اروند | دل نوشته ها | مهار بیابان زایی | فوتوبلاگ | آلبوم عکس اروند

عملیات بزغاله گیری خیلی چیزها رو روشن کرد! نکرد؟

در تنگه‌ی سماع که رسیدیم، یعنی در قلب یکی از سبزترین و شاداب‌ترین جنگل‌های بلوط زاگرس، واقع در بین راه لردگان به اهواز؛ ناگهان همه، همه چیز را فراموش کردند و انداختند دنبال سه تا بزغاله که البته خداییش بانمک بودند، نبودند؟

نیلوفر و علی و امیر و شقایق که ول معطل بودند! من هم به دلیل استفاده از سلول‌های خاکستری‌ام ترجیح دادم که با توجه به هیبت نیم‌صد کیلویی‌ام! در این فعالیت بزغالانه شرکت نکنم و مثل پدر و عمو محسن و عمه فریبا و خاله فرزانه و فاطی جون و اشرف جون و عمو سعید و خاله حمیرا به ریش تعقیب‌کنندگان دست از پا دراز‌تر به خندم!

منتها با آمدن امید، ورق‌ها برگشت و او در طی دو خیز شجاعانه نشان داد که چگونه توانسته در این سفر چنان شکاری را صید کند!
طفلکی میثم که بدجوری شونه‌هایش با زمین و لنگ‌هایش با هوا آشنا شد! اونقدر که خاله غزل مونده بود به خنده و یا این که برود دنبال آب قند! ( گفتم آب قند، نمی دونم چرا یه هویی یاد پارسا و سوسن خانوم افتادم؟ آنیموس تو می دانی؟ ) سپهر هم طوری رفتار کرد که انگار این مسابقه را جدی نمی‌گیرد! هر چند که داشت می‌گرفت! نمی‌گرفت؟

البته خداییش در بازی وسط وسطی، نشان داد که کارش درسته و می‌تونه یه رمبو مدل 2010 باشه! نمی‌تونه؟ منتها باید دید در یک کوچه تنگ و تاریک، چه می‌کنه؟ آیا او هم می‌گوید: … ما داریم می‌آییم و یا اینکه صداقتش را تا آخر حفظ می‌کند؟!
سروی جان! تو چه فکر می‌کنی؟

پسین پست!
قرار بود بروبچه‌های جهت، هرکدام یک صفحه در مورد این سفر بنویسند و به من بدهند که تا حالا این کار را نکردند و نشان دادند که عجیب توانمند و هدفمند بوده و سال شاخص را دریافته‌اند! بچه‌ها جون مادرتون یه همت مضاعفی چیزی بکنید! نمی‌کنید؟ فروردین تموم شدها …

چرا در پیک نوروزی، هیراد خوشگل‌تر از من شده؟!

یکی از ابتکارهای جالب معاون آموزشی پرطرفدار مدرسه اروند، یعنی آقای قاسم‌پور – که همین جا بدرودشان را از دوران مجردی تبریک و تسلیت عرض می کنم! –  این بود که ردپایی کاریکاتورگونه از بچه‌های کلاس در پیک نوروزی شان قرار داده بود که بر خلاف همیشه سبب شده بود تا بچه‌ها این پیک را از خودشون بدونند و با اشتیاق تکالیفش را انجام دهند.

منتها یک اشکالی این وسط پیش اومد! اونم این بود که قیافه‌ی هیراد مثل اولش، توپ باقی موند، ولی قیافه‌ی بقیه، از جمله من، ضربه‌ی کاری خورده بود! البته نه به اندازه‌ی فرخ!!

خلاصه قرار شد فردا حال آقای قاسم‌پور را بگیرم! موافقید؟
راستی بچه‌ها! دیروز با بابابزرگم رفتم کوه کارا مثل دو تا مرد! جای همگی‌تون خالی، نون و پنیر و گوجه‌فرنگی در اون بالابالاها آی چسبید که نگو و نپرس! منتها فقط اشکالش این بود که موقع برگشتن خیییلی شلوغ پلوغ شده بود درکه، انگار همه‌ی پسرای عالم، قرار مدارشونو با دوس دختراشون در آخرین روزهای تعطیلات نوروزی به درکه انتقال داده بودند! نداده بودند؟

اروند: پدر نمی دونی چقدر دختر و پسر اونجا بود … از گروه جهت عمو محسن اینا هم یه عالمه بیشتر بود!

پدر: حالا بیشتر به تو خوش گذشت یا به اونا؟

اروند: خُب معلومه … به اونا!

پدر: چرا؟ مگه با بایابزرگ خوش نگذشت؟!

اروند: با بابابزرگ خوش گذشت، ولی ما تنها بودیم … فقط دو نفر بودیم … اما اونا “با هم” بودند!

این بازی را بسیار دوست دارم! شما چطور؟

در هشتمین روز فروردین به باغ بهادران رفتیم و یه عالمه بازی کردیم، از جمله توپ تو سوراخ که من اول شدم، علی دوم شد، پدر و نیلوفر و شقایق، سوم شدند و امیر هم چهارم شد!

اما میون همه ی اون بازی ها، من از این یکی بیشتر خوشم می اومد! نمی دونم چرا؟ شما می دونید؟ اصلن از این بازی خوشتون می آد؟

نفس کش!

هر کسی نخست این تصویر را ببیند، شاید آینده‌ی خوبی برای اروند در فوتبال آمریکایی پیش‌بینی کند! انگار که دارد نفس‌کش می‌طلبد! در صورتی که داستان می‌تونه اینجوری یا اونجوری هم باشه!
اصلن فاصله‌ی خنده و غم می‌تونه خیلی کوتاه باشه … مهم اینه که یه کاری کنیم که زمان توقفش هم کم باشه! با اندک بهانه‌ای شادی کنیم و غم‌ها را به سرعت فراموش …
درست مثل آدم‌کوچیکا …

آقا ما برگشتیم … بیگی ما رو!

    چی بگم براتون؟ از چاغاله‌های نیاسر بگم یا از وسط وسطی و استپ هوایی با نیلوفر و شقایق و علی و امیر و سپهر و بردیا و غزل و عمو هومان و پدر و علی و امید و ارسلان و سحر و … و یا از مهمون نوازی عمو هومان و خاله حمیرای عزیز … و یا از عملیات بزغاله گیری در منج و یا …

    اصلن بهتره برای شروع از اون دختره بگم که بین راه قم به کاشان تو یه دونه پرشیا نشسته بود و داشت از شیشه عقب ماشین به ما زل می‌زد…
اروند (با یه عالمه ذوق و شوق): پدر نیگا کن، امیر چه جوری داره به اون دختره تو ماشین جلویی نگاه می کنه!
امیر( به سرعت و قاطعیت جواب می‌ده): نه دایی جان … من کجا بهش نیگا می‌کنم، اروند داره دروغ می‌گه! اون دختره همش داره به من نیگا می‌کنه!!

    بر می‌گردم …

نوروزتان خوش باد …

    با یه عالمه آرزوهای خوب، با یه عالمه انرژی مثبت و با یه عالمه امید سال 1389 را آغاز کردم … خیلی دوست دارم که در سال 89، برای خودم و همه‌ی اونایی که می‌شناسمشون و بهم سر می‌زنند، یه عالمه اتفاق‌های قشنگ بیافته …

فکرشو بکنین در حالی که سروی و متین و فاطمه یه سفر خاطره‌انگیز با هم برن …
پارسا و آرش دوباره پیش هم کار کنند و از زبل‌بازی‌هاشون واسه همدیگه خالی ببندند و البته دبی دبی نروند اینقدر!
شقایق، شاهد رفتن نیایشش به کلاس اول دبستان و قدکشیدن امیرش باشه و به جای استانبول بره جزایر قناری …
مونترا در حالی که زیباترین عینک آفتابی جهان را زده، یه نفر بهش بگه: این چه ظلمی است که در حق چشمات می‌کنی؟ یه نفر که اهل بهمنه و می‌تونه رو دیوارش یادگاری بنویسه با خیال راحت …
آنا یه لحظه که نیکی رو ورنداز می‌کنه، به خودش بگه: این خانوم چقدر آشناست! چقدر دلرباست … ببخشید! شما کی بزرگ شدید؟

بابای فردا و مامان فردا یلدا را می برند پیش دبستانی …
صدرا مشغول خوردن یه دونه خرس گنده‌ی شکلاتی – بعد از اون آهوی خامه‌ای – به همراه پدر و مامانی‌اش باشه …
نیلوفر بتونه واسه هومان و حمیرا راز دلشو بگه …
علی از داشتن بهترین خواهر دنیا به خودش بباله و احساس شادی کنه …
عمو هومان و خاله حمیرا هم سرانجام ساختن خونه‌ی جدیدشونو شروع کنند …
سانی بتونه با حباب ساز من تو خیابونای لندن صفا کنه …
رهگذر، دیگه رهگذر نباشه … خاله پروانه خودش شاهنامه اجرا کنه با سالارش و نگار هم بره خونه بخت!

کرم کتاب از کابوس کتاب سوزان از خواب نپره، پریسا رویای ستارگان انوشه رو بخونه  و  مهرداد هم با توپ های شانسی اش میلیاردر بشه و دست پدر رو بگیره!
و عمو محسن و تیم جهتی‌های پر تب و تابش بتونند 11 شب بخوابند و خواب خرمگس هم نبینند!

    راستی ساحل جان:
    ممنون واسه پاکت پر از مهربونی که براموون فرستادی … حتمن به جاش یه روز سوسن خانوم رو اختصاصی واست اجرا می‌کنم! تازه پدر هم یه جایزه واست گذاشته کنار که می گه فرستادنی هم نیست … خودت که می‌دونی! نمی‌دونی؟

معنی خرگوش این نیست که گوش‌های مثل خری دارد!


یکی از کلاس‌هایی که خییلی دوس دارم، زنگ آشنایی با حیوانات است. معمولن خانوم معلممون یه دونه حیوون از موزه حیات وحش می‌آره و شروع می‌کنه به معرفی تمام و کمال اون …
وای … یه دفعه یه دونه جغد آورده بودند و چشمتون روز بد نبینه! این آقا جغده! (شاید هم خانوم جغده!) از اول تا آخر با اون چشمای گُنده‌اش، چشم از من برنمی‌داشت! البته شاید هم حق داشت! نداشت؟ اصلن فکر کنم خانوم جغده بوده! نه؟

خلاصه ما همیشه یه گزارشی بعد از دیدن این حیوونا می‌نویسیم که حالا می‌خوام یکی از اونا رو واستون اینجا دوباره انتشار بدم:
می‌خوام بدونم نظرتون در باره این گزارش چیه؟ آیا آن چیزی که در باره میمون‌ها، همستر‌ها، خرگوش‌ها، خفاش‌ها، روباه‌ها و جوجه‌تیغی‌ها نوشتم، برایتون جالب بود؟ برای پدر من که خیییلی جالب بود، به خصوص قسمت مربوط به خرگوش و این که:

معنی خرگوش این نیست که گوش‌های مثل خری دارد!

راستی! اگه گفتید معنی خرگوش پس چیست؟

چرا صداقت اروند کُشنده است؟!

    چند روز پیش داشتم یه دونه تخم‌مرغ شانسی با مارک TOTO باز می‌کردم، ببینم توش چیه … همون موقع، نصفی از شکلات دور تخم‌مرغ شانسی را دادم به پدر تا بخوره!
    پدر (در حالی که از این حرکت سخاوتمندانه‌ی پسرش داشت ذوق‌مرگ می‌شد): واقعن دادی من بخورم پسرم؟ مگه دوست نداری خودت؟
    اروند: چرا … ولی شما هم پدر عزیز من هستید و باید بخورید!
    پدر (که هنوز فکر می‌کرد داره خواب می‌بینه، با احتیاط پرسید): توی تخم‌مرغ‌شانسی‌هایی که تو بازار است، کدومشون بهتره؟
    اروند: خُب معلومه، KINDER از همه بهتره!
    پدر: پس چرا کیندر نخریدی؟
    اروند: آخه نداشت … تموم کرده بود و من مجبور شدم، توتو بخرم!
    پدر: چرا کیندر بهتره؟ چون اسباب‌بازی‌های بهتری داره؟
    اروند: آره … اسباب‌بازی‌هاش که خیلی بهتره؛ منتها طعم شکلاتش هم خیلی خوشمزه تره!
    پدر (با ترس و لرز فراوان): آهان … اگه کیندر هم خریده بودی، نصف شکلاتش را به من می‌دادی؟
    اروند (بدون هیچ درنگی): معلومه که نه! شکلات کیندر خیلی خوشمزه س … گفتم که!

    در این لحظه‌ی تاریخی پدر دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشت و شاید هم داشت، منتها از ضربه‌ی وارد توسط صداقت اروند کاملاً مدهوش شده بود! نشده بود؟
    نظر شما چیه؟ حاضرید بهای صداقت را پرداخت کنید و واسه خودتون، اطرافیان و دوستانی را گردآورید که در مواجهه باشما، بیشتر از آن که خوشایند‌تان حرف بزنند؛ صریح و صادقانه گفتگو کنند؟

    می‌دونید؟
    داشتم فکر می‌کردم چی می‌شه که آدم کوچیکا یواش یواش یاد می‌گیرن که صادق بودن  هم می‌تونه همیشه خوب نباشه؟
    و چی می‌شه که دیگه کمتر می‌تونی آدمی رو پیدا کنی که به قول سهراب عزیز: باغ در ته چشمانش پیدا باشه و وجودش، بی‌خبری خیامی‌مان را آشفته سازد؟!

ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف‌ها افتاده بود
انسانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش‌هایش
زندگی‌اش آهسته بود
وجودش بی‌خبری شفافم را آشفته بود …

برای آنها که در سرولات اروند را دست‌کم گرفتند!

امید و علی و میثم در جدال با اروند!

    این عکس به خوبی گویای ماجراست! نه؟ این که سه تا آدم ِ گُنده لات به نام‌های میثم و علی و امید  عقلاشونو گذاشتند روی هم تا اروند رو در شطرنج مات کنند؛ ولی عاقبت نتونستند!
    البته یه جورایی حق داشتند! شاید اگه منم جای اونا بودم و همون کارایی که اونا کرده بودند، می‌کردم، می‌باختم! نمی‌باختم؟ اصلاً واسه همینه که آدم کوچیکا همیشه برنده هستند! نیستند؟

    مشاعره رو که فراموش نکردید؟ همه‌تونو بردم … (همه که می‌گویم، یعنی: غزل، بردیا، امید، علی، میثم، سپهر، سحر، شیرین، جیران، پدر سپهر و …) خلاصه شانس آوردید که مامان سپهر و خاله فرزانه به دادتون رسیدند! نرسیدند؟
    راستی! بچه‌ها … امروز روز گرامیداشت زن در فرهنگ باستانی ایرانیان است؛ روز عشق است … روز سپندارمزگان … فکرشو بکن عمو مجتبای نازنین من چرا اینقدر نازنین از کار دراومده؟
    خُب واسه همینه دیگه! نه؟

    واقعاً غزل جوون حیف نیست سپندارمزگان خودمونو ول کنی و در والنتاین اون بلارو سر میثم بیاری؟ (چقدر خوب شد نفهمید چه بلایی سر مریم آوردی! فهمید؟)
    اصلاً من می‌گم: اون همه قاشق و چنگال و نمک‌پاش و بطری نوشابه و قابلمه و لیوان و … که توسط بردیا و گروهش در اون نیمه شبای مه‌گرفته‌ی سرولات به رقص دراومده بودند، واسه همین بود دیگه! نبود دیگه؟
    می‌گی نه! برو از جیران بپرس که من همش فکر می‌کردم جِریان (jerian) است! نیست؟ تازه پدر هم فکر می‌کرد متولد هر ماهی باشه جز تیر! نه؟

    می‌دونید؟
    ماجراهای سرولات شاید در نیمه شب 26 بهمن 1388 به پایان رسید، اما برای من؛ همیشه می‌تونه بی‌پایان باشه! چون یه چیزایی با گذشت زمان به پایان نمی‌رسه؛ یه نگاه‌هایی، یه خنده‌هایی، یه گفتگوهایی، یه پرسش‌هایی … اینا همیشه می‌مونه و مدام خودشو به روز می‌کنه …
    امید جان: بیاه … بیاه … رو یادته به اون آهوهه می‌گفتی؟ … هیچوقت یادم نمی‌ره! می‌ره؟
    بردیای عزیز و زلال: یادت باشه که از همه اونجا بیشتر خودت بودی … یادت باشه که خودتو بیشتر تحویل بگیری و بیشتر مواظب خودت باشی … به خدا آدم نمی‌تونه با خرس در جنگل شاخ به شاخ بشه! می‌تونه؟
    شیرین جان: بی خیال اون بهمنی مشهدی باش! دنیا می‌تونه پر باشه از بهمنی‌های غیرمشهدی یا مشهدی‌های غیر بهمنی یا غیر بهمنی‌های غیر مشهدی! پس از چه دلتنگ شدی دختر اردیبهشت؟
    سحر جان: چرا عجله می‌کنی دختر؟ یادت باشد که متولدین ماه مهر عجله مجله ندارند! می‌گی نه؟ از امید بپرس! منتها رفتی کانادا، زیاد پپسی نخوری ها!
    گفتم امید یادم افتاد که چقدر قشنگ مثل گیلکی‌ها حرف می‌زد و منو به اشتباه انداخت … فقط باید حواسش باشه و پپسی کمتر بخوره!
    علی آقا: یادته چه سؤالی از پدر کردی اون نیمه‌های شب؟ پیش خودمون باشه … پدر هنوز هم داره بهش فکر می‌کنه … می‌بینی چه طولانی کردی سفری را که می‌تونست خیلی وقت پیش تمام شده باشه؟ آفرین که بی‌حرکت می‌مونی در جنگل!
    راستی آقا میثم! چقدر اون عینک بهت می‌آد … آخرش نفهمیدم متولد چه ماهی هستی! اما کاش آبان ماهی نباشی! هستی؟
    در مورد سپهر چی‌بگم آخه؟ اون که همش خواب بود! نبود؟ به قول عمو محسن: بعضی‌ها خوابشونو می‌آرن شمال … واسه همینه که حال‌شونو نمی‌برن شمال! یعنی زود تموم می‌شه و نمی‌تونند به یه لحظه‌هایی از سفر برای همیشه چنگ بزنند …
    من موندم از اون مامان شیطوون و با انرژی و بابایی که اسم بهترین غذاکده‌های سرولات رو می‌دونست … که چه جوری نتونسته بودند شطرنج زندگی رو باهات درست بازی کنند! شاید هم زیادی درست بازی کردند! نکردند؟
    و آخرش می‌رسیم به خاله فرزانه … خاله فرزانه‌ای که همه‌ی این سفر واسه اون بود؛ واسه کسی که داشت تمرین می‌کرد روزهای بدون بهناز رو … روزهای بدون بهترین دوست و غمخوارش رو … حواست بود که چقدر عمو محسن حواسش بهت بود خاله؟
    چقدر خوبه که هر چی بزرگ‌تر می‌شیم، حواسامون به همدیگه بیشتر بشه، بدون این که احساس نفس تنگی کنیم البته! نه؟
    راستی فکر می‌کنید دلیل نفس تنگی پدر سپهر موقع برگشت چی بود؟

    پی‌نوشت:
    آخرش نگفتی عمو محسن … صدای ساحل و شقایق را می‌گویم! قرار بود بگویی چه مزه‌ای داشتند … یادته؟

و سرانجام مامانی اومد به دنیا … اونم برای سی و هفتمین بار!

    مامانی رو خیلی دوس دارم … نمی‌تونم بگم چقدر؟ امّا می‌دونم اونقدر دوسش دارم که با تموم شکلات‌ها و پیتزاها و چیزبرگرهای دنیا هم عوضش نمی‌کنم. البته فکر کنم همه‌ی بچه‌هایی که می‌شناسم، بخصوص فرخ و هیراد و امیرطاها و پوریا و … هم ماماناشونو خیلی دوس دارند و با هیچ کیک شکلاتی خوشمزه هم عوضش نمی‌کنند! می‌کنند؟ منتها مامان من یه فرق بزرگ داره با همه‌ی مامانای همه‌ی بچه‌های همه‌ی شهرهای همه‌ی کشورهای همه‌ی قاره‌های همه‌ی سیاره‌های کهکشان راه شیری و شاید حتا همه‌ی کهکشان‌های دنیا! می‌دونید اون فرق چیه؟
    اون فرق اینه که فکر نکنم هیچ آدمی تو هیچ کهکشانی و تو هیچ سیاره‌ای و تو هیچ کشوری و تو هیچ شهری … پیدا بشه که اندازه‌ی مامان من، اروند رو دوس داشته باشه و هر روز براش یه عالمه دعا کنه …
    و بچه‌ها! نمی‌دونید این چه نعمت بزرگیه که آدم یه آدمی رو تو این دنیا داشته باشه که تحت هر شرایطی و به هر قیمتی دوستش داشته باشه، و اصلاً براش فرقی نکنه که منم اونو دوس دارم یا نه؟ من اذیتش می‌کنم یا نه؟ من درسامو می‌خونم یا نه؟ من اتاقمو به هم می‌ریزم یا نه؟

    مامانی من همیشه منو دوس داره و هیچوقت واسه این دوست‌داشتن و واسه‌ی همه‌ی کارهایی که برای من کرده، هیچ منتی رو سرم نذاشته و واسه همینه که همیشه یه قوّت قلب بزرگ واسه منه تا بدونم خدا چقدر منو دوس داره که یه همچین مامان ماهی به من داده.
    این نقاشی ناقابل رو که امروز صبح کشیدم، بهت تقدیم می‌کنم و با تمام وجودم بهت می‌گم: تولدت مبارک بهترین مامان دنیا …

 

    مامانی من! از خدای مهربون می‌خوام که همیشه سایه‌ات را همین نزدیکی‌ها و سبزتر از همیشه بالای سرم حس کنم و آغوش گرمت، بتونه تا ابد پناهم باشه …

    می‌دونید؟
    پدرم همیشه می‌گه: هر چیزی که سر راه آدم سبز می‌شه؛ خوب یا بد، اومده تا یه پیامی بهت بده. فرق آدمای شاد با آدمای ناشاد اینه که آدمای شاد همیشه اون پیام رو، مثبت می‌دونند، هرچند که ممکنه همون موقع نفهمند دلیل مثبت بودنشو! ولی ایمانشونو از دست نمی‌دن و منتظر می‌مونند تا نسیم خنک نوشخند اون پیام به صورتشون بوزه … واسه همینه که من فکر می‌کنم امکان نداشته که اروند، مامانی بهتر از اینی که الان داره، داشته باشه و خدا رو واسه داشتن همچین مامانی همیشه شکر می‌کنم.
شما چه فکر می‌کنید؟ راستی! اگر قرار بود من میوه نچینم، چرا در چنین باغ زیبا و پر درختی تنهایم گذاشتند؟

اگر قرار نبود
آن در گشوده شود
چرا کلیدش را برنداشتند

اگر قرار نبود من میوه بچینم
چرا در باغ
تنهایم گذاشتند
                  (عمران صلاحی از مجموعه خواب پرنده در قفس)

اروند خاطرات می‌نویسد؛ اون هم محرمانه!

    از امروز تصمیم گرفتم که واسه خودم یه دفترچه خاطرات داشته باشم و یه چیزایی رو که نمی‌تونم فعلاً به کسی بگم، یا بدم به پدر روی وبلاگ بذاره رو، توش بنویسم!

    پدر: آفرین پسرم؛ فکر بسیار خوبیه … حالا بده ببینم چی نوشتی؟

    اروند: زرنگی! گفتم که یه موقع‌هایی که منو عصبانی می‌کنید و من نمی‌تونم حرف دل مو به شما یا مامانی بزنم، اینجا می‌نویسم. بنابراین، به هیچکس نشونش نمی‌دم!

    پدر: حالا مگه حرف دلت چیه پسرم؟

    اروند: اگه بگم که منو می‌کشی!!

    پدر: الآن هم که تو داری منو می‌کشی!

    اروند: اشکالی نداره … حقته!

    پدر: آهان … گرفتم!

 

   شما چی؟ شما هم گرفتید؟!

وقتی که همه حیرت‌زده ما را نگاه می‌کنند!

    دیروز که داشتیم با پدر می‌رفتیم مدرسه، یه اتفاق بامزه افتاد … چون که به طرز عجیب غریبی احساس کردیم دقیقاً در مرکز توجه عالم قرار گرفته‌ایم و همه دارند با حیرت و سؤظن و … ما رو نیگا می‌کنند!
    این پدر طفلکی من هم، اوّل خودشو چک کرد ببینه چیزی رو موقع پوشیدن از قلم ننداخته باشه! که به خیر گذشت … بعد درب‌های ماشین رو و سپس چراغ‌های خودرو و … خلاصه نه اون و نه من متوجه نشدیم که چرا مردم امروز اینجوری تو خیابون دارند ما رو نیگا می‌کنند؟!
    حتا تو میدون کاج که همیشه این موقع صبح شلوغه، یه آقای راننده همچین به ما نیگا می‌کرد، که حواسش پرت شد و نزدیک بود گامبی بخوره به ماشین جلویی!! که ناگهان من مثل ارشمیدس کشف کردم که ماجرا چی بوده!!
    بله ماجرا این بوده! و ما تمام طول راه را اینگونه آمدیم و خداییش شانس آوردیم که کیف مدرسه‌ام نیافتاده بود زمین!
    از بس که من و پدر جفتی‌مون سر به هوا تشریف داریم! نداریم؟
    حالا فکر کن مردم چی داشتند حدس می‌زدند با دیدن این صحنه … این که دو تا آدم جنتلمن راه افتادند تو خیابون و با خونسردی دارند، کوله پشتی بچه‌های دبستان را سرقت می‌کنند یا شاید هم بدتر! نه؟

    این هم بازسازی صحنه جنایت!

    می دونین؟
    حالا که فکرشو می‌کنم، می‌بینم بعضی وقتا یه کارای بی ربط و ظاهراً احمقانه تا چه اندازه می‌تونه یه روز متفاوت واسه آدم درست کنه و اونو از کابوس تکرار نجات بده! یه روزی که تا ابد تو خاطرش هم می‌مونه و با یادآوریش، خنده روی لباش می‌شینه! نه؟

ترفند هوشمندانه‌ی اروند برای کشف عیار محبوبیت!

دوشنبه‌ی گذشته (5 بهمن 1388)  یه کار باحالی تو مدرسه انجام دادم …
رفتم وسط کلاس ایستادم (البته تو زنگ تفریح و وقتی که خانم باطبی عزیز رفته بود چایی بخوره …) و رو کردم به بچه‌ها و گفتم:
من مدادم را نیاورده‌ام، کسی هست که مدادش را به من دهد؟
آقا دوس داشتم اونجا بودید و می‌دید که بچه‌های کلاس چه جوری از سر و کول هم بالا می‌رفتند تا مدادشونو به من بدهند!
تازه اون موقع بود که فهمیدم  من چقدر در کلاس و بین هم‌شاگردی‌های عزیزم – پوریا اکابری، آروین یزدانی، امیرحسین هامون نورد، سینا ابراهیم زاده، هیراد جوادی، امیر طاها رمضانی، علیرضا حیدری و فرخ ایزدی – محبوبیت دارم.
وقتی اومدم خونه ماجرا رو واسه مامانی و پدر تعریف کردم … اون‌ها به دقت به حرف‌های من گوش کردند … بعد ازشون پرسیدم:
واقعاً چرا بچه‌ها اینقدر منو دوست دارند؟
پدر گفت: واسه این که بعضی آدما کلاً مغناطیس دارند!
گفتم: مغناطیس یعنی چه؟
گفت: همون مهره‌ی مار خودمون!
خلاصه من که چیزی نفهمیدم! شما فهمیدید؟

راستی!
این پروانه‌ رو هم روز تولد پدر، براش کشیدم و بهش هدیه دادم … قشنگه! نه؟

یه چیز پدرونه!
خیلی خوبه که آدم در بین دوستاش بتونه محبوب باشه، ولی از اون بهتر اینه که بتونه این محبوبیت‌شو حفظ کنه … نه؟

یه مَرده می ره دریا … بقیه‌اش باشه واسه فردا …

روز؛ داخلی؛ آخرین روز از دی ماه 1388

    چند روزیه که ماشین نداریم … چون که آقای تهوری با ماشینش محکم کوبیده به  ما (یعنی به ماشین ما)  و حالا ماشینمون رفته بیمارستان! واسه همین  پدر با آقای نجات‌بخش، راننده‌ی مهربون آژانس محل می‌آد دنبالم در مدرسه …
 اروند: پدر!
پدر: بله پسرم …
اروند: یه چیزایی می‌خوام بهت بگم، اما نمی‌گم!
پدر: چرا عزیزم؟
اروند: چون که می‌دونم نمی‌تونی بفهمی می‌خوام چی بگم!
پدر: آهان … خُب سعی می‌کنم بفهمم … حالا یه ذره شو بگو امتحان کن …
اروند: نه فایده نداره … قبلاً رو مامانی و دایی علی و مادرجون و … امتحان کردم؛ جواب نمی‌ده …
پدر: باشه … هر جور مایلی پسرم؛ اقلاً یه دونه جوک جدید برام تعریف کن …
اروند: یه مرده می ره دریا … بقیه‌اش باشه واسه فردا …
    شلیک خنده‌ی آقای نجات‌بخش زودتر از پدر، فضای اتومبیل را پرکرد …

    فردای آن روز:
   آقای نجات‌بخش: اروند جان، بقیه‌ی اون جوک دیروز رو برامون تعریف می‌کنی؟
   اروند: نه دیگه … گفتم که «بقیه‌اش باشه واسه فردا!»

    می‌دونید!
    چقدر خوبه که همیشه یه چیزی باشه واسه فردا … و امروز همه چیز تموم نشه! نه؟

    در همین باره:
    – یه مَرده می‌ره می‌خوره به نرده؛ دیگه برنمی‌گرده!

یک روز فراموش‌نشدنی برای اروند و خانواده

همه می‌دانستند که ساعت 10:30 روز جمعه 25 دی ماه 1388، مسابقه‌ی بزرگ روبوکاپ در دبستان فرهنگ سعادت برگزار می‌شود … واسه همین به پدر گفتم اگه می‌شه برام دعا کن تا قهرمان بشم و مدال بگیرم. پدر هم گفت: فقط دعا کردن کافی نیست، باید آمادگی هم داشته باشی … خلاصه قبل از مسابقه مرا وادار کرد تا 30 دقیقه با هم راهپیمایی کنیم و حسابی عرقم را درآورد …

امّا جاتون خالی، چه مسابقه‌ای بود … 14 تیم از کلاس‌های سوّم، چهارم و پنجم در این مسابقه شرکت کردند که در نهایت تیم شماره 12 (یعنی اروند درویش و امیر طاها رمضانی) توانستند با 4 پیروزی و یک شکست به مقام دوم و مدال نقره برسند. جالب این که تیم ما جوان‌ترین تیم شرکت‌کننده بود که توانستیم پنجمی‌ها را هم شکست دهیم.

طفلکی پدر که اینقدر برایم هورا کشید و تشویقم کرد که صدایش درنمی‌آمد و تازه یه جایزه‌ی خوشگل هم برام خرید که عصری یه عالمه باهاش بازی کردیم.

حالا با تمام شدن کلاس رباتیک، می‌خواهم بروم تو کار ساخت هواپیما … کسی چه می‌دونه؟ شاید یه روز با یکی از همین هواپیماهایی که می‌سازم، پرواز هم کردم! نه؟

راستی! اون بابابزگ جمال امروز یه عالمه منو حرص داد! همش می‌گفت: لابد بین دو تا تیم، دوم شدی! آخرش پدرم به دادم رسید و جدول مسابقات را نشونش داد تا حرف منو باور کرد. امّا من تا ساعت‌ها حرص درآوردنش از یادم نرفت! کاش امروز می‌آمد و می‌دید که چند تا از بچه‌ها مثل هیراد جوادی یا خشایار یا علیرضا رحمانی چقدر ناراحت شدند و اشک ریختند که نتونستند مقامی بدست آورند … بزار یه ذره دیگه بزرگ بشم، یه حالی ازش بگیرم!!

بی خیال … مهم اینه که امروز خیلی بهم خوش گذشت و آخرش اونقدر خسته بودم که روی کاناپه خوابم برد اینجوری …



Arvand با نیروی وردپرس فارسی راه اندازی شده است. اجرا شده توسط مانی منجمی. بخشی از http://mohammaddarvish.com/.