چرا صداقت اروند کُشنده است؟!

    چند روز پیش داشتم یه دونه تخم‌مرغ شانسی با مارک TOTO باز می‌کردم، ببینم توش چیه … همون موقع، نصفی از شکلات دور تخم‌مرغ شانسی را دادم به پدر تا بخوره!
    پدر (در حالی که از این حرکت سخاوتمندانه‌ی پسرش داشت ذوق‌مرگ می‌شد): واقعن دادی من بخورم پسرم؟ مگه دوست نداری خودت؟
    اروند: چرا … ولی شما هم پدر عزیز من هستید و باید بخورید!
    پدر (که هنوز فکر می‌کرد داره خواب می‌بینه، با احتیاط پرسید): توی تخم‌مرغ‌شانسی‌هایی که تو بازار است، کدومشون بهتره؟
    اروند: خُب معلومه، KINDER از همه بهتره!
    پدر: پس چرا کیندر نخریدی؟
    اروند: آخه نداشت … تموم کرده بود و من مجبور شدم، توتو بخرم!
    پدر: چرا کیندر بهتره؟ چون اسباب‌بازی‌های بهتری داره؟
    اروند: آره … اسباب‌بازی‌هاش که خیلی بهتره؛ منتها طعم شکلاتش هم خیلی خوشمزه تره!
    پدر (با ترس و لرز فراوان): آهان … اگه کیندر هم خریده بودی، نصف شکلاتش را به من می‌دادی؟
    اروند (بدون هیچ درنگی): معلومه که نه! شکلات کیندر خیلی خوشمزه س … گفتم که!

    در این لحظه‌ی تاریخی پدر دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشت و شاید هم داشت، منتها از ضربه‌ی وارد توسط صداقت اروند کاملاً مدهوش شده بود! نشده بود؟
    نظر شما چیه؟ حاضرید بهای صداقت را پرداخت کنید و واسه خودتون، اطرافیان و دوستانی را گردآورید که در مواجهه باشما، بیشتر از آن که خوشایند‌تان حرف بزنند؛ صریح و صادقانه گفتگو کنند؟

    می‌دونید؟
    داشتم فکر می‌کردم چی می‌شه که آدم کوچیکا یواش یواش یاد می‌گیرن که صادق بودن  هم می‌تونه همیشه خوب نباشه؟
    و چی می‌شه که دیگه کمتر می‌تونی آدمی رو پیدا کنی که به قول سهراب عزیز: باغ در ته چشمانش پیدا باشه و وجودش، بی‌خبری خیامی‌مان را آشفته سازد؟!

ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف‌ها افتاده بود
انسانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش‌هایش
زندگی‌اش آهسته بود
وجودش بی‌خبری شفافم را آشفته بود …

405 دیدگاه دربارهٔ «چرا صداقت اروند کُشنده است؟!»

  1. این جواب 196 عجب مثالی داشت پسر!
    مثل اینکه خیلی با تجربه ای اروند جان!
    ما با مثال مناسب سن پسرهای 9 ساله توضیح دادیم “تشنه تر و مشتاق تر” … اونوقت شما اومدی صاف زدی تو خال…

    208:
    قورمه سبزی های من همیشه جامیافته … اگه مردی اناربیج بپز یه جوری که جا بیافته …

    209:
    متین البته 8 نمی خوابه … مطمئن باش

    210:
    “برباد رفتن” و “به باد رفتن” جالب بود … خوشم اومد …خیلی

    211:
    بستگی به پدر و پسر داره

    213:
    بله … با عرض شرمندگی …یادم نبود

  2. وقتی عمو محسن نیست این جا چقدر سوت و کوره …چقدر ساکته … چقدر هیشکی حرف نمی زنه … چقدر همه با چراغ خاموش میان و میرن … چقدر شقایق نمی نویسه … چقدر دیگه تنور بحث ها داغ نیست …چقدر … چقدر …آخ که چقدر جای عمو محسن خالیه …

    عمو محسن بیا دیگه … مُردیم از سکوت …

  3. عمو محسن

    در طول مسیر جاده های کویری ،
    ذهن جامانده بود در فضای پر طراوت حضور همگی تان .
    و من دچار این ذهن ،

    سفر همیشه برای من لایه های گوناگونی دارد ،
    واگر سفر ، سفر کاری باشد ،
    فرصتی است زیبا که بهانه برای پرداختن به نیاز های درونی در طی راه فراهم است .
    باور دشواری است که پس از چهارصد و گاه هشتصدو پنجاه کیلومتر ،
    و هشت تا ده ساعت کار اندکی دشوار و دقیق ،
    بدون خستگی باز گردی وبا ” آرامش ” بیاسائی .

    وقتی که امید و علی ، ……….. ،…………… ، اروند وآرتین ،
    روزبه و………………..و سروی مهربان و ………… ، در ذهن نشسته اند ،
    انگیزه ها توان بسیار بیشتری از ” گوه ” خستگی دارد که بخواهد ذهن را پاره کند و تن را فراگیرد.
    در حین راندن ،
    قطاری را که در خط موازی با جاده پیش میرفت دیدم ،
    با آن واگن های چسبیده بهم ،
    یک باره،
    کرم ابریشم به ذهنم نشست ،
    و آن تلاش پر از ترس از بزرگتر ها برای برگ درخت توت ،
    و بعد ،
    به انتظار پیله و پروانه های قشنگ ،

    نمی دانستیم با پیله ها چه کنیم ،
    اما رنگ هایشان عجیب زیبا بود و جنس شان لطیف ،

    این کرم ابریشم گونه مکانیکی ، در حرکت بود بر روی ریل .
    اما حالا ، کرم ابریشمی در ذهن من می خزید !!

    راستی ،
    من برگ درخت توت را بیشتر دوست داشتم یا ،
    کرم ابریشم را ،
    پیله را ،
    پروانه را .

    میدانستم با برگ درخت توت میتوانم به نگاه کرم ابریشم بنشینم ،
    به لمس پیله به پردازم ،
    و ” پرواز” پروانه را با افسوس دور شدنش نگاه کنم ،

    راستی ،
    پروانه به پیله بر میگردد ؟
    پیله به کرم ؟

    سروی مهربان ،
    این پروسه زندگی آنان است ،
    ** برگشت نا پذیر است .
    از آن سو ،
    اگر روزی دیگر درخت توت در دسترس نبود ،
    ( تصور کن ” محیط زیست” ش را رعایت نکردیم و منقرض شد .)
    ما حتمن نمی توانیم با برگ درخت چنار آن کرم خوش زایش را تغذیه کنیم .
    اگر همان لطافت پیله و زیبائی پروانه و “پرواز” دلنشینش را آرزو داشته باشیم،
    باید کاری کرد ،

    اگر هر چقدر تلاش کنیم و ” هزینه ” ،
    شاهد آن لطافت پیله و پرواز نخواهیم بود .
    این چنین تلاشی ، تلاش در بستر دانائی نیست ،
    هزینه زا است ، رمق گیر است ، خسته کننده است ،
    چون باری نخواهد داشت .
    این بستر دانائی است که ما را به شناختی برای ،
    جایگزین تغذیه یا راه های بازسازی بستر رشد آن گونه درخت راهنما میشود .

    و بعد این به ذهنم نشست :
    اگر فضای پرواز برای پروانه نباشد چه باید کرد ؟
    پروانه را به پیله برگردانیم و نگهش داریم؟؟؟
    تصورش هم برایم عجیب بود .
    باید که باز هم از همان بستردانائی ، فضای رشدش را فراهم آوریم .
    نگاهی بینداز به ” قورباغه های نهار خوران و …………” .

    من می دانم که :
    شعر فضای دلربائی برای زیستن فراهم می آورد ،
    شعر شوق برانگیز است ،
    شعر گاه برانگیخته می کند .
    من میدانم :
    ضرب المثل ها گاه تلنگر های جانانه دارند که در پس شان میتواند حرکت آغاز گردد .
    من میدانم :
    کلمات قصار چکیده حکایت های طولانی اند و گاه محرک و تاثیر گذارند ،
    اما هیچکدام توان برابری با ذهن هوشمند ” انسان ” را برای نشاندن در جهت خودشان را ندارند.

    اگر تصور کنی که :
    “هدیه صداقت سبکبالی است و “عدم” احساس گناه”
    این تنها یک سوی قضیه است ،
    میتوانیم ادعا کنیم هرکس ” عدم احساس گناه ” در او پدید آمد ” صادق” است ؟
    اصلن فکر کن آقای مهندس …………. باتحصیلات لیسانس مهندسی ،
    در یکی از دانشگاههای شهرستانی از ایران،
    در هر ساعت در آمدی برابر با سه میلیون تومان دارد .
    بدون هیچ کار تولیدی ،
    بدون هیچ تولید علمی ،
    تنها از بستر رابطه های اقتصادی آنسوی قانون ،
    آیا او احساس گناه میکند ؟
    اگر نمی کند او ” صادق ” است ؟
    اگر میکرد بمدت مثلن شش سال برگناه هان خویش می افزود ؟
    آیا او سبک بال نبوده که بر این بستر چنان تاخته است ؟

    “برای ازدواج کردن لحظه‌ای درنگ نکنید،
    اگر زن خوبی نصیبتان شود ، خوشبخت می شوید،
    اگر زن بدی گیرتان آمد {مثل من } فیلسوف می شوی”.

    نگاهی گذرا بیاندازیم به همان واقعیت های اجتماعی که بر آن تاکید میگردد ،
    ( من گاه ییشترر اوقات از این می گذرم ، کمکی بمن نمی کند )
    بر اساس این واقعیت ها در این کنونه ما میباید هفده تا بیست و پنج درصد مزدوجین مان،
    در بستر فیلسوف شدن در حال حرکت باشند !!!!!!!!!!!!!!
    هستند ؟؟؟؟؟؟

    تمام اینها در زیر مجموعه عظیم ” زندگی ” گاه پر از لطافت و طنازی و شیطنت های گرم ،
    و گاه پر از هیجان و شوق و رنگین کمان های کودکانه اند ،

    اما ،
    هیچگاه ،
    بستر زندگی را نمی توان بر پهنه معنی آنها فراهم کرد .
    چنین بستری حفره هائی خواهد داشت هرچند کوچک ،

    تصور کن تلاش فراوان برای نگهداری آب در ظرفی با حفره ای حتا کوچک در آن ،
    این تلاش یا بخشی از آن به هرز خواهد رفت ،
    هرچند که تلاشت را ادامه دهی .

    خاصیت حفره همین است ،
    هرچند کوچک ،
    راه ادامه ، این گونه تلاش نیست ،
    راه ، بستن حفره است ،

    *** ما حفره ها را بسته ایم ***؟

    ” انسان ” امروز ،
    با هر خصوصیتی نمیتواند نیاز هایش را با نسخه های تاریخی سامان بخشد .
    وقتی ” انسان ” با مسائل ریشه دار در تاریخ روبرو ست ،
    تاریخ با تمام توانش تنها میتواند ماهیت آن مسئله را با شرایط تاریخیش برایمان روشن کند ،
    تاریخ توان حل مسائل ” انسان ” را در کنونه هر زمانی نخواهد داشت ،
    تاریخ آنسوی کنونه زمان ماست ،
    جنس آن ، با جنس زمان ما ، یک گونه نیست .

    ” انسان ” نمی تواند بدلیل آلودگی حاصل از بهره گیری از اتومبیل ،
    از حیوانات و یا گاری و درشکه بمبارزه با آن برخیزد ،

    **”مهار بیابان زائی” نشان مان میدهد ، می آموزدمان ،
    که چه باید بکنیم ،
    با ابزار های دانائی .
    برای حل مسائل امروز مان ،
    با همه درد های امروزین .

    شاید :
    ” از تاریخ فرا می گیریم که ” صداقت ” چقدر خوب است ”
    اما ،
    در کنونه زمان خویش باید از بستر دانائی به ” صداقت ” برسیم ،
    دانائی هیچ تضادی با ” صداقت ” – ” مهرورزی خالصانه “- ” نیاز های درونی” انسان ندارد ،
    ما نیاز داریم بیاموزیم که از بستر دانائی چگونه ،
    نیاز های ” احساسی “، ” درونی “، خالصانه ” ،” عاشقانه ” و ” لطیف کودکانه ” خود را بروز دهیم .
    شاید گاه ما ،
    از بستر احساسی خواسته ایم به این نیاز ها دست یابیم ،
    و شاید برای همین دچار ،
    دلسوزی و ترحم می شویم !!
    دلسوزی و ترحم به ” انسان ” بهر صورتش ،
    تحقیر ” انسان ” است .
    نیاندیشیدن به ” بزرگی ” انسان ” است .

    اصلن هیچوقت اندیشیده ای که کودکان چرا “صداقت ” دارند .
    کودکان دانسته اند چه کنند که ” صداقت ” از آنان جاری شود ؟؟
    یا بروز رفتارشان ، معنی” صداقت ” است؟
    یا واژه ” صداقت ” از رفتار آنان بر خواسته ؟
    کدامیک ؟

    تصور من این است : اگر در میان چنین گفتارهائی ،
    از کلمات قصار ،تا تمام حکایت ها و تجربه های تاریخی پیش رفته شود ،
    احساس رها شود ،
    بستر دانائی به پستوی پنهان خویشتن رود ،
    آغاز گرفتاری است،
    نیمه پنهان وجود ، نوری نخواهد خورد ،
    تاریک تاریک خواهد ماند ،
    نیاز های ” انسان “ی آبیاری نمیشوند ،
    خسته و کوفته می کنند ،
    می رنجانند ، چین ها بر پیشانی می نشانند ،
    لب ها با زمزمه های عاشقانه قهر می کنند ،
    لطافت های عمیقن زیبا حوصله بروز نمی یابند ،
    طراوت از رنگین کمان خود خالی می شود ،
    و تور های در آب از طراوت خالی ،
    و،
    عادت فضای راحتی برای بروز میابد .
    و،
    عادت ” انسان ” را میبرد تا ته تاریخ ،
    و،
    مسخ می کند ” انسان ” را .

    این نوشته مستقیم از ذهن بر روی کادر کوچک در اختیارجاری شد .
    بدون هیچ دوباره خوانی و یا ” ادیت “،
    اما بدون حاشیه های بسیار آن.
    می خواستم از ناپیوستگی ها یا درهم ریختگی های آن ،
    میزان همان خسته نشدن ها قابل لمس باشد .
    می خواستم با ” همگی تان ” بوده باشم ،
    پوزش از این را ، می بایستی در آغاز می آوردم ،
    شاید این هم نشانه همان ها باشد .

    بهر صورت تمام نشده است اما………………
    شاید بعد از سفردوباره امروز توان نوشتن باز هم باشد اگر……………….

    پاسخ:

    آنها که خواندن تاریخ را عبث می دانند؛ از دو حال خارج نیستند؛ یا تنبل هستند و حوصله خواندن تاریخ را ندارند، یا به تاریخ اعتماد ندارند، یا خودشان را مافوق تاریخ می دانند و یا اصولن خود از دل تاریخ آمده اند و “تاریخ ناطق” هستند! (البته ممکنه از دو حالت بیشتر شده باشه!!) به هر حال، قصه عشق، خیانت، صداقت، شجاعت، ایثار و تولید (متین می دونه منظورم چیه!)؛ قصه هایی هستند که با ظهور انسان آفریده شده اند و درسهای بزرگی در تاریخ از آنها به یادگار مانده است.
    آنچه که در تاریخ خطرناک می نماید؛ مطلق پنداشتن آن و ماندن در مرداب تاریخ است.
    برای همینه که سهراب می گوید:
    پشت سر باد
    نمی آید
    پشت سر
    خستگی
    تاریخ است.

  4. عمو جان
    ایت تکه عالی بود :
    “اگر فضای پرواز برای پروانه نباشد چه باید کرد ؟
    پروانه را به پیله برگردانیم و نگهش داریم؟؟؟”

    این دغدغه همیشگی ذهن من است در محیط هایی که تفاوت را
    نمی پذیرند…

  5. “بر اساس این واقعیت ها در این کنونه ما میباید هفده تا بیست و پنج درصد مزدوجین مان،
    در بستر فیلسوف شدن در حال حرکت باشند !!!!!!!!!!!!!!”

    عمو جان ؛
    خیلی خوشحالم براتون که شما این هفده تا بیست و پنج درصد را نمی شناسید !
    چون تقریبا 60 درصد اطرافیان ِ من گاها جونیور و بیشتر سینیور هستند در
    همین شاخه از رشته فلسفه!

  6. راستی اروند جانم ,

    من همان وقت می خواستم
    این مثال بوسه ای که برای اشتیاق خاک ِ خشکیده زدی را بنویسم ،
    منتها خجالت کشیدم

    پاسخ:

    خجالت برای چی؟
    مگر بوسیدن خجالت دارد؟ این همانی است که می تواند نشانه ی رسیدن به نگاهی باشد که از حادثه ی عشق تر است …
    ما باید یاد بگیریم تا دوست داشتن هامان را فریاد زنیم و نترسیم و نفرتهامان را روی یخ بنویسیم و آب کنیم.
    این می تواند همان صداقتی باشد که در پی اش “آرامش” ظاهر خواهد شد.
    دقت کرده ای که آدم های ترسو هرگز آرامش ندارند و هرگز نمی توانند عاشق شوند! می دانی چرا؟ چون دروغ می گویند و چون نمی توانند صادق باشند!
    درود …

    ولی چه خوب که تو گفتی!

  7. بچه ها عمو محسن اومد …

    عالی بود عمو محسن … مثل همیشه

    راست می گید “عدم احساس گناه” نمی تونه الزاما به معنی “صداقت ” باشه

    و اون بحث پیله و پروانه هم خیلی به دلم نشست .

    1. صداقت، یعنی: برداشتن سنگ از وسط جاده ای در تاریکی شب؛ آن زمان که کسی تو را نمی بیند تا برایت هورا بکشد!
      اگر اینگونه هستیم … صادق هستیم و می توانیم ادعا کنیم که قادریم تا “عاشق” هم باشیم.
      درود …

  8. آره ، این می تونه یه معنی صداقت باشه ، یا بهتر بگم یه برداشت از صداقت ، یا بهتر تر بگم یه نمونه از بروز صداقت …

    از اونجایی که صداقت هزینه داره و من هم مثل شما معتقدم برای عاشق شدن و عاشق ماندن حتما و حتما باید صادق بود … پس رحمت به روح دوست شاعرم که گفت:

    نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
    عاشقی شیوی رندان بلاکش باشد

    1. ببینم … تو مگه نمی گی وقت نداری دخترم؟
      اگه وقت نداری، چگونه این ظریف کاری ها را می بینی؟!

  9. البته فکر نکنم فقط کافی باشه که دخلش رو بیاریم . خراب کردن روحیه اش با من ،نابود کردنش با شما.راستی من چیزی جز آوردن دخل آقای خاکپور نمی خوام.خودتونم بیاین برام رحمته.تازه دوباره امروز م دوباره بد اخلاقی کرد.چیز عجیبش این بود که 10%من،40%علی و50%بابام تقصیر داشت.توی 10%من هنوز اختلافه.آخه مورخان گفته اند که ممکنه 10%کمتر باشه و اکنون ساعت 2وده دقیقه نه اون با من حرف می زنه نه من،فکر کنم به اشتباهش پی برده و حالا می خواد زیر آبی بره…

    1. به به! پس زیرآبی هم می ره؟!!
      راستی! چرا درصد حمیرا را ننوشتی؟ فکر کنم مورخان درست گفته اند! و 5 درصد از مال خودت را باید بدهی به او!

    1. نیلوفر تو رو می ذاره تو جییب بغلش و باهات یه قل دو قل بازی می کنه شقایق جان!
      تو هنوز مو را هم کامل ندیده ای؛ چه رسد به پیچش مو!!
      نگاه کن که چه بلایی سر خان بختیاری آورده است!!

    1. به قول آنیموس که وبلاگش را معدوم کرد! و رفت …
      من دیدم! آخه من نخودیم و می تونم هر چیزی رو ببینم! نمی تونم؟

  10. نه نه نه ،مامانم توش نقشی نداشته البته بیشتر موقع ها نداره و همیشه توی دعوا هاش آتش بس می شه اما بابا تا آخرش می جنگه تا آخرش پیروز شه و البته من رو هم دسته کم نگیرید.

    1. بابا باید تا آخرش بجنگه! وگرنه که خان بختیاری نمی شد نیلوفر جان! می شد؟
      تو را هم دست کم نمی گیریم … اصلن کی جرأت داره دست کمت بگیره؟!

  11. آنیموس رو خوب اومدی !

    می شه یه کلاس خصوصی ى نخودی بودن برای من بذاری اروند؟

    پاسخ:

    کلاس خصوصی نرخش خیلی بالاست! فکر کنم باید همه ی پاداش عیدتو اِخ کنی بیاد! می کنی؟ … اِخ را می گویم!

  12. سلام عمو جان. آنیموسی معدوم نشده٬ فقط یه کمی کدهاش دست‌کاری شده٬ برای دوستان خاص٬ و یک عموی خاص٬ در آدرس دیگری خواهم بود.
    در جمعی که خصوصی‌تر می‌خواهمش…
    قلمتان به دیده…

    1. چرا؟ مگه بدخواه مدخواه داری دختر؟
      بگو تا کریم آب منگول را احضار کنم بیاد خط خطی شون کنه!

  13. راستی شما به دلستان من رفته‌اید تا حالا؟!

    delestane.blogfa.com

    (اروند جان٬ عذر می‌خوام روی صحبتم با شما هم بود٬ یه لحظه فکر کردم اینجا کامنتستان ِ دلنوشته‌های پدر هست…

    1. اولن که اینجا و آنجا نداره! همه یکی و اهالیش هم، همه خودی هستند! ما هم که نخودی!
      ( کلاس خصوصی هم نداریم! داریم؟)
      دوم این که ترانه دلستانت اشک مان را درآورد دختر! (اشک مان را که می گویم، یعنی اشک پدر اروند البته!)
      سوم این که مواظب خودت و دل پراحساست باد …

  14. پاداش و عیدی چه قابلی داره؟حقوق اسفند و فروردین رو هم بذار روش…
    بابا ما گه قبلا گفته بودیم دربست…

    1. به این می گویند: یک پیشنهاد بی … وسوسه برانگیز!
      قبوله! برات می ذارم … کلاس فشرده را می گویم!

    1. مرا یاد فیلمی مشهور با شرکت دمی مور و رابرت رد فورد می اندازی! نمی اندازی؟ پیشنهادت را می گویم البته!

  15. آهان!باور می کنم که تازه یاد آن فیلم افتادی نه آن وقت که آن سه نقطه را گذاشتی!

  16. نه عمو خان!!!! شما می‌خواستید ناغافلکی این کریم آب منگول را قشون کشانه راهی بدخواهان آنیموسی بفرمید! من عرض کردم خبر مبری نیست!
    ولی سپاسگزارم بدفرم از هواخواهی عمویانه‌تان… تا درس عبرتی باشد برای سایر بدخواه مدخواهان!

    پاسخ:

    قابلی نداشت … به هر حال “دوست” به همین دردها می خورد! نمی خورد؟ اگر دوست حاضر نباشد برای دوست خط خطی شود دیگر چرا رفاقتی؟ چه مرامی ؟ چه صداقتی؟
    .
    .
    .
    حالا خوشگله بیشتر یا پولداره؟!
    اعتراف کن!
    اینجا مجلس کاملن خودیه! و من هم که نخودی!!
    می گی نه!
    برو از خود شقایق بپرس!

  17. من هم خوشحالم که باور میکنی که باور می کنم ؛
    اوهوم!عالیه!صداقت را می گویم!

    پاسخ:

    می دانی صداقت یعنی چه شقایق؟
    با تو هم هستم آنیموس!

    صداقت یعنی:
    نباید بال و پر خود را جمع کنید تا از در عبور نمایید؛
    نباید سر خم کنید تا به سقف نگیرد؛
    نباید از نفس کشیدن بهراسید که مبادا دیوارها شکاف بردارند؛
    نباید از دوست داشتن و دوست داشته شدن گریزان باشید که مبادا کلیشه ها شکسته شوند؛
    و نباید از این که خودتان باشید، بترسید … مبادا که نخودی فرض تان کنند!

  18. می گم اروند ؛ به نظرت این همه علامت تعجب بعد ِ نه عمو خان! یه جورایی شک برانگیز نبود؟!
    به نظرت نباید تا کسی نیست ازش اعتراف بگیریم؟

    1. این پاداش دخترکانی است که تا این ساعت بیدار مانده و کلبه مجازی ما را رها نمی کنند! می کنند؟

  19. عمو خان خان و بانو شقایق (که انشاءالله خدمت شما بانو خواهم رسید بدفرم و سرتایم مقتضی‌ش) خوشگلی و مهربانی این دوست مفروض بدجوری تر از پولدار بودنشان می‌باشه٬ حالا اگه این نور رو با لامپ دویست ولت از تووو چشم من بردارید٬ من دیگه می‌رم بخوابم که صبح علی‌الطلوع یک امتحانکی دارم حوالی سه چهار ساعت!!!!

    1. آهان …
      حالا شدی دختر خوب و حرف گوش کن …
      قول می دهم این موضوع بین من و شقایق و سروی و متین و عمو محسن و بقیه بروبکس بمونه و هرگز به جاده مخصوص درز نکنه! می کنه؟!!

      راستی!
      حالا متولد چه ماهی هست این شازده پسر با سلیقه؟!

  20. زنده باد اهالی این اتاق ابی دوست داشتنی ….
    خانوم کالیراد عزیز نوشته هایتان خیلی دلنشین است …خیلی…و سخاوتمندانه به من انگیزه هدیه میکند… امشب از روی “یاس مهمان سر دیواری است و فقط می خندد” یک تصویر ایستاده ی رنگی ساختم…تولد دوباره تان مبارک.
    در اتاق ابی اروند،همیشه کلی انرژی های خوب جریان دارد.
    راستی سروی نازنینم ،ممنون از 164درواقع ممنون از بیان تجربه ی اون روز صبح ،کاملا موافقم تف کردن واقعییت خیلی بده….عکس رو هم یادمه.

    1. خوش آمدی فاطمه خانوووم …
      کم پیدایی دختر!

      اتاق آبی را خوب آمدی ها … چون من استقلالی هستم و با رنگ قرمز میونه ای ندارم! دارم؟

      راستی!
      یادم باشد واسه 164 یک هدیه به سروی بدهم!
      متین جان: اگر یادم رفت تو به آنیموس یادآوری کن تا یادم بیاندازد!

  21. عموووووووووووووو؟ اعتراف زورکی می‌گیرید؟ حالا شمایل حضرت عباس هم می‌خواهید؟ تازه باج سیبیل هم٬ آن هم در جاده مخصوص؟!
    ای امان همسایه‌ها…..
    ولی حالا که جریان دارد قشنگ می‌شود و ما داریم از ترسمان هی دروغکی اعتراف می‌کنیم٬ بگذارید از آبان ماهی‌ها هم یادی بکنیم…

    1. امان از این آبان ماهی ها …

      آبان ماهی ها (مردانش را می گویم)، از جاذبه درخوری برای جنس مخالف برخوردارند و هرگز کم نمی آورند! خیالت راحت …
      منتها از خبرهای خوب که بگذریم؛ می رسیم به این که آبان ماهی ها بسیار سیاستمدار هستند و بنابراین خودت بهتر می دانی که سیاست و صداقت پارادوکس عجیبی دارند! ندارند؟ آنها موجوداتی پراحساس هستند که می دانند چگونه باید از آب ماهی بگیرند! اما با این وجود، شناگرهای ماهری نیستند! چون اغلب در بین راه خودشان را نیش می زنند!!

پاسخ دادن به فاطمه لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا