اروند | دل نوشته ها | مهار بیابان زایی | فوتوبلاگ | آلبوم عکس اروند

روزی که پدر از من عذرخواهی کرد!

اروند در پیتزا 8 - شامگاه 9 آبان 88

     شنبه شب گذشته جای شما خالی رفته بودیم پیتزا 8 در سعادت آباد تا دلی از عزا درآوریم! وقتی نوبت فیش ما شد، من رفتم تا سینی سفارش را بیاورم. پدر گفت: می‌تونی همشو بیاری؟ گفتم: آره می‌تونم. اما در آخرین لحظه، پدر لیوان نوشابه خودشو برداشت که مبادا نریزه! و من هم کلی بهش چش غره رفتم … ولی راستش چیزی بهش نگفتم؛ چون که مهم همان عزای دل بود!
    اما دیروز وقتی پدر اومد دنبالم دم مدرسه، بهم گفت: من می‌خوام ازت عذرخواهی کنم پسر!
    گفتم: واسه چی؟
   گفت: من دو روزه که دارم فکر می‌کنم روی اون کار بدی که انجام دادم و نذاشتم تا تو همه‌ی سفارش‌ها رو بیاوری … اصلاً اگه اون نوشابه می‌ریخت، مگه چی می‌شد؟ من باید به تو اعتماد می‌کردم.
    اروند: اشکالی نداره پدر … و بعد پدرمو بوسیدم … در حالی که اون نمی‌خواست نشون بده که چشماش خیس شده …
    دیروز روز قشنگی بود … خیابون‌ها هم خیس و نمدار بود و همه انگار یه جورایی داشتند خودشونو تطهیر می‌کردند …

    می‌دونید؟
    این خوبه که حواسمون باشه تا چیزی نریزه، اما باید یادمون باشه که بهای اون نریختن نباید اندازه‌ی ریزش اعتماد به نفس فرزندان‌مون تموم بشه!

13 نظر درباره “روزی که پدر از من عذرخواهی کرد!” داده شده است.

  1. آنا گفت :

    اون موخره اي كه تحت عنوان ” مي دونيد ؟ ” آمده ، بي نظير بود ، بي نظيييييييييير

    پاسخ:
    کاش همه بتونیم بهش عمل کنیم.

  2. شقایق گفت :

    قسمت خوب و مهمش اینه که پدر زود عذر خواهی کردن!
    می دونی اروند ! کما بیش همه مون می دونیم که باید مواظب اعتماد به نفس فرزندانمون باشیم ولی گاهی دیر یادمون می افته که ما آدم بزرگها هم گاهی باید از کوچولوها عذر خواهی کنیم؛گاهی باید در رفتار های همیشگی مان دقت کنیم و حتا گاهی در برابرشما ها با اون ذهن های شگفت آور آسمانی کرنش کنیم!

  3. اروند گفت :

    شما آدم بزرگا – اغلب- خوب حرف می زنید … چه خوب می شد اگه می تونستید شبیه حرفها و شعارهای خوبتون باشید! خوب نمی شد؟

  4. مرضیه گفت :

    اروند من امروز می خواستم خواهرمو سه سوته برسونم به کلاسش اما رفتم تو میدون- بعد دنده عقب گرفتم و زدم به ماشین پشت سری….این قضیه رو با کلی آب و تاب واسه بابا تعریف کردم و آخرش لپشو کشیدم که از عمق فاجعه کم کنم- بابا اول نگران شد بعد چشم غره رفت و آخرش که فهمید قضیه جدی نبوده خندید- نوشته تو رو که خوندم فهمیدم با این همه گلی که امروز کاشتم چرا هنوز اعتماد به نفسم سر جاشه…کار لبخند باباست- این باباها ( پدرها)م خیلی عجیب غریبن- همیشه خودشونو به پای دل ما قربانی می کنن.
    یادت باشه وقتی خودت پدر شدی برام بگی آدم تو اون لحظه چه حسی داره- عجیب غریبه حتما-
    می دونی اروند برام شدی یه راز؟- نمی دونی ولی شدی-

    راستی کار خوبی کردی که بوسش کردی!

  5. اروند گفت :

    بسم الله! راز کدومه عزیز من؟ یه دفعه بگو هاله نور هم در اطراف و اکناف ما می بینی و خلاص! اونهم در زمانه ای که هاله نوری ها عجیب محبوبیت دارند، می گی نه؟ بیا با هلیکوپتر برو صحن بهارستان!

    راستی! از این که می بینم دنده عقب هم می ری، خوشحالم!! به خصوص که می بینم حامی کارهای خوب هم هستی! نیستی؟

  6. اشکار گفت :

    راستی درویش خان تا حالا تو خونه عصبانی شده داد بزنه بگه خسته شدم ز این زندگی دست بزن نداره ؟

  7. سانی گفت :

    همیشه که بچه ها اشتباه نمی کنن. آفرین به پدر 🙂

  8. نیلوفر گفت :

    با سلام

    پدر ها خیلی مغرورن، با اینکه بابا ی من خیلی مغروره تا به حال دو بار از من معذرت خواهی کرده.
    به نظر من که پیشرفت کرده ……………………نکرده؟

  9. اروند گفت :

    کرده نیلوفرجان … خوبشم کرده! مطمئن باش!!
    راستی! خیلی کم پیدایی بی معرفت.

  10. یک وبگرد گفت :

    دلم پدر خواست اروند جان

  11. اروند گفت :

    بابا این پدر ما هم همچین تحفه ای نیست. جوگیر نشو وبگردجان. خدا پدرتان را بیامرزه …

  12. شقایق گفت :

    دلم برات تنگ شد!

  13. اروند گفت :

    ممنون …

نظر بدهید





تائید دیدگاه فعال است. دیدگاه شما ممکن است کمی طول بکشد تا ظاهر شود.



Arvand با نیروی وردپرس فارسی راه اندازی شده است. اجرا شده توسط مانی منجمی. بخشی از http://mohammaddarvish.com/.