من از زبان آب، پرنده، نسیم و ماه
با مردم زمانه سخنها سرودهام
من از زبان برگ، درد درخت را
در زیر تازیانه بیداد برق و باد
در پیش چشم مردم عالم گشودهام
فریدون مشیری
بعد از گذشتن از البرز بزرگ و سلام به کاکل سپید دماوند عزیز، عبور از شهرهای شرقی مازندران و گذشتن از گرگان و آزادشهر و گنبد کاووس و رودخانه گرگان رود، میتوانی خودت را در نزدیکی های مرز ایران و ترکمنستان – زادگاه محتوم قلی بزرگ – سرزمین ترکمنصحرا احساس کنی؛ سرزمینی که هنوز رد پای گلن اوجای افسانه ای در آن قابل لمس است و در آن گلههای بزرگ اسب، گاو و شتر در کنار هم در حال جولان دادن هستند و گمان نبرم چنین خصلتی را جز در داشلی برون و مناطق همجوارش، بتوان در جای دیگری از ایرانزمین مشاهده کرد … آنقدر که با انرژی حاصل از تماشای این مناظر دلفریب و غرق در شقایق و نور، متوجه نمیشوی که چگونه بعد از 9 ساعت رانندگی، 650 کیلومتر از پایتخت فاصله گرفتهای و در ساعت 11 صبح 26 فروردین 1389 دوباره وارد دشت چالقرب و فضای آشنای آن مدرسهی جادویی شدهای؛ مدرسهای که دانشآموزانش هنوز پای برهنه و با سنگ، هفتسنگ بازی میکنند؛ توپ فوتبالشان اینگونه نخ نما است و طناببازی و وسطی را در دستور کار خود دارند و شاید بیشتر از هر دانشآموز دیگری در وطن میخندند و پا میکوبند. آن هم در حالی که به گفتهی اسحاق و یونس – دو معلم سختکوش مدرسه که روزی 260 کیلومتر را میپیمایند تا به 26 دانش آموز دبستان خرد، علم بیاموزند – میانگین معدل این دانشآموزان همواره بالاتر از 16 بوده و به خصوص در درس ریاضی استعداد فراوانی دارند.
با این وجود، من از بین همهی رخدادهای زیبا و چشماندازهای بی نظیر و محیط خاص دبستان خرد، بیشتر از همه تحت تأثیر این دختر پاکنهاد ترکمن قرار گرفتم که برایمان انشایش را قرائت کرد …
نامش آيناز بود … و نشانش «همخيال» … و من هنوز هم در خيالِ خويش، او را ميبينم كه مانند آن پنجشنبهي رؤيايي و در كنار آن اتوبوس مشهور و آن دعاي مشهورتر دارد آخرين انشايش را برايمان ميخواند … ميدانيد موضوع انشايش چه بود؟
«در مدرسه جديد خود چه احساسي داريد؟»
و آن دختر ترکمن به سادهترين و دلنشينترين شكل ممكن برايمان نوشته است كه بعد از رفتن آن اتوبوسهاي فرسوده و آمدن كانكسهاي جديد، چگونه لبخند زندگي را در دشت چالگرد داشلي برون باور كرده است. اين كه حالا ديگه از باد و توفان و باران درامان هستند و وقتي كه گرمشان ميشود، پنكهها خواهند چرخيد تا هواي كلاس را خنك كنند.
و شما نميدانيد كه آيناز، تا چه اندازه آي ناز بود … ناز بود … ناز بود …
برايش دعا كردم … دعا كردم تا همچنان صدايش به “او” برسد و همچنان نعمتهايي را ببيند كه من و تو نميتوانيم ببينيم و نواهايي را بشنود كه گوشهاي عادت كردهي ما به زندگي شهري، از شنيدن آنها عاجز است.
آيناز دختر شادي بود، درست مثل همهي آن 25 دانش دختر و پسر ديگر مدرسه خرد که پاکوبیدنها و شلیک خندههای بیمهابایشان را هرگز در پای نگرانیهای فردا قربانی نمیکنند.
هر چند من همچنان در حیرتم که چرا باید روزگار مردمی که در دشتهای زرخیز و سبزفام ترکمن صحرا، هنوز شاهد خرامیدن اسبهایی بسیار گرانبها هستند، اینگونه باشد؟ یادمان باشد حجم سرمایهگذاریهای صورت گرفته در مسابقات اسبدوانی گنبدکاووس، به عنوان بزرگترین و هیجانانگیزترین و پرتماشاچیترین مسابقات اسبدوانی کشور، حقیقتاً چشمگیر و حیرتانگیز است و تعداد اسبهایی که قیمتی بالاتر از یکصد میلیون تومان دارند، قابل توجه است. اما چگونه است که در سرزمینی که از چنین پتانسیلی برخوردار است و افزون بر آن، درآمد حاصل از پرورش گاو و شتر و برخی از اقلام کشاورزیاش همیشه زبانزد بوده، سیمای فقر اینگونه عالمتاب است و برخی از دانشآموزانش هنوز با چنین بیماریهای قارچی روبرو هستند؟
یادمان باشد:
گاه برای مهار بیابانزایی، لازم نیست تا فرمان عملیات مالچپاشی، یا تثبیت زیستشناختی خاک (بیولوژیک) یا حفر کنتورفارو و احداث سازههایی چون گابیون و تراست و دایک و اپی و سدهای کوچک و بزرگ مخزنی را صادر کنیم؛ فقط کافی است مزیتهای سرزمین را بشناسیم و بر بنیاد آن مزیتها، نشاط را به مردمانش هدیه کنیم.
باورم این است که بیابانزایی هرگز در سرزمینی که صاحب مردمانی با نشاط و امیدوار باشد، شتاب نخواهد گرفت.
برای همین است که آیناز را، خندههای نمکینش را و چهرهی پرمهر و معصومش را هرگز فراموش نمیکنم و فکر میکنم که توی این دنیای درهم و برهم، با این آب و هوای مبهم، احتمال دیدن آینازها چقدر داره کم و کم و کمتر میشه! نمیشه؟
در حالی که هنوز دارم با ابوطالب از آیناز حرف میزنم، به سوی گنبد بازمیگردیم و در چشمانداز کوچکشدهی آن اتوبوسهای فرسوده، ترانهی سعید قاسمی فضای اتومبیل را پر میکند …
توی این دنیا که توهم تو همه
توی خیابونای دنیا آدمه
توی این آب و هوا که مبهمه
احتمال دیدنت خیلی کمه
.
فکر نکنم دیگه تو را پیدات کنم … فکر نکنم … نکنم …
.
مؤخره:
1- وقتی داشتم برمیگشتم، پسرک به من نزدیک شد و گفت: آقا! اسم شما چیه؟ گفتم: درویش … یه مقداری نگاهم کرد و بعد در حالی که لبخند میزد، گفت: خیلی ممنون آقا که اومدید … راستش باید اعتراف کنم که تا حالا چنین خیلی ممنون دلچسبی از هیچ انسان دیگری نشنیده بودم …
2- ساعت 2 بامداد پنج شنبه به سوی داشلی برون حرکت کردم تا بتوانم خود را پیش از تعطیلی دبستان خرد به بچهها برسانم، بین راه گرگان – آزادشهر ناگهان خوابم برد … همه چیز میتوانست در آن لحظه تمام شود، اما نشد! من فکر میکنم یک بار دیگر آن رفیق آسمانی، آن اوی دوستداشتنیام، هوایم را داشت – مثل آن دفعه – و به من باوراند که نیتهای سپید و مهرورزیهای سبز هرگز در پای هیچ واقعیتی ذبح نخواهند شد.
3- یکی از بختیاریهای من در این سفر، آشنایی نزدیکم با عکاس علاقهمند و سختکوش خبرگزاری مهر در استان گلستان – ابوطالب ندری – عزیز بود. نوع ارتباط ابوطالب با دوربین برایم سخت جالب بود، انگار در هنگام عکاسی با دوربینش یکی میشد و هیچ خطری را نمیدید. برایش احترام فراوانی قایل هستم و البته به کلبهی روستایی و دلنوازش در آهنگر محله سخت غبطه میخورم …
شیرینی زندگی شاید همین خنده های کودکان است که در آسمان آبی داشلی برون میپیچد و همین دشت شقایق که این کودکان پاک نهاد را در دامان خود به آغوش کشیده است … و ما گاه چه دور می شویم… و یادمان می رود زندگی چیست، کجاست و چه میخواهیم ؟ آیناز، امروز از احساسش به مدرسه ی جدید مینویسد و فردا از احساسش از به دانشگاه … آیناز و آیناز ها، راوی قصه های نا گفته ی بیاری از زنان این دشت پر از گل های همیشه عاشق خواهد بود…
و باید که تا آنجا که می توانیم کاری کنیم تا آینازهای پاکنهاد سرزمین مادرمان بتوانند این خنده ها و امید ها و بازیگوشی های خود را ادامه دهند و به آفتاب دوباره و دوباره سلام کنند …
درود بر مریم بانوی عزیز …
درویش عزیز
با آن همه،
تلاش ،
تحقیق ،
پژوهش ،
و ذهن خوش نقش ،
چنین نگاهی انتظار مان بوده است از شما ،
جایگاهتان در آن انتخاب جهانی نیز غرور آفرین است برایمان.
زنده باشی عمو محسن عزیز …
به دوستی ات افتخار می کنم …
آقای درویش عزیز… انشایتان را با موضوع “در سفرتان به داشلی برون چه احساسی داشتید؟” را خواندم و از اینکه اینهمه با احساس و دلنواز, نگاشته شده بود, لذت بردم.
بعد از آنهمه گزارشهای نگران کننده از وضعیت وخیم محیط زیست کشورمان, این گزارش بسیاز سبز, واقعا” مورد نیاز بود تا خستگی ناشی از شنیدن آن گزارشها و بلاهایی که بر سر طبیعت رنجور کشور آمده است, حداقل برای مدتی از تن مان بیرون رود. امیدوارم تا مینویسید, از این نوع انشا ها بنویسید. دستتان درد نکند.
پاسخ:
مخلصیم دانش جان. چه تعبیر قشنگی کردی … واقعن این انشای من بود از آن همه حس و شور و انرژی رؤیایی …
اگه بدونی که من تا چه اندازه به زنگ انشاء علاقه مند بودم رفیق …
وای خدایا.. واقعا از صمیم دل میگم شما هم یکی از آدم های منتخب طبیعت هستید که خیلی خوشبخت هست..
چقدر دلم میخواست اونجا بودم :)
این همه عشق.. محبت و پاکی یه جا جمع شده .. ممنون که ما را در این لذت شریک کردین
پاسخ:
من احساس خوشبختی ناب می کنم … من فکر می کنم که آنقدر سبک هستم که می توانم روی ابرها راه بروم …
اما مهم تر از حس امروزم می دانی چه چیزی برایم ارزشمند تر است مهتای عزیز؟
این که یادمان بماند: در این دنیا فقط یک نفر می تواند تو را خوشبخت یا بدبخت کند! و آن یک نفر خود تو هستی.
ما باید زندگی را دوست بداریم و برای دوست داشتنی هایش هزینه بدهیم و نترسیم.
چون او هست … او که زیبایی ها را قدر می شناسد و زیباپسندها را رها نمی کند.
دختران دشت!
دختران انتظار !
دختران امید تنگ
در دشت بی کران ،
وآرزوهای بیکران
در خلق های تنگ!
دختران خیال آلاچیق نو
در آلاچیق هایی که صد سال !_
از زره جامه تان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد…
_ _ _
دختران رود گل آلود!
دختران هزار ستون شعله، به طاق بلند دود!
دختران عشق های دور
روز سکوت و کار
شب های خستگی !
دختران روز
بی خستگی دویدن،
شب
سر شکستگی !
…
احمد شاملو
تقدیم به شما و مردمان سخت کوش ترکمن صحرا
درود بر شما جناب عظیمی عزیز و ممنون از شعر زیبای شاملوی بزرگ که پیشکش اهالی مهار بیابان زایی کردی …
اگر بدانید این نوشته ی جادویی چه حس نابی در جانم ریخت و
با چه ارتفاعی مرا از این فضای بسته که در آن نشسته ام به دشت های شقایق ترکمن صحرا پرواز داد ؛
می توانید خوشبختی این لحظه ام را حس کنید.
خوشحالم که انرژی پنهان در یکان یکان واژه های این یادداشت توانسته چنین احساس نابی را در شما بیافروزد …
شورتان جاودان باد …
چه زیبا برای آیناز و آیناز ها نوشته بودید که
“فکر نکنم دیگه تو رو پیدا کنم؟”
چقدر دلم می خواست من نیز کنار این دخترک زیبای وطنم بودم… .
با این که می دانم سپاس گزاری ِ من به شیرینی سپاس ِ آن پسرک ِ شیرین نخواهد بود ؛ ولی من هم ممنونم که در این خاطره ی محشر و این تصاویر دلفریب شریکم کردید… .
حیرت کردم از سختکوشی این دو معلم جوان…
زنده باشند
همین لحظه که “او” را در تمام سلول هایم حس می کنم ؛
برایشان شور انگیز ترین روزها را از خدایم می خواهم
زنده باشید …
این هدیه ها و تصویرها کمترین دینی است که محمد درویش به پاروزنان بی ادعای خود دارد …
درود.
آن موخره دوم دلم را لرزاند و نفسم را در سینه حبس کرد…
“او” را شکر به خاطر مهر بی کرانش
تا “او” هست، از چه باک؟
از دیدن ِ تصویر سر ِ پسرک ِ بیمار ؛ قلبم به درد آمد ؛
تو گویی این سر ِ بیمار فرزند ِخودم است…
چه کاری از ما بر می اید؟
عکس کاکل ِ سپید دماوند چه مهرِِ مضاعفی از ایران سپیدم به دلم ریخت…
باورتان را باور دارم :
“باورم این است که بیابانزایی هرگز در سرزمینی که صاحب مردمانی با نشاط و امیدوار باشد، شتاب نخواهد گرفت.”
آرزوی مردانی با نشاط و امیدوار برای ایران عزیزمان دارم.
خوش حالم …خوش حالم و بخت یاری ام را سپاس می گویم
که تو این دنیا که تو توهمه
و
تو این آب و هوا که در همه
چون شمایی را به جا آورده ام …
سپاسگزارم بانو …
بسیار زیبا بود :)
من فکر می کنم کسی که سفر نامه می نویسد واقعا از سفرش لذت برده و چیزهای تازه ای یاد گرفته و خوب دیده.
موفق باشید
زنده باشی پیام جان. تو مرد سفرهای بیشمار به جای جای وطن هستی و من امیدوارم روزی کتاب سفرنامه هایت را بخوانم و بخوانیم.
درود …
راستی! این عکس وسطی چقدر زنده است ؛
خصوصا آن دخترکی که دارد روی هوا پرواز می کند!
منظورم بازی ِ وسطی بود البته!
تماشای بازی وسطی مرا پرتاب می کند به روزهایی که بسیار دوستشان داشتم … روزهایی که پدربزرگ بود … یادش به خیر … بهش می گفتیم: بابا گله
کاش می دانست چقدر دلم برایش تنگ شده است … چقدر …
روح بابا گل ِ ؛ شاد بادا…
آمین …
خسته نباشي مرد
ميگفتي ميومديو اسكرت تا خوابت نبره .پشت اين وبلاگ بايد يه زنده مردي باشه نه يه زنده ياد
پاسخ:
بازم خوبه اگه زنده یاد باشه مهرداد جان. عوضش مرده باد نخواهند شد!
جادويي بود؛جادويي تر از آن چه تصور مي كردم. خوش حالم برايشان و خوش حالم براي تان. خدا رو شكر براي لب خندان آينازها و دل دريايي درويش ها و ندري ها. با شماها دنيا سبزتر از هميشه ست…
پاسخ:
نرم و لطیف و پرمهر … مثل مونترا …
درود.
درود بر شما
خسته نباشيد و خدا قوت
راستي اگر اون اتفاق ازادشهر مي افتاد شايد امروز چندمين روز من بود! البته شما كمربندتون رو بسته بوديد و من بودم كه كمربند ايمنيم رو نبسته بودم.
نتيجه اخلاقي اينكه شما هم بايد كمربند ايمني تون رو ببنديد .
از اشنايي نزديك با شما بسيار خوشحالم و اميدوارم كه قلب تپنده ديگراني هم مثل شما براي اين اب و خاك بتپد .
هميشه سرفراز و سربلند ايران عزيز و پاينده باد فرزندانش …ابوطالب ندري
لطفا به فتو بلاگ پارك ملي ( بين المللي ) گلستان ديدن نماييد
http://www.parkgolestan.blogfa.com
پاسخ:
ولی خداییش یه خورده هیجان واسه درست شدن خاطره لازمه! نه؟
یکبار یکی شمشیر را از رو بسته بود که برای شما محیط زیستی ها همه چیز اهمیت دارد به غیر از انسان!
بیابان زایی، ارمغان انسان برای زمین است پس چرا نباید برای مهارش انسان را دید؟
مهار بيابانزايي «ميتواند و بايد» که انسان را به عنوان اصلی ترین عامل، در نظر داشته باشد.
چه کودکان دبستان اتوبوسی و چه رئیس جمهور…
پاسخ:
آفرین حمید جان. لذت بردم از نگاه دقیق و ظریفت به این ماجرا.
گاهي انسان فكر مي افتد كه زندگي از حركت باز مي ايستد. گاهي فكر ميكني كه اين تويي كه بايد بري و همه چيز بايستد. گاهي فكر مي كني ديگر چيزي باقي نمانده كه به تو اميد دهد. آنچه نوشته اي از اين كودكان دلشاد،همانچيزي است كه اين گاهي ها از مخيله ات خارج مي كند.
در ضمن عزيز دل مواظب خودت باش. اين آهنپاره هايي كه به نام خودرو در ايران معروفند اصلا قابل اعتناد نيستند. كمي مراقب باش. فكر اروند باش.
ارادتمند
پاسخ:
تقصیر خودت هست! به صدرا گفتم: پدر را راضی کن تا با من بیایید! اما گفت: پدر رفتن به جای تنگ و تاریک را بیشتر دوست دارد! ندارد؟
گریه کردم،
از ته دلم …
نمی تونم احساسم رو با کلمات بگم … کلمات خیلی کم هستن ، ناقصن ، کوچیکن …نمی تونم احساسم رو با کلمات بگم …
پس … سکوت می کنم …
گریه کردم،
از ته دلم …
پاسخ:
چرا این بلا را سر سایت تان درآورده اید؟!!!
جناب درویش با سلام
با تشکر از گزارش جالب و خواندنی شما از ترکمن صحرا
پاسخ:
حسین آقا منتظر تلفنت هستم.
به جناب آقای ابوطالب ندری…
گرفتن آن عکس مایکرو از یک گل خودرو در کنار جاده, نهایت عشق به کارتان را نشان میدهد. شاید بارها این کار را کرده اید ولی کسی نبوده که از شما عکس بگیرد.
این عکس که احتمالا” توسط آقای درویش گرفته شده است, فوق العاده تاثیر گذار است و بنظر من مستحق دریافت یک جایزه ی عکاسی میباشد. برایتان موفقیت های بیشتری آرزو دارم.
درود بر دانش عزیز …
حدستان درست است. ابوطالب عشق و تعصب کم نظیری به کارش دارد. و جسارت فراوانی برای گرفتن زوایایی ناب در عکسهایش از خود نشان می دهد.
امیدوارم روزی بیش از این مورد تکریم قرار گیرد.
درود
معمولا به خود عکاس چیزی نمی رسه اما شاید به اقای درویش که در انتخاب سوژه دقت لازم رو داشتن و این عکس رو گرفتن جایزه می دن ( مهمولا به دید عکاس جایزه تعلق می گیره ) .
معمولا دوست دارم از دوستان عکاسی که در حالتهای مختلف هستن عکس بگیرم و خودم سوژه نشم و یادم هست وقتی که داشتم از این گل تقریبا وسط پل روی اسفالت عکاسی می کردم منتظر ماشینی بودم که حداقل چند دقیقه صبر کردم که ماشینی رد بشه و صدای ماشین هی نزدیک و نزدیک تر می شد اما خود ماشین خبری نبود و سرعت رو اوردم پایین و دیاف رو تا اخر بستم و نگاهی هم به اقای درویش کردم که دیدم اون ور پل داره عکاسی می کنه و از این بابت خیالم راحت بود که عکسی ازم گرفته نمی شه و وفتی این عکس رو دیدم جا خردم.
اقای درویش دید خوبی دارن ولی دوربین خوبی مدارن و امیدوارم که جایزه ی دوربین G 11 CANON بگیرن. هم حرفهای هست و هم یلم اچ دی با کیفیت خوب می گیره و همیشه می تونن همراه داشته باشن.
شاد باشید دوستان
http://WWW.PHOTOASHAND.BLOLGFA.COM
http://www.parkgolestan.blogfa.com
plz see & send all
پاسخ:
ابوطالب جان: حالا قیمت آن دوربین که می گویی چند است؟
تصحیح می کنم :
خردم == خوردم
مدارن == ندارن
حرفهای == حرفه ای
یلم == فیلم
آقای درویش, طبق فرمایشان آقای ندری, شرکت دادن اون عکس در مسابقات عکاسی افتاد گردن خودت. باور کن این عکس بی نظیره.
این از ده هزار تا عکس عاشقانه هم تاثیر گذار تره. عشق به کار, عشق به طبیعت, عشق به زندگی, عشق به هستی, عشق به بالندگی, عشق به رنگها و تا دلت بخواهد, سرشار از همان عشق هایی که خودت بهتر از من آنها را میشناسی.
سراغ مسابقات عکاسی و زمان برگزاری آنها را هم میتوانی از خود آقای ندری بگیری. مگر عکس آن زن روی پشت بام چه داشت که این عکس ندارد؟ لحظه ها بسیار زودگذرند و شما توانستید, در یکی از آن لحظات, عشقی پاک و بی آلایش را به تصویر بکشید. موفق و پیروز باشید.
پاسخ:
آقا شرمنده نفرمایید … من کجا و جایزه عکاسی کجا؟ راستش وقتی جدیت و عشق و صبوری ابوطالب را در عکاسی می بینم، از این که مجبورم گاه دست به دوربین ببرم، شرمنده می شوم.
درود …
این نوشته ات حسرتم را دوچندان کرد!!!
عالی بود و شاید بهترین یادداشت و نامه از سفرهایت … زنده باشی رفیق.
درود بر هومان عزیز …
فرصت زیاد است رفیق. امیدوارم در سفر بعدی همراه باشیم … حقیقتش اطلاعاتی از دبستانی دیگر به دستم رسیده است!
http://propicnet.com/fa/users/index.php?username=photoashand&image_id=20782 زمانی که این عکس رو گرفتید و جایگاه شما در عکس
http://propicnet.com/fa/users/index.php?username=photoashand&image_id=20783
معلمین فداکار مدرسه چالقورب ( مدرسه اتوبوسی )
http://www.photoashand.propicnet.com
http://www.photoashand.propicnet.com
http://propicnet.com/fa/users/index.php?username=photoashand&image_id=20782
هنگامی که توسط اقای درویش شکار شدم و خطری که اقای درویش رو تهدید می کند را ملاحظه بفرمایید
http://propicnet.com/fa/users/index.php?username=photoashand&image_id=20783
خواجه و خوجه معلمین فداکار مدرسه
درود مجدد بر دوست هنرمند و بزرگوار خودم. ممنون که لینک این تصاویر را برایم فرستادی.
به امید دیدار مجدد …
آقای ندری عزیز ؛
عکس آن شقایق بی نظیره
(همان که عکاس خود سوژه ی عکس شده و دارد شکار عکاس ِ دیگری می شود!)
خیلی خوشحالم که از طریق مهندس درویش با این نگاه ناب آشنا شدم.
راستی!
امروز کلی از اسم خودم بیشتر خوشم اومد!
پاسخ:
اصلن براي همين است كه مي گويند:
تا شقايق هست
زندگي بايد كرد …
.
.
درود …
آقای ندری عزیز, همونطور که شقایق خانوم هم گفته, عکس اون شقایق بی نظیره. ولی یه نظر من علاوه بر اون, جایی که اون شقایق هم روییده, عکاسی که اون رو به تصویر کشیده و همچنین عکاسی که عکاس اون رو هم شکار کرده, همه بی نظیرند.
مي داني دانش عزيز؟ گاه پيش مي آيد كه براي تحقق يك نيت و آرمان پاك، همه ي رخدادهاي منتج به آن نيت، همه ي آدمهاي درگير در آن ماجرا و همه ي بازخوردهايش مي تواند، ناب و بيادماندني و فراموش نشدني شوند.
قصه ي داشلي برون شايد يكي از آن مصداق ها باشد؛ رخدادي كه سبب شده دانش عالي پور عزيز هم در رگ اين يادداشت خيمه زند و بو كند شقايق هاي درخشان تركمن صحرا را …
درود.
سلام
يك روز رسد غمي به اندازه كوه
يك روز رسد نشاط به اندازه دشت
افسانه زندگي همين است عزيز
در سايه كوه بايد از دشت گذشت.
درود بر محمد درويش عزيز و درود بر ابوطالب ندري كه باني خير شد .
درويش عزيز : لطفاً آدرس مكان مدرسه و در صورت امكان طرق ارتباط و همچنين راه ارتباط با ندري بزرگوار را برايم فراهم نمائيد تا شايد ما نيز گامي بر آن قطعه از بهشت صبوري و قناعت بگذاريم.
بدرود.
پاسخ:
اوامر اطاعت شد رفيق …
شرمندتم محمد جان. خیلی درگیر یک طرح کذایی هستم که باید تا زمان برداشت گندم یعنی اواخر خرداد و تیر حتما انجام نمونه برداری آن به پایان رسیده باشد. بابا تو کارت درسته تصمیم بگیری سریع هم عمل می کنی. من کلی باید هماهنگی کنم تا از خانه خارج شوم!
پاسخ:
دشمنت شرمنده باد امير جان …
همراهي ها را مي توان از راهي دور هم درك كرد و از انرژي نابش نوشيد … و من مي دانم كه امير سررشته داري هر كجا كه باشد، يك ستون استوار و يك همراه حقيقي و همدل و خردمند براي محمد درويش است.
.
.
در ضمن هر موقع خواستي از منزل خارج شوي، بگو من سفارشت رو به عيال مربوطه خواهم كرد!!
درود …
درويش گرامي خوشا به سعادتت؛
آن دوست آسماني همچون تويي را براي نشان دادن موهبت هاي بيشمارش چه زيبا جانشين خود نموده است.
داستان امروز قصه ي ديدن زيبايي لبخند کودکانيست که ساده مي خندند
ساده زندگي مي کنند و در اوج سادگي از آن لذت مي برند
داستان امروز داستان مردي است که هميشه تيله اي از اميد را در جيبش دارد
داستان درويش، داستان آدمهاي آسماني است
داستان آرش است نه براي تعيين مرز ميهن بل براي تصويرگري دلها
داستان امروز درويش براي آن است که بدانيم در کجا و چگونه ايستاده ايم
براي آن است که بدانيم چرا ايستاده ايم
و براي آن است که زندگي را در عرضش معنا کنيم تا ماندگار شويم
براي آسماني بودن کهي بايد در کهکشان
کاش کهکشان را کهربا باشيم
ميتوان با گل لبخند پريد از سر جوي غريبي
کودکي شاخه ي ياسي در دست پي پروانه دويد
ياس را مي بوئيد
ملخک گل را ديد
کاش آنجا بودي
داستان گل ياس و ملخ و پروانه گرد لبخند همان کودک شاد
داستاني است به هم وزني يک شهنامه(شاهنامه)
کاش مي دانستيم گل لبخند، بهاري با ماست
کاش پيش از پائيز، همه لبخند شويم
“زندگي سادگي لبخندي است که تو بر لب داري”