عمه تازه از سفر فرنگ برگشته بود … فکر می کنم سال 1351 بود! نه؟
(وای که چقدر زود میروند این لعنتیها … این روزهای دوستداشتنی … این لحظههای داغ و تبدار … این خاطرههای تکرار ناشدنی … این زندگی من … زندگی تو … زندگی ما …)
یادم هست که برایم یک خودکار چهاررنگ آورد … یادت هست مجتبی؟
(آن روزها در عفیفآباد چه بوی نارنجی به هوا برمیخواست … چه بوی پدرسوختهای داشت کوچه پسکوچههای شیراز در آن روزها … یادت هست مجتبی؟)
خودکارم را به مدرسه بردم … چقدر دوستش داشتم، به همه نشانش دادم و گذاشتم تا با آن روی دفترچههاشان یادگاری بنویسند … امّا «او» یادگاری ننوشت و فقط نگاهش کرد … آن هم با حسرت …
ساعتی بعد، خودکارم دیگر نبود! گمش کرده بودم یا شاید بهتر است بگویم: گُمش کرده بودند!
با اشک و آه به معلمم گفتم … خدا رحمتش کند، چقدر ناراحت شد. موضوع به گوش ناظم بداخلاق مدرسه رسید …
فرمان دادند تا دربهای مدرسه را بربندند و همهی بچهها را در حیاط به خط کنند … آقای ناظم میگفت: تا خودکار مجتبی پیدا نشود، احدی حق ندارد از مدرسه بیرون رود …
همه میلرزیدند … امّا لرزش «او» جور دیگری بود! انگار داشت به من التماس میکرد … میدانستم که کار خودش است و خوشحال بودم که به زودی رسوا خواهد شد … امّا نگاهش از جنس دیگری بود … آنقدر که همهی خشم و ناراحتیام را به بغضی پر رمز و راز بدل ساخت …
خود را به کنار ناظم رساندم و درگوشی برایش توضیح دادم که اشتباه کرده بودم! خودکارم را کسی ندزدیده است، آن را پیدا کردم!
امّآ ناظم خشمگینتر از همیشه، فرمان داد تا فلک را بیاورند و با ترکههای خیس و نازک آلبالو به جان پاهایم افتاد …
در هنگامی که ضربهها را نوش جان میکردم، در همان لحظهای که از درد به خود میپیچیدم … گاه چشمانم به «او» میافتاد و میدیدم که چگونه دوست دارد تا از شدت شرمندگی و ترس در زمین فرو رود …
امّا مجتبای قصهی ما، هرگز دم برنیاورد و آن ضربات جهنمی را تحمل کرد …
روزها و سالها گذشت تا رسیدیم به سالهای میانی دههی شصت … مشغول تدارک عروسی بود و با همسر آیندهاش، سرانجام با مدیر یکی از تالارهای شیراز به توافق رسیدند …
هنگام عقد قرارداد و درست زمانی که مجتبی نامش را به طور کامل نوشت و امضاء کرد:
مجتبی پاکپرور
ناگهان … ناگهان اتفاقی عجیب رخ داد … میدانید آن اتفاق چه بود؟!
میدانم که میدانید …
مدیر تالار از جای خود بلند شد و در حالی که به شدّت میلرزید … دست در آغوش مجتبی انداخت و زارزار گریست …
گفت: من هنوز شرمندهی آن ضربههای جهنمی هستم مجتبی جان … (من که میگویم، یعنی : «او» !) توی آسمونا دنبالت میگشتم همکلاسی بامرام …
و لابد میتوانید حدس بزنید که هزینهی اجارهی آن تالار چگونه پرداخت شد …
این ها را نوشتم تا بگویم:
از بختیاریهای من است که امروز مجتبی پاکپرور، یکی از دوستان من است؛ دوستی که هر گاه خواستهام، بیهیچ منتی بر روی دیوارش یادگاری نوشتهام و بی هیچ ترسی گریستهام …
من نیستم در این پیرهن
تویی تو
که فرود آمدهای بر دریاچه
و آب را بیتاب کردهای.
تو نیستی در این پیراهن
منم من
که عبور کردهام از در
و ماه را در آب دیدهام.
و امروز در آغاز چهل و ششمین بهار زندگی این رفیق دریادل خود، میخواستم برایش از همین جا فریاد برآورم که:
یه موقعهایی دلم تنگ میشه برات بامرام …
همین.
پی نوشت:
برای آنها که مجتبی را نمیشناسند.
موفق باشيد دانشجوي فعال …
پیروز و زنده باشید .
سلام
متاسفانه خيلي دير مطلبتان را ديديم.
خوشبختانه من هم افتخار مصاحبت و همنشيني با آقاي مجتبي پاكپرور را داشته ام، حدود يكسال به عنوان شاگرد، كارهاي پايان نامه ام را با ايشان انجام دادم ، از اين كه مرا به آن روزهاي سخت و لي دوست داشتني بردي ممنونم، اميدوارم آقاي پاكپرور هميشه و در همه حال موفق، مويد و سلامت باشند.ان شا اله
احسان تقيخاني
31/1/90
سلام جناب درویش
راستش این چشمه از محمد درویش رو هنوز ندیده بودم
برام تازگی داشت