پرورش اولین هندوانه زندگیم در گلدان!
24 شهریور سال 1388 روز بزرگی در زندگی من است؛ زیرا توانستم عملاً به پدر ثابت کنم که نه تنها میشود در یک گلدان هم هندوانه کاشت، بلکه میشود آن را بین چند نفر هم قسمت کرد و نوش جان نمود!
داستان از اونجا شروع شد که یه روز به پدر گفتم: این بوتهای که تو
گلدون بالکن دراومده، چیه؟ پدر گفت: هندوانه! گفتم: تو کاشتی؟ گفت: نه … ممکنه کلاغی چیزی تخمشو انداخته باشه توی گلدون …
گفتم: چه جالب، پس به زودی صاحب یک هندوانه واقعی میشویم؟
پدر: فکر نکنم پسرم … چونکه جای گلدون و خاک آن کمه و توان تغذیه هندوانه رو نداره.
اما چند روز بعد از
رفتن بابابزرگ … در حالی که تنها تو خونه نشسته بودم و پدر هم حوصلهی بازی کردن با منو نداشت، رفتم تو بالکن و یه هویی
این صحنه رو دیدم و یه عالمه خوشحال شدم. تندی اومدم پیش پدر و واسش از کشف بزرگی که کرده بودم، گفتم … پدر هم با تردید به دنبال من اومد و وقتی که خودش این هندوانه کوچولو رو دید، واسه اولین بار – تو این چند روز – دیدم که خندهای کرد و خوشحال شد …
خلاصه وقتی
نیلوفر و علی و شقایق خونهی ما بودند، دیگه طاقت نیاوردم و اون هندونهی کوچولو را به کمک خاله حمیرا
قسمت کردیم بین همهی اهل منزل … جای شما خالی؛ هر چند کوچولو بود، ولی شیرین بود و یه عالمه مزه داد.
تازه اون هندونه یادمون انداخت که زندگی جریان داره و نباید جریان سیال و زیبای اونو هیچوقت نادیده بگیریم و از معجزههای کوچکش غفلت کنیم.
انگار همون طوری که وقتی پدر سهراب رفت، آسمان
آبی بود؛ بابابزرگ هم وقتی رفت … هندونهی گلدون ما هم
رسید و شیرین شد …
پس یادمون باشه: کسی که به سیمای غم نگاه نکرده، چهره ی زیبای شادمانی را هرگز نخواهد دید!