یه مَرده می ره دریا … بقیه‌اش باشه واسه فردا …

روز؛ داخلی؛ آخرین روز از دی ماه 1388

    چند روزیه که ماشین نداریم … چون که آقای تهوری با ماشینش محکم کوبیده به  ما (یعنی به ماشین ما)  و حالا ماشینمون رفته بیمارستان! واسه همین  پدر با آقای نجات‌بخش، راننده‌ی مهربون آژانس محل می‌آد دنبالم در مدرسه …
 اروند: پدر!
پدر: بله پسرم …
اروند: یه چیزایی می‌خوام بهت بگم، اما نمی‌گم!
پدر: چرا عزیزم؟
اروند: چون که می‌دونم نمی‌تونی بفهمی می‌خوام چی بگم!
پدر: آهان … خُب سعی می‌کنم بفهمم … حالا یه ذره شو بگو امتحان کن …
اروند: نه فایده نداره … قبلاً رو مامانی و دایی علی و مادرجون و … امتحان کردم؛ جواب نمی‌ده …
پدر: باشه … هر جور مایلی پسرم؛ اقلاً یه دونه جوک جدید برام تعریف کن …
اروند: یه مرده می ره دریا … بقیه‌اش باشه واسه فردا …
    شلیک خنده‌ی آقای نجات‌بخش زودتر از پدر، فضای اتومبیل را پرکرد …

    فردای آن روز:
   آقای نجات‌بخش: اروند جان، بقیه‌ی اون جوک دیروز رو برامون تعریف می‌کنی؟
   اروند: نه دیگه … گفتم که «بقیه‌اش باشه واسه فردا!»

    می‌دونید!
    چقدر خوبه که همیشه یه چیزی باشه واسه فردا … و امروز همه چیز تموم نشه! نه؟

    در همین باره:
    – یه مَرده می‌ره می‌خوره به نرده؛ دیگه برنمی‌گرده!

40 دیدگاه دربارهٔ «یه مَرده می ره دریا … بقیه‌اش باشه واسه فردا …»

  1. من الان اومدم که بهت بگم ” تو اخیرا شیرین کاری نکردی که پدر اینجا بنویسه؟ ” ، بعدش دیدم شقایق قبل از من اعتراض کرده .

    پس دیگه بهت نمی گم که ” تو اخیرا شیرین کاری نکردی که پدر اینجا بنویسه؟ ”

    در ضمن به تو و شقایق می گم که ” آقا منم بازی ! “

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *