5 روز فراموش نشدنی با نیلوفر و علی و مامان و باباشون!

هفته گذشته 4 تا مهمون دوست‌داشتنی خونه‌ی ما بودند که از راهی دور می‌اومدند. واسه همین نمی‌تونستند زود برگردند و این خیلی خوب بود! بعد از مدت‌ها کلی با هم‌سن و سال‌های خودم بازی کردم و خوش گذروندم و بی خیال برنامه درسی و تفریحی تابستان شدم! کلی با کمان دامول که عمو هومان واسم […]

اگر یک روز زنبور نیشتون زد، ناراحت نشید!

      یه چیز جالبی که در کلاس آقای اتابکی وجود داره، نقاشی‌های کودکانه‌ای ‌است که به دیوار آویخته شده. این نقاشی‌ها متعلق به شاگردانی است که او داشته و آنها به خاطر تشکر از معلم موسیقی‌شان، آن نقاشی‌ها را برایش کشیده‌اند.      در یکی از نقاشی‌ها – که یک فضانورد را در بین سفینه‌های فضایی

زن‌دایی جان! تولدت مبارک

امروز تولد زن‌دایی عزیز و مهربانم است که خیلی دوستش دارم و می‌خواستم این نقاشی ناقابل را به او و دایی میلاد هدیه دهم. ای کاش بتونم صد تا دیگه از این آثار برگزیده را به زن‌دایی مریم در سال‌های تولد بعدیش بدهم.

برای آنها که نمی‌دانند بین لواشک و چشمک رابطه وجود دارد!

       چند روز پیش تصمیم گرفتم واسه‌ی پدر یک معما طرح کنم که البته نمی‌دونم چرا این یکی اونقدر مورد توجه پدر و دوستانش قرار گرفت؟!      همون طور که در این نقاشی می‌بینید، ماجرا از این قرار است که این دو تا آقا پسر که در کنار مغازه ایستاده‌اند، تصمیم گرفته‌اند برای اون دو

آیا شیطان وجود دارد؟!

امروز بعدازظهر داشتیم به اتفاق بابابزرگ درویش و پدر از خونه‌ی عمه فریبا برمی‌گشتیم و من دیدم فرصت خوبیه تا یک سؤال مهم از پدرم بپرسم … اروند: پدر! تو فکر می‌کنی شیطان واقعی است و وجود داره؟ پدر تا اومد جواب بده، بابابزرگ گفت: بله واقعی است و وجود داره … پدر: خودت چی

یه مخ دارم تو پر و صفحه سفید!

پدر: اروند جان مگه آقای اتابکی (معلم ویولون) به شما نمی‌گه همواره از روی نت بخوان و بزن؟ پس چرا باز به دفترچه نت نگاه نمی‌کنی و واسه خودت آهنگ می‌سازی؟! اروند(با اعتماد به نفس و خونسردی کامل): ای بابا! نت چیه؟ من یه مخ دارم تو پر و باحال و پر از صفحه سفید

یاد باد روزگار آبله مرغان … یاد باد!

  دیروز وقتی داشتم از کلاس بسکتبال بر‌می‌گشتم، به پدر گفتم: یادش به خیر … اون موقع که آبله مرغون گرفته بودم، چقدر خوب بود! پدر (با تعجب): چی چیش خوب بود؟! اروند: آخه اون موقع، هر چی می‌خواستم، واسم آماده می‌کردید و لازم نبود تا واسه خودم آب بیارم بخورم! پدر (در حالی که

جواب دندان شکن اروند به پدر!

پدر (بعد از مشاهده کلید بر روی درب منزل): اروند جان! چرا اینقدر حواس پرتی پسرم؟ آخه جای کلید اینجاست؟ اروند (بدون معطلی و با لحنی قاطعانه): حواس خودمه! دوست دارم بفرستمش یه جای پرت … اصلاً به کسی چه مربوط؟!   نتیجه‌گیری اخلاقی: همیشه مهاجم باشید و طلبکار! پیروزی باشماست … شک نکنید!! توصیه

اروند هم مجبور به تذکر به نیروی انتظامی شد!

      پنج شنبه گذشته، وقتی راهی کلاس ویولون بودم، ناگهان با صحنه‌ای خجالت‌آور روبرو شدیم! زیرا سرنشینان این ماشین نیروی انتظامی از داخل خودرو چند زباله را به خیابان پرت کردند. من هم رو کردم به پدر و گفتم: اینقدر می‌گویی آشغال نریز بیرون، کار خوبی نیست و پلیس جریمه می‌کنه … حالا کی می‌خواد

اشکال از پسر تهرانی بود یا اروند یا آدم‌بزرگ‌ها؟!

     هفته‌ی پیش در سینما اریکه ایرانیان به تماشای یه فیلم بامزه به نام «پسر تهرونی» رفتیم. در حالی که البته پدر و مامانی ترجیح می‌دادند « در باره الی را ببینند» … منتها من از عکس‌های پسر تهرونی بیشتر خوشم اومد و از اونجا که در خانواده ما فرزند‌سالاری موروثی است، معلومه که درنهایت

چه می‌کنه این اروند!

      لوح زرین می‌گیرد این اروند؛ نه فقط از نظر درسی، که از نظر اخلاقی. بله روزسه شنبه – 29 اردیبهشت 1388 – خانم نسرین حاج حریری، مدیر دبستان بنی هاشمی کرج، اروند درویش – که من باشم – را به عنوان رتبه اوّل معرفی کرد و این لوح زرین را به من داد. قیافه‌ی

اروند بایرمونیخی می‌شود!

     و سرانجام روز موعود فوتبالی اروند فرارسید و پدر به قولش وفا کرد … واقعاً جاتون خالی، چه کیفی داره آدم زیر بارون تو زمین چمن فوتبال بازی کنه … تازه پدرشم تماشاچی ویژه‌اش باشه. امروز در مدرسه فوتبال باشگاه بایرن به مدیریت آقا مجید فشخامی ثبت نام کردم و تازه بعد از دیدن

اروند در نمایشگاه بین‌المللی کتاب

     تا حالا این همه آدم رو ندیده بودم که همشون بخوان کتاب بخرند … وای که ما چقدر پرفسور داریم! نداریم؟! به هر حال امروز با پدر رفتیم نمایشگاه کتاب و من سه تا کتاب داستان خریدم، جون که قصه‌های شبونه‌ی پدر به پایان رسیده و دیگه حرفی نداشت برام بگه! البته اون هم

ترفندهای اروند برای یادآوری به خودش!

     از روز سه‌شنبه با پدر قرار گذاشته بودم که تکلیف ثبت نام مرا برای کلاس فوتبال در تابستان روشن کند. پدر هم در حضور بابای فردا تلفنی به من قول داد که پنج‌شنبه اقدام خواهد کرد. من نیز برای این که این موضوع نه یاد خودش برود و نه یاد من؛ از این ابتکار

نسرین خوشگل‌تره یا نسترن؟!

امروز یه سؤال ساده از پدر کردم، امّا اون مثل همه‌ی آدم بزرگ‌ها دنبال کشف یه موضوع پیچیده از آن بود! که البته باز هم مثل بیشتر اون‌ها به جایی نرسید! بهش گفتم: پدر! به نظر تو نسرین خوشگل‌تره یا نسترن؟ پدر هم جواب داد: من که هنوز هیچکدومشون را ندیدم! اروند: منظورم فقط اسم

پیمایش به بالا