بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

اسلام كاريكاتوري ؛ به روايت سيّد حسن خميني

سيد حسن خميني در برنامه فوق العاده - ۱۳ خرداد ماه ۸۶ 

      گمان برم، اغلب كساني كه ديشب شنونده و بيننده‌ي گفتگوي متفاوت نوه‌ي امام (ره) در برنامه فوق العاده شبكه‌ي سوّم سيما بودند، با نگارنده هم عقيده باشند كه برخي از انتقاد‌هاي طرح شده در اين برنامه نسبت به حاكميت، كاملاً غافل‌گير‌كننده بود؛ بخصوص كه گوينده‌ي اين انتقادها فردي چون سيّد حسن خميني است.  

كداميك گناه‌كارترند؟ كسي كه مست كرده است يا كسي كه غيبت مي‌كند؟!

     اين پرسشي بود كه شب گذشته در برنامه‌ي فوق‌العاده‌ي شبكه‌ي سوّم سيما از سوي نوه‌ي امام(ره) و خطاب به جمشيدي، مجري برنامه طرح شد. او در پي تبيين مصداق‌هايي ملموس بود تا نشان دهد: جامعه‌ي ما تا چه اندازه خود را با اسلامي غيرواقعي و كاريكاتوري سرگرم كرده است. سيّد حسن گفت (نقل به مضمون): اگر در همين لحظه كسي وارد شده و در ميز مقابل به مشروب‌خواري بپردازد، ما بلافاصله از او دوري خواهيم كرد، در حالي كه اگر آن فرد به غيبت‌كردن بپردازد، نه‌تنها از او دوري نكرده كه اغلب هم‌صحبت وي نيز مي‌شويم! در حالي كه غيبت‌كردن در اسلام به مراتب گناهي بالاتر محسوب مي‌شود. وي حتا به اين هم بسنده نكرد و گفت: چگونه است كه ما – به اصطلاح متدينين – خيلي راحت به يكديگر تهمت مي‌زنيم (به خصوص در ايام انتخابات) و احساس مي‌كنيم كه بدين‌ترتيب دل‌مان خنك شده است! اين همان اسلام كاريكاتوري است كه متأسفانه صدا و سيما هم در رواج آن سهم داشته است!
    در فرازي ديگر از اين گفتگوي متفاوت – كه البته آشكار بود بارها قطع و وصل شده است – ايشان گفتند: در طول اين سال‌ها آنقدر به كميت امام پرداخته شده، كه جامعه احساس نوعي بي‌نيازي كاذب نسبت به اخذ اطلاعات بيشتر از سلوك اين شخصيت بي‌نظير پيدا كرده است، همان گونه كه درباره‌ي ماجراي عاشورا و قيام امام حسين(ع) و چرايي آن چنين اتفاقي افتاده و به رغم حجم گسترده‌ي آيين‌هاي پاسداشت قيام كربلا، كمتر كسي است كه بداند امام حسين (ع) واقعاً چرا از مدينه خارج شد و حاكم وقت آن شهر كه بود و …
    انتقاد بي‌سابقه‌ي ديگري كه سيّد حسن به طرح آن در رسانه‌ي ملّي همت گمارد، هشدار او به استفاده‌ي ابزاري از سخنان امام (ره) در مناسبت‌هايي ويژه بود كه بيشتر فوايد لحظه‌اي آن متوجه گروهي خاص از درون حاكميت بود. درصورتي كه به گفته‌ي وي: «بايد كوشيد تا جامعيت شخصيت امام، بيش از پيش بازشناخته شود.» 
     به گمان نگارنده، استفاده از اصطلاح «اسلام كاريكاتوري»، شايد يكي از صريح‌ترين انتقاداتي است كه تاكنون از سوي يكي از شخصيت‌هاي مورد احترام انقلاب طرح شده است؛ هشداري كه آشكارا تأكيد بيش از اندازه‌ي امروز به برخي از ظواهر اسلامي، نظير نوع پوشش شهروندان را بتوان يكي از مصداق‌هاي بارز آن برشمرد؛ آن هم در جامعه‌اي كه بسياري از آفت‌هاي نگران‌كننده‌تر ضد اسلامي و اخلاقي نظير غيبت، ربا، فساد، دروغ‌گويي، تهمت‌زدن و … به شكلي پيش‌برنده رواج يافته است.
    هشدار سيّد حسن، زنهاري كاملاً هوشمندانه و شجاعانه بود كه اميدوارم دست‌كم تلنگري باشد براي آنها كه با موج‌سواري، اخلاقيات را زير پاي منافع جناحي خود له كرده و مي‌كنند.   

چرا به تكرار پيوسته‌ي حادثه‌ي شرم‌آور ورزشگاه آزادي عادت كرده‌ايم؟!

خسارت هاي پي در پي به اموال عمومي! چرا؟!!!

هر زمان كه به ايراني بودن خود بيش از پيش غره شديد و در اين ناسازه‌ي (پارادوكس) غريب غوطه خورديد كه پس چرا آني نيستيم كه بايد باشيم؟ چرا در بين 100 كشور نخست جهان از منظر شاخص‌هاي توسعه‌ي انساني، پايداري محيط زيست، كيفيت زندگي، امنيت جاده‌اي و … قرار نمي‌گيريم؛ نگاهي به حواشي بزرگترين رويداد ورزشي پايتخت كه معمولاً طرفداران يكي از دو تيم آبي و قرمز در آن دخيل هستند، بياندازيد تا دريابيد از مردمي كه حاضرند به دليل شكست تيم محبوب‌شان، حدود 200 ميليون تومان به اتوبوس‌هاي شركت واحد صدمه زده و ده‌ها تن از يكديگر را وحشيانه مجروح كرده و بي‌مهابا به جد و آبادشان دشنام دهند، آن هم در محيطي كه قرار است درس اخلاق و جوانمردي و پهلواني به جوان امروز داده شود، نبايد بيش از اين انتظار داشت! و نبايد حيرت كرد كه چرا اين جوانان پرشور و خوش غيرت كه در باخت آبي و قرمز اينگونه خون گريسته و جامه مي‌درند، در دفاع از ميراث‌هاي طبيعي و ملّي و تاريخي خويش در توس، تنگه‌ي بلاغي، بوكان، نقش جهان، چهارباغ، بجنورد، گلستان، لاكان، لار، اروميه، دنا، ميانكاله، لفور و … تا بدين حد بي‌تفاوت و خاموش عمل كرده و مي‌كنند.
نگارنده هيچگاه از ياد نمي‌برد كه يكي از دانش‌آموختگان دانشگاه تهران – كه از قضا در شمار دانشجويان نخبه نيز رده‌بندي شده است – پس از مشاهده‌ي تصوير منتشر شده بر روي تارنمايم، در حالي كه دلايل خاموشي‌ام را در دنياي مجازي جويا مي‌شد، با تعجب پرسيد: اين تصوير متعلق به چه جايي است؟!!
من كه از شدّت حيرت و غم و خشم نمي‌دانستم كه بايد چه پاسخي به او بدهم، از يكي از همكاران نسبتاً قديمي‌ترم كه اينك صاحب مسئوليت بوده و در شمار اعضاي هيأت علمي مؤسسه‌ي متبوع قرار دارد، خواستم تا برايش بگويد كه اين مكان كجاست!
مي‌دانيد چه پاسخي شنيدم؟!
او گفت: من هم نمي‌دانم! راستي اينجا كجاست؟!!
اين بلايي است كه بر سر نسل دوّم و سوّم بعد از انقلاب آورده‌ايم؛ جواني كه تا به اين حد از تاريخ و گذشته‌ي خويش به دور افتاده و احساس مي‌كند كه از شجره‌اي برخوردار نيست. جواني كه ممكن نيست نام اين فوتباليست را از ياد ببرد يا آن هنرپيشه و خواننده‌ي غربي را اشتباه بگيرد.

مؤخره:

محمد نوري‌زاد، نويسنده و كارگردان چهل سرباز

دو هفته است كه محمّد نوري‌زاد عزيز، ايرانيان را در ساعت 21 روز پنج‌شنبه به ضيافت رستم و شاهنامه و فردوسي مي‌برد … دوهفته است كه با مجموعه‌اي تلويزيوني مواجه هستيم كه قهرمانان ايراني‌اش را با نام‌هايي چون فرامرز، سودابه، بهمن، بيژن، اسفنديار، زال، رودابه، رستم، سهراب، منيژه، اميد، پژوه‌تن، خشايار و … خطاب مي‌كنند؛ همان نام‌هايي كه در طول دو دهه‌‌ي گذشته در اغلب مجموعه‌هاي تلويزيوني و آثار سينمايي، آشكارا يا مورد هجو و تمسخر قرار مي‌گرفتند و يا نقش مخوف و تيره‌ي فيلم را برعهده داشتند!
خواستم بگويم: از ماست كه بر ماست …
همين.

و سرانجام ايران به آمريكا رسيد!

 

     واحد تحقيقات مجله‌ي نامدار اكونوميست، اخيراً دست به پژوهش جالبي زده و ميزان اشتياق واقعي كشورهاي جهان را به صلح‌طلبي فاش ساخته است. بر بنياد ستاده‌هاي حاصل از اين مطالعه كه مبتني بر اطلاعات سازمان ملل متحد، بانک جهانی، گروه‌های هوادار صلح و بررسی‌های مستقل خود نشریه‌ي اکونومیست بوده و در شماره 31 مي 2007 اين نشريه منتشر شده است (ديروز)، پنج كشور نروژ، زلاند نو، دانمارك، ايرلند و ژاپن «صلح‌خواه‌ترين» كشورهاي جهان و درعوض، عراق، سودان، اسرائيل، روسيه و نيجريه «صلح‌گريزترين» ممالك دنيا معرفي شده‌اند. امّا آنچه كه جالب‌تر به نظر مي‌رسد، رتبه‌ي تقريباً مشابه ايران و آمريكا در اين سياهه است كه هر دو در جايگاهي نسبتاً نااميد‌كننده قرار داشته و به ترتيب حايز رتبه‌ي 96 و 97 – دربين 121 كشور مورد بررسي – هستند! به ديگر سخن، كشوري كه به بهانه‌ي پايان‌دادن به تروريسم و افزايش امنيت خاطر شهروندان جهاني، دست‌كم شش سال است كه از تمامي ابزارهاي نظامي، اقتصادي و ديپلماتيك خود سود برده تا نظم جهاني مد نظر خويش را به همه ديكته كند، همان قدر جايگاه دارد كه كشوري چون ايران كه از او با عنوان رأس محور شرارت نام برده است!

روي جلد آخرين شماره اكونوميست 

     راست اين است كه نمي‌توان و نبايد بر اين پندار باطل كوبيد كه مي‌توان با تكيه بر قدرت نظامي و اعمال خشونت، از رواج خشونت جلوگيري كرد. اين نخستين آموزه‌ي ابتدايي است كه در هر كلاس اجتماعي و روانشناسي تدريس مي‌شود، با اين وجود، مدعيان اعمال نظم نوين جهاني همان قدر نابخردانه بر اين طبل مي‌كوبند كه متأسفانه بايد اعتراف كنيم برخي از دولتمردان ما اين منش را براي خود برگزيده‌اند! روي سخنم به ويژه با طراحان طرح افزايش امنيت اجتماعي شهروندان و نوع برخورد حيرت‌انگيز و تأسف‌باري است كه از سوي برخي از مأمورين نيروي انتظامي با به اصطلاح «اراذل و اوباش» شهر صورت گرفته و مي‌گيرد! برادران عزيز، هيچ انديشيده‌ايد كه وقتي فردي را اينگونه در نزد اقوام و كسان و همسايه‌هايش خوار و ذليل مي‌سازيد و تصوير خون‌آلود و حقارت‌بارش را با آفتابه‌ي كذايي! بارها و بارها از جرايد و رسانه‌هاي ديداري پخش مي‌كنيد، ديگر چه انتظاري داريد كه او متنبه شده و در بازگشت از زندان از ترويج خشونت دست بردارد؟ اصولاً او ديگر چه چيزي و آبرو و حرمتي دارد كه بخواهد نگران از دست دادنش باشد؟! درحقيقت، آنها چنان عقده‌ي اين حقارت را با خود حمل مي‌كنند كه به مجرد آزادي، ديگر به صغير و كبير رحم نكرده و دقيقاً نتيجه‌اي برعكس و واژگونه عايد جامعه خواهد شد.

 چنين تحقير و خشونتي نمي تواند مهاركننده خشونت در جامعه باشد.

    باور كنيد راه مبارزه و مهار خشونت، كاربرد و ترويج خشونت نيست؛ اين درسي است كه در نخستين سال‌هاي هزاره‌ي سوّم از لشكر شكست‌خورده و تحقير‌شده‌ي آمريكا در عراق و افغانستان گرفته‌ايم. ارزش اين درس گرانسنگ را بدانيم و درصدد محك دوباره و پرهزينه‌ي آن برنياييم.

آشنايي با چند شكارگر لحظه‌ها!

     به باور من، اگر نبودند انسان‌هاي هوشمند، عاشق و جسوري كه لحظه‌ها و مناظر ناب طبيعي را شكار كرده و به ثبت رسانند، بي‌گمان عشقي كه امروز به طبيعت و زيستمندان آن در بين مردم وجود دارد، شايد تا اين حد شتابناك و رو به صعود نبود …
    براي همين است كه مي‌خواهم در اين پست و در زيست‌محيطي‌ترين ماه سال، شما را با چهار تن از مشهورترين آنها آشنا كنم.
    ايمان دارم وقتي لحظات شكارشده توسط اين انسان‌هاي خوش‌ذوق و هنرمند را ببينيد، بيشتر پي مي‌بريد و باور مي‌كنيد كه جهان چقدر اسرارآميز و زندگي تا چه اندازه فريبنده و طبيعت چه مقدار زيباست …
    تصوير نخست كه مربوط مي‌شود به درياچه‌اي مارني موسوم به ” Glen Canyon” كه در اثر خشكسالي شديد اتفاق افتاده بيش از دو سوم از عمقش را از دست داده، اما همين خشكسالي، منظري بديع و بسيار زيبا آفريده است! منظري كه مايكل ملفورد، عكاس مشهور نشنال جغرافي آن را با استادي جاودانه ساخته است. نگاه كنيد:

حتا خشكسالي هم مي‌تواند زيبا باشد … چشم‌ها را بايد شست …

    تصوير دوم متعلق است به ولش در ايرلند (celtic)، سرزميني كه مي‌گويند خانه‌ي شياطين است! ببينيد و لذت ببريد هديه‌اي كه Jim Richardson  برايمان به ثبت رسانده است:

خانه‌ي شياطين هم مي‌تواند زيبا باشد!!

    و اما در باره‌ي سرزمين پنگوئن‌ها چه نظري داريد؟ آيا پنگوئن‌ها بيشتر از آن چيزي كه نشان مي‌دهند، نمي‌فهمند؟ ببينيد لحظه‌اي را كه Micheal Pliza شكار كرده است:

دالان‌هاي عشق و زندگي و آرامش در سرزمين پنگوئن‌ها …

    آخرين تصوير به گمانم شاهكار يك عكاس برزيلي به نام   Sergio Brant Rosha  است. نگاه كنيد فوج عظيم پرنده‌ها را در ژرفاي آن آبشار زيبا … موافقيد؟

عجيب است يا اسرارآميز و اهورايي؟

     مي‌ماند يك آرزو …
    كاش نظير چنين تصاوير و شكارگرهاي هنرمندي در وطن عزيزمان نيز افزون شود … (البته مي‌دانم كه خواهند گفت: با كدام پول و امكانات؟!)

تأثيرگذارترين‌هاي محمّد درويش

      پزشكي كه هنوز دوست دارد «گيج منگولي» باشد و با هري‌پاتر به اوج هيجان و كودكي برسد؛ روزنامه‌نگاري كه به رغم اقتصادي‌بودن، ترجيح مي‌دهد فرمان زندگي در دستان دلش باشد و مادري كه مي‌كوشد آونگ آهنگين خاطره‌هاي اين ديار را از گزند فراموشي برهاند، از نگارنده خواسته‌اند تا در بازي جديد دنياي وبلاگستان وارد شده و از تأثيرگذارترين‌هاي زندگيش بنويسد. وظيفه‌اي كه اينك مي‌كوشم در نخستين صفحه‌هاي خانه‌ي جديد مجازي‌ام اجابت كنم:
1- شايد تأثيرگذارترين رخدادي كه در شكل‌گيري شخصيتم نقش داشته، خانه‌به دوش بودن خانواده‌ام تا پيش از 20 سالگي بوده است! در حقيقت، به واسطه‌ي شغل پدرم – كه يك نظامي بود – هرگز بيش از چند سال پابند هيچ محل و شهري نمي‌شديم … بروجرد، اصفهان، آبادان، ساوه، نجف‌آباد، مراغه و تهران در شمار مهمترين سكونت‌گاه‌هايي هستند كه از هر يك از آنها خاطراتي را در ذخيره‌ي ذهني خود پرورانده و حمل مي‌كنم و به همين دليل، تعلق خاطر يا تعصب خاصي نيز به منطقه‌ي ويژه‌اي ندارم. البته هرچند كه اين رخداد، لزوماً نمي‌تواند يك امتياز محسوب شود، امّا احساسم اين است كه با همه‌ي ضعف‌ها و قوت‌هايش شخصيت مرا به شدّت متأثر كرده است.
2- سينما، بي‌ترديد يكي ديگر از مؤلفه‌هاي تأثيرگذار در شخصيت من است. سينما را از كودكي بسيار دوست داشتم، يادم هست كه وقتي با پدر و مادرم به ديدن فيلم لورنس عربستان در سينما چهارباغ اصفهان رفته بودم (حدود سال 1353 يا 54)، طاقت ديدن برخي از صحنه‌هاي خشونت‌آميز آن را نداشته و به زير صندلي مي‌رفتم و به مادرم مي‌گفتم: وقتي اون صحنه تموم شد، بگو تا بيام بالا!! با اين وجود، سينما را رها نكردم … در دوران نوجواني و جواني، كارم اين بود كه صبح از خونه‌مون (در ميدان 88 نارمك) بزنم بيرون، يه روزنامه بخرم و ببينم چه فيلم‌هايي روي پرده هست كه هنوز نديده‌ام! به جرأت مي‌توانم ادعا كنم كه كمتر سينمايي در تهران هست كه من دست‌كم يك فيلم در آن نديده باشم؛ از سينما ريولي (كه در سال 1355 براي نخستين‌بار و همزمان با اكران جهاني آن فيلم كينگ‌كونگ را نمايش مي‌داد) تا امپاير، راديو سيتي، آتلانتيك، اونيورسال، كاپري، پانوراما، المپيك، ماژستيك، مراد، ميامي، ب ب و …  عاشق فيلم‌هاي نورمن ويزدوم و لويي دوفونس و هارولويد و اوليور هاردي دوست‌داشتني بودم و از ديدن چندباره‌ي آنها، آنقدر مي‌خنديدم كه نفسم بند مي‌آمد … بعدها كه بزرگتر شدم و مجله‌ي فيلم هوشنگ گلمكاني و خسرو دهقان هم به بازار آمد، سينما را جدي‌تر دنبال كردم و از شماره 9 مجله‌ي فيلم تا شماره‌ي 300 اين ماهنامه‌ي وزين را خريدم و با جزئيات مي‌خواندم … هنوز هم آن شماره‌ها در انبار خانه‌ي پدري محفوظ است (البته اگر موش‌ها بگذارند!). با سينما احساس مي‌كردم كه تمام جهان را گشته‌ام و رسم و رسوم اغلب مردم را مي‌دانم … يادش به خير در ايام جشنواره‌ي فجر (كه از سال 1365 تا 1378 تقريباً تمامي 10 روز جشنواره را سعي مي‌كردم كه ببلعم) كمتر فيلمي بود كه از دستم در مي‌رفت … حتا اگه شده براي ديدنش از ساعت 5 صبح در صف به ايستم (مثل ديكتاتور بزرگ چاپلين كه بعد از انقلاب براي نخستين‌بار در سالن شماره 2 عصرجديد – فكر كنم سال 1368 – اكران شد). سينما هنوز هم براي من مقوله‌ي ارزشمندي است، هرچند كه ديگر بسياري از فيلم‌هاي آن روزها را نمي‌توانم تحمل كنم! يادمه همين چند وقت پيش تلويزيون فيلم رستوران بزرگ از لويي‌دوفونس را پخش مي‌كرد، فيلمي كه من در سال 1358 آن را در سينما مولن‌روژ ديده بودم و در سكانسي از فيلم آنقدر خنديدم كه بي‌اختيار سرم به ديوار پشت صندلي (رديف اول بودم) اصابت كرد و تا مدت‌ها درد مي‌كرد! اما اين بار نه‌تنها خنده‌ام نمي‌گرفت، بلكه تحمل دنبال كردن آن فيلم را تا به انتها هم نداشتم! با اين وجود، هنوز هم پيدا مي‌شوند فيلم‌هايي كه به شدت منقلبم مي‌كنند و دلم را مي‌لرزانند (مثل ذهن زيبا، كوهستان سرد، بازي، هشت بازمانده، ناصرالدين‌شاه آكتور سينما، خانه دوست كجاست، رانندگي براي خانم دوشيزه ديزي، زير تيغ، مارمولك، آدم برفي و …).
3- حضور «اروند» و نگاه استثنايي و بكرش به زندگي، يكي ديگر از تلنگرهاي جدي زندگيم است و بايد اعتراف كنم كه يكي از بهانه‌هاي دلپذير من براي حركت و فراگرفتن و آموختن بيشتر. احساس مي‌كنم از او بسيار آموخته‌ام؛ اينكه بايد تا مي‌تونم رفتارها و گفتارهاي عجيب و غريب مردمان را فراموش كنم و نديده بگيرم؛ اينكه تا مي‌تونم بايد بخندم؛ اينكه براي رسيدن به چيزي كه دوست دارم، سمج‌بازي درآرم و اينكه كينه‌اي از كسي را در دلم حمل نكنم … بچه‌ها موجودات غريبي هستند … همان فرشته‌ها هستند؛ قدرشان را بايد بدانيم … بگذاريد يك اعتراف ديگر هم بكنم! خيلي از مأموريت‌ها و سفرهايي را كه مي‌روم، تنها به عشق اروند است كه مي‌دانم همسفر هميشه مشتاق و پرسشگر من در اين سفرهاست.
4- اينترنت و دنياي وبلاگستان يكي ديگر از تأثيرگذارهاست، پديده‌اي كه احساس مي‌كنم مشتاقانه و با كمترين منت ممكن، مي‌كوشد تا دريچه‌ي ذهنم را به جهان بازتر و بازتر سازد. براي همين بايد از حسين درخشان و نيك‌آهنگ كوثر كه اصولاً مرا با مقوله‌ي وبلاگ‌نويسي آشنا كرده و اشتياقش را در من دوچندان ساختند، صميمانه تشكر كنم. آخر از زماني كه خودم را شناختم، يكي از دوست‌داشتني‌تر لحظات زندگيم را در كلاس‌هاي انشاء سپري كرده و هميشه مشتاق فرارسيدن زنگ انشاء بودم و معلوم است براي كسي كه ديوانه‌وار به نوشتن عشق مي‌ورزد، آشنايي با تريبوني پرنفوذ و پويا به نام وبلاگ تا چه اندازه مي‌تواند موهبت تلقي شود!
5- واپسين مؤلفه‌ي تأثيرگذار در زندگيم، بي‌شك رشته‌ي تحصيلي و محيط كاري‌ام در باغ ملّي گياه‌شناسي ايران است؛ يعني همان چيزي كه دوست داشتم … محيطي آرام و دلپذير با همكاراني مهربان و صميمي … خداوند را هميشه به دليل چنين بخت‌ياري شاكر خواهم بود … هر چند ممكن است اين بختياري با بسياري از معيارهاي زندگي مادي و مرفه امروز در تضاد باشد! به همين دليل است كه تنها سند مالكيتي كه بعد از 19 سال خدمت به نامم دارم، يك تلفن همراه است و بس!

      در ادامه‌ از باباي عزيز فردا، نيك‌آهنگ كوثر، محمّد آقازاده، محمّد افراسيابي، ناصر خالديان، محمدرضا نوروزي و حميدرضا بي‌تقصير عزيز مي‌خواهم تا به اين بازي پيوسته و از تأثيرگذارترين‌هاي زندگي‌شان سخن گويند.

مي‌خواهم در اشتياق بميرم!

«من اندوه خويش را با شادي‌هاي مردمان عوض نمي‌كنم و خوش ندارم اشكي كه اندوه را از ژرفاي وجودم جاري كرده، مبدل به لبخند شود. آرزو دارم زندگي‌ام، اشكي باشد و لبخندي؛ اشكي كه دلم را صفا بخشد و اسرار و پيچيدگي‌هاي حيات را به من بياموزد؛ اشكي كه با آن، شريك اندوه دل‌سوختگان گردم؛ و لبخندي كه سرآغاز سرور و شادماني‌ام باشد. مي‌خواهم در اشتياق بميرم؛ امّا با دلمردگي زنده نباشم.»
جبران خليل جبران – اشك و لبخند
يكي از ديرينه‌ترين و فراگيرترين آيين‌هايي كه – آدم‌ها – در بزرگداشت از دست رفتگان خويش برگزار مي‌كنند؛ رسم «سكوت» است؛ رسمي كه اغلب مرزي، باوري، فرهنگي و مذهب خاصي را نمي‌شناسد و تنها متناسب با ژرفاي جراحت حاصل از داغ آن رفتن، بر ابعاد و سنگيني سكوت است كه ‌افزوده مي‌شود …
تنگه‌ي بلاغي رفت و يك دليل آشكار كه داغ اين رفتن را براي نگارنده گران‌بارتر مي‌كرد، دانستن اين رفتن بود … اين كه همه مي‌دانستيم و مي‌دانستند كه قرار است تنگه‌ي بلاغي را از دست دهيم و اغلب ما خود را به نديدن و نشنيدن مي‌زديم و يا ناگوارتر آن كه در پي تراشيدن دليلي براي اين رفتن بوديم!
بي‌گمان روزي كه داغ اين جراحت و نابخردي بزرگ و خسران ابدي در وجودم مهار شد، آنقدر كه توانستم بي تعصب و عشق پاسخ تظاهرات انسان‌دوستانه‌ي موافقان آبگيري سد سيوند را بدهم! در باره‌ي اين مصيبت بيشتر خواهم نوشت …
امروز امّا در پاسخ به اشتياق، حمايت و لطف همه‌ي دوستان عزيزي كه همچنان خواهان دوام «تارنماي مهار بيابان‌زايي» هستند و اين سكوت 33 روزه را به تلخي و سختي همراهي كردند، صميمانه و با تمام خلوصي كه در خود سراغ دارم، مي‌گويم:
محمّد درويش هيچگاه انتظار چنين حمايت و همراهي و همدلي بزرگ و ارزشمندي را نداشت … نمي‌دانم، شايد اصلاً براي همين است كه مي‌گويند: «برخي اوقات بهتر است براي بهتر ديدن آنچه كه در پي تماشاي دقيقش هستي، از آن فاصله بگيري …»
راستش مهرباني و غمخواري نهفته در اغلب كامنت‌ها، ايميل‌ها، پست‌ها، تلفن‌ها و ديدارهاي حضوري كه در بازتاب پست سكوت برايم ثبت شد، آنقدر بزرگ، فاخر و عظيم بود كه شايد اگر اين دوري و سكوت ناخواسته رخ نمي‌داد، هرگز عظمت و ارزش واقعي آن برايم آشكار نمي‌شد.

مي‌ماند يك نكته!

كنفسيوس مي‌گويد: بزرگترين افتخار اين نيست كه هرگز سقوط نكنيم، بلكه آن است كه پس از هر سقوط دوباره بپاخيزيم. اين تصوير را در آخرين روز از نخستين ماه سال 86 در محوطه‌ي تاريخي دنا، گرفته‌ام … ميلاد، بيژن، سهراب، فرهاد و رضا نمونه‌اي از شكوفه‌هاي تشنه‌ي اين ديار هستند، ما بايد كه دوباره بپاخيزيم و – دست‌كم – مشتي برف براي آنان به ارمغان داشته باشيم …

هميشه آرمانم اين بوده كه «در ذهن هر كلام، اگر رد پاي عشق راهي نبرده است، كتابي نخواندني است.» اين مفهوم را مديون محمّدرضا عبدالملكيان عزيز هستم. او شايد منظورش از كلام، حوزه ادبيات و شعر بوده باشد، امّا من مي‌گويم: اين بايد قاعده‌ي بازي نگارش در همه‌ي حوزه‌ها باشد؛ چه كتابي علمي چون تاريخچه‌ي زمان از استيون هاوكينگ عزيز باشد يا «صبوري در سپهر لاجوردي» از هيوبرت ريوز، اختر فيزيكدان كانادايي، يا دنياي سوفي از يوستين گاردنر و يا شاهنامه‌ي فردوسي پاك‌نهاد و صداي پاي آب سهراب و … راز ماندگاري همه‌ي اين آثار را در حس و عشق عميقي مي‌دانم كه در تك تك كلمات اين آثار از سوي نگارنده‌گان فرهيخته‌ي آنها دميده شده است.
براي همين است كه مهار بيابان‌زايي به سكوت رسيد … براي اين كه دوست ندارم رد پاي عشق در اين خانه‌ي مجازي محو شود …
براي همين است كه ترجيح مي‌دهم «مهار بيابان‌زايي» در اشتياق بميرد و اشك بريزد، امّا با دلمردگي و سردي آپ نكند …
زندگي بايد هميشه اشكي باشد و لبخندي …
و براي همين است كه
باید امروز مشتی برف
با خود برداری
شاید فردا شکوفه‌ها تشنه باشند!
دوستتان دارم … بسيار بيشتر از ديروز …