دهم مهر ؛ هفت ساله شد!

arvand

منو ببخش كه
درخشيدي و
من چشمامو بستم

آخرين روز تابستان 86، نخستين روزي بود كه اروند مدرسه را با تمام وجودش درك مي‌كرد. و مانند همه‌ي پدر و مادرهايي كه نخستين تجربه‌ي فرستادن نخستين فرزند را به مدرسه دارند، من و همسرم نيز بي‌تابانه به انتظار نحوه‌ي مواجهه‌ي او با اين مهمترين تجربه‌ي زندگيش تا امروز بوديم؛ تجربه‌اي كه گمان برم كمتر كسي است كه آن را از ياد برده باشد.

اروند

35 سال پيش بود … نخستين روز از پاييز 1351 ؛ روزي دقيقاً مانند امروز براي پدر و مادرم … آنها نيز نظاره‌گر پژواك نخستين فرزند خويش با مدرسه بودند … همه‌ي جزئياتش را يادم هست؛ حتا آن كتوني قرمزرنگ با ستاره‌هاي سفيد بر روي آن را كه شب قبلش از فروشگاهي در چهارباغ اصفهان خريدم، به ياد دارم … با اين وجود، شيوه‌ي مواجهه‌ي من با نخستين روز بازگشايي مدرسه، زمين تا آسمون با عكس‌العمل پرشر و شور اروند فاصله داشت! يادم هست كه چگونه گوشه‌ي چادر مادرم را گرفته بودم و با اشك و آه به او التماس مي‌كردم كه مرا در دبستان الله‌ ورديخان (اصفهان) تنها نگذارد … طفلكي دست آخر مجبور شد تا انتهاي كلاس جايي در حياط مدرسه بنشيند تا من مطمئن شوم كه تنها نيستم!

امّا اروند – مانند بسياري از كودكان ديگر – بسيار ذوق و شوق داشت كه به مدرسه برود (در حقيقت شمار اندكي از كودكان را ديدم كه اشك در چشمان‌شان حلقه زده و مادرشان را رها نمي‌كردند) … آنقدر كه وقتي در نخستين روز مهر، همسرم براي بردنش به منزل نزد او رفت، با تعجب و حيرت گفت: «كجا؟ من كه هنوز چيزي ياد نگرفته‌ام!»

اروند در نخستين روز مدرسه - ۳۱ شهريورماه ۸۶

فرداي آن روز وقتي كه درباره‌ي مدرسه و معلمش از او پرسيدم، گفت: فكر كنم دارم با بچه‌هاي پررويي در مدرسه دوست مي‌شوم! آخه خانوم معلمم بهم گفت: اروند امروز خيلي شيطون‌تر از ديروز شدي!
خلاصه اينكه داشت به زبان بي زباني هشدار مي‌داد كه اگر معلمش از او شكايت كرد، تقصير معاشرت با دوستان ناباب است!! و او كاملاً بي‌تقصير!
عجب دنياي زيبا و پويا و ساده و پرخنده‌اي دارند اين بچه‌ها … و چقدر به دنياي آدم‌بزرگ‌ها شور و حال و اميد مي‌دهند …

يك مهر - مدرسه استقلال

با اروند يك بازي مي‌كنم كه نامش را خودش «لبخندون» نهاده است. ماجراي بازي از اين قرار است كه دو طرف بايد چشم در چشم هم بياندازند و خيره در هم نگاه كنند؛ هر كه زودتر خنديد، او بازنده است! و هميشه اروند از من و همسرم مي‌بازد …
راستي چرا آدم‌كوچيك‌ها نمي‌توانند نخندند و آدم‌بزرگ‌ها هر چه بزرگ‌تر مي‌شوند، نمي‌توانند بخندند؟!
امروز دهم مهر است، روزي كه – همزمان با جشن ديرينه‌ي ايرانيان، مهرگان – پرورگار مهربان، او را به ما داد … هميشه به پاس اين مهرورزي خود را خوشبخت احساس مي‌كنم و با همه‌ي توانم مي‌كوشم تا بدون منت در خدمت بالندگي و سرور و شادماني‌اش باشم. و باز تكرار مي‌كنم:
اروندم:
منو ببخش اگر
درخشيدي و
من چشمامو بستم …

در همين باره :

روزی که من پامو گذاشتم تو این دنیا!

10 مهر ! روزی که خیلی دوستش دارم …

9 فکر می‌کنند “دهم مهر ؛ هفت ساله شد!

  1. بابای فردا

    آدم کوچیک دوست داشتنی ما را ببوسید. در راه جدید زندگی برایش هزاران هزار آرزوی ناب دارم… دهم مهر را نیز یادم بود. به یادش بودم… تولدش مبارک
    روز خاطره انگیز مدرسه رفتن این دردانه نیز بر شما و همسرتان مبارک…

  2. مرد خاکی

    اول مهر…چه روزایی بود…منم مثل شما بودم جناب درویش..البته دیگه بعد از گریه زاری رفتم تو و بعدش مادرم رفتند و ما موندیم و حوضمان!

    خداوند اروند رو براتون نگاه داره…

    موفق باشید

  3. ن

    دیروز یعنی دیشب نه یعنی نصفه شب گذشته ،
    بیشتر آرشیو وبلاگ قدیمی اش را خواندم … لذت بخش بود .

  4. مسعود

    چرا اينقدر زود بزرگ مي شوند ؟
    امسال مهر مي رود ششم ! باورت مي شه !؟

  5. نگار

    تولد اروند عزیزتان مبارک باشه 🙂
    چه جمله جالبی گفته : «کجا؟ من که هنوز چیزی یاد نگرفته‌ام!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *