اروند | دل نوشته ها | مهار بیابان زایی | فوتوبلاگ | آلبوم عکس اروند

5 روز فراموش نشدنی با نیلوفر و علی و مامان و باباشون!

خانواده عمو هومان در اداره پدر - 14 مرداد 88شمارش معکوس برای رفتن به بروجندر حال بازی فوتبال با عمو هومان و علی در پلی استیشن - 15 مرداد 88

هفته گذشته 4 تا مهمون دوست‌داشتنی خونه‌ی ما بودند که از راهی دور می‌اومدند. واسه همین نمی‌تونستند زود برگردند و این خیلی خوب بود! بعد از مدت‌ها کلی با هم‌سن و سال‌های خودم بازی کردم و خوش گذروندم و بی خیال برنامه درسی و تفریحی تابستان شدم! کلی با کمان دامول که عمو هومان واسم آورده بود، بازی کردم … به اداره پدر رفتیم و به کارخونه شیر عمو داریوش هم سر زدیم.

خاله حمیرا و نیلوفر و علی و اروند و عمو هوماندر کنار یک مترسک گلدونی در اداره پدر به همراه علیبازدید از کارخانه شیر عمو داریوش در بویین زهرا - 15 مرداد 88

خلاصه اونقدر خوش گذشت که از پدر قول گرفتم دو هفته دیگه خودمون بریم خونه‌ی مهمونامون در بروجن! واسه همین من از همون لحظه شمارش معکوس را شروع کردم!

کمان دامول در دستان اروند!

اگر یک روز زنبور نیشتون زد، ناراحت نشید!

پیام بزرگ یک نقاشی ساده از یک آدم کوچیک دل گنده!

      یه چیز جالبی که در کلاس آقای اتابکی وجود داره، نقاشی‌های کودکانه‌ای ‌است که به دیوار آویخته شده. این نقاشی‌ها متعلق به شاگردانی است که او داشته و آنها به خاطر تشکر از معلم موسیقی‌شان، آن نقاشی‌ها را برایش کشیده‌اند.

اروند و مهدیه (خالق نقاشی)

     در یکی از نقاشی‌ها – که یک فضانورد را در بین سفینه‌های فضایی می‌بینیم، پارسا نوشته: «آقای اتابکی؛ هر وقت به فضا رفتم، اسمت را روی یکی از کره‌ها می‌نویسم
و بر روی یک نقاشی دیگر می‌خوانیم: «استاد مهربونم؛ اگر یک روز زنبور زدتون، ناراحت نشوید، چون خیلی گلی

آی آدم بزرگا! از دریچه ما آدم کوچیکا به زندگی نگاه کنید ... پشیموون نمی شید!

     نتیجه‌گیری اخلاقی:
    حتا نیش زنبور می‌تونه دربردارنده‌ی یک پیام مثبت واسه شما باشه، چه برسه به زهر عقرب … فقط کافیه از اون منظری به زندگی نگاه کنید که کودک درون‌تان دوس داره نگاه کنید!

زن‌دایی جان! تولدت مبارک

تقدیم به زن دایی مریم در اولین سال حضورش در خانواده ما ...

امروز تولد زن‌دایی عزیز و مهربانم است که خیلی دوستش دارم و می‌خواستم این نقاشی ناقابل را به او و دایی میلاد هدیه دهم.
ای کاش بتونم صد تا دیگه از این آثار برگزیده را به زن‌دایی مریم در سال‌های تولد بعدیش بدهم.

زن دایی و بابابزرگ جمال و مادر جون و خودم!

برای آنها که نمی‌دانند بین لواشک و چشمک رابطه وجود دارد!

       چند روز پیش تصمیم گرفتم واسه‌ی پدر یک معما طرح کنم که البته نمی‌دونم چرا این یکی اونقدر مورد توجه پدر و دوستانش قرار گرفت؟!

پسرها در کنار مغازه و سمت چپ رودخانه مشخص هستند!

     همون طور که در این نقاشی می‌بینید، ماجرا از این قرار است که این دو تا آقا پسر که در کنار مغازه ایستاده‌اند، تصمیم گرفته‌اند برای اون دو تا دختر خانوم که اونور رودخونه ایستاده‌اند، چشمک بفرستند! منتها نمی‌دونند چطوری می‌تونند بهونه‌ی لازم را واسه این کار پیدا کنند؟ از پدر پرسیدم که می‌دونی باید چیکار کنند؟
پدر: اصلاً چرا می‌خواهند چشمک بفرستند؟
اروند (با خونسردی تمام): خُب معلومه … چون ازشون خوششون اومده دیگه!

چقدر کاربردهای چشمک برای نسل امروز زودتر اجرایی و ملموس شده است تا نسل دیروز!

پدر (در حالی که سعی می‌کرد خنده‌ی خودشو کنترل کنه): آهان!
اروند: حالا جواب می‌دی؟
پدر: راستش نمی‌دونم … می‌شه خودت بگی؟
اروند: کاری نداره که … اون دو تا پسر می‌رن تو مغازه و یه چیز ترش مثل لواشک می‌خرند و بعد وقتی که دارند اونو می‌خورند، به بهانه‌ی این که آن چیز ترش است و مجبورند قیافه‌ی صورت‌شان را تغییر دهند، چشمک خودشان را هم می‌زنند و کار تمام!

     نتیجه‌گیری اخلاقی:
    اون کدوم پدرنامردی بود که گفته بود: هدف وسیله را توجیه می‌کند؟!

آیا شیطان وجود دارد؟!

امروز بعدازظهر داشتیم به اتفاق بابابزرگ درویش و پدر از خونه‌ی عمه فریبا برمی‌گشتیم و من دیدم فرصت خوبیه تا یک سؤال مهم از پدرم بپرسم …
اروند: پدر! تو فکر می‌کنی شیطان واقعی است و وجود داره؟
پدر تا اومد جواب بده، بابابزرگ گفت: بله واقعی است و وجود داره …
پدر: خودت چی فکر می‌کنی؟
اروند: من هم احساسم بهم می‌گه و هم اطلاعاتی که دارم، تأیید می‌کنه که شیطان وجود نداره!
پدر: چه اطلاعاتی داری؟
اروند: به نظر من خدا آنقدر بزرگ و قوی هست که می‌تونه به راحتی شیطان رو نابود کنه. واسه همین، من فکر می‌کنم که اصلاً شیطانی در کار نباشه!
پدر: راستش می‌دونی اروند جان؟ چیزی که منو خوشحال می‌کنه، نوع سؤالی است که مطرح می‌کنی و منطقی است که واسش داری … و از اون مهم‌تر این که چی شده که به این فکر افتادی؟!
اروند: فکر این سؤال وقتی در ذهنم شکل گرفت که بازی برادران برگزیده را در پلی استیشن انجام دادم!

    نتیجه‌گیری اخلاقی:
    در خیلی از مواقع جواب دادن، اهمیت بسیار کمتری از سؤال کردن دارد!

یه مخ دارم تو پر و صفحه سفید!

اروند در حال تمرین ویولن در کنار استاد اتابکی

پدر: اروند جان مگه آقای اتابکی (معلم ویولون) به شما نمی‌گه همواره از روی نت بخوان و بزن؟ پس چرا باز به دفترچه نت نگاه نمی‌کنی و واسه خودت آهنگ می‌سازی؟!
اروند(با اعتماد به نفس و خونسردی کامل): ای بابا! نت چیه؟ من یه مخ دارم تو پر و باحال و پر از صفحه سفید که توش همه چی یه بار که بشنوه یا ببینه، حفظ می‌شه و می‌مونه!
پدر در این لحظه سکوت کرد …
شما فکر می‌کنید آیا کار بهتری هم می‌تونست اجام بده؟!

یه مخ دارم توپ توپ ...

نتیجه‌گیری اخلاقی:
واسه موفقیت نباید صبر کنید تا به طرفتون بیاد؛ باید برید و به چنگش بیارید و نترسید! هیشکی به اندازه شما نمی‌دونه که چه مخی دارید شما!

یاد باد روزگار آبله مرغان … یاد باد!

اروند در حال تمرین بسکتبال - 7 مرداد 88بسکتبالیست آینده20090712633_resize 

دیروز وقتی داشتم از کلاس بسکتبال بر‌می‌گشتم، به پدر گفتم:
یادش به خیر … اون موقع که آبله مرغون گرفته بودم، چقدر خوب بود!
پدر (با تعجب): چی چیش خوب بود؟!
اروند: آخه اون موقع، هر چی می‌خواستم، واسم آماده می‌کردید و لازم نبود تا واسه خودم آب بیارم بخورم!

یاد باد آبله مرغان!اروند - خرداد 1387 - درگیر با آبله مرغان!

پدر (در حالی که احتمالاً  در فکر کلاس هایی بود که منو امسال تابستون ثبت نام کرده و البته با میل خودم!): آهان فهمیدم … واقعاً شرایط سختی رو داری می‌گذرانی پسرم! دلم داره واست کباب می‌شه …

      نتیجه گیری اخلاقی:
     یک  گفتگوی خوب، همیشه منشأ لذت‌های بزرگ است!

جواب دندان شکن اروند به پدر!

پدر (بعد از مشاهده کلید بر روی درب منزل): اروند جان! چرا اینقدر حواس پرتی پسرم؟ آخه جای کلید اینجاست؟
اروند (بدون معطلی و با لحنی قاطعانه): حواس خودمه! دوست دارم بفرستمش یه جای پرت … اصلاً به کسی چه مربوط؟!

جمال هر چی جای پرته ... عشقه! درست می گم آمیگو؟!

 

نتیجه‌گیری اخلاقی:
همیشه مهاجم باشید و طلبکار! پیروزی باشماست … شک نکنید!!
توصیه ناغافلکی!

 به دیگران گوش فرا دهید، حتا اگر آن چه می‌گویند در ابتدا عجیب به نظر رسد. در شتاب نباشید که به آن ها بگویید اشتباه می‌کنید.

اروند هم مجبور به تذکر به نیروی انتظامی شد!

اروند و استاد اتابکی در حال هنرنمایی!

      پنج شنبه گذشته، وقتی راهی کلاس ویولون بودم، ناگهان با صحنه‌ای خجالت‌آور روبرو شدیم! زیرا سرنشینان این ماشین نیروی انتظامی از داخل خودرو چند زباله را به خیابان پرت کردند.

نیروی انتظامی؛ توقف ... توقف!

من هم رو کردم به پدر و گفتم: اینقدر می‌گویی آشغال نریز بیرون، کار خوبی نیست و پلیس جریمه می‌کنه … حالا کی می‌خواد پلیس را جریمه کنه؟!
پدر هم در حالی که سرعت ماشین را زیاد کرد، گفت: تو!
خلاصه جایتان خالی … یک تعقیب و گریز در خیابان‌های عظیمه‌ی کرج به راه انداختیم تا سرانجام توانستیم خودرو نیروی انتظامی را در مقابل کلانتری عظیمیه متوقف کنیم.
پدر رو کرد به جناب سروان (که متعجب شده بود از حرکت ما) و گفت: این آقا پسری را که می‌بینید، فرزند من است و می‌گوید: وقتی پلیس خودش آشغال می‌ریزد در خیابان، چرا به من می‌گویی نریزم؟

سرانجام در حوالی میدان طالقانی، توانستیم به خودرو نیروی انتظامی برسیم.

جناب سروان هم به طرف من آمد و با من دست داد و گفت: حرف تو درست است آقا اروند و من کار اشتباهی کردم و حالا می‌خواهم از تو و پدرت عذرخواهی کنم!
من هم از آنجا که اصولاً آدم بخشنده و بسیار بزرگواری هستم، عذرخواهی این آقا پلیس مهربون را پذیرفتم.
نتیجه‌گیری اخلاقی:
نترسید … نترسید … و تذکر دهید! حتماً اثر خواهد گذاشت.

اشکال از پسر تهرانی بود یا اروند یا آدم‌بزرگ‌ها؟!

امین حیایی در پسر تهرانی و اعتراض بی مزه اش به گرانی شیربها!

     هفته‌ی پیش در سینما اریکه ایرانیان به تماشای یه فیلم بامزه به نام «پسر تهرونی» رفتیم. در حالی که البته پدر و مامانی ترجیح می‌دادند « در باره الی را ببینند» … منتها من از عکس‌های پسر تهرونی بیشتر خوشم اومد و از اونجا که در خانواده ما فرزند‌سالاری موروثی است، معلومه که درنهایت کدام فیلم را دیدیم!
    اما یه نکته جالب که در حین پخش فیلم دستگیرم شد، این بود که در خیلی از جاهای فیلم که من می‌خندیدم، بیشتر آدم‌بزرگ‌ها ساکت بودند؛ ولی در عوض اون‌ها در یه جاهایی می‌خندیدند که به نظرم خیلی هم بی مزه بود!
   مثلاً در یه جا از فیلم، پسر تهرونی به قیمت بالای شیربها اعتراض کرد و خطاب به خانواده عروس گفت: شما شیر را کیلویی چند حساب کرده‌اید؟ خانواده عروس هم گفتند: اتفاقاً ما ارزان حساب کرده‌ایم. اما پسر تهرونی گفت: با شما گران حساب کرده‌اند، قیمت شیر اینقدرها نیست، بهتره بیایید از بقالی سر کوچه ما شیر بخرید!!
   در این لحظه ناگهان سینما منفجر شد و برای اولین و آخرین بار صدای خنده‌ی مامانی و پدر را هم شنیدم! اما خداییش به نظر من که اصلاً خنده‌دار نبود! بود؟ یعنی واقعاً کمدی معناگرا اینطوری معنی می ده؟

خداییش این پسر تهرونی باحال تره یا اون یکی؟!

   طفلکی آدم‌بزرگ‌ها … انگار ضربه فرود آمده در 22 خرداد خیلی سنگین بوده که اینطوری در جایی که نباید بخندند، می‌خندند و در جایی که باید، نمی‌خندند!
مگه نه؟!

چه می‌کنه این اروند!

لوح زرین اروند که در روز 29 اردیبهشت 88 دریافت کرد.

      لوح زرین می‌گیرد این اروند؛ نه فقط از نظر درسی، که از نظر اخلاقی. بله روزسه شنبه – 29 اردیبهشت 1388 – خانم نسرین حاج حریری، مدیر دبستان بنی هاشمی کرج، اروند درویش – که من باشم – را به عنوان رتبه اوّل معرفی کرد و این لوح زرین را به من داد. قیافه‌ی پدر وقتی این خبر را بهش دادم، دیدنی بود … انگار داشت روی ابرها راه می‌رفت … در حالی که به نظر خودم کار زیاد مهمی انجام ندادم! یعنی در برابر کارهایی که قرار است انجام دهم، این یکی زیاد مهم نیست! مثلاً پدر داشت برای دوستش تعریف می‌کرد که اروند داره می‌ره مدرسه فوتبال تا یه روزی بشه علی دایی. ولی من بلافاصله گفتم: علی دایی چرا؟! می خوام بشم کریستیانو رونالدو! خلاصه اعتماد به نفسم حرف نداره! داره؟!

اروند بایرمونیخی می‌شود!

اروند در زمین چمن ورزشگاه بایرمونیخ کرج - عظیمیه!

     و سرانجام روز موعود فوتبالی اروند فرارسید و پدر به قولش وفا کرد … واقعاً جاتون خالی، چه کیفی داره آدم زیر بارون تو زمین چمن فوتبال بازی کنه … تازه پدرشم تماشاچی ویژه‌اش باشه. امروز در مدرسه فوتبال باشگاه بایرن به مدیریت آقا مجید فشخامی ثبت نام کردم و تازه بعد از دیدن آقا مجید بود که فهمیدم سایز شیکم می‌تونه هیچ ارتباطی به کیفیت بازی فوتبال نداشته باشه!
     خلاصه از ساعت 18 تا 20 فوتبال بازی کردیم (البته اولش تمرین کردیم) و تازه چند تا دوست باحال هم پیدا کردم مثل علی محمد و سعید که خوشبختانه همه‌شون استقلالی هستند!
    البته پدر کلک من! واسه این که منو اذیت کنه رفت یک توپ قرمز رنگ برام خرید! من هم تا نوستم بهش ضربه زدم!!
    آنقدر که آخرش قیافه‌ام اینجوری شد:

نمایی دیگر از موش آب کشیده و لرزان!اروند در هیبت موش آب کشیده!

     ولی با این وجود، وقتی رسیدم خونه یه کلک دیگه بهش زدم تا از حمام بردن من بی خیال بشه!
     بهش گفتم (با مظلومیت هر چه تمام‌تر): پدر! یعنی تو منو دوس نداری؟ قول می‌دم فردا تا از مدرسه اومدم برم حموم … اما الان خیلی خسته‌ام!

     یک نمای خیلی معمولی از امروز – 26 اردیبهشت 1388
    اروند (رو به پدر و هنگام برگشت به خونه): بعضی وقت‌ها دوس دارم بهت بگم: خیلی پدر باحالی هستی؟
    پدر: خب چرا نمی‌گی؟!
    اروند: آخه می‌ترسم روت زیاد بشه!!

اروند در نمایشگاه بین‌المللی کتاب

یه عالمه آدم امروز - 25 اردیبهشت 88 - در نمایشگاه بودند!

     تا حالا این همه آدم رو ندیده بودم که همشون بخوان کتاب بخرند … وای که ما چقدر پرفسور داریم! نداریم؟! به هر حال امروز با پدر رفتیم نمایشگاه کتاب و من سه تا کتاب داستان خریدم، جون که قصه‌های شبونه‌ی پدر به پایان رسیده و دیگه حرفی نداشت برام بگه! البته اون هم نامردی نکرد و یه عالمه کتاب واسه خودش خرید.

اروند در نمایشگاه کتاب تهران - جمعه 25 اردیبهشت 88

     یه چیزی که خیلی ناراحتمون کرد، وجود زباله‌های فراون در محوطه نمایشگاه بود … من نمی‌دونم این همه پروفسور چرا نمی‌دونند که نباید زباله‌ها رو اینجوری پخش کنند؟!
البته خیلی از شخصیت‌های برنامه‌های کودک تلویزیون هم اونجا بودند و بچه‌ها را به رقص و آواز آورده بودند … ولی چون که من بچه نبودم! خودمو قاطی‌شون نکردم!

ترفندهای اروند برای یادآوری به خودش!

هشدارهای نوشتاری اروند به پدر و خودش!

     از روز سه‌شنبه با پدر قرار گذاشته بودم که تکلیف ثبت نام مرا برای کلاس فوتبال در تابستان روشن کند. پدر هم در حضور بابای فردا تلفنی به من قول داد که پنج‌شنبه اقدام خواهد کرد. من نیز برای این که این موضوع نه یاد خودش برود و نه یاد من؛ از این ابتکار استفاده کردم و دو کاغذ بر روی درب اتاقش چسباندم!
     اولی خطاب به پدر بود و یه جور شمارش معکوس برای نشون دادن زمان مانده به وفای عهد و این که چه چیزهایی را باید پدر از مسئول کلاس فوتبال بپرسد.
    امّا دوّمی برای پدر جالب‌تر بود! چون رویش پیامی برای خودم نوشته بودم تا یادم نرود روز شنبه به پارسا بهرامیان در کلاس چه چیزهایی را باید بگویم!

یک کار زیست محیطی از سوی اروند!آبپاشی به گلدانهای بالکن توسط اروند درویش

      البته شما فکر نکنید که پدر همین جوری الکی به حرف‌های من گوش می‌کنه! نه … من پسر خیلی خوبی هستم … مثلاً یکی از کارهای خوبی که می‌کنم و پدر خیلی دوس داره، اینه که هر روز گلدان‌های روی بالکن را من آب می‌دهم و آب‌پاشی می‌کنم!

این گل شمعدونی بالکن خونه ما تقدیم به تو که رنگ نارنجی چشمان قمری را می شناسی

     تازه یه موقع‌هایی مسواک هم می‌زنم!!

نسرین خوشگل‌تره یا نسترن؟!

اروند - نوروز 1388

امروز یه سؤال ساده از پدر کردم، امّا اون مثل همه‌ی آدم بزرگ‌ها دنبال کشف یه موضوع پیچیده از آن بود! که البته باز هم مثل بیشتر اون‌ها به جایی نرسید!
بهش گفتم: پدر! به نظر تو نسرین خوشگل‌تره یا نسترن؟
پدر هم جواب داد: من که هنوز هیچکدومشون را ندیدم!
اروند: منظورم فقط اسم است نه خودشون!
پدر: آهان … از اون نظر! … فکر کنم نسترن قشنگ‌تر باشه
اروند: به نظر من هم نسترن قشنگ‌تر است!
توضیح ضروری!
این داستان در همینجا به پایان می‌رسد؛ لطفاً ذهن خود را درگیر درست کردن یک پایان خیالی برای آن نکنید!
همین!



Arvand با نیروی وردپرس فارسی راه اندازی شده است. اجرا شده توسط مانی منجمی. بخشی از http://mohammaddarvish.com/.