40 thoughts on “پینگ پونگ”

  1. بله یکی از لذت بخش ترین لحظه های زندگی من، بعداز ظهر ها در پارک مجاور منزل رخ می دهد … جایی که پدر و پسر با دوستان هم قدشان پینگ پونگ بازی می کنند و به روزگار می خندند …

  2. بگذارید…شما به روزگار بخندید..نه روزگار به شما
    عنوان جالبی برای فتو بلاگ من گذاشته بودید؟
    عکسهای رمزدار؟یا نه؟
    درسته..بعضی از عکسهایم رمز داره..دوست دارم مخاطبم متوجه بشه..که جه چیزی رو با چه حسی به تصویر کشیده ام؟اما….!!همه ی چشما اون طوری که شما دنیا رو نگاه می کنید نیست؟
    ولی بازم خوشحالم که چشمهایی هست برای دیدن..وگوش هایی برای شنیدن..حتی اندک
    واز اینکه چون شمایی می بینید..خوشحالم

  3. از قضا تنها هنگامی می توانی به روزگار به خندی که پیش تر، تلخی نیشخند روزگار را چشیده باشی …
    افسوس که گاه آنقدر دیر از تجربه های تلخ درس می گیریم که حتا دیگر نای خندیدن هم نداریم! داریم؟
    درود و ممنون از ابراز لطف و محبتتان

  4. ورزش فرح بخشی است… فوق العاده است… و از آن فوق العاده تر، خندیدن است به سیاهیها.. تلخیها.. و … من باور دارم آنانکه درد کشیده باشند واقعی تر می خندند.. البته امیدوارم شما بدون درد کشیدن واقعی و عمیق بخندید … دنیا هم مثل همان میز پینگ پونگ است و زندگی، فعالیتی و حرکتی برای برقراری پیوند راکت و توپ… بخندی بزنی یه جوره..اخم کنی یه جور می زنی.. حس نداشته باش یه جور… عاشق باشی یه جور… و البته پدر سوخته هم باشی یه جور دیگه… خیلی جورواجور … شاد بودنش از همه اش با حال تر…

  5. یادم رفت از مهر سروی مهربان سپاس گزاری کنم…
    دوست داشتم زندگی را چون شعله ای فروزان در دستانم نگاه دارم و به چشمان پاک و خالص و آیینه ای تقدیم کنم… زندگی را … آتشی بر دست اگر بود…. شعله اش را فروزاننگاهمی داشتم وشعله کش.. با آتشش می رقصیدم و آواز عشق را سر می دادم.. آتشی بر دست اگر بود

  6. بی ربط نوشتم؟!‌ببخشید… آتش و دست برام تداعی گر این معنا و احساس است..
    یکی بیاد منو بکشه… که دیگه این جوری ننویسم

  7. با سروی موافقم؛
    من می آم تو را می کشم! البته اگه نخوای اینجوری بنویسی!! امید که همواره این مجال را بیابی تا با آتشش آواز عشق سردهی و برقصی …

  8. من از الان باخت خودم را از همین تریبون اعلام می کنم
    اصلن از اول بریم رفتاری استاد!ا

  9. رقص زندگی.. آتش و دست و میز پینگ پونگ… سروی خوبم ! من هم تو رو می بوسم… آقای درویش و آدم کشی….
    من هنوز رقص زندگیم اوج نگرفته…
    امضا: مقتول آینده

  10. خودت گفته بودی یکی بیاد منو بکشه! نگفته بودی؟
    من هم داوطلب شدم!
    منتها نه برای جلوگیری از نوشتن؛ بلکه برای ممانعت از ننوشتن! درود …۰

  11. سرم را به زیر انداختم مرد کوه و جنگل! شرمنده شدم… تبریک به شما که در ساحت نگاهتان می توان اسب وحشی دل را رها کرد تا در ساحل موج خیز اندیشه.. تاخت کند و بی پروا برقصد… نه؟!

  12. پس چرا همه اینگونه نیستند؟
    نه بانو …
    به خودت تبریک بگو که هنوز می توانی ضربان زمین را با نبض وجودت به هارمونی رسانی …
    شب خوش

  13. شبتان لبریز موسیقی باد و باران… و هماهنگی شبنم و مهر… ضربان دلتان ضرب همه شوق دلاراترین لحظه ناب زندگی…
    شبتان پرستاره

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *