اروند | دل نوشته ها | مهار بیابان زایی | فوتوبلاگ | آلبوم عکس اروند

سانس فران سیس کو!

شب، داخلی؛ قبل از شروع سریال  مسافران:

شرمنده! هیچ پرسشی به جواب نمی رسد!!

اروند: پدر، سانس فران سیس کو یعنی چه؟
پدر (در حالی که مشغول دون کردن انار روستای چشمه علی – نزدیک امام زاده عبدالله – محور نیزار به قم است): اسم یک شهری تو آمریکاست پسرم که بهش می گن: سانفرانسیسکو … حالا واسه چی پرسیدی؟
اروند: هیچی … همینطوری!!

پدر: آه … هان …

مؤخره:

هر کسی امشب سریال مسافران را از دست داده باشه، بی شک باید نصف عمرش را فناشده بداند! به خصوص اگه خانوم بوده باشد!!

خوش به حال جراحان!

     می‌دونم که خیلی وقته این خونه سوت و کوره. اما باور کنید، تقصیر من نیست. اتفاقاً من شاید هیچوقت اینقدر که این روزها شاد و شنگول بودم، نبودم! بودم؟
    تقریباً هر روز یه سوژه توپ واسه پدر می‌آفرینم تا بفرستدش تو دنیای مجازی و ثبتش کنه تا یه روزی من بتونم باهاش حال کنم و به فرزندم بگم: ایینه … اون آدمی که حالا جلوت واساده و بهش می‌گی پدر!
    امّا افسوس که پدر وقتش تنگه یا کارش زیاده یا … و خلاصه همینی هست که هست! باید سوخت و ساخت.
   بگذریم … حالا می خوام یه اتفاقی که  در سوّمین روز مهر برام رخ داد رو تعریف کنم:
   به اتفاق مادرجون از مدرسه داشتیم می‌اومدیم خونه … یعد از سوار شدن در اتوبوس شرکت واحد، من رفتم تو قسمت آقایونا و مادرجون هم رفت تو قسمت خانومونا …
یه آقای پیری نشست کنار من روی صندلی و به من گفت: کلاس چندم هستی پسر؟
اروند: کلاس سوم
پیرمرد: اسمت چیه؟
اروند: اروند
پیرمرد: آفرین … چه اسم قشنگی داری، بزرگ شدی می‌خوای چیکاره بشی؟
اروند: می‌خوام پزشک بشم.
پیرمرد: پزشک چی؟
اروند: جراح.
پیرمرد: جراح چی؟
اروند: جراح قلب.
پیرمرد: چرا قلب؟
اروند: واسه این که هم مامان بزرگ و هم بابابزرگم قلبشون مریض شد و رفتند پیش خدا …
پیرمرد (در حالی که منو نوازش می کرد): خدابیامرزه اون‌ها رو … هیچ می‌دونی منم جراح مغز هستم؟
اروند: خوش به حالتون … چون شما قدر زیبایی‌ها رو بهتر می‌دونید!
پیرمرد: چه جوری؟!
اروند: معلومه دیگه … جراح‌ها همیشه پوست را می‌شکافند و با ظاهر ناخوشایند و خون‌آلود آدم‌ها سروکار دارند، امّا خوب می‌دونند که نباید بر روی این اجزا و اندام یکسان و زشت قضاوت کرد؛ چون وقتی پوست دوباره ترمیم بشه، همه می‌تونند زیباتر و متمایز از هم به نظر برسند. واسه همینه که جراح‌ها قدر زیبایی‌هارو بهتر می‌دونند …
پیرمرد (با تعجب و شادمانی): تو چند سالته پسر؟!
اروند: گفتم که کلاس سوم هستم و 9 سالمه.
پیرمرد: تو خیلی بزرگ هستی پسر … خیلی … خدا پشت و پناهت باشه …

     توضیح ضروری:
   این ماجرا رو همون موقع برای مادرجون و بقیه تعریف کردم و همه هم کلی از شنیدنش ذوق کردند؛ اما با این وجود، این پدر تنبل من بعد از یک ماه تازه می‌خواد منتشرش کنه! حالا شما می‌گید باید چیکارش کنم؟

قدر نوشخند استثنایی و نگاه آسمونی کودکان را بدانیم ...

 

    توضیحات پدر:
   اروند، زیبایی زندگی من است، هر بار که به او می‌نگرم و برق شادمانی و رضایت را در چشمان بی‌مانندش و نگاه آسمانی‌اش می‌بینم، به عرش پرمی‌کشم و ایمانم راسخ‌تر می‌شود که من شاید خوشبخت‌ترین بنده‌ی آن رفیق آسمانی هستم. می‌دانم … می‌دانم  که عشق همیشه از زیبایی می‌هراسد؛ امّا چه باک؟ وقتی این را هم می‌دانم که زیبایی برای همیشه توسط عشق دنبال می‌شود.

پیام یک هندوانه کوچولو!

چه کسی فکر می کرد بشود یک هندوانه را در گلدان کاشت؟! - 18 شهریور 1388
پرورش اولین هندوانه زندگیم در گلدان!
      24 شهریور سال 1388 روز بزرگی در زندگی من است؛ زیرا توانستم عملاً به پدر ثابت کنم که نه تنها می‌شود در یک گلدان هم هندوانه کاشت، بلکه می‌شود آن را بین چند نفر هم قسمت کرد و نوش جان نمود!
     داستان از اونجا شروع شد که یه روز به پدر گفتم: این بوته‌ای که تو گلدون بالکن دراومده، چیه؟ پدر گفت: هندوانه! گفتم: تو کاشتی؟ گفت: نه … ممکنه کلاغی چیزی تخمشو انداخته باشه توی گلدون …
     گفتم: چه جالب، پس به زودی صاحب یک هندوانه واقعی می‌شویم؟
     پدر: فکر نکنم پسرم … چونکه جای گلدون و خاک آن کمه و توان تغذیه هندوانه رو نداره.
    اما چند روز بعد از رفتن بابابزرگ … در حالی که تنها تو خونه نشسته بودم و پدر هم حوصله‌ی بازی کردن با منو نداشت، رفتم تو بالکن و یه هویی این صحنه رو دیدم و یه عالمه خوشحال شدم. تندی اومدم پیش پدر و واسش از کشف بزرگی که کرده بودم، گفتم … پدر هم با تردید به دنبال من اومد و وقتی که خودش این هندوانه کوچولو رو دید، واسه اولین بار – تو این چند روز – دیدم که  خنده‌ای کرد و خوشحال شد …
اروند در کنار کشف بزرگ زندگیش در شرایطی که هنوز 17 روز داشت تا بشه 9 سالش!
    خلاصه وقتی نیلوفر و علی و شقایق خونه‌ی ما بودند، دیگه طاقت نیاوردم و اون هندونه‌ی کوچولو را به کمک خاله حمیرا قسمت کردیم بین همه‌ی اهل منزل … جای شما خالی؛ هر چند کوچولو بود، ولی شیرین بود و یه عالمه مزه داد.
    تازه اون هندونه یادمون انداخت که زندگی جریان داره و نباید جریان سیال و زیبای اونو هیچوقت نادیده بگیریم و از معجزه‌های کوچکش غفلت کنیم.
انگار همون طوری که وقتی پدر سهراب رفت، آسمان آبی بود؛ بابابزرگ هم وقتی رفت … هندونه‌ی گلدون ما هم رسید و شیرین شد …
     پس یادمون باشه: کسی که به سیمای غم نگاه نکرده، چهره ی زیبای شادمانی را هرگز نخواهد دید!

بابابزرگ هم رفت …

قبول نیست! من دنیای آدم بزرگا رو دوس ندارم ... چرا اونا اونقدر زود می رن؟!

خیلی نامردیه … همین تازه‌گی ها بود که داشتم به پدر می‌گفتم: دلم واسه مامان بزرگ تنگ شده … چرا اونقدر او زود رفت؟!
حالا، امّا بابابزرگ هم رفت … انگار دلش واسه مامان بزرگ خیلی تنگ شده بود و اصلاً فکر نکرد که ممکنه ما هم دلمون واسه اون تنگ بشه …
خیلی نامردیه …

قطعه 302 بهشت زهرا - پنج شنبه 12 شهریور - سر خاک بابابزرگ درویش

سر خاک بابابزرگ به پدر گفتم: خدا قبل از این که ماها بمیریم و روح‌مون بره پیش او، داشت چیکار می‌کرد؟!
پدر … فقط نگاهم کرد …
امّا من واقعاً دوس دارم بدونم خدا داشت چیکار می‌کرد؟!

پیوست:

– مامان‌بزرگ از اینجا رفته!

کاش قانون جاذبه وجود نداشت!

یه چیز خوب حباب ها اینه که خیلی خوب در برابر قانون جاذبه قد علم می کنند!

امروز داشتم با پدر از خونه‌ی مادرجون برمی‌گشتم و تو راه ازش پرسیدم: این قانون جاذبه به چه درد می‌خوره؟ کاش اصلاً نبود!
پدر: خودت چی فکر می‌کنی؟
اروند: من فکر می‌کنم به هیچ دردی نمی‌خوره و فقط باعث شده تا ما نتونیم پرواز کنیم!
پدر: چرا دوست داری پرواز کنی؟
اروند: خُب معلومه … کیه که دوس نداشته باشه پرواز کنه؟ پرواز خیلی کیف داره. نداره؟
پدر: درسته، خیلی کیف داره پسرم، امّا یه اشکالاتی هم ممکنه داشته باشه!
اروند: مثلاً چه جور اشکالاتی داره؟
پدر: خُب فکر کن بخوای ماکارونی بخوری! تا می‌آی رشته‌های ماکارونی را بذاری تو دهانت، اونا درمی‌رن و می‌رن تو آسمون!
اروند: آهان فهمیدم! یا مثلاً وقتی می‌خوای دیش کنی، ممکنه بپاشند تو صورتت و …
پدر (در حالی که سعی می‌کرد خنده‌ی خودشو کنترل کنه): آره! به این موضوع فکر نکرده بودم. چه خوب شد قانون جاذبه وجود داره ها!
اروند: امّا نه! پرواز کردن اونقدر کیف داره که به همه‌ی زحمتاش می‌ارزه! نمی‌ارزه؟ فکرشو بکن پدر چقدر دنیا زیباتر می‌شه و دیگه لازم نیست تا اینقدر بنزین مصرف کنیم و هوا را هم آلوده کنیم!

پدر و پسر در باغ بهادران - ساحل زاینده رود - 28 مرداد 1388

نتیجه‌گیری پدری!
داشتم به فرزندم می‌نگریستم و برق نابی را در چشمانش می‌دیدم و لذت می‌بردم … یادم افتاد:
«زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است، روشن‌تر می‌درخشد تا در چشمان کسی که آن را می‌بیند.»
کاش یادمون بمونه  و اونقدر شانس داشته باشیم که یه موقع‌هایی … تو یه جاهایی … پیش یه کسایی … بتونیم بال اندیشه و خیال خودمونو پرواز بدیم و نترسیم از این که چی فکر می‌کنند در مورد آن چیزی که ما دوس داریم باهاش پرواز کنیم یا بهش فکر کنیم.
چقدر این آدم کوچیکا می‌تونند به ما آدم بزرگا کمک کنند که نترسیم! واسه‌ی همه‌ی عمرم، خودمو مدیونت می‌دونم پسرم …

دنیای بدون پشه‌بند، انگار چیزی کم دارد! ندارد؟

اروند و شبهای پشه بند در بروجن ...

آقا نمی‌دونید این پشه‌بند در اون خنکای شب‌های بام ایران، چقدر می‌تونه لذت بخش باشه … من که هیچ، امّا پدرم ول کن پشه‌بند خونه‌ی عمو هومان نبود که نبود … انگاری با پشه‌بند می‌رفت تو دل خاطراتی که هم چهره‌اش را مشعوف می‌کرد و هم یه جورایی افسوس و آه و حسرتش را به آسمان می‌برد.
راستی! شما تا به حال پشه‌بند را امتحان کرده‌اید؟ یا خاطره‌ای از آن دارید؟!

نتیجه‌گیری سفری!
از چه دلتنگ شدی؟
زندگی شاید تجربه‌ی خواب در یک شب خنک تابستانی
در فضای حریرگونه‌ی یک پشه‌بند باشد!

استفاده ابزاری از جهانگیرخان توسط اروند!

اروند در کنار جهانگیر خان: در حالی که اولین تیرکمون کشی زندگیش رو در دست داره!

      در ادامه‌ی روایت سریالی از سفر به دیار ستاره‌ها، بد ندیدم تا ملاقاتم را با نخستین خان راس راستکی زندگیم واستون تعریف کنم. خان مهربونی به اسم جهانگیرخان که مثل همه‌ی آدم‌های قدرقدرت دیگه‌ای که تو ذهنم دارم، باید هیکلی، جدی و البته مهربون باشه که بود. من هم در شب 30 مرداد ماه 1388 بر بلندای روستایی مشرف به شهر لردگان با این خان مهربون و خونواده‌ی دوست‌داشتنی‌اش که عبارت بود از 5 تا پسر و یه دونه همسر آشنا شدم. منتها آشنایی من با جهانگیرخان، مصادف شد با آگاهی‌ام از قصد پلید پدر واسه برگشت به تهران در فردای آن روز! منم که خیلی ناراحت بودم و دوس نداشتم به این زودی برگردم، طی یک عملیات متهورانه، هوشمندانه و البته زیرکانه! قهر کردم و نیامدم پای سفره‌ی شام تا این که در حضور جمع و با وساطت جهانگیر خان توانستم از پدر قول بگیرم که بی خیال کار و بارش بشه و عملاً نشون بده که خونواده‌اش، واسش از کارش بیشتر اهمیت داره.

اروند در هیبت یک جوان لردگانی! با خشاب و تفنگ برنو واقعی!

     خلاصه وقتی این وساطت کار خودش رو کرد، من هم شروع به بازی و شیطونی در خونه‌ی بزرگ جهانگیرخان کردم که این عکس‌ها هم یه خورده از شیطون‌کاری‌های منو نشون می‌ده!

چایی های منقلی جهانگیر خان حرف نداشت!

     راستی! جهانگیر خان شیش تا پسر داشت که آخرینشو در سه سالگی از دست داده بود … اما وقتی از ماجرای مرگ آن پسر کوچکش صحبت می‌کرد، به قدری ناراحت و منقلب شده بود که انگار فقط همین یه پسر رو داشته است. جهانگیر خان آدم خیلی مهربونی بود و دلش برای حفظ جنگل‌های بلوط هم خیلی می‌سوخت و داشت تعریف می‌کرد که چگونه در طول 30 سال گذشته با کدخدامنشی توانسته جلوی تخریب خیلی از این جنگل‌ها رو در لردگان بگیره … اون یه عالمه درد دل هم واسه پدر کرد که البته من چیز زیادی ازش دستگیرم نشد.

وقتی که واسه عمو هومان شاخ می گذارم!

زندگی مثل حباب است؛ از حباب‌ها لذت ببرید!

تا دیر نشده حباب ها را دریابید! بی خیال ستاره ها ...

      ما برگشتیم و جای شما خالی، به اندازه‌ی یک دنیا بازی کردم و خندیدم و خنداندم … در باره‌ی این سفر رؤیایی و در کنار دوستانی باصفا و آسمانی بیشتر خواهم نوشت …
تا آن موقع این گل را به شما تقدیم می‌کنم … گلی که در کنار زاینده‌رود، در باغ بهادران به مشتاقانش چشمک می‌زند و می‌گوید:
من تشنه‌ی این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم …

     و من – به قول عمو حسین – بخصوص با اون  دامن زندگی خیلی موافق‌ترم!

   راستی! ممنون از کلروفیل عزیز که برایم داستان به این قشنگی نوشته …

قصه درخت چنار پیر

تقدیم به همه بچه های سبز سرزمینم. به خصوص دریا و اروند.

سفر به شهری که به ستاره‌ها نزدیک‌تر از هر جای دیگری است!

پدر و پسر در کنار تالاب چغاخور - بهار 1385

     تا ساعاتی دیگر رهسپار استانی می‌شویم که فقط یک درصد از خاک ایران را اشغال کرده، امّا به اندازه‌ی 10 برابر وسعتش، از منابع آبی ایران بهره‌مند است! به همین دلیل، از چهارمحال بختیاری با عنوان پرآب‌ترین استان کشور نام می‌برند. در این استان تا دلتان بخواهد آبشار وجود دارد، تالاب وجود دارد و یخچال‌ها و غارهای یخی زیبا. (عجیب این که در بیش از 130 روستای این استان به دلیل کمبود آب، آبرسانی سیار صورت می‌گیرد! به این می‌گویند: مدیریت شاهکار منابع آب! مگه نه؟)
    اصلاً می‌گم: شاید دلیل این که هیچ جای دیگری چون اینجا، لاله‌هایی چنین شرمنده و سربه زیر ندارد؛ همین موضوع بالایی باشد؟!

لاله های سرنگون در تنگ زندان - سبزکوه

بگذریم …
    بریم سراغ چیزای خوب خوبش!
    مرکز این استان – شهرکرد – با 2150 متر ارتفاع از سطح دریا، به عنوان مرتفع‌ترین شهر ایران در بین 28 مرکز استان کشور شناخته می‌شود.
امّا بروجن – شهر عمو هومان و خاله حمیرا و نیلوفر و علی – شهری که به سوی آن خواهیم تاخت، 70 متر هم از شهرکرد بالاتر است و به همین خاطر به بام ایران مشهور است. شهری که در جوار مناطق زیبایی چون تالاب بین‌المللی چغاخور، سیاسرد، آبشار عشق، امام زاده حمزه علی، تالاب گندمان و … قرار دارد و ما می‌خواهیم این چند شب را در زیر سقف آسمانی به روز به رسانیم که از همه‌ی شهرهای دیگر ایران به ستاره‌ها نزدیک‌تر است … تصورش را بکنید! شب‌های تگری و پرستاره … اصلاً شاید خودمان یک گزارش برای کنفدراسیون راه شیری فرستادیم و سیاه‌چاله‌های نالوطی را پیچاندیم!

اروند و پدر در جوار آبشار عشق

    خلاصه این که:
بچه‌ها … بچه‌ها!
ما داریم می‌آییم …
لطفاً جوجه‌‌ها به سیخ و منقل آماده باشه!

آقا اجازه؟
اگه می‌خواهید بیشتر از دیار بختیاری بدانید، سری به وبلاگ عمو هومان بزنید.

یلدا را که دیدم؛ یادم افتاد که چقدر زود، دیرها از راه می‌رسند!

یلدای دوست داشتنی وبلاگستان دوباره می آید؟!

     انگار همین دیروز بود که هنوز نیامده بود و برای همین، پدرش را بابای فردا می‌نامیدند … امروز اما وقتی این دخترک نازنین را با آن فیگورهای خانومانه یا خانومونه! و با اون تن‌پوش‌های دلفریب و خوش رنگ دیدم؛ یادم افتاد که آن دیرها و آن دورها ممکن است زودتر از آنچه در خیال‌مان می‌گذرد، از راه رسد … غافل از این که ما هنوز در اندیشه‌ی فرارسیدن زمان مناسب هستیم برای بازکردن بند کفش و لمیدن بر ساحل آرامش …

چه هارمونی سزاوارانه ای ... بین دریا و یلدا ...

     آهای آدم‌بزرگای همیشه گرفتار و پرکار و بی‌حوصله!
    ما آدم کوچیکا، آیینه‌ی بی زنگار زندگی هستیم؛ فقط کافی است لحظه‌ای درنگ کنید و ما را دریابید …
    آنگاه درخواهید یافت که اغلب:
چنان به زندگی بی نشاط خو کردید
که نقش روشن لبخند یادتان رفته ست
و پیچک غم، برق ارغوان شادی را
به باغ خاطرتان، جاودانه پژمرده ست …

سوپرترانزیستور پاناتومیک … 37 سه اینچ!

بازیگران اصلی سریال مسافران

     در گوشه‌ی پرتی از کهکشان راه شیری، یه سیاره‌ی كوچولوی آبی‌رنگ وجود داره به نام زمین، که داره عجیب گند می‌زنه! واسه همین اعضای كنفدراسیون راه شیری به فکر افتادند تا تکلیف خودشونو با این سیاره روشن کنند! چرا که ساكنان سیاره زمین بدون ملاحظه مشغول تخریب محیط زیست خود هستند و نادانسته تعادل كهكشان را به هم زده‌اند. كنفدراسیون 4 مأمور زبده‌ی خود را به زمین می‌فرستد تا درباره‌ی این موجودات عجیب غریب به بررسی پرداخته و نتایج تحقیقاتشونو به ستاد مرکزی بفرستند؛ تحقیقاتی که ممکنه به صدور حکم نابودی زمین منجر بشه!

فرید برای تحریک همسر سابقش تصمیم به ازدواج نمایشی با یکی از آأم فضایی ها می گیرد!

     اینی که الان خوندید، خلاصه‌ی داستان سریالیه به نام مسافران، که تا حالا 20 قسمت آن از شبکه‌ی سوّم سیما پخش شده و البته 30 قسمت اون هنوز مونده! راستش اولش هیشکی این سریالو جدی نمی‌گرفت و من هرچی به پدر می‌گفتم: بیا با هم بشینیم مسافران نیگاه کنیم، می‌گفت تو هم حال داری پسر! این هم تو این وضعیت چیز و میز و اینا و اونا …
اما یواش یواش با بلندترشدن و استمرار خنده‌های جادویی اروند در حین نمایش سریال، پدر توجهش جلب شد و کم کم از میز کامپیوترش فاصله گرفت و گاه یه نگاهکی هم به مسافران می‌انداخت … تا اونجا که حالا خودش خبرم می‌کنه که مسافران داره شروع می‌شه و سوپرترانزیستور پاناتومیک – یا همون خیار شور خودمونو – عشق است!

به نظرم نفر سوم از سمت راست از همه بهتر بازی می کنه!

     شاید یکی از قشنگ‌ترین قسمت‌های این سریال، زمانی بود که آن 4 مأمور زبده به این نتیجه می‌رسند که باید مأموریت خود را تمام شده تلقی کنند و پیشنهاد انهدام کره‌ی زمین را به فرماندهان کنفدراسیون بدهند! و وقتی با مقاومت و التماس فرید (با بازی رامبد جوان) روبرو می‌شوند، می‌گویند: این واسه شما هم بهتره! وقتی دخل‌تون با خرجتون نمی‌خونه؛ وقتی مجبورید این همه به هم دروغ بگید و کلک بزنید؛ وقتی سر هم کلاه می‌زارید … وقتی این همه رنج و درد می‌کشید و اشک می‌ریزید … همون بهتر که همه‌تون نابود بشید و از این رنج ناخواسته خلاص! فرید البته واسشون توضیح داد که این همه‌ی ماجرا نیست و چیزای خوبی هم در زمین وجود داره مثل پخش همین سریال جومونگ!

دو تا از بیگانه ها

راستی! نظر شما در باره‌ی مسافران چیه؟ فکر می‌کنید پیمان قاسم‌خانی این بار هم کولاک می‌کنه؟!

و سرانجام در باره الی را دیدیم!

الی (ترانه علیدوستی) را بعد از این صحنه دیگر کسی ندید! او کجا رفت و چرا؟!

      یکشنبه پیش، بعد از یه خیابان‌گردی مفصل در خیابونای همیشه شلوغ پلوغ تهرون، دوباره رسیدیم به اریکه‌ی ایرانیان و چاره‌ای نداشتیم جز آن که «در باره‌ی الی» را ببینیم! چون که سأنس‌های سینما آزادی، سینما فرهنگ، سینما کانون و … به ما نخورد. واسه همین ایندفعه تسلیم مامانی و پدر شدم و نشستیم در سالنی که می‌خواست برایمان از دخترکی مرموز به نام «الی» بگوید …

اکران الی اگه نمی خورد به نهضت سبزها ... خیلی بیشتر رکورد شکنی می کرد و حال ده نمکی رو می گرفت! نمی گرفت؟

     امّا راستش بر خلاف تصورم، نه‌تنها در طول نمایش فیلم خوابم نبرد، بلکه یه‌جاهایی هم باهاش خندیدم و البته یه جاهایی هم حسابی نگران شدم و آخرش هم حالم گرفته شد؛ به نحوی که به پدر و مامانی گفتم: این چه فیلم مزخرفی بود آخه؟! واسه چی اینجوری تموم شد؟
پدر: چرا مزخرف بود پسرم؟
اروند: دوس نداشتم اینجوری تموم بشه …
پدر: تو اگه کارگردان این فیلم بودی، چه جوری تمومش می‌کردی؟ مثلاً دوس داشتی الی پیدا می‌شد یا …
اروند: نه! اصلاً یه کاری می‌کردم که از همون اوّل «الی» توی فیلم نبود!
پدر: آهان … فهمیدم؛ تو دوس نداشتی الی خودشو بکشه، نه؟
اروند: از کجا معلوم که خودشو کشته باشه؟! شاید رفته تا آرش رو نجات بده و خودش هم غرق شده!
مامانی خطاب به پدر: خودت چی فکر می‌کنی؟ چرا خودشو کشت؟!
پدر: شاید واسه این که خسته شده بود … خسته شده بود که کسی «الی» را به خاطر خودش دوست نداشت … الی یا باید نامزد یکی باشد و یا خواستگار داشته باشد! الی بدون جفت در این جامعه، معنی نداره! هیشکی اونو نمی‌شناسه … حتا فامیلش را هم نمی‌دونند …

اروند: آهان … پس برا همین بود که اون آقاهه بهش گفت: یه پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است؟! اون خواست تمومش کنه این تلخی بی پایانو … آره؟

آیا الی می خواست از زندان کلیشه ها و سنت ها نجات یابد؟!

 

بیا به حال بشر، های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نتواند زیست
چنین خجسته وجودی کجا تواند ماند؟
چنین گسسته غنایی، کجا تواند رفت؟

وقتی که اروند سوپرمن می‌شود!

چقدر بالاماندن لذت دارد ... حتا اگر در کسری از ثانیه باشد!

    خیلی دوس دارم پرواز کنم … خیلی دوس دارم مثل سوپرمن قوی باشم … خیلی دوس دارم بتونم به همه‌ی مردم کمک کنم … امروز پدر بخشی از تلاش مرا به ثبت رساند تا در وبلاگم بتونم سوپرمن باشم. انشاالله یه روزی هم در بیرون بلاگم بتونم واقعاً به مردم کمک کنم؛ حالا چه سوپرمن باشم یا نباشم!

3 - سقوط دردناک! آخ پام ...2مراحل پرواز: 1

     یک راز:
    در هنگام عملیات سوپرمن بازی، پایم خورد به لبه‌ی تخت و یه عالمه دردم گرفت؛ امّا چون که سوپرمن بودم، به روی خودم نیاوردم و فقط به عمو هومان گفتم که چشمام از شدت درد سرخ شد!

این هم یک حرکت ورزشی توپ واسه اونایی که کم باد هستند!

    راستی عمو جان! من چمدونم رو هم آمده کردم، ولی این پدر تنبل هنوز هیچ کاری نکرده … فکرشو بکن؛ فقط سه روز مونده!

وقتی که در محاسبه اشتباه می شود!

     سخن روز:
    ممکن است نیمی از آنچه امروز می‌گویم، بی معنا به نظر آید؛ امّا آن را می‌گویم تا نیم ِ دیگر را به شما برسانم!

    نکته ی قانونی:

   اجازه عملیات مشاهده شده در راستای خبر عمو حسین نوروزی عزیز، یعنی بند ٣١ پیمان‌نامه جهانی حقوق کودک که می گوید: “هر کودک حق دارد زمانی برای بازی و شرکت آزادانه در برنامه‌های هنری و فرهنگی در اختیار داشته باشد” صادر شده است!

این آقاهه اون بالا داره چیکار می‌کنه؟!

      روز شنبه گذشته رفته بودم اداره پدر، چون که برای ما اردوی دانش‌آموزی برگزار شده بود. جای شما خالی، کلی بازی کردیم؛ از طناب کشی بگیر تا فوتبال و نقاشی و نمایش فیلم و مسابقه … شاید یه روز در مورد اون روز بیشتر صحبت کردم!

اروند در دفتر کار پدر: 17 مرداد 1388(واقعاً اون آقاهه داره چیکار می کنه؟!)

     منتها وقتی اومدم داخل دفتر کار پدر، این عکس رو روی مونیتور رایانه‌اش دیدم و گفتم: این آقاهه اون بالا داره چیکار می‌کنه؟!
    پدر گفت: به نظر تو چیکار می‌کنه؟ (فهمیدم که خودش هم دقیقاً نمی‌دونه که چیکار می‌کنه؟ منتها این دفعه  – استثناً – تو ذوقش نزدم!)
    گفتم: خُب معلومه دیگه … داره اس ام اس بازی می‌کنه و حواسش نیس که ممکنه با مخ بیاد پایین!
    پدر: حالا چی می‌خواد بگه؟
    اروند: می‌خواد بگه وقتی می‌رید کوه، موبایلتونو خاموش کنید تا سقوط نکنید!

    نتیجه‌گیری اخلاقی:

   برای رسیدن به اوج، باید ورزیده باشی؛ امّا برای ماندن در اوج، ورزیدگی کافی نیست! باید بدانید که از کجا آمده‌اید؟

   اروند: این هم شد نتیجه‌گیری پدر؟ چرا همه چیزو سختش می‌کنی؟! یه موقع‌هایی ساده‌ترین پاسخ می‌تونه بهترین پاسخ هم باشه! نمی‌تونه؟

دوس دارید اگه فردا صبح از خواب بیدار شدید، چند سالتون باشه؟

تلویزیون روشنه و خبرنگار در حال پرسیدن این سؤال از مردمه:
دوس دارید اگه فردا صبح از خواب بیدار شدید، چند سالتون باشه؟
بعضی‌ها می‌گفتند: دوس داریم جوون باشیم، بعضی‌ها دوس داشتند، کودک باشند؛ یه خانوم میان‌سالی هم گفت: دوس دارم مثل همین حالا جوون و سرحال باشم!
در این لحظه پدر ازم پرسید: تو دوس داری چند ساله باشی پسرم؟
منم خیلی سریع بهش گفتم: من دوس دارم همین قدی باشم و به سرعت به پیش برم!

اروند خدای اعتماد به نفس است!

    نتیجه‌گیری اخلاقی:
   مثل مثبت‌ترین و پرشورترین کسی شو که می‌شناسی … اونوقت خواهی دید که خیلی‌ها دوس دارند مثل تو شوند! همان گونه که امروز مایلند مثل اروند باشند!!



Arvand با نیروی وردپرس فارسی راه اندازی شده است. اجرا شده توسط مانی منجمی. بخشی از http://mohammaddarvish.com/.