روزی که پدر از من عذرخواهی کرد!
شنبه شب گذشته جای شما خالی رفته بودیم پیتزا 8 در سعادت آباد تا دلی از عزا درآوریم! وقتی نوبت فیش ما شد، من رفتم تا سینی سفارش را بیاورم. پدر گفت: میتونی همشو بیاری؟ گفتم: آره میتونم. اما در آخرین لحظه، پدر لیوان نوشابه خودشو برداشت که مبادا نریزه! و من هم کلی بهش چش غره رفتم … ولی راستش چیزی بهش نگفتم؛ چون که مهم همان عزای دل بود!
اما دیروز وقتی پدر اومد دنبالم دم مدرسه، بهم گفت: من میخوام ازت عذرخواهی کنم پسر!
گفتم: واسه چی؟
گفت: من دو روزه که دارم فکر میکنم روی اون کار بدی که انجام دادم و نذاشتم تا تو همهی سفارشها رو بیاوری … اصلاً اگه اون نوشابه میریخت، مگه چی میشد؟ من باید به تو اعتماد میکردم.
اروند: اشکالی نداره پدر … و بعد پدرمو بوسیدم … در حالی که اون نمیخواست نشون بده که چشماش خیس شده …
دیروز روز قشنگی بود … خیابونها هم خیس و نمدار بود و همه انگار یه جورایی داشتند خودشونو تطهیر میکردند …
میدونید؟
این خوبه که حواسمون باشه تا چیزی نریزه، اما باید یادمون باشه که بهای اون نریختن نباید اندازهی ریزش اعتماد به نفس فرزندانمون تموم بشه!
5th نوامبر 2009 در 08:38
اون موخره اي كه تحت عنوان ” مي دونيد ؟ ” آمده ، بي نظير بود ، بي نظيييييييييير
پاسخ:
کاش همه بتونیم بهش عمل کنیم.
5th نوامبر 2009 در 11:23
قسمت خوب و مهمش اینه که پدر زود عذر خواهی کردن!
می دونی اروند ! کما بیش همه مون می دونیم که باید مواظب اعتماد به نفس فرزندانمون باشیم ولی گاهی دیر یادمون می افته که ما آدم بزرگها هم گاهی باید از کوچولوها عذر خواهی کنیم؛گاهی باید در رفتار های همیشگی مان دقت کنیم و حتا گاهی در برابرشما ها با اون ذهن های شگفت آور آسمانی کرنش کنیم!
5th نوامبر 2009 در 18:05
شما آدم بزرگا – اغلب- خوب حرف می زنید … چه خوب می شد اگه می تونستید شبیه حرفها و شعارهای خوبتون باشید! خوب نمی شد؟
6th نوامبر 2009 در 00:27
اروند من امروز می خواستم خواهرمو سه سوته برسونم به کلاسش اما رفتم تو میدون- بعد دنده عقب گرفتم و زدم به ماشین پشت سری….این قضیه رو با کلی آب و تاب واسه بابا تعریف کردم و آخرش لپشو کشیدم که از عمق فاجعه کم کنم- بابا اول نگران شد بعد چشم غره رفت و آخرش که فهمید قضیه جدی نبوده خندید- نوشته تو رو که خوندم فهمیدم با این همه گلی که امروز کاشتم چرا هنوز اعتماد به نفسم سر جاشه…کار لبخند باباست- این باباها ( پدرها)م خیلی عجیب غریبن- همیشه خودشونو به پای دل ما قربانی می کنن.
یادت باشه وقتی خودت پدر شدی برام بگی آدم تو اون لحظه چه حسی داره- عجیب غریبه حتما-
می دونی اروند برام شدی یه راز؟- نمی دونی ولی شدی-
راستی کار خوبی کردی که بوسش کردی!
6th نوامبر 2009 در 00:54
بسم الله! راز کدومه عزیز من؟ یه دفعه بگو هاله نور هم در اطراف و اکناف ما می بینی و خلاص! اونهم در زمانه ای که هاله نوری ها عجیب محبوبیت دارند، می گی نه؟ بیا با هلیکوپتر برو صحن بهارستان!
راستی! از این که می بینم دنده عقب هم می ری، خوشحالم!! به خصوص که می بینم حامی کارهای خوب هم هستی! نیستی؟
6th نوامبر 2009 در 08:02
راستی درویش خان تا حالا تو خونه عصبانی شده داد بزنه بگه خسته شدم ز این زندگی دست بزن نداره ؟
7th نوامبر 2009 در 15:45
همیشه که بچه ها اشتباه نمی کنن. آفرین به پدر 🙂
7th نوامبر 2009 در 22:08
با سلام
پدر ها خیلی مغرورن، با اینکه بابا ی من خیلی مغروره تا به حال دو بار از من معذرت خواهی کرده.
به نظر من که پیشرفت کرده ……………………نکرده؟
7th نوامبر 2009 در 22:21
کرده نیلوفرجان … خوبشم کرده! مطمئن باش!!
راستی! خیلی کم پیدایی بی معرفت.
21st نوامبر 2009 در 16:28
دلم پدر خواست اروند جان
21st نوامبر 2009 در 21:12
بابا این پدر ما هم همچین تحفه ای نیست. جوگیر نشو وبگردجان. خدا پدرتان را بیامرزه …
16th مارس 2010 در 11:59
دلم برات تنگ شد!
16th مارس 2010 در 14:31
ممنون …