اروند | دل نوشته ها | مهار بیابان زایی | فوتوبلاگ | آلبوم عکس اروند

روزهاي‌مان را نفروشيم!

اروند در شهر افسانه اي لوت - زمستان ۱۳۸۵

تق تق تق تق بر در زد
بابا از بيرون آمد
رفتم در را وا كردم
شادي رو پيدا كردم
وقتي بابارو ديدم
فوري او را بوسيدم
بابا آمد نان آورد
با لبخندش جان آورد
بابا آمد به به به
مامان خنديد قه قه قه
با او روشن شد خانه
او شمع و ما پروانه

    نمي‌دانم چند نفر از مخاطبين اين سطور، فرزند كلاس اوّلي دارند و مثل من و همسرم شاهد خواندن اين شعر زيباي مصطفي رحماندوست عزيز، از دهان شيرين فرزند دلبندشان بوده‌اند … فقط مي‌توانم بگويم: حاضرم بارها و بارها شنونده‌ي اين شعر ساده با صدا و لحجه‌ي منحصربه‌فرد اروند باشم … چقدر آرامش‌بخش است و چه اندازه خستگي يك روز كاري فشرده را از تن به در مي‌كند و دوباره يادمان مي‌اندازد كه «او» چقدر به ما لطف دارد كه چنين سرمايه‌ و موهبتي را ارزاني‌مان داشته؛ ثروت گران‌سنگي كه همه‌ي ابر‌الماس‌هاي همه‌ي گنجينه‌هاي همه‌ي بانك‌هاي همه كشورهاي همه‌ي قاره‌هاي جهان هم نمي‌توانند ياراي برابري با ارزشش را در نزد ما بدست آورند.
    راستي! چرا بعضي وقت‌ها يادمان مي‌رود كه صاحب چنين سرمايه‌ي هنگفتي هستيم و از «نداري‌ها» گله مي‌كنيم؟ كداميك از آن نداري‌ها را حاضريم با اين «دارايي‌» معاوضه كنيم؟!

نگاهش را بسيار دوست دارم …

    ياد جمله‌اي از سقراط افتادم كه در واپسين دم حيات، آرزو داشت آن را بر روي بلندترين بناي آتن و خطاب به يونانيان غفلت‌زده كه مرگش را انتظار مي‌كشيدند، فرياد زند. آن آرزو كه هيچوقت تحقق نيافت، اين بود: «اي دوستان! چرا با اين حرص و ولع، بهترين و عزيزترين سال‌هاي زندگي خود را به جمع ثروت و سيم و طلا مي‌گذارنيد، درحالي كه آن‌گونه كه بايد و شايد در تعليم و تربيت اطفال‌تان كه مجبور خواهيد شد ثروت خود را براي آنها باقي گذاريد، همت نمي‌كنيد (برگرفته از: در ضرورت تعليم و تربيت، دانشگاه تربيت معلم، چاپ 1352)»؟!
قدر «اروند»هاي زندگي‌مان را بدانيم … حتا اگر «آنها» ديوانه‌ بخوانندمان:
آنها ديوانه‌ام مي‌پندارند
زيرا نمي‌خواهم روزهايم را
به طلا بفروشم!
من آنها را ديوانه مي‌انگارم؛
زيرا گمان مي‌كنند كه روزهاي من
فروشي است.
                  «جبران خليل جبران»

روزهاي‌مان را نفروشيم … روزهاي با اروند و يلدا و … بودن را …   

6 نظر درباره “روزهاي‌مان را نفروشيم!” داده شده است.

  1. پرستووو گفت :

    : )

  2. بابای فردا گفت :

    روزهاي‌مان را نفروشيم… روزهاي با اروند و يلدا و… بودن را…

    دلم لرزيد از اين جمله، دلم لرزيد از آن شعر… چه كنم با اين همه كار و روزمرگي…

    خالق “جام باز” بي نظير است… ببوسش

  3. پریسا در دریای خوشبختی گفت :

    دوستت داریم اروندی

  4. پریسا در دریای خوشبختی گفت :

    می دونی مامان و بابای من هم جفتشون تو اقبال دنیا امدند؟؟؟

  5. امان صیادی گفت :

    سلام
    تقریبا همه مطالبی که در مورد اروند عزیزت نوشته بودی را خواندم بسیار لذت بخش بود خصوصا اون دفترچه جیبی خیلی باحال بود کلی خندیدم.

    خدا برات نگهش داره
    صد سال زنده باشه

    منم کیمیا کوچولومو خیلی دوسش دارم

  6. ملیکا گفت :

    منم وقتی می خونم یاد این می افتم که روزهام رو باید با دخترم بگذرونم! تن من هم لرزید نکنه براش کم گذاشته باشم…

نظر بدهید





تائید دیدگاه فعال است. دیدگاه شما ممکن است کمی طول بکشد تا ظاهر شود.



Arvand با نیروی وردپرس فارسی راه اندازی شده است. اجرا شده توسط مانی منجمی. بخشی از http://mohammaddarvish.com/.