وقتی که نوبت به فوتبال می رسد!

دیروز همه ی برو بکس مهمون من بودند. فرخ و کیان و امیرطاها … رفتیم تو پارک کنار خونه مون و جاتون خالی از ساعت 17:15 تا ساعت 19:45 فوتبال بازی کردیم. تازه متین و بابک را هم دیدیم و خلاصه تماشاچی های خوبی داشتیم. البته پدر آخراش، دیگه تماشا نکرد! چونکه فیلش یاد جوونیهاشو کرد و رفت تا با بچه محل ها پینگ پونگ بازی کنه! اونم بعد از 15 سال دوری از میز و راکت! ولی خداییش کولاک کرد و همه رو برد …

البته خوبیش به اینه که بازنده ها خبر ندارند، بعدش چه بلایی سر پدر اومد و تا مدتها کمرش راست نمی شد! با این وجود، امروز هم اومد که بازی کنه! واقعن که خیلی بچه پررو اِ نه؟

می گه من تو تیم دانشگاه تهران بودم! اما به نظرم داره خالی می بنده در حد بندسلیگا! منتها البته تو ذوقش نزدم … گفتم بزار دلش خوش باشه!

شما هم هیچوقت تو ذوق پدر و مادرتون نزنید و بزارید با خیال راحت از خاطراتشون براتون تعریف کنند … خیلی حس خوبیه که بچه ها، شنونده خاطرات آدم باشند! می دونید؟

297 دیدگاه دربارهٔ «وقتی که نوبت به فوتبال می رسد!»

  1. حرفش بد بودااااااااا دکتر!
    میخوام ینی چی؟اصن الان وقت خاستنه؟
    الان با شکم پر؟

  2. عمو محسن؟! منم سلام عرض مي‌كنم. كلاً همه چيز ذغالي‌ش خوبه، كباب، سيب‌زميني، بلال، حتي اينترنت…

    براي منم دعاي خير كنيد لطفاً تا نمردم از حسودي.

  3. آب انگور رو یه سوراخ کوچیک میکنیم میذاریم تو آفتاب بعععد نوشیدنی مجاز میخوریم!خوبه؟

  4. یعنی من دارم به چشم ِ خودم پیشرفت ِ پروژه رو می بینم!!
    تایم ِ کامنت ها رو ببینید!

  5. خیلی ذوق کردم.فقط همین.
    به هر حال من دوست جون جون جون آنیموسی هستم.
    منم بازی

    پاسخ:

    ذوق كردن هم داره! نداره؟
    ورودتان را خجسته مي داريم.

  6. مهندس جان
    من هزار بار عذر میخوام
    این بچه پررو میگه ,منم مجبورم اامه بدم!دست خودم نیس!

  7. قال شقایق :
    دوست جون جونی ِ دوست جون جونی ِ ما ؛ همانا دوست جون جونی ِ خود ماست!

  8. بانو آنیموس عزیز
    با سلام و پوزش ،
    میدونید ،
    این اینترنت ” ذغال” ی ما اینجا معرکه است ،
    بعضی ازشهرک های صنعتی هزار جور مسئله دارند برای ADSL،
    بعدش هم کلی مسئله با ” وقت ” مهندسین عزیز مان ،
    آن طرفش هم مراکز – دیجیتال—ی شهرک ها !!!!
    پس تا بیاید و ” ذغال” ش بگیرد ………. ،
    .
    حضور ” بانو آنیموس ” همیشه فضا را پر طراوت می کند .
    روز زیبائی داشته باشید .

  9. عمو جان وقتایی که هستین چه خوبه!
    این که برای دوست عزیز من نوشتین ؛ چه به دلم نشست.

  10. بانو آنیموس عزیز

    خیلی مراقب باشید ،
    هر خطا و اشتباهی باعث تنزل درجه مدیریت یا ریاست سازمانی میشود ،
    شاید هم سر دوشی ها را بکنند !!!!

  11. شقایق عزیز
    اونوقتا ،
    همون زمانهای دور که ” شما ” ها ،
    خاطره هاشو شنیده اید ،
    صبح های زود ، هرکدام از همسایه ها بعد از نماز ،
    سعی میکردند از خانه بدر آیند و جلوی خانه خود و همسایه های دیوار بدیوار را ،
    آب بپاشند تا فضا ” دل انگیز ” تر شود ،
    .
    صبح های زود ، بیشتر وقتها ، اولین نفری که به اینجا می آید ،
    و فضا را ” دلنشین ” تر می کند ،
    شقایق عزیز است ،
    برای همین روز های خوبی برایمان می سازید .

  12. بانو آنیموس عزیز
    سر دوشی های ” درویش عزیز ” ،
    یه جورائی انگار ” ژن “تیکیه و چسبیده به شونه هاش ،
    هیچ کایش هم نمی شه کرد ،
    برای همینه که …………….. ،
    اما بین حضور های پر نشاط همگی ” اطاق آبی ” ها بماند ها ،
    بهش میاد ، نمی یاد ؟

  13. نامردا !
    این همه شیطونی بازی کردین؟!
    من چه گناهی کردم که تو محل کارم اینترنت ندارم؟ هاااااااان؟!

    این همه شیطونی بازی ، تازه عمو محسن هم اومده …

    تیم فوتبالم که تشکیل دادین …
    دروازه بون نمی خواین؟

    121:
    راست می گید عمو محسن … راست می گید

    123:
    مجددن … راست می گید عمو محسن … راست می گید

  14. به اروند:
    آره نازنین ، تو همیشه تو کانون توجه هستی و با همه ی همه ی وجودم آرزو می کنم که همیشه هم همین طور باقی بمونه
    می دونم که با توانائی های بالایی که داری می تونی وقتی که بزرگ هم شدی باز هم در کانون توجهات باشی

    و …
    بذار یه چیزی در گوشت بگم :
    برای من ، مهم نیست کجای دنیا باشی …
    چون جای تو ، درست وسط قلب منه
    “کانون” تر از این می خوای؟

    پاسخ:

    نه نمي خوام!

  15. به عمو محسن:
    وقتی هستید خیلی خوبه ، “بعضیا” رقیب دار می شن ، اونوقت هی کم میارن ، هی کم میارن … اونوقت همین جوری الکی ، هی به زمین و آسمون گیر می دن
    آآآآآخ آدم خوشش میاد
    😀

    به اروند:
    نوید سلام می رسونه
    😀

  16. سروی مهربان

    اصلن میدونی چیه ؟
    تو مهد کودک همه ” کانون ” توجهن ،
    چون همه ش خودشونن و کودک دورنشون ،
    حاالا ” ما ” هی میخایم دنبال کودک درونمون بُودُویم و گاهی وقتام پیداش نمی کنیم ،
    مثل من که با این ابعاد و حجم ،
    رنگین کمونو که می بینم زودی یاد مهد کودک می افتم ،
    اما من کجا و مهد کودک کجا ؟
    اصلن تو مهد کودک جا نمی گیرم .
    اما بین خودمون بمونه ،
    ” آقای پدر ” جدنی یه چیز دیگه ست ،
    می خاد ” نخودی” باشه ،
    می خاد ” درویش عزیز ” باشه ،
    ” بزرگه و از اهالی امروز ” ،
    حالا بعضی وقتا آدمو قلقلک هم بده ،
    اونش م دل نشینه !!!!

    پاسخ:

    و اين همه ماجراست … اگر آدم از خودش راضي باشه (و نه ازخودراضي باشه)؛ اگه آدم حرمت خودشو بدونه و كاري نكنه كه به حرمت آدميتش بربخوره، ديگه نيازي نداره كه محتاج نگاه و توجه ديگران باشه. چون مورد توجه مهم ترين وجود زندگيش كه خودش باشه، قرار داره و خدا هم همونجاست! نيست؟
    ما اگر هميشه مثل آدم كوچيكا حس كنيم كه كانون هستيم، هرگز كاري نخواهيم كرد تا اعتبار كانون خدشه دار بشه.
    درود بر عمو محسن عزيز.

پاسخ دادن به پارسا لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا