اشکهایی که پدر را خنداند!
امروز با محمد و میلاد – پسر همسایههای ساختمونمون – بگو مگو کردم و کم مونده بود براشون شاخ بشم که متأسفانه برام شاخ شدند و اشکم رو درآوردند … من هم رفتم و ماجرا رو واسه پدر که تازه از اداره برگشته بود، تعریف کردم … اما پدر به شنیدن قصه من و […]