اشک‌هایی که پدر را خنداند!

     امروز با محمد و میلاد – پسر همسایه‌های ساختمونمون – بگو مگو کردم و کم مونده بود براشون شاخ بشم که متأسفانه برام شاخ شدند و اشکم رو درآوردند … من هم رفتم و ماجرا رو واسه پدر که تازه از اداره برگشته بود، تعریف کردم … اما پدر به شنیدن قصه من و … ادامه

یک روز توپ با عمو خوشنویس و دوستان در سیراچال!

     تا حالا این همه آدم یک جا ندیده بودم که همه‌شون مثل پدر «زیست محیطی» باشند و واسه‌شون درخت و گل و گیاه اینقدر مهم باشه! تازه همش بگردند دنبال زباله تا از توی کوهستان جمع کنند. خلاصه این که من هم امروز حسابی با آدم‌های زیست‌محیطی قاطی شدم و جای شما خالی خیلی … ادامه

امروز تصمیم گرفتم دیگه استقلالی نباشم!

وای که چقدر امروز از دست بازی استقلال در برابر ام صلال حرص خوردم … من که تصمیم گرفتم از امروز طرفدار فجر سپاسی بشم! البته تو باور نکن! این هم تصاویری از حضور اروند در آزادی: چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۸۸ برابر با روز زمین!

یک روز فراموش نشدنی برای اروند!

       امروز – جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸ – در مرکز همایش‌های رازی دانشگاه علوم پزشکی ایران حاضر شدم تا جایزه‌ای ویژه را از دستان دکتر کامران باقری لنکرانی (وزیر بهداشت) و دکتر علی احمدی (وزیر آموزش و پرورش) بگیرم! باورتان می‌شود؟ تازه من کوچیک‌ترین آدمی بودم که از دستان وزیر جایزه می‌گرفتم. زیرا در … ادامه

ماجرای اولین حضور من در آزادی!

امروز – ۲۳ بهمن ۱۳۸۷- به اتفاق پدر و دوستامون (عمو داریوش و عمو حسین و پسراشون – امید و امیر و …) رفتیم ورزشگاه یکصدهزار پسری آزادی تا به تماشای بازی تیم ملی فوتبال ایران در برابر کره جنوبی بشینیم. روز بسیار خوبی برایم بود، زیرا این اولین بار بود که ورزشگاه آزادی را … ادامه

خدا چرا ما را آفرید؟!

یه روز اومدم خونه و از مامان پرسیدم: خدا چرا ما را آفرید؟ مامان هم یه نگاهی به مادرجون کرد و گفت: چون خدا ما را دوست داره پسرم … اما من بهش گفتم: فکر نکنم! چون که اگه ما رو دوس داشت، پس چرا می‌ذاره این همه آدم تو دنیا زجر بکشند و ناراحتی … ادامه

یه مرده … دیگه برنمی‌گرده!

امروز یه جوک خیلی کوتاه، امّا توپ توپ واسه مامانی و پدر تعریف کردم که خیلی حال کردند! گفتم: اینجا هم بگم تا شما هم بی‌نصیب نمونید: یه مرده می‌ره می‌خوره به نرده دیگه برنمی‌گرده! خداییش بامزه بود، نه؟ … می‌گم! نکنه این دو تا واسه دلخوشکونک من به جوکم این همه خندیدند؟! پیام ویژه … ادامه

تا حالا خودت رو جای مامان گذاشتی؟!

شب، داخلی، ۸ بعدازظهر شنبه، ۱۵ دی‌ماه ۸۶ این دیالوگ بعد از پایان مشق شب و انجام دیکته توسط مامان به اروند، بین او و پدر شکل گرفت که در اینجا برای ثبت در تاریخ و عبرت آیندگان! بدون کم و کاست آورده می‌شود: اروند (با خونسردی): پدر! تا حالا خودت رو جای مامان گذاشتی؟ … ادامه