارنده هم چون میلیونها ایرانی دیگر، آن لحظه را به خوبی به یاد دارد؛ چرا که مشغول تماشای بازی بین دو تیم برزیل و اسکاتلند در جریان جام جهانی فوتبال در سال 1990 بود و ناگهان، چنان لرزشی را حس کرد که تاکنون مشابهاش را درک نکرده بود … با خود گفتم: وقتی تهران اینگونه میلرزد، اگر مرکز زلزله جای دیگری بوده باشد، چه فاجعهای که رخ نداده است … و وقتی چند روز بعد با چند تن از همکاران و دوستانم، خود را به محل رساندم، دریافتم که حقیقتاً ابعاد فاجعه وصفناپذیر است و به ندرت میتوان خانوادهای را یافت که دستکم یکی از اعضا و عزیزان خود را از دست نداده باشد …
از همین رو بود که وقتی، چندی پیش در معیت گروهی از کارشناسان تیم منارید، عازم شهرستان بهاباد در استان یزد بودم، از این که دریافتم، یکی از همسفران من، آقای مهندس شهرام نظامیوند چگینی – از کارشناسان خبره در حوزه استحصال انرژی خورشیدی – به همراه خانوادهاش در زمان زلزله رودبار ساکن منطقه بودهاند، کنجکاو شدم تا بدانم، ایشان چگونه با این فاجعه برخورد کردهاند؟ روایتی که وقتی برایم شرح داد، حسابی تکان خوردم و یکبار دیگر به قانونی نانوشته در خلقت، ایمان آوردم ؛ به ویژه وقتی دریافتم که برخلاف من و بسیاری از ایرانیان علاقهمند به فوتبال، شهرام و 4 برادر و یک خواهر و خواهرزاده و داماد و مادرش همگی خواب بودند و پدر (رحمتالله نظامیوند چگینی) هم در شیفت کاریش در اداره آب و فاضلاب منجیل بود که حدود 12 کیلومتر با منزل فاصله داشت؛ با این وجود، همه کاملاً سالم بوده و به طرز معجزهآسایی نجات یافته بودند! چرا؟
شهرام برایم گفت: در اثر زلزله، منزل مسکونی آنها که قدمتی زیاد داشت و فرسوده بود، کاملاً تخریب شد و از میان رفت … جالب این که به دلیل همین فرسودگی و کهولت ساختمان در آن زمان، آنها مشغول ساختن یک منزل جدید در جنب منزل قدیمیشان بودند. در هنگام وقوع زلزله، شهرام بر پشت بام منزل نیمه کاره خوابیده بود، دو برادرش روی سقف پشت بام، در جایی که یک دالان تنگ وجود داشت و دقیقاً یکی از برادرهایش هم، زیر همان دالان خوابیده بود. برادر کوچک و هفتسالهاش هم در نزد مادرش در داخل یکی از اتاقها خوابیده بود که زلزله رخداد و تنها جایی که از منزل قدیمی تخریب نشد، همان تکهای از دالان بود که دو برادر بر روی آن و دیگری در زیرش خوابیده بودند … آنها پس از وقوع زلزله، سراسیمه به اتاق مادر میروند و میبینند که او تا گردن در زیر آوار مانده است؛ اما به طرز عجیبی نشسته بود و دراز نکشیده بود! زیرا در لحظه زلزله، ناگهان نگران پسرک کوچکش میشود و سراسیمه برمیخیزد تا او را در آغوش بگیرد … غافل از این که پسرک، ساعتی قبل محل خواب خود را تغییر داده بود و به نزد برادرش در زیر همان دالان تنگ رفته بود و همه سالم مانده بودند …
شهرام میگوید: در حالی که سعی میکردیم تا مادر را از زیر آوار بیرون بیاوریم، چند پس لرزه دیگر هم اتفاق افتاد و مادر مدام فریاد میزد که او را رها کنیم و از منزل بیرون رویم و به سراغ دخترش بروند … اما آنها سماجت کرده و به هر کیفیتی بود، مادر را نجات میدهند و سپس برای کمک به همسایهها میشتابند … در حالی که مطمئن میشوند خواهر و خانوادهاش هم زنده ماندهاند … خلاصه تا نزدیکیهای صبح به امدادرسانی خود ادامه میدهند تا این که میبینند از پدر خبری نیست هنوز! آنگاه با نگرانی به سمت محل کار او دوان میشوند، در حالی که هیچ وسیله نقلیهای هم وجود ندارد …
نتوانستم طاقت بیاورم و پرسیدم: پدر زنده بود؟ شهرام جواب داد: بله زنده بود … با شگفتی پرسیدم: پس چرا برای نجات خانوادهاش خود را به شما نرساند؟ زخمی شده بود؟ گفت خیر!
و ادامه داد …
وقتی داشتیم به سمت محل کار پدر میرفتیم، دیدم در آن هوای نیمه روشن، یک نفر دارد به سرعت برق و باد به سمت ما میدود … بله او رحمتالله بود که با چهرهخاک گرفته و تنپوشی پاره، مدام با اشک فریاد میزد: بچهها حالشون خوبه؟ همه زنده ماندهاید … به او گفتیم: چرا اینقدر دیر آمدی پدر؟
گفت: دوست داشتم زودتر بیایم، اما هر قدمی که برمیداشتم، صدای کمک و ناله مردم را میشنیدم و مجبور شدم تا به آنها کمک کنم …
خیلی تلاش کردم تا خیس شدن گونههایم را در آن لحظه نبیند شهرام … ولی حتا همین الآن هم که به ماجرا فکر میکنم و این که چگونه رحمتالله خود را و خانوادهاش را فراموش کرد تا دیگر همنوعان نیازمندش را نجات دهد، اشک امانم نمیدهد …
و جالب این که پسران رحمتالله هم چنین کردند و به جای آن که به دنبال پدر روان شوند، کوشیدند تا اهل آبادی را نخست دریابند و کمک کنند …
دارم فکر میکنم که رحمتالله چه نام برازندهای برای این مرد نازنین است؛ مردی که هنوز هم سایه سبزش بر فراز خانواده بزرگ چگینی مستدام است و در کنار همسر و فرزندان و نوههایش در همان رودبار به زندگی ادامه میدهند …
پی نوشت:
چند سال پیش، استیون هاوکینگ، نابغهی فیزیک معاصر گفته بود: حـتـی افـرادی هـم که مـعـتـقـد هـستـنـد سـرنـوشـت هـمه از قـبـل تعـیـیـن شـده و قـابـل تغـیـیـر نیـسـت؛ مـوقـع رد شـدن از خـیـابـان ابـتـدا دو طـرف آن را نگاه میکـنـنـد!
و من فکر میکنم: شاید شهرام و خانواده عزیزش اینک زنده هستند، زیرا ناخودآگاه همین کار را کردند … آنها به طرف خیابان زندگی نگاه کردند؛ در آن درنگ نمودند و فراموش نکردند که این فقط آنها نیستند که درصدد عبور از خیابان هستند …
آنها بیمنت مهربانی کردند و رحمت زندگی، شامل حالشان شد و هنوز هم رحمتالله در کنارشان باقی است …
دوست دارم رحمتالله را … دوست دارم.
انعکاس این یادداشت در:
– خبرگزاری ایسنا
چشمانم خیس شد …
خیس شدن هم داره …
باید اشک شوق ریخت از این که هنوز چنین هموطنان عزیز و انسان دوستی را در کنار خود می توانیم به جا آوریم.
درود بر مسعود عزیز …
چقدر قلب کوچک یک انسان میتواند به بزرگی یک دریا باشد
اگر خوب بفهمد معنای انسان بودن چیست
درود بر دریا دلان سرزمینم
همین رخدادهاست که آدم را به انسان بودن و ایرانی زیستن مفتخر می کند.
تصور چنین فاجعه ای دردناک است چه برسد به شهود آن…
بیشتر خواهان آنم که زلزله ای از اساس نباشد تا شاهد چنین تجربه هایی باشیم !
همه آرزوی شان این است که چنین فجایعی تکرار نشود اروندی های عزیز …
اما به تجربه دریافته ام که مصیبت مطلق یا شوکت مطلق در جهان وجود ندارد! دارد؟
درود …
بسیار جالب بود . اما استاد این چه بدجنسی بود که در حق ما روا داشتید؟!از دیروز ما رو به این ماجرا کنجکاو کردین که اول صبح که در محل کار هم هستم بیام و این پست رو بخونمو اشکم در بیاد .پیش همکار و ارباب رجوع و…
منم که اشکم دم مشکمه!
بله ادم خیلی وقت ها می مونه شاید با چنند ثانیه دیر یا زود شدن یا یه جابجایی می بینی از بلایی جان بدر بردی ومی مانی که این همون سرنوشته این همون عمرش به دنیا بود است یا فقط تصادف ؟!!
ممنونم استااااااااد
شرمنده فیروزی عزیز …
هرچند که نمیتوانم قول دهم که دیگر تکرار نمیشود!
تازه، اشک شوق ریختن آدم را سبک میکند، چه باک که دیگران چگونه آن را تفسیر میکنند؟
زندگی را عشق است!
درود …
اشکم در اومد
درود به این روح بزرگ رحمت الله
شاید در زمان مشابه کمتر کسی چنین کاری بکنه
درود
دل نوشته ای بود که به دل نشست
درود بر لیلا، رایان و نیمای عزیز …
سپاس که همراه هستید و ارزش ها را پاس می دارید.
چقدر زیبا بود…. به لطف خدا 4 نفر از کودکان بازمانده این زلزله مهیب مهمان خانواده و اقوام ما شدند و هر کدومشون الان برای خودشان جوانان رعنا و موفقی هستند
آفرین بر همت و نوع دوستی شما خانم نسترن عزیز.
سرفرازمان کردید که هموطن تان هستیم.
چقدر تکان دهنده بود!
درود بر سیمین بانو …
با خودم فكر ميكنم آيا هنوز هم رحمت ا… ها در كشورم زندگي مي كنند و كاش هميشه زنده بمانند و مورد رحمت خداوندي واقع شوند .
اشك من هم نا خودآگاه سرازير شد و …
در ضمن از نوشتن مطالب جديد و خوبتان بهره مي بريم . خوب است كه انسانيت را پاس بداريم . رحمت خدا بر همه ي كساني كه چنين ايثار مي كنند و …
درود
سلام …خیلی تحت تاثیر این متن قرار گرفتم به نقل از شما در وبلاگ مهندس آقای رضاپناه خوندم .این مش رحمت الله از آشنایان هم خونه ای من هستش .منم در این بین افتخار کردم از خاندان چگینی ام.زنده باشید. یاحق.
ممنون غزال خانم و
درود بر پریچهر گرامی … چه جالب. عجب دنیای کوچکی است. لابد این نکته جالب را هم در مورد این خانواده عزیز چگینی می دانید که پس از آن حادثه، برای چند تن از برادرهای شهرام، تصادف های خطرناکی بوجود آمده که به طرز معجزه آسایی از آن رخدادهای مرگبار جان سالم به در برده اند.
انگار عظمت آن نیکی چنان بوده که یک عمر این خانواده را بیمه کرده است.
موفق باشید.
درود
اشک من هم در اومد…
به نظر من رحمتالله زیاد داره این دنیا، انگشت شمارند کسانی که میتونن از کنار همنوعانی توی اون شرایط بی تفاوت رد بشن حتی به خاطر عزیزترین کسانشون؛ ولی لزوما “عظمت آن نیکی” سبب “بیمه” شدن خانواده همهی رحمت الله ها به این معنا نمیشه… بنده با بخشی از نظر شما موافقم “مصیبت مطلق” در این دنیا وجود نداره
شاد باشید و سلامت
درود بر شما مژگان خانم گرامی که با عینکی به جهان نگاه می کنید که در آن، هر سو را که بنگرید:
رحمت الله می بینید.
سلام
ماجرای جالبی بود. چیزی شبیه معجزه
(شنبه گذشته در منزل یکی از دوستان محیط بان در شیراز سخن از دل نوشته های شما آمد سر زدیم و از نو شدن نوشته هایتان شاد شدم .)
درود بر خواننده قدیمی دلنوشته ها …
با سلام دل نوشته ی بسیار زیبا و پر از نور خدا بود .
وقتی خدا بخواد واقعا سنگ را رو هوا در مقابل شیشه نگهمیدارد.
به احتمال زیاد رحمت خدا شامل مخلوق خودش بنام (رحمت الله )گشته است .
اولین بار است که از این سایت دیدن کردم و خیلی لذت بردم …………………………………………………………………………………..
با سپاس و درود بر شما
خوشحالم خانم غلامی که نخستین تجربه تان از بازدید این تارنما، برایتان لذت بخش بوده است.
درود …
سلام مهندس شهرام.من زمان زلزله به دنیا نیومده بودم ولی از بزرگان شنیدم که چه حادثه وحشتناکی بوده و مردممون چه دردی رو تحمل کردن چه اونایی که تلفات دادن چه اونایی که خوشبختانه تلفات ندادن در هر صورت باید از صفر شروع میکردن و این خیلی سخت بوده.ممنون از اینکه این داستان و گذاشتی …… بچه محل شما جاوید
با سلام
این داستان واقعی یک رخداد بسیار مهم است که در این میتوان تجلی انسانیت و زندگی ارزشمند و با عزت و افتخار را دید.
برای آن بزرگ مرد غیور و خانواده محترمش سعادت و بهترین های دنیا را آرزومندم و برای نویسنده عزیز هم آرزوی توفیق روز افزون رادارم
وسلام علیکم