سانس فران سیس کو!

شب، داخلی؛ قبل از شروع سریال  مسافران: اروند: پدر، سانس فران سیس کو یعنی چه؟ پدر (در حالی که مشغول دون کردن انار روستای چشمه علی – نزدیک امام زاده عبدالله – محور نیزار به قم است): اسم یک شهری تو آمریکاست پسرم که بهش می گن: سانفرانسیسکو … حالا واسه چی پرسیدی؟ اروند: هیچی […]

خوش به حال جراحان!

     می‌دونم که خیلی وقته این خونه سوت و کوره. اما باور کنید، تقصیر من نیست. اتفاقاً من شاید هیچوقت اینقدر که این روزها شاد و شنگول بودم، نبودم! بودم؟     تقریباً هر روز یه سوژه توپ واسه پدر می‌آفرینم تا بفرستدش تو دنیای مجازی و ثبتش کنه تا یه روزی من بتونم باهاش حال

پیام یک هندوانه کوچولو!

پرورش اولین هندوانه زندگیم در گلدان!       24 شهریور سال 1388 روز بزرگی در زندگی من است؛ زیرا توانستم عملاً به پدر ثابت کنم که نه تنها می‌شود در یک گلدان هم هندوانه کاشت، بلکه می‌شود آن را بین چند نفر هم قسمت کرد و نوش جان نمود!      داستان از اونجا شروع شد که

بابابزرگ هم رفت …

خیلی نامردیه … همین تازه‌گی ها بود که داشتم به پدر می‌گفتم: دلم واسه مامان بزرگ تنگ شده … چرا اونقدر او زود رفت؟! حالا، امّا بابابزرگ هم رفت … انگار دلش واسه مامان بزرگ خیلی تنگ شده بود و اصلاً فکر نکرد که ممکنه ما هم دلمون واسه اون تنگ بشه … خیلی نامردیه

کاش قانون جاذبه وجود نداشت!

امروز داشتم با پدر از خونه‌ی مادرجون برمی‌گشتم و تو راه ازش پرسیدم: این قانون جاذبه به چه درد می‌خوره؟ کاش اصلاً نبود! پدر: خودت چی فکر می‌کنی؟ اروند: من فکر می‌کنم به هیچ دردی نمی‌خوره و فقط باعث شده تا ما نتونیم پرواز کنیم! پدر: چرا دوست داری پرواز کنی؟ اروند: خُب معلومه …

دنیای بدون پشه‌بند، انگار چیزی کم دارد! ندارد؟

آقا نمی‌دونید این پشه‌بند در اون خنکای شب‌های بام ایران، چقدر می‌تونه لذت بخش باشه … من که هیچ، امّا پدرم ول کن پشه‌بند خونه‌ی عمو هومان نبود که نبود … انگاری با پشه‌بند می‌رفت تو دل خاطراتی که هم چهره‌اش را مشعوف می‌کرد و هم یه جورایی افسوس و آه و حسرتش را به

استفاده ابزاری از جهانگیرخان توسط اروند!

      در ادامه‌ی روایت سریالی از سفر به دیار ستاره‌ها، بد ندیدم تا ملاقاتم را با نخستین خان راس راستکی زندگیم واستون تعریف کنم. خان مهربونی به اسم جهانگیرخان که مثل همه‌ی آدم‌های قدرقدرت دیگه‌ای که تو ذهنم دارم، باید هیکلی، جدی و البته مهربون باشه که بود. من هم در شب 30 مرداد ماه

زندگی مثل حباب است؛ از حباب‌ها لذت ببرید!

      ما برگشتیم و جای شما خالی، به اندازه‌ی یک دنیا بازی کردم و خندیدم و خنداندم … در باره‌ی این سفر رؤیایی و در کنار دوستانی باصفا و آسمانی بیشتر خواهم نوشت … تا آن موقع این گل را به شما تقدیم می‌کنم … گلی که در کنار زاینده‌رود، در باغ بهادران به مشتاقانش

سفر به شهری که به ستاره‌ها نزدیک‌تر از هر جای دیگری است!

     تا ساعاتی دیگر رهسپار استانی می‌شویم که فقط یک درصد از خاک ایران را اشغال کرده، امّا به اندازه‌ی 10 برابر وسعتش، از منابع آبی ایران بهره‌مند است! به همین دلیل، از چهارمحال بختیاری با عنوان پرآب‌ترین استان کشور نام می‌برند. در این استان تا دلتان بخواهد آبشار وجود دارد، تالاب وجود دارد و

یلدا را که دیدم؛ یادم افتاد که چقدر زود، دیرها از راه می‌رسند!

     انگار همین دیروز بود که هنوز نیامده بود و برای همین، پدرش را بابای فردا می‌نامیدند … امروز اما وقتی این دخترک نازنین را با آن فیگورهای خانومانه یا خانومونه! و با اون تن‌پوش‌های دلفریب و خوش رنگ دیدم؛ یادم افتاد که آن دیرها و آن دورها ممکن است زودتر از آنچه در خیال‌مان

سوپرترانزیستور پاناتومیک … 37 سه اینچ!

     در گوشه‌ی پرتی از کهکشان راه شیری، یه سیاره‌ی كوچولوی آبی‌رنگ وجود داره به نام زمین، که داره عجیب گند می‌زنه! واسه همین اعضای كنفدراسیون راه شیری به فکر افتادند تا تکلیف خودشونو با این سیاره روشن کنند! چرا که ساكنان سیاره زمین بدون ملاحظه مشغول تخریب محیط زیست خود هستند و نادانسته تعادل

و سرانجام در باره الی را دیدیم!

      یکشنبه پیش، بعد از یه خیابان‌گردی مفصل در خیابونای همیشه شلوغ پلوغ تهرون، دوباره رسیدیم به اریکه‌ی ایرانیان و چاره‌ای نداشتیم جز آن که «در باره‌ی الی» را ببینیم! چون که سأنس‌های سینما آزادی، سینما فرهنگ، سینما کانون و … به ما نخورد. واسه همین ایندفعه تسلیم مامانی و پدر شدم و نشستیم در

وقتی که اروند سوپرمن می‌شود!

    خیلی دوس دارم پرواز کنم … خیلی دوس دارم مثل سوپرمن قوی باشم … خیلی دوس دارم بتونم به همه‌ی مردم کمک کنم … امروز پدر بخشی از تلاش مرا به ثبت رساند تا در وبلاگم بتونم سوپرمن باشم. انشاالله یه روزی هم در بیرون بلاگم بتونم واقعاً به مردم کمک کنم؛ حالا چه

این آقاهه اون بالا داره چیکار می‌کنه؟!

      روز شنبه گذشته رفته بودم اداره پدر، چون که برای ما اردوی دانش‌آموزی برگزار شده بود. جای شما خالی، کلی بازی کردیم؛ از طناب کشی بگیر تا فوتبال و نقاشی و نمایش فیلم و مسابقه … شاید یه روز در مورد اون روز بیشتر صحبت کردم!      منتها وقتی اومدم داخل دفتر کار پدر،

دوس دارید اگه فردا صبح از خواب بیدار شدید، چند سالتون باشه؟

تلویزیون روشنه و خبرنگار در حال پرسیدن این سؤال از مردمه: دوس دارید اگه فردا صبح از خواب بیدار شدید، چند سالتون باشه؟ بعضی‌ها می‌گفتند: دوس داریم جوون باشیم، بعضی‌ها دوس داشتند، کودک باشند؛ یه خانوم میان‌سالی هم گفت: دوس دارم مثل همین حالا جوون و سرحال باشم! در این لحظه پدر ازم پرسید: تو

پیمایش به بالا