بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

آنچه را كه نمي‌داني به تو لطمه نمي‌زند!

All the King’s Men

      شب گذشته در برنامه‌ي سينما يك، اثري تأمل‌برانگيز از فيلمساز 54 ساله‌ي آمريكايي، “Steven Zaillian” به نمايش درآمد با نام :  “All the King’s Men” كه نمي‌دانم چرا با عنوان «همه‌ي مردان دلير» از رسانه‌ي ملّي پخش شد (شايد به دليل نحوست استفاده از نام پادشاه)! فيلمي كه پخش آن به عنوان آخرين اثر كارگردان و محصول 2006 آمريكا، كاملاً غافل‌گير‌كننده بود. توجه كنيد كه چنين فيلم‌هاي جديدي را معمولاً نمي‌توانيد از هيچيك از شبكه‌هاي عمومي تلويزيوني در هيچ كشوري ببينيد، مگر آن كه مشترك يك شبكه‌ي خاص تلويزيون كابلي بوده و حق اشتراك خود را پرداخت كرده باشيد. امّا در سيماي ما، حتا ممكن است آخرين اثر مايكل مور را بتوان همزمان با اكران عمومي آن در سينماهاي جهان به تماشا نشست!
     اين ها را گفتم تا تأكيد كنم: انتخاب و پخش اين فيلم جديد آمريكايي، حتماً به دليل پيام نهفته در آن و تناسبش با حال و هواي سياست‌هاي امروز بوده است! فيلمي كه در آن گروهي از نامداران سينماي هاليوود، از جمله Sean Penn, Jude Law, Kate Winslet, Mark Ruffalo و  Anthony Hopkins به ايفاي نقش مي‌پردازند تا به روايت يك داستان واقعي دهه‌ي 1920 ايالات متحده‌ي آمريكا بپردازند؛ قصه‌ي فراز و فرود ويلي استارك، مرد ساده، اهل خانواده، عدالت‌خواه و عاشق مردمي كه از فروشنده‌اي دوره‌گرد به فرمانداري ايالت لوييزيانا و سناتوري هم رسيد، امّا به تدريج همه‌ي سادگي، صداقت و عدالت‌محوري خود را با قدرت‌طلبي، ديكتاتوري و نيرنگ عوض كرد و سرانجام در سكوت يكي از مريدانش ترور شد و رفت!

بازي Jude Law مانند هميشه عالي بودشون پن و كيت وينسلت در نمايي از فيلم

      و از همين روست كه پخش فيلم استيون زيليان، به باور نگارنده، انتخابي هوشمندانه و اندكي زيركانه بوده است!
      امّا فارغ از پندارينه‌هاي سياسي طنازانه! به يك دليل ديگر هم اين اثر، مي‌تواند تفكربرانگيز باشد؛ اين كه خبرنگار جوان فيلم – كه روايتگر داستان هم هست – چگونه به موازات افزايش دانايي و نزديكي بيشترش به فرماندار، احساس كرد تا چه اندازه همه چيز پوچ و دور از آرمان‌هايي است كه براي تحققش از ويلي استارك حمايت كرده و حتا كارش را نيز به همين دليل در مشهورترين روزنامه‌ي شهر از دست داده است! دانايي غم‌انگيزي كه مي‌رفت خطرناك هم بشود و به قتلش بيانجامد!
     به همين دليل، اين كلام را از او مي‌شنويم: « آنچه را كه نمي‌داني به تو لطمه نمي‌زند!»
     و عجيب آن كه فكر كنم همه‌ي ما مصداق‌هايي انكارناپذير از اين دريافت را تجربه كرده يا شنيده و ديده باشيم!

فرماندار مردمي لوييزيانا در بين مردم و پيش از آلوده شدن به افيون قدرت!

    راست آن است كه ما انسان‌ها، شايد اگر خيلي از خبرها را نمي‌دانستيم و از تحليل بسياري از رخدادها عاجز مي‌بوديم و فهم درك برخي از پژواك‌ها را نداشتيم، الآن تاريخ تمدّن بشري بسيار كمتر از آنچه كه اينك شاهد بوده است، از قتل و اعدام و شكنجه و افسردگي تهي بود!
    راستي! چرا اينگونه است؟ و چرا ميوه‌ي درخت دانايي تا اين حد بايد تلخ و مسموم باشد؟!
    چرا به موازات افزايش آگاهي در حوزه‌ي محيط زيست و درك ارزش‌هاي انكارناپذير طبيعت وطن به تناسب دانستن خبرها و رخدادهاي ناگوار رويداده در سرزمين مادري، بيشتر بر غم و رنج و دردمان افزوده مي‌شود و حتا ديگر مانند سابق نمي‌توانيم از بودن در طبيعت لذت ببريم؟!
    عجيب است؛ امّا بايد اعتراف كرد كه بسياري از متخصصان و علاقه‌مندان راستين محيط زيست، امروز از حضور در طبيعت و گردش در آن به مراتب كمتر از آن مردم عامي لذّت مي‌برند! مردمي كه نمي‌دانند، فرسايش خاك چيست و چرا تشديد مي‌شود؛ نمي‌دانند ترسيب كربن چيست و چرا لازم است؛ نمي‌دانند تنوع زيستي به چه معني است و به كدام دليل براي حفظش بايد همت كرد؛ نمي‌دانند ارزش‌هاي غيرقابل تبادل منابع طبيعي به چه كار مي‌آيد و چرا روند قهقرايي دارد و نمي‌دانند …
     واي كه يه موقع‌هايي چقدر با اين كلام هوشمندانه‌ي خالق آنتيگون (سوفكل)، احساس همذات‌پنداري غريبي مي‌يابم؛ آنجا كه حدود 3 هزار سال پيش مي‌گويد:

«هنگامي كه از خِرد كاري بر نمي‌آيد، خردمندي دردمندي ست.» 

        پس تا دير نشده! برويم پروردگار مهربان را شكر كنيم كه ما را خردمند نيافريد …

سايه‌اي كه باغ ملّي بوستون را تهديد و دل ما را ريش مي‌كند!

پارك عمومي بوستون كه در سال ۱۸۳۷ ميلادي احداث شده است

دكتر سيامك معطري عزيز، در دور روزگارانش كه اين روزها كمتر مهمان مي‌پذيرد و به سختي مي‌توان برايش نظر داد، به رويداد ظريف امّا تأمل‌برانگيزي اشاره كرده است كه متأسفانه در هياهوي خبرها و رخدادهاي اغلب ناجور وطني، به ويژه در حوزه‌ي محيط زيست و منابع طبيعي، توجه سزاوارانه‌اي را جلب نكرد و موج بايسته‌اي نيافريد.
سيامك براي ما نوشته است كه در آن سوي آب، در ولايتي كه بوستون مي‌نامندش و او در آن روزگار مي‌گذراند، گروهي از نمايندگان تشكل‌هاي مردم‌نهاد و هواخواه محيط زيست، در اقدامي هماهنگ و يكپارچه، مخالفت خويش را با ساخت يكي از بلندترين آسمانخراش‌هاي جهان به ارتفاع يك‌هزار پا، در قلب شهر بوستون اعلام داشته‌اند؛ چرا كه اگر بناي آن ساختمان عظيم تا سال 2011 به پايان برسد، اين احتمال هست كه روزي 15 دقيقه از حضور آفتاب در باغ عمومي 10 هكتاري بوستون – كه دقيقاً 170 سال از احداثش مي‌گذرد – كاسته شده و دست منبسط نور به دليل سايه‌ي آفريده شده از سوي آن سازه‌ي غول‌پيكر انسان‌ساخت، 15 دقيقه كمتر مجال مي‌يابد تا روي شانه‌ي درختان، گل‌ها و ساير زيستمندان باغ عمومي بوستون بلغزد و بتابد و آفتاب بگستراند.
راست آن است كه هرگاه چنين پژواك‌هاي ستايش‌آميزي را از مردم آن سوي آب مي‌بينم، مي‌شنوم و يا مي‌خوانم، غمي بزرگ، حسرتي جانكاه و آهي ژرف، دل و جانم را فراگرفته و چنگ مي‌زند و مجدداً مرا در برابر اين پرسش بنيادين قرار مي‌دهد كه راز و رمز اين تفاوت فاحش در نگاه به طبيعت – در آن سو و اين سوي آب – چيست؟!
چرا در آن سوي آب، حتا حرمت فضاي سه بعدي سرزمين در باغ ملّي بوستون چنان والا پنداشته مي‌شود كه كسي جرأت انديشيدن به خلق محدوديت در ساعات آفتابي برخوردار از آن را هم نمي‌يابد؟ و در اين سو، ديرينه‌ترين جنگل‌ها و پارك‌هاي ملّي و شهري و ميراث‌هاي تاريخي و طبيعي در لاكان، گلستان، بجنورد، سرخه‌حصار، لار، لويزان، تنگه‌ي بلاغي، نقش‌جهان، گيلانغرب، اروميه، نايبند، دنا، چهارباغ و … آشكارا به بهانه‌ي احداث جاده، سد، پتروشيمي، كارخانه، فرودگاه، پل، برج، مترو و … از سوي اغلب متوليان دولتي و مردم محلي مورد بي‌توجهي قرار گرفته كه هيچ، برمي‌آشوبند و فرياد برمي‌آورند: كه اين ژست‌هاي سبز و فانتزي و لوكس – از سوي عده‌اي مرفه بدون درد و سانتي‌مانتال!! – چه معنا دارد؟ بگذاريد مشكل اشتغال را حل كنيم و آب كشاورزي را تأمين سازيم و البته رأي لازم براي دور بعد ماندن بر اريكه‌ي قدرت را بياوريم!!
راستي چرا باغ ملّي اكولوژي نوشهر مي‌رود تا سرانجام در برابر فشار توسعه‌سازان كوته‌نظر دولتي، تسليم شده و بخشي از حريم و محدوده‌ي خود را قرباني‌شده ببيند؟ چرا نمايندگان مردم و شوراي شهر كرج براي نابودي و تغيير كاربري يگانه ايستگاه تحقيقاتي شهرستان‌شان در سيراچال البرز، دندان تيز كرده و از هزاران لابي و رانت فراقانوني بهره مي‌برند؟ چرا اغلب مقامات رسمي شهري چون بجنورد، بايد در برابر نابودي بوم‌سازگان كوهستاني ارزشمند منطقه به بهانه‌ي ترميم جانمايي اشتباه فرودگاه شهر، دم فروبندند؟ چرا دشت حاصلخيز و زيستگاه ارزشمند مسيله بايد فداي برنامه‌ريزي ابلهانه‌ي مديريت آب در حوضه‌ي آبخيز درياچه‌ي نمك قم شود؟ و چرا …
آيا يك دليل بزرگ اين نابخردي آشكار در نظام مديريت كلان حاكم بر زيست‌بوم مقدّس مادري به اين دريافت تلخ باز نمي‌گردد كه متوسط سواد جامعه‌ي 70 ميليوني امروز ايران، از آستانه‌ي كلاس 4 ابتدايي عبور نمي‌كند؟! به راستي از جامعه‌اي كه اينگونه در فقر دانايي و اقتصادي غوطه‌ور است – به نحوي كه حدود 70 درصد از برخوردارترين شهروندان ساكن در پايتختش بر اين گمانند كه ثروت بهتر از علم است – چه انتظاري مي‌رود كه دلش براي زيست پايدار تمامي زيستمندان سرزمينش بسوزد و بلرزد؟ وقتي كه به او مجال گشودن منظري فراخ‌تر براي نگريستن نداده‌ايم؟!
و آيا اين همه‌ي ماجراست؟ يا …

وقتي كه شفافيت، گريبان «شب شيشه‌اي» را نيز مي‌گيرد!

احمدرضا درويش - عكس از ايسنا

     بايد قبول كنيم با هر معيار و شاخص و سنجه‌اي هم كه بنگريم، حضور و استمرار برنامه‌ي تلويزيوني«شب شيشه‌اي» يك حادثه و رخداد تأمل‌برانگيز وخط شكن در روند برنامه‌سازي شديداً محافظه‌كارانه و اغلب پاستوريزه‌ي سيماي جمهوري اسلامي ايران بوده است.
     شايد از همين منظر است كه شب شيشه‌اي توانسته در پرمخاطب‌ترين ساعت جذاب تلويزيون‌هاي رنگارنگ اين سو و آن سوي آب، بيننده‌ي پرشماري را براي خود جذب كرده و از همين رو، بيشترين توجه و نقد را در رسانه‌هاي نوشتاري و مجازي از آن خود سازد.
     بي‌گمان حادثه‌ي عجيب پيش‌آمده در برنامه‌ي امشب شب شيشه‌اي و هنجارشكني غريب رخداده در آن، تا مدت‌ها از خاطره‌ي تماشاگر حرفه‌اي سيما، زدوده نخواهد شد. اين كه مجري برنامه (رضا رشيدپور) با قاطعيت اعلام دارد: تنها فردي كه تاكنون و در مواجهه با درخواست‌هاي متعدد اين برنامه، از حضور بر روي صندلي شب شيشه‌اي سرباز زده، استاد محمّد نوري بوده است و در پاسخ از مهمان سرشناس برنامه (احمدرضا درويش) بشنود: «شما در طول يك ماه اخير بارها از من درخواست حضور كرده و من نمي‌پذيرفتم (نوار درخواست‌هاي شما بر روي انسرينگ تلفن منزل من موجود است!)، چرا كه اعتقادم اين است كه نبايد وارد حيطه‌ي خصوصي زندگي هنرمندان شويد!»
    امّا چرا احمدرضا درويش، فيلمساز ظاهراً خودي جمهوري اسلامي، اينگونه برآشفت و برنامه‌سازان شب شيشه‌اي را با جدي‌ترين چالش عمر خويش در طول  تقريباً80 شب گذشته مواجه ساخت؟!
    اين همان فرازي است كه به باور نگارنده، ارج و قرب احمدرضا را در نزد مردم ايران به شكلي ستايش‌آميز و پيش‌برنده افزايش داد – و در صورت پژواك هوشمندانه‌ي مديران سيما، حتا خواهد توانست چنين اثر مثبتي را براي آنها نيز به ارمغان آورد – اين كه يك هنرمند اينگونه برآشوبد كه چرا منت شهادت دو برادرش را در جبهه‌هاي جنگ، به رُخ مردم و هموطنانش كشيديد؛ رازي كه تاكنون با احدي در رسانه‌هاي جمعي در مورد آن سخن نگفته بود!
    فرياد احمدرضا بر نظام تبعيض‌آميز و رانت‌خوارانه و سهم‌گيرانه‌اي بود كه در طول دو دهه‌ي گذشته، نه تنها شوكت و منزلت بسياري از خانواده‌هاي شهدا را حفظ نكرد؛ بلكه ارزش شهيد آنها را تا حد ارزش يك معامله و داد و ستد اقتصادي پايين آورده بود!
    بياييم اميدوار باشيم، برنامه‌سازان و مديران فرهنگي ما از چنان ظرفيتي برخوردار باشند كه بتوانند چنين گفتگوهاي صريح و شيشه‌اي را كماكان در رسانه‌ي ملّي تحمل كرده و ادامه دهند. هرچندكه تقريباً مطمئن هستم، چنين آرزويي به ويژه در شرايط امروز مديريت حاكم بر جامعه، تا چه اندازه رؤيايي و غيرقابل باور مي‌نمايد.
     با اين وجود، قلباً آرزو مي‌كنم عزت‌الله ضرغامي از اين آزمون روسفيد بيرون آيد.

    در همين ارتباط:

    – متن كامل گفتگوها

    – دوئل بر سر حريم خصوصي! تحليل ايسنا

   – همه چيز لو رفت!

   – اي كاش همه ما درويش بوديم!

   – فيلم گفتگوي جنجالي شب شيشه اي

  – دوئل در شب شيشه‌اي

تو روزنامه نمي‌‌خوني نهنگ‌ها خودكشي كردند …

چرا؟!!

نمي‌دانم چند نفر از مخاطبين «مهار بيابان‌زايي» آنقدر بدشانس بوده‌اند كه روز پنج‌شنبه‌ي گذشته، گذرشان به لينكي داغ در تارنماي پربيننده‌ي بالاترين افتاده و از آن طريق به سايتي روسي (احتمالاً) هدايت شده‌اند كه در آن بيش از 30 تصوير از مراحل وحشيانه‌ي صيد ماهي در كشتي‌هاي بزرگ صيادي در معرض ديد كاربران نگون‌بخت دنياي مجازي قرار گرفته است!
در اينجا – البته – قصد برخوردي فرا آرماني با پديده‌ي صيد ماهي را ندارم، بلكه حيرت و افسوسم از اين است كه چگونه ما آدم‌ها مي‌توانيم تا اين درجه افراط‌‌ گر، بي‌ملاحظه و سنگ‌دل بوده و در مهار آزمندي جنون‌آميز خويش ناتوان و عاجز نشان دهيم كه هيچ؛ عكس يادگاري نيز در قتلگاه ماهي‌ها گرفته و چنان به آفرينش درياي خون غره باشيم كه در برابر دوربين، چون فاتحان كليمانجارو لبخند بزنيم؟!
مي‌خواهم با باوري راسخ بگويم: شكارچيان يا صياداني كه اينگونه فاجعه‌بار و شنيع به كشتار جانداران مي‌پردازند، بسيار بسيار بيشتر از آناني مستعد تشديد بي‌عدالتي و ناامني و رواج خون‌ريزي در جهان هستند تا آن مردماني كه هنوز نجوايشان اين است كه: «سبزه‌اي را بكنم، خواهم مُرد … هم آناني كه هنوز باورشان اين است كه نبايد آب را گل كرد، شايد در فرودست كفتري مي‌خورد آب …»
مايلم دوباره از شاملو مدد بگيرم، او كه در آخرين مقطع از عمر دراز خويش و پس از خواندن شعري كوتاه از يك دختربچه‌ي كودكستاني به نام «Genevieve Gerst» چنان منقلب مي‌شود كه مي‌گويد: «من يقين دارم دست‌هاي اين كودك در هيچ شرايطي به خون آغشته نخواهد شد، چون حرمت و فضيلت زيبايي را درك كرده است.»
آن دختر آمريكايي در وصف گل مي‌گويد:

اين گل رنگ است
شكفته تا جهان را بيارايد
قانوني هست كه چيدن آن را منع مي‌كند
ورنه ديگر جهان سحر انگيز نخواهد بود
و دوباره سپيد و سياه خواهد شد.

شاملو در جاي ديگري نيز به صراحت بر پندارينه‌ي سهراب سپهري عزيز – كه زماني منتقد وي بود – مهر تأييد زده و مي‌نويسد: «آن كه خنده و (گل) ياس را مي‌شناسد، چه طور ممكن است به سخافت فرمان بركندن اهالي شهر پي نبرد يا از بر پا كردن كله‌ي منار بر سر راهي كه از آن گذشته شرم نكند؟»
با اين وجود، راست آن است كه شوربختانه هر چه در زمان بيشتر پيش مي‌رويم و در جهان بيشتر مي‌نگريم، بيشتر با جلوه‌هايي نااميد‌كننده و خودخواهانه از زندگي آدم زميني‌ها روبرو مي‌شويم و بيشتر با سهراب هم‌آوا مي‌شويم كه:
مانده تا برف زمين آب شود …

يك اعتراف!
وقتي براي لحظه‌اي … فقط لحظه‌اي در جاي آن آبزيان اسير و درمانده خود را متصور مي‌شوم، چقدر با نهنگ‌هايي كه گزينه‌ي خودكشي را براي خود برمي‌گزينند، احساس همراهي و همدلي مي‌كنم.

پيوست:
اگر آن خون‌آشامان نام خود را صياد و ماهيگير مي‌نهند، اين هموطن عزيز را بايد چه ناميد (با سپاس از مهدي جعفران)؟

آيا احمد شاملو «طبيعت‌ستيز» بود؟!

سهراب سپهري

     يكي از نادلپذيرترين خصلت‌هاي زمانه‌ي ما، شايد اين باشد كه كسي حوصله‌ي «شنيدن» ندارد و اغلب اگر گفتگويي هم – به ظاهر – در‌مي‌گيرد، بيشتر از اين باب است كه بتوانيم حرف خود را بزنيم و نه آن كه پاسخ گفتار طرف مقابل را پس از شنيدن سخنش بدهيم! كافي است نگاه كنيد به وضعيت نوشتارهاي امروز در اغلب روزنامه‌ها، هفته‌نامه‌ها، مجلات و كتب؛ كمتر پيش مي‌آيد در بين فوج عظيم و پرشمار دست‌نوشته‌هاي رنگارنگ روي پيشخوان روزنامه‌فروشي يا كتابفروشي‌هاي شهر، پاسخي مستدل و نقدي روشنگر بيابي كه با خواندنش احساس كني، نويسنده واقعاً و عميقاً گفته‌ها و سخنان فردي را كه اينك به نقد افكار و نظرياتش پرداخته، پيش‌تر و با دقت و عاري از تعصب خوانده و شنيده است. و شوربختانه اين مسأله، به ويژه در حوزه‌ي دانش‌هاي فني و پژوهشي هم بسيار مصداق داشته و اغلب، كسي نه حوصله‌ي خواندن مقاله‌ي علمي و پژوهشي را دارد و نه اگر هم مقاله‌اي را ورق مي‌زند، به صرافت قلمي كردن كاغذ و دادن نقدي در تكميل يا اعتراض به ادعاي پيش‌گفته مي‌افتد. انگار همه در خلاء و براي مستمعيني به اندازه‌ي منيت فرد سخن مي‌گويند!
     به كلامي شفاف‌تر، نگارنده بر اين باور است كه در زمانه‌ي ما نه‌تنها، آدم‌ها كمتر و كمتر حوصله‌ي خواندن دارند، بلكه به طريقي اولاتر، اگر هم افرادي پيدا شوند كه حوصله‌ي خواندن داشته باشند، شمار آن گروه كه وقت نهاده و در پي رمزگشايي و پاسخ‌دهي و روشنگري از نظرگاه‌هاي ديگران باشند، بسيار بسيار نادر است.
     و درست از همين منظر است كه خواندن ديدگاه و پاسخ هموطن ناديده‌ام، جناب فرشاد كاميار عزيز كه به بهانه‌ي انتشار دستنوشته‌ي نگارنده  در روزنامه‌ي هم‌ميهن، آفريده شده است، برايم سخت مغتنم و ارزشمند است. حتا اگر ايشان يكسره آن دستنوشته و مسير ارايه شده در آن را نپسنديده باشند.
    ايشان مي‌نويسند: «ديد‌گاه شما در مورد رودرو قرار دادن شاملو و محيط زيست، فقط به واسطه‌ي اينكه شاملو شعر سپهري را نمي‌پسندد؛ آن هم با دلايل ويژه‌ي خودش، كاملاً ناپخته و شتابزده است.»
    و سؤتفاهم  دقيقاً از همين جا آغاز مي‌شود!
    برادر اديب، من كجا شاملو را با محيط زيست روردر رو قرار داده‌ام؟! آيا رودررو قرار دادن شاملو و سهراب سپهري، به معناي رودررو قرار دادن شاملو و محيط زيست است؟! يعني به گمان شما هر كه با سهراب مخالفت كند، لاجرم بايد دشمن طبيعت و محيط زيست هم باشد؟!
      اصلاً چرا نمي‌شود منظري را براي نگريستن به جهان برگزيد كه از قاب آن، حرمت هر يك از آفريدگان شعر و ادب پارسي محفوظ نگه داشته شده باشد؟ چه آن فرد، خالق اثري باشد كه مي‌گويد: «در سياهي جنگل، يك شاخه به سوي نور فرياد مي‌كشد (احمد شاملو).» و يا فرزانه‌اي كه مي‌سرايد: «خوشا به حال درختان كه عاشق نورند و دست منبسط نور، روي شانه‌ي آنهاست (سهراب سپهري).»

    مؤخره:
    فرشاد عزيز! شايد برخي از رفتارها و سلوك شاملوي بزرگ را نپسندم، بخصوص آنجا كه به سرآمدگان ادب پارسي، چون فردوسي، سعدي، مولانا، فروغ، سپهري و … مي‌تازد. امّا هرگز به خود اجازه نمي‌دهم كه به وي انگ طبيعت‌ستيزي بزنم.
     شاملو، شاعر جسور و پراحساسي بود كه عميقاً باور داشت:
    هزار كاكلي شاد در چشمان و هزار قناري خاموش در گلوي ماست … چنين انسان عاشق و دل‌سوخته‌اي مگر مي‌تواند به طبيعت عشق نورزد.
    مشكل ما شايد اين است كه عادت كرده‌ايم، همه چيز را سياه و سفيد ببينيم و هنوز باور نكرده‌ايم كه منطق غالب دوران ما مي‌تواند منطقي فازي باشد؛ منطقي كه بين سياه و سفيد، اجازه‌ي انتخاب طيف گسترده‌اي از رنگ‌ها را به ما مي‌دهد.
    سهراب مي‌گويد:
    «مى دانم، سبزه اى را بكنم خواهم مرد». در هيچستاني كه سهراب راوي آن است، حيات چنان يكپارچه شده كه هر آسيبى به هر جاندارى، مي‌تواند به مرگ راوى حيات منجر شود. چرا كه در شعر او، جهان كتابى است كه بايد خوانده شود:
   و نخوانيم كتابى كه در آن باد نمى‌آيد،
   و نخوانيم كتابى كه در آن ياخته‌ها بى بعدند.

    جالب است كه بعدها، شاملو تا حد زيادي نظر خويش را در مورد سهراب تعديل كرد و نوشت: «سپهري انساني بود بسيار شريف و عميقاً و قلباً شاعر. مشكل من و او اين بود و هست كه جهان را از دو منظر مختلف نگاه مي‌كرديم، بي اينكه شيله پيله‌اي در كارمان باشد
    همه‌ي حرفم اين است كه كاش شاملوي بزرگ و دوست‌داشتني ما، هيچگاه در شرايط روحي ناپايدار و غمناك، به صرافت نقد فرزانگاني چون فردوسي گرانسنگ نمي‌افتاد تا برخي اين بيت حكيمانه را به رخش نمي‌كشيدند:
   بزرگش نخوانند اهل خرد، كه نام بزرگان به زشتي برد.
   مايلم به نقل از آقاي دكتر ملكي كه در زمان گفتگوهاي هيأت مذاكره‌كننده‌ي ايراني پس از پذيرش قطعنامه‌ي 598 سازمان ملل متحد با همتايان عراقي، حضور داشت، رخدادي عبرت‌آموز را يادآوري كنم: ايشان در خاطرات خود با ويژه‌نامه همشهري (تابستان سال 81) مي‌گويد: «گفت‌وگوي طرفين خطاب به دبير كل سازمان ملل بيان مي‌شد. طارق عزيز سرپرست هيأت عراقي با ادعا بر روي عربي بودن شط‌ ‌العرب، تأكيد داشت. وقتي جواب ما را كه رودخانه ايراني است و نامش اروندرود است شنيد، يكه خورد. و ما با خواندن بيتي از شاهنامه فردوسي آن را اثبات كرديم و…»
    مي‌خواهم بگويم: اگر شاهنامه‌ي فردوسي هيچ خدمت ديگري هم به اين آب و خاك نكرده باشد – كه كرده است – همين يك بازخورد مي‌ارزد كه تا هميشه‌ي تاريخ فردوسي عزيز و حكيم را بزرگ داشته و حرمت نهيم.
    كاري كه متأسفانه شاملو در مقاطعي از زندگي انجام نداد!
   هر چند در روزهاي پاياني عمرش بسيار كوشيد تا به جبران آن خام‌دستي‌ها بپردازد. او مي‌نويسد: «من دست كم حالا ديگر فرمان صادر نمي‌كنم كه ” آن كه مي‌خندد، هنوز خبر هولناك را نشنيده است”، چون به اين حقيقت واقف شده‌ام كه تنها انسان است كه مي‌تواند بخندد؛ و ديگر به آن خشكي معتقد نيستم كه “در روزگار ما سخن از درختان به ميان آوردن جنايت است”؛  چون به اين اعتقاد رسيده‌ام كه جنايتكاران و خونخواران تنها از ميان كساني بيرون مي‌آيند كه از نعمت خنديدن بي بهره‌اند و با ياس ها به داس سخن مي‌گويند.»
    و اين همان پاسخي بود كه حدود دو دهه پيش‌تر، سهراب به شاملو داده بود و من آن زنهار هوشمندانه را براي صفار هرندي تكرار كردم.

چرا سيگار‌هاي آمريكايي در شمار كالاهاي تحريم‌شده نیستند؟!

هيولاي سيگار را جدي بگيريم!

چندي پيش، اداره‌ي آمار ايالات متحده‌ي آمريكا در گزارشي كه بخش‌هايي از آن را خبرگزاري ايسنا نيز منتشر كرد، اعلام داشت: «ايران بعد از ژاپن و عربستان، سوّمين مصرف‌کننده‌ي بزرگ سيگارهاي آمريکايي در جهان است.» اين اداره مي‌افزايد: «دست‌كم نيمي از حدود 100 ميليون دلار کالايي که شرکت‌هاي آمريکايي در سال 2005 به ايران صادر کرده‌اند، سيگار بوده است.» گزارش‌ سازمان بهداشت جهاني حاکي از آن است که شرکت‌هاي دخانيات آمريکايي مانند آر جي رينولدز، همواره به كشور ما، همچون يک بازار پر رونق براي محصولات خود نگاه کرده و محصولات دخاني خويش را از طريق واسطه به ايران صادر کرده‌اند.»
اين در حالي است كه به گفته‌‌ي مت مايرز (كارشناس صنعت دخانيات در واشنگتن): «مصرف سيگار در آمريکا و بيشتر کشورهاي توسعه‌يافته سير نزولي را طي مي‌کند و شرکت‌هاي دخانياتي مجبورند محصولات خود را در کشورهاي ديگر بفروشند. از اين رو، ايران براي آينده‌ي شرکت‌هاي توليد‌کننده‌ي سيگار بسيار مهم است.»
اين را گفتم تا يادمان باشد: براي زيرسلطه ‌قراردادن و متأثر كردن يك ملّت و كشور، راه‌هاي فراواني وجود دارد كه تنها يكي از آنها جنگ و اشغال سرزمين است؛ راهي كه به دليل پرهزينه و غيراقتصادي بودن، اغلب به عنوان آخرين گزينه مطرح مي‌شود. دولت و ملّتي كه – به حق – ادعاي استقلال و خودكفايي دارد، بايد نشان دهد كه در گام نخست از اراده‌ي لازم و بالندگي و آگاهي كافي براي پرهيز از استعمال دخانيات و ديگر مواد مخدر برخوردار بوده و دست‌كم روند مصرف آن را با شيبي كاهنده مواجه ساخته است؛ نه اينكه ميزان مصرف سيگار را به 50 ميليارد نخ در سال افزايش دهد.
باور كنيد، اين شايد بزرگترين دستاورد دولت جمهوري اسلامي ايران و خوش‌ترين خبر سال باشد، اگر بتواند در آستانه‌ي دهه‌ي فجر سال پيش رو اعلام كند: مصرف سيگار در كشور را 10 ميليارد نخ در سال كاهش داده‌ايم.
امّا به راستي بر سر مردمان چه آمده است كه تحقق اين آرمان، به مراتب رؤيايي‌تر از شنيدن خبر ساخت بمب اتم در ايران است؟!

جاده‌هايي كه نبودشان بهتر از بودشان است!

     فكر كنم براي همه‌ي افرادي كه هنوز در توان شگفت‌انگيز وزارت راه در ساخت جاده‌‌هايي استاندارد و پايدار و با كمترين فشار و تخريب بر محيط زيست، شك دارند، يك گردش فشرده‌ي دو روزه به استان كهكيلويه و بويراحمد كافي باشد تا دريابند كه چگونه در حيف و ميل بيت‌المال و تخريب شتابناك و حيرت‌انگيز طبيعت به بهانه‌ي احداث جاده، گوي سبقت را از هر كشوري كه تصور كنيم، ربوده‌ايم!
     حقيقت آن است كه عمر برخي از جاده‌هايي كه در بهار امسال، دچار تخريب‌هاي متعدد و تشديد لغزش و ريزش‌هاي دامنه‌اي و حتا تسريع حركت‌هاي توده‌اي (سوليفولكسيون) شده‌اند، به يك سال نمي‌رسد و به گفته‌ي مردم محلي، در طول سال بارها و بارها مورد مرمت قرار مي‌گيرند، امّا به مجرد ريزش نخستين بارندگي، دوباره جاده بسته و خاك شسته مي‌شود.
     البته وضعيت پيش‌آمده كاملاً طبيعي است! وقتي براي ساخت پروژه‌اي چون آزادراه قزوين – رشت، مطالعات ژئوتكنيكي، تازه پس از آغاز عمليات اجرايي انجام شده است! معلوم است كه مطالعات و ارزيابي زيست‌محيطي جاده‌هاي كوهستاني استان كهكيلويه و بويراحمد از چه كيفيتي برخوردار بوده است!
     مطابق گزارش روزنامه‌ي اطلاعات، تنها در يك مورد «به سبب افزايش سرعت لغزش تا حد 56 سانتي‌متر در روز، عمليات راه‌سازي آزادراه قزوين – رشت، متوقف و محل تخليه شد. خطوط انتقال برق فشار قوي قطع شد و در نهايت در همان روز، حدود 8/1 ميليون مترمكعب خاك به سمت آزادراه ريزش و بخشي از مسير سفيدرود را اشغال كرد.»
     دوست عزيزم، عباس محمّدي زماني گفته بود: «وزارت راه، سابقه‌اي ديرين در بريدن غيرفني شيب‌هاي كوهستاني كه موجب رانش دامنه و فرسايش خاك و از ميان رفتن پوشش گياهي مي‌شود، دارد. امّا، طرح آزادراه قزوين_رشت «شاهكاري» است در اين زمينه كه اثر مخرب آن براي هميشه ماندگار خواهد بود
      در سفرهايي كه در طول يكسال گذشته به استان‌هاي‌ كهكيلويه و بويراحمد و چهارمحال و بختياري داشتم، بيش از پيش به درستي اين اظهار نظر كارشناسانه ايمان آوردم.
      8 تصوير زير كه مربوط مي‌شود به مرداد و آبان 1385 و فروردين 1386 گواهي است بر مدعاي فوق:

تصوير ۱- شمال غرب سي سخت – آبان ماه ۸5

تصوير ۲- همان از زاويه اي ديگر – ۳۰ فروردين ۸۶

تصوير ۳- همان از زاويه اي ديگر

تصوير ۴- به سمت ميمند – ۳۱ فروردين ۸۶

تصوير ۵- به سمت پادنا – ۳۱ فروردين ۸۶

تصوير ۶- محور دشتك ميمند به سمت آب ملخ

تصوير ۷ – محور ترانزيت اهواز – ياسوج

تصوير ۸ – محور معدن به دورك اناري – مرداد ۸۵ – چهارمحال بختياري – جاده اي كه تاكنون بارها مرمت شده است!(در كنار سرشاخه كارون)

      مي‌ماند يك نكته و چند تبصره!
      نكته‌ي نخست آن كه يك ضرب‌المثل انگليسي مي‌گويد: «ما آنقدر پولدار نيستيم، تا پوشاك ارزان قيمت بخريم.» اين پند هوشمندانه، به درستي در مورد صنعت جاده‌سازي ما هم مصداق دارد! چه اگر ثروتمند نبوده و از پول مجاني نفت بي‌بهره بوديم، به صرافت استفاده از مهندساني خبره مي‌افتاديم تا بديهي‌ترين اصول راه‌سازي را اينگونه حيرت‌آور فراموش نكرده و چنين هزينه‌اي بر دوش مردم و دولت تحميل نمي‌كرديم. فقط كافي است تصور كنيد كه اگر قرار بود چنين اشتباهاتي در صنعت هسته‌اي يا پزشكي كشور رخ دهد، چه فاجعه‌اي انتظار ايرانيان را مي‌كشيد! حالا باز هم بگوييد: ما خيلي بدشانسيم!

     و امّا چند تبصره:
     لابد از آخرين آمارهايي كه دكتر عليرضا مغيثي، رئيس اداره‌ي پيشگيري از حوادث و سوانح وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشكي اعلام كرده، آگاهي داريد؟ ايشان در گفتگو با خبرنگار واحد مركزي خبر گفته‌اند: قربانيان حوادث كشور به رقم 50 هزار نفر در سال رسيده كه بيشترين سهم آن را كماكان حوادث ترافيكي با 28 هزار كشته در سال، از آن خود كرده است؛ همان حوادثي كه افزون بر تلفات مزبور، سالي 600 هزار مجروح و شش ميليارد دلار خسارت (معادل 5 درصد توليد ناخالص ملّي) به اقتصاد كشور تحميل مي‌كند. به سخني ساده‌تر و با احتساب خانواده‌هايي كه همه‌ ساله از شوك حوادث و سوانح رخ داده در كشور آسيب ديده و متأثر مي‌شوند، دست‌كم به رقم نگران‌كننده‌ي حدود يك درصد جمعيت كشور مي‌رسيم. اگر به اين رخداد غم‌بار، اين خبر تأمل‌برانگيز را هم اضافه كنيم كه ايرانيان سالي 8 ميليون پرونده‌ِ قضايي و طرح دعاوي جديد بر عليه يكديگر در محاكم قضايي داخلي مي‌گشايند (يعني به ازاي هر 9 ايراني – از كودك يك روزه گرفته تا پيرمرد 120 ساله –  دست‌كم يك پرونده‌ي دعاوي در دادگستري (آن هم فقط در طول يك سال گذشته) مفتوح شده است!!)؛ و باز اگر يادمان بيافتد كه مصرف سرانه‌ي دارو در ايران، سه برابر استاندارد جهاني است، درمي‌يابيم كه چرا آمار تلفات ناشي از حوادث در كشور، بيش از دو برابر تلفاتي است كه سال گذشته در ناامن‌ترين كشور جهان – عراق – به وقوع پيوسته و 22 هزار نفر از شهروندان اين كشور در اثر جنگ داخلي به قتل رسيدند.  
     مي‌خواهم بگويم: درست است كه عدم تمركز و حواس پرتي شخص در بروز حوادث منجر به قتل و جرح، به ويژه در رانندگي، سهمي پررنگ را برعهده دارد؛ امّا اين واقعيت نبايد چشمان‌مان را بر روي حقايق مشهود ديگر، از جمله عدم اعتناي وزارت راه در ارزيابي زيست‌محيطي پروژه‌هاي راه‌سازي و كاربست اصول علمي پذيرفته‌شده در طراحي، ساخت، نگهداري و مرمت جاده‌هاي كشور بربندد.