روز، داخلی: پنج شنبه 9 اردیبهشت 1389 – 7 صبح
از دیشب اومدم خونهی مادرجون و بابابزرگ جمال … چون که پدر میخواست از بوق سگ بره کوهنوردی و خلاصه، همسایهبودن با خونهی مامانبزرگ و بابابزرگها به همین دردها میخوره دیگه! نمیخوره دیگه؟
صبح که از خواب بیدار شدم، به مادرجون گفتم:
اروند (با دلهره و نگرانی): مادر جون نمی دونی چقدر دلهره و نگرانی دارم از شبای امتحان!
مادر جون: الهی قربونت برم پسرم … چرا؟ اصلن نگران نباش … مثل همیشه موفق میشی …
اروند (در حالی که به منتهای لوس کردن خودش نزدیک میشه): نه این دفعه فرق میکنه! امتحان نهایی داره نزدیک میشه و شما نمیدونید ضربان قلب من چقدر داره تاپ تاپ میزنه!
مادرجون (در حالی که یگانه نوهاش را در آغوش میگیرد): الهی قربون ضربان قلب کوچولویت برم پسرم … خدا نکنه …
اروند: تازه دیروز رفتم پیش خانوم باطبی (معلم عزیزم) و به اون هم نشون دادم که ضربان قلبم داره چه جوری میزنه …
مادرجون: خُب میشه به من هم نشون بدی عزیزم؟
اروند: باشه … اینجوری (و در حالی که دستشو میبره به سمت سینهاش، شروع میکنه به درآوردن ادای ضربان قلب و یه هو ناغافلکی ضربه آخر رو می زنه و این ترانهی شهاب شیام را می خونه):
ضربان قلب من تند میزنه، می خواد آروم بزنه
نه دیگه نمیتونه
از تو پس کوچهی دل داد میزنه، داد و فریاد میزنه
نه کسی نمیدونه
خلاصه جناب اروند خان ما با خواندن این ترانه می تونه اندکی بر استرسهای شب امتحانش غلبه کنه و این آزمون دشوار را به راحتی از سر بگذرونه!
نظر شما چیه؟ من فکر کنم آقا مسعود هم باید از این ترفند استفاده کنه! بلکه چهار ماه باقیمانده رو به دو ماه تقلیل بده! درست میگم مونترا؟!
پس حالا همه با هم:
هی میگم به این دلم، دست از سر تو بر داره
تو رو راحت بذاره، نه دیگه نمیتونه
آخه عاشقت شدم، عاشقی دردسر داره
همیشه تو عاشقی، توی راه عاشقی دست و دلم کم میاره
ضربان قلب من تند میزنه، می خواد آروم بزنه
نه دیگه نمیتونه
از تو پس کوچهی دل داد میزنه، داد و فریاد میزنه
نه کسی نمیدونه
كلاً اروندستان ميطلبه عاشقي رو، همه جوره.
راستي شماها همگي خوبين… ميبنيم كه از صب صداتون در نميامد…
حالا دارين آيسپك ميخورين و ميرقصين؟!
اونم توو مملكته اسلامي؟!
آیس پک لو رفت!!!؟ :))
ما اسلام خودمونو قبول داریم!!@
آقا یعنی خانوم !@دیدم جواب دادی گفتم لابد می خای دعوام کنی بابت خانوم مهنس 🙂
حالا من طي يه محاسباتي، فعلاً از دعوا كردن شما چشمپوشي ميكنم…
فعلاً خوش باشيد تا بعداً من بدونم و اونايي كه ميخوان برقصن و اينا و اينا…
قربون شما!
العان شیرین اینجاس
پارسای هم ما پارتنر نداره .بیا
پارتنر چي هست؟ به شرين جون سلام شيرين برسون.
خوردنیه!
حالا تو پاشو بیا . بت میگه
اونم سلام میرسونه شیرین!
هان؟! من اصلاً دارم ميرم ورزش كنم براي سلامتي خوبه…
فعلاً…
هوووووشت…. (صداي رفتن مجيد دلبندم يادت هست؟!)
راستي شيرين رو از طرف من ببر، ناپولي ونك.
برو
هوشت!
آقا عالی بود
هم حرفاتون ! هم کت شلوارتون !
یه خانمی هم امروز ساعت 9:30 اومد سر کار!!!!شما می دونین چرا!؟
😉
پاسخ:
کت و شلوار سلیقه عیالات است …
استاد ما مردیما !@
خدا نکنه آرش جان … تا شیرین هست تو هم هستی و شیرینی زندگی را می چشی …
عاشقتونم استاد جان
خودمو جای سروی گذاشتم و ترسیدم، پارسا جان! البته مطمئنم ساخل بهمنی اون قدرها هم نترسیده…
خوب باشی مونترا جون
تو خودتو جای کسی نذار.من اگه به تو اون حرفا رو بزنم , مریضم!چون تو خیلی خانمی
بعد اینکه من حرفایی که زدم رو قبول دارم مگه اینکه خلافش ثابت بشه که نشده و مطمئن باش خودتم به این نتیجه میرسی
بعدم اینکه دلم نمیخواد در مورد اون دوست حرف بزنم.والسلام
مرسی، پارسا جان. شما هم. از حسن نظرتون هم تشکر می کنم اما واقعن دلم نمی یاد نگم که ساحلی که من شناختم ساحلی دیگر گونه ست و… با این حال، به خواسته تون احترام می ذارم و دیگه در این مورد باهاتون صحبت نمی کنم. قول…
– مونترا جان با تمام قدرت به تو و آينده ي پرشكوهت مي انديشم و مي انديشيم.
– فه فر جان! خيلي مخلصيم … همچنان بشكن عهدت را !
– سزاوارش هستي پارسا جان … ايمان دارم كه سزاوارش هستي. به اميد روزهاي روشن تر …
– آنيموسي عزيز: چقدر خوشحالم كه دلت مي خواد اينجا اينگونه به خندي. در ضمن تعريف ريز و دقيق ليدر جنبش از زيبايي دهان تو حرف نداشت! داشت؟
– بچه ها مژده بدم كه امروز كاليراد عزيز از هميشه سرحال تر و قبراق تر است. درود بر همه تون كه اينگونه با صفا هستيد.
– به شقايق: ولي كاش تقلب مي كردي!
– و ممنون از راز و نياز كائناتي سروي عزيز.
زنده باشيد.