یه موقعهایی، یه عکسهایی، یه آدمایی را میتونه ببره تا اوج سرخوشی، تا منتهای کودکی، تا انتهای زندگی …
این عکس، اون بچهها، آن دامنههای پرهیبت سنگی در کنار صنوبرهایی که هرگز با هم دشمن نیستند و اردک هایی که از آدم ها نمی ترسند … همه ی آن چیزی است که برای زندگی به آن نیاز داریم! نداریم؟
به خصوص اگر آن بند ِ رخت ِ رنگی هم باشد! نه؟
درود بر خالق هنرمند این شکار رؤیایی … شکاری که از پس آن، چهره ی رنگی زندگی به آدم چشمک میزند! نمیزند؟
بسیار زیباست …
خود جریان زندگی است انگار که نقش بسته بر این تصویر .
آن کودکان بی دغدغه ، آن لباس های رنگی رنگی روی بند رخت ،
دمپایی های صورتی پای پسر بچه و شیروانی خانه هایی که از لای درختان پیداست !
برای معرفی این گالری عکس متشکرم ،
این بازی رنگ ها را ببینید :
http://kami.megashot.net/photos/25013#toppp
عالی است !
موافقم … عالی است.
درود …
ازبالا که نگاه می کنی کوه های قشنگ بعد درختان زیبا بعد سه کودک غرق در بازی ولی وقتی بند رخت را دیدم به خستگی دستهای مادری اندیشیدم که نگران از کثیف شدن لباس های کودکان پیش از خشک شدن لباس های روی بند بازی آنها را به نظاره نشسته است
کودکانه بازی می کنند و حتی اندوه خستگی مادر هم به ذهنشان خطور نمی کند.
یاد همسایه ای افتادم که با شش بچه قد و نیم قد پس از سالها با اقوامش که به ظرفیت یک اتوبوس بودند به سفر مشهد رفت .پس از برگشت بچه ها با شادی از راه و زیباییها و بازی هایشان می گفتند و مادر از اینکه تا جایی اطراق می کردند طنابی می بسته و لباس می شسته و از کسی می خواسته برای او هم مقداری غذا بپزد .
خیلی زیبا تفسیر نمودی
وقتی نوشته ات را خواندم بی اختیار یاد عکس معصومانه دختر بختیاری افتادم با لباسهای رنگی و موهای خرمایی و چشمهای بی ریا که در عمقش می توان صافی و یک رنگی قلبش را دید نمی دانم کسی این عکس را دیده است
http://www.bktiyary.blogfa.com/post-25.aspx
عکسی که دوست بالایی نشانی اش را داده اند ؛ فوق العاده است !
متشکرم.
شاید هنوز مدرسه هم نمی رفتم…تابستانها می رفتم پیوه ژن،روستای مادربزرگ… سپیدارهای بلند جلوی در بزرگ خونه اش که از چوب گردو ساخته شده بود و انتهای کوچه باغ قرار داشت، صف کشیده بودند… یک جوی باریک آب از میان شان عبور می کرد و پیش از رسیدن به در خانه مادربزرگ به سمت راست می پیچید و می رفت توی باغ همسایه… یکی از محلهای بازی من همون جا بود … دستها رو فرو می کردیم توی گِل ها … من و پسرخاله که یک سال از من بزرگ تر بود … خونه درست می کردیم…. سد درست می کردیم… پل می ساختیم… راه آب رو بند می آوردیم …با دمپایی های پلاستیکی دنبال هم توی آب می دویدیم… بند لباس روی بهارخواب بود… پیوه ژن تو دل دره بود … شبهاش خیلی سرد و روزهاش خنک بود… کسی ماشین نداشت جز یک دو نفر که وانت داشتند برای حمل بار و مال به شهر … صدای ماشین که می اومد حتی من هم که بچه شهر بودم می دویدم “ته کال” تا ببینیم برای کی مهمون شهری اومده… گاهی مسابقه می گذاشتیم تا سر کاریز… کمی دور بود و راهش پستی و بلندی داشت …همه جا پر از سپیدار بود… از همون روزها عاشق کلاغها شدم… و از همان روزها درخت گردو برام نشانه عظمت و اقتدار شد و درختهای توت برام مفهوم زندگی گرفت …برای همینه که هنوز بزرگ ترین بزرگ ترین بزرگ ترین آرزوهام بازگشت به پیوه ژن و زندگی در آن جاست… ولی از پیوه ژن من تپه های بی روح مانده است و جاده آسفالت شده و کوه رو به روی پنجره خونه مادربزرگ که دیگه شبها پر از چشم شغال نمی شه…تا من بترسم و خوابم نبره .. حتی اگه زیر کرسی باشم… از پیوه ژن من کالی مانده است که دیگر هیچ وقت برای راه رفتن در میان آن نباید پاچه های شلوارت را بالا نگه داری .. انگار که داری از وسط رودخونه رد می شی… از پیوه ژن من خاطره های من مانده است نه آن شبهایی که وقتی از عروسی پایین ده بر می گشتیم … توی کال، مادربزرگ فانوس ِ روشن رو با دستش بالا نگه می داست تا بتونیم یک قدم جلوتر رو ببینیم…
آقای درویش! با این عکسی که گذاشتید این جا … با من چه کردید؟!!!
لایک برای کامنت خانم نیره !
خود زندگی است …
زندگی را مگر چگونه می بینی .
همین شاخ و برگ و کودکان در حال بازی و صدای خنده آنها
رنگ های لباس های روی بند که نشان از وجود یک زندگی است همین …
به همسایه:
نوع نگاه تان به این تصویر، کاملاً واقعی و قابل درک است؛ اما به نظرم به نشاط جامعه ی پژمانی که در آن زیست می کنیم، نمی افزاید! افزون بر آن، گاه شستن ظرف یا تن پوش عزیزی که عزیزش می داریم؛ آرامش دهنده و نشاط آور است … و اصلن چه چیزی در این دنیا بیشتر می ارزد که برای جگر گوشه هایت دست در آب و کف بزنی؟
من ترجیح می دهم در اطرافم آن چیزها و نواهای شوق انگیزی را ببینم که باورپذیر باشد؛ هرچند ممکن است عین حقیقت نباشد!
.
.
به تمامت تنهایی:
درود بر شما و ممنون از لطفتان و آن عکس زیبا … مرا یاد عباث جعفری انداختید …
.
.
به نیره:
حسرت روزهای رفته؛ چینه های گلی و کوچه های بارون خورده … انسان اسیر در هزاره سوم را هرگز رها نمی کند … هرگز.
خداوند روح مادربزرگ را قرین آرامش سازد …
.
.
به نیما:
کاش همه بتوانیم اینگونه زندگی را ببینیم نیما جان …
درود …
هنوز فرصت هست
برای دیدن یک گل
هنوز فرصت هست
هنوز میشود آیینه را تماشا کرد
و خط کشید به روی خطوط ناروشن
هنوز میتوان از خانه تا خیابان رفت
و چشم را به تماشای واقعیت برد
نگاه کن!
…
و چشم مزرعه میسوزد
و چشم مزرعه در انتظار دست کسی است
که بند حادثه او را ز روستا دزدید
کسی که دور شد از روزهای بذرافشان
و رد پای طلوع گیاه را گم کرد . .
پاسخ:
بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می روید.
درود …
nv,n fv alh
hrh fh عکسی متفاوت و جالب به روزم و در وباگم حتما ببینید و لینکهای خبرگزاری مهر رو هم نگاه کنید که این عکس نشانگر تنوع زیستی و… کشورعزیزمان ایران هست.
شاد باشید
همه چیز توسرخ دیده بودیم، جز سیب توسرخ!
درود بر ابوطالب عزیز.
درسته واقعاً همه ی همون چیزهائی هست که بهشون شدیداً نیاز داریم ، همه ی اون چیزهائی رو که در خاطرات کودکی هامون جا گذاشتیم و در این آشفته بازار دنیای به ظاهر پرزرق و برق صنعتی شهری دل به چه خوش کردیم ؟ ! آیا اصلا دل خوش کرده ایم ؟!
و من دلم بسی تنگه برای همه ی همونها ، برای کودکی ها با خاطرات قشنگ اینچنینی در محله پدربزرگ و دلم بدجوری تنگه برای وقتهائی که روزگار بی رحمی اش را در مشتهای کودکیمان مخفی کرده بود تا شاید بعدها زندگی برایمان تکراری و ملالت آور نباشد !
و من دلم لک زده برای همه ی اون دورانی که هیچی نمی فهمیدم !!!
ممنون که خاطرات قشنگی رو برای دیگران زنده می کنید .
درود
ببخشید اگر واقعیتی که به ذهنم خطور کرد شوق انگیز نبود ولی درسته که باید نیمه پر لیوانو دید اما نیمه خالی هم هست که با دیدنش از داشتن آن مقدار پر لیوان ذوق می کنیم .
یادمان باشد آفرینش شادترین لحظات کودکی ما با زحمت بی منت والدینمان بوده و شاید این آفرینش برایشان آسان نبوده باشد .
شاید دیدم به زندگی سن زده شده .مثل دوباره خواندن کتابی پس از ده سال . دیدید چقدر فرق می کنه ؟
شاید افسردگی گرفتم ؟باید برم با کبوترها درددل کنم ؟
پیشاپیش عیدتون مبارک
سبز سبز باشید .
همسایه جان
همگی دلمان برای کودکیمان تنگ شده
کاش می توانستیم همان خاطره ها رو برای بچه هایمان به دور از کامپیوتر و اینترنت و دنیای سرد و ماشینی درست کنیم.
به نظر من الان مهم این نیست که چه حجم آبی در لیوان است. مهم اینست که چقدر همت داریم طبیعت زیبای کشورمان را حفظ کنیم و به فرزندانمان بشناسانیم
یادتان می آید شعر های بچگیمان
خوشا به حالت ای روستایی
چه شاد و خرم، چه باصفایی
در شهر ما نیست جز دود و ماشین
دلم گرفته از آن و از این
در شهر ما نیست جز داد و فریاد
خوشا به حالت که هستی آزاد
ای کاش من هم پرنده بودم
با شادمانی پر میگشودم
می رفتم از شهر به روستایی
آنجا که دارد آب وهوایی
به غزاله:
اون خاطرات قشنگ باید ممد حیات و مفرح ذات باشد؛ نه مکدر کننده حال امروز! وگرنه بهتر است اصلن مرور نشوند! نه؟
.
.
به همسایه:
می گویند: دلیل آن که شب تاریک است و آسمان سیاه، آن است که ما بتوانیم درخشندگی ستاره ها را بهتر درک کنیم!
در ضمن: دوباره خواندن کتابی بعد از ۱۰ سال را تجربه نکردم؛ چون کتاب های نخوانده زیاد دارم همسایه جان!
و دست آخر آن که حالا کو تا نوروز؟! با این وجود عید شما هم پیشاپیش مبارک!
.
.
به تمامت تنهایی:
حتا آن هم مهم نیست! مردمی که نتوانند با نشاط زندگی کنند؛ چه فرق می کند در جهنم باشند یا در بهشت؟
مهم تر آن است که چه باید بکنیم تا بدون بهانه بخندیم؟ تلخ زبانی ها را فراموش کنیم و تا رسیدن به هدف، کم نیاوریم؟
و مهم این است که بدانیم: مهمترین هدف یک بازی، سرگرمی و نشاط است … و حضور ما در کره خاک برای شرکت در این بازی بوده است!
تمام!
سلام آقای درویش
خیلی وقت است که خنده های بی بهانه و از ته دل را فراموش کرده ایم
خیلی وقت بچه گربه ها را از در خانه می رانیم
خیلی وقت است خرمگس برایمان مژده بهار نمی آورد
خیلی وقت برای خوردن یک شام ساده اهل فامیل توی یک پارک کویچک دور هم جمع نمی شوند
خیلی وقت است مسافرت برایمان لوکس شده
خیلی وقت است که به جای نگاه مهربان به هم فخر می فروشیم
انگار بازیی که گفتی تمام شده
و ما در پشت صحنه به جان هم و به جان همان کره خاکی افتاده ایم
و دیگر خاطرات زیبای پدربزرگ و قصه های مادربزرگ برایمان لطفی ندارد
به جایش اینجا روبروی صفحه شیشه ای مانیتور می نشینیم و برای هم فلسفه می بافیم
کاش دوباره بازی را از سر بگیرم.
شاید منظورم را بد گفتم
عکس دختر بختیاری و نوشته ام برای همسایه نشانی بود از آنچه از دست داده ایم و اینکه باید برخیزیم و بیاد بیاوریم خاطرات خوش کودکی را. با آنها جان بگیریم و بخندیم و بگردیم چون بازی هر لحظه ممکن است تمام شود
درود بر یاران… من بااینکه به شدت حسرت گذشته های دور رو می خورم و متاسفم از اینکه دیگر آنها را تجربه نمی کنم اما با نظر اقای درویش خیلی موافقم که باید در حال زندگی کرد .. به هر روی گذشته خوب یا بد گذشته است و برنمی گردند و آینده هم که در دستان ما نیست و اصلا الان نیست چرا باید روی نیست حرف بزنیم و فکر کنیم(البته نیازی به توضیح نیست که منظور ما از فکر نکردن به آینده چیست و لزوم برنامه ریزی و و… را رد نمی کنه) اما من معتقدم اگر بخواهیم می توانیم هنوز هم از ته دل بخنیدم و یکدیگر را دوست داشته باشیم و احترام بگذاریم و من برای سپیدارهای باقیمانده پیوه ژن برنامه ها دارم و برای تپه های بی شغالش… تمامت تنهایی گرامی! روزگار به من آموخت که با دل پر درد می توان واقعی تر خندید و من این روزها واقعی تر می خندم اگر چه بارها و بارها دلم برای گذشته ها تنگ می شود.. گذشته به من می آموزد که دوستیها و زندگی کوتاه و عمر گذرا بسیار ارزشمندتر و گرامی تر از آن است که به حسرت و افسوس بگذرد… دم را غنیمت بشمار تااز دست نرود اگر گذشته ها از دست رفته اند…
لذت ایام همین لحظه است/بیش نخواهم زخداوندگار
خاطرات خوب اگر امید می بخشند و نشاط می آورند مقدمشان در خیال ما گرامی اگر تلخند بگذار بروند ما وقت نداریم دوباره و دوباره آنها را مرور و تجربه کنیم..
منو ببخشید اینهایی که نوشتم شاید گفت و گویی درونی با خودم بود که این بار آنها را بلندتر گفتم…
درود بر همنام گرامی
نمیدانم این عکس کجاست به سایت خالق هنرمندش هم رفتم ولی باز هم نشانی ندیدم ولی به هر حال به شکل عجیبی شبیه دهستان پدری من – انگرود- است.
کنار این کوههای بلند، دشتهای فراخ، صنوبرهای مهربان، کودکان پر شوق بازی و بند رخت رنگین کمانی، زندگی با تمام چهره به ما لبخند میزند، اینجا حتی یک بند رخت هم میتواند به جای زخمهای پای سهراب زیر و بمهای زمین را به آدم بیاموزد.
و چقدر اینجا چهرهی زندگی دوست داشتنی است.
به تمامت تنهایی:
نخست آن که این “سلام آقای درویش” بعد از چند کامنت بدون سلام، خیلی بامزه و معنی دار بود! نبود؟
دوم این که نوشته اید: ” … دیگر خاطرات زیبای پدربزرگ و قصه های مادربزرگ برایمان لطفی ندارد؛ به جایش اینجا روبروی صفحه شیشه ای مانیتور می نشینیم و برای هم فلسفه می بافیم!”
به نظرم دلیل این که فکر می کنی داریم فلسفه می بافیم، از آن روست که از قضا شاید “فلسفه بافی” کنیم، اما بلد نیستیم فلسفه ببافیم و دریابیم که از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟”
یکبار دیگر هم اینجا و آنجا نوشته ام: “برای ناخدایی که می داند ساحلی وجود ندارد؛ هر بادی مساعد است! زیرا مجالی برای تفریح و حرکت برایش مهیا می کند!”
حرفم این است که در این دنیا تا ندانیم که هر بادی می تواند مساعد باشد، نمی توانیم از “ناغافلکیهایش” لذت ببریم و راه و رسم بازی کردن را بیاموزیم و آموزش دهیم.”
برای همین است که سهراب میگوید: کار ما شناسایی راز گل سرخ نیست! هست؟
.
.
به “به نیره” :
اما من کی گفتم که فقط باید “در حال زندگی کنیم؟” از قضا پیش تر ها برای پروانه هم نوشته بودم که ما باید در آن بخش هایی از گذشته، حال و آینده سیر کنیم که اندیشیدن به آنها حال مان را خوش می کند … من چرا نباید به نخستین نگاهی که دلم را لرزاند، نیاندیشم و گاه به آن فکر نکنم ؛ به این گناه که در گذشته است؟ به خصوص وقتی که زنده سازی آن بزنگاه سرخ زندگی، می تواند جوانم کند! و از آن سو؛ من چرا باید پیوسته به یاد صحنه ای بیافتم که در آن بزرگترین اشتباه زندگیم را مرتکب شده ام؟!
نه جانم! اتفاقاً زندگی درهم نیست! تا می توانی درشت هایش را انتخاب کن!
.
.
به شهرزاد درویش گرامی:
به نظر من حدستان درست است، این را می شود از نوع شیروانی منازل و پوشش گیاهی غالب منطقه دریافت. به هر حال من هم گمان می برم که باید چشم اندازی از البرز مرکزی باشد در دامنه جنوبی آن.
و اما تعبیرتان از بند رخت، “شاهکار” بود …
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را! نکنیم؟
درود …
– برای آقای درویش
منو اگر بی ادبی کردم ببخشید سلامم منظوری نداشت جز مخاطب قراردادن شخص شما!!
نمی دانم از اسمم پیداست که هیچکس حرف مرا نمی فهمد منهم منظوری جز نظر شما نداشتم :
“برخیزیم و بیاد بیاوریم خاطرات خوش کودکی را. با آنها جان بگیریم و بخندیم و بگردیم چون بازی هر لحظه ممکن است تمام شود”
فقط خاطرات خوش را
و اینکه بازی هر لحظه تمام می شود آیا معنی همان جمله شما را ندارد که ساحلی وجود ندارد و اینکه باید تا آخرین نفس بازی کرد و خوش بود.
من نه گل سرخی دارم و نه در پی دانستن راز گل سرخم .
فقط از دور گل سرخ همسایه را می پایم تا حسرت می خورم که کاش در باغچه ما بود
همین.
این عکس فقط قلقلکی بود بر دل کودکیم. و چقدر دلم برای آنروزها تنگ است که حتی خاطرات تلخش شیرین تر از این روزها ست
– شهرزاد گرامی
به قول آقای درویش رنگین کمان بند رختی که گفتی شاهکار بود. آفرین به ذوق و نظرت
به آقای درویش :
به ارتباط جمله اولتان پی نبردم همانطور که شما به منظورم درباره عید (عید نیمه شعبان ) پی نبردید
به تمامت تنهایی :
دل من هم برای کودکی هایم تنگ شده . کودکی که نه گرمی هوا می شناخت و نه سردی .عکسی که آدرس داده بودید هم زیبا بود خیلی وقته نون تیری نخوردم
دکتر جان من دیروز کلیه گالری ایشان را نگاه کردم ،از رنگ و حس و حالش خوشم اومد.
از اینکه جوردیگه ای به چیزهای معمولی و همیشگی دور و برمون نگاه کنیم
می ترسم ولی خوشم میاد !
میترسم چون ممکنه بعضی چیزا اونجوری که دوست نداریم بشه و خوشم میاد چون شاید این نگاه جدیده نگاه درستری باشه .
دکترجان دوست ما کجاس!!!!؟
همسایه جان
منهم همین طور بیست سی سالی می شود.
نون گرم تیری با پنیر محلی و چای شیرین اونهم توی استکان کمر باریک
بچه که بودیم تابستونها می رفتیم دهات اطراف شهرکرد یا بعضی وقتها اطراف مسجد سلیمان کنار لاله های واژگون و شقایق های وحشی پیش فک و فامیلهای بابا لباس محلی هم می پوشیدیم و کلی عکس می گرفتیم. یعد زنهای زحمت کش اونجا برامون نون تیری می پختن و ما داغ داغ سق می زدیم. چقدر اسب سواری رو دوست دارم. ولی الان فکر نمی کنم بتونم دوباره سوار شم. شبها زیر نور مهتاب می خوابیدیم و آلبوم مندیرو گوش می دادیم بدون اینکه چیزی بفهمیم. !!!!!!!!!!!!!!!!
نمی دونم هم شهری هستیم یا نه
لینک اسمت کار نمی کنه به من سر بزن و لینکتو برام بذار
آقا ی درویش! برداشت بنده از نوشته های شما آنگونه بود که به گمانم رسید با بیان “در حال زندگی کنیم” تعبیر می شوند وگرنه شما درست گفتید عین این عبارت در جملات شما نبوده و من به تعبیری نقل به مضمون کرده ام. حال اگر منظور شما غیر از این است حرفی نیست.. و اما گمان می کنم اگر تاملی دوباره بفرمایید بنده هم اشاره ای داشتم به اینکه آنچه از گذشته برای ما لذت بخش و فرح بخش است خوب است که به یادش باشیم مثلا همان اولین نگاهی که دلمان را لرزانده است… روز قبولی در دانشگاه… روزی که خاله شدم… روزی که عمل جراحی پدرم با موفقیت انجام شد…لحظه ای که روی قله کوه ایستادم و دستهایم را باز کردم و … و هزاران لحظه دیگر که در آن زندگی را زندگی کرده ایم… ما با یاد آنها، گویی که دوباره تکرارشان می کنیم .. پس چه بهتر که بیشتر به آنها فکر کنیم تا به قول شما حالمان خوش باشد… به نظر من این هنر است… بله.. شاد بودن و بلد بودن برای شاد زندگی کردن هنر است…در این زمانه عسرت بار که دیگر هنری برتر است… نمی توانیم ادعا کنیم هیچ چیز از گذشته نمی تواند بماند یا نباید بماند .. آنچه از گذشته آغاز شده و تا حال ادامه دارد را که نمی شود از میان برد و یا …. جمله پایانی شما هم که به زندگی درهم و جدا کردن درشتها اشاره کرده اید اگر چه خوب است ولی ظاهرا اشاره ای داشته اید به مفهومی در یادداشت من که احتمالا برداشت شما بوده است…یا دست کم من چنین برداشت کرده ام…!
و در این میان حق جمله “در حال زندگی کردن” از میان نرود که مفهوم آن از نظر من همینهایی است که گفتم.. اصلا چرااینهمه سختش می کنیم.. خلاصه اش آن است که : عمر مثل گذر آب سریع می گذرد و تا چشم به هم بزنیم زندگی تمام می شود .. یک بار بیشتر هم که در این دنیا مجال زیستن نیست پس شاد زی.. حال با خاطرات گذشته می توانی شاد باشی .. با آن شادی کن .. با خوش گذرانی و سخت نگرفتن امروزت می توانی.. این کار را بکن.. مهم آن است که زندگی کنیم.. فرصت زیاد نیست… دم را غنیمت دان…
در پایان، من احساس نوعی طعنه یا کنایه در پاسخ شما می کنم اگر درست احساس کرده ام دلیلش را نمی دانم اگر اشتباه کرده ام شما بفرمایید… استناد من به سخن شما در یادداشت قبلی مبتنی بر نگاهی بود که توضح دادم… همین!
خیلی زیباست.. تلنگری هست به چشمهای مایی که عادت کردیم سیاه سفید ببینیم ..
جالبه!
جواب شما، اصلن با کامنت من هم خوانی نداشت!
کامنت من سرشار از زندگی و امید بود ؛ شما چه تلخ جواب دادید.
یه روز یه دوست خیلی خوبی بهم گفت : وقتی تلخی ، ناراحتی ، ننویس.
چند روز گذشته داشتم به چند ماه گذشته فکر می کردم ؛ به کامنت هام فکر می کردم ، حتی به نوشته های خودم در سایتم؛
خیلی عوض شدن ؛ خیلی عوض شدم
این رو مدیون تعامل و حتی گاهی تضاد آرا با دوستانم می دونم ؛ اینکه باعث شده فکر کنم .
این روزها خیلی بلد شدم بر احساسم مسلط باشم ؛ نه به این معنا که مهارش کنم ؛ نه!
به این معنی که اجازه بدم به وقتش ، احساس هوایی بخورد.
این روزها کمتر می ترسم.
این روزها شادم ، حتی وقتی غمگینم ؛ چون دارم بلد می شم که خودم باشم.
چون دارم بلد می شم که خودم رو دوست داشته باشم.
در نتیجه :
یه لایک ، برای این مدتی که با خانه ی مجازی آقای درویش و آدم های این فضا آشنا شدم.
ممنون …
به مسعود گرامی! منو ببخشید می خواستم از شما سپاس گزاری کنم .. و گانم این بود که این کارو انجام دادم ولی ظاهرا غفلت کردم.. از لطف تون سپاس گزارم…
به تمامت تنهایی:
نوشته ای که: “چقدر دلم برای آنروزها تنگ است که حتی خاطرات تلخش شیرین تر از این روزها ست.”
ما در تحلیل مدیریت نابخردانه حاکم بر محیط زیست ایران هم، نظیر چنین جمله ای را داریم و می گوییم: “امروز، بهترین روز از آینده محیط زیست ایران است!”
می خواهم اعتراف کنم که جمله ات کاملا رسا بوده و به شیوه ای تحسین برانگیز، توانسته کلمات را برای بیان یک احساس تلخ در کنار هم قرار دهد. تبریک می گویم. شما استعداد خوبی در به تصویر درآوردن آن چیزی دارید که حس می کنید. من هم البته در حد بضاعت خویش منظور شما را درک کردم . نه به دلیل آن که آدم باهوشی هستم؛ بلکه از آن رو که شما روان و شفاف می نویسید. در شگفتم که می گویید: “نمی دانم از اسمم پیداست که هیچکس حرف مرا نمی فهمد.”
آرزویم این است که روزی با همین استادی بتوانید جمله ای را در دل نوشته های درویش به ثبت رسانید که پر از انرژی باشد و خوانندگانش را به نوشخند برآمده از آن، مهمان کند.
درود بر شما و خوشحالم که می نویسید …
به همسایه ی عزیز:
جمله نخست من، ترجمان دیگری از جمله نخست شما بود که نوشتید:
“بخشید اگر واقعیتی که به ذهنم خطور کرد شوق انگیز نبود ولی درسته که باید نیمه پر لیوانو دید اما نیمه خالی هم هست که با دیدنش از داشتن آن مقدار پر لیوان ذوق می کنیم .”
من در راستای تأیید جمله شما آن جمله را نوشتم.
در ضمن، من منظور شما را از تبریک عید دریافتم؛
از قضا عید و نوروز از جمله کلیدواژه هایی است که مرا می برد به آن سال های دور … به روزهای پاکوبان کودکی و چشم انتظار بودن برای این که از پدربزرگ – که بهش می گفتیم: باباگله – عیدی بگیریم …
درود بر شما.
به مهتا:
خوشحالم که برای تو، این تصویر توانسته تلنگری به شمار آید؛ تلنگری برای آن که سیاه و سفید نبینیم و به طیف گسترده ای از رنگها در این بین احترام گذاریم.
روزگارت پرتقالی باد دختر …
به نیره:
ظاهراً شما یکبار با نام نیره و یکبار با نام “به نیره” کامنت می گذارید! چرا؟ من فکر کردم دو نفر هستید … اما ظاهراً نیستید! هستید؟
به هر حال من با آنچه که تحت عنوان” اصلا چرا اینهمه سختش می کنیم.. خلاصه اش آن است که … کاملاً موافقم.
درود بر شما و خوشحالم که زاویه نگاه مان در این حوزه یکسان است.
به پارسا لیلاز دوست داشتنی:
نخست آن که امیدوارم امشب بهترین شب زندگیت تا امروز باشد و حسابی بهت خوش بگذره رفیق.
دوم این که از من به تو نصیحت: هرگز نترس … فقط آنهایی همواره ۲۰ می آورند که همیشه خاموشند! زیرا حرفی نمی زنند که غلطی از آن دربیاید و به همین دلیل، خود را از بخش هیجان انگیز بازی زندگی … از اشک ها و خنده ها؛ از غم ها و پاکوبان هایش محروم می کنند … تو نکن رفیق من!
درود …
به سروی:
آفرین! خوب متوجه شدی رفیق قدیمی خانه مجازی درویش.
خواستم به شیوه ای که خودت بفهمی، برایت بگویم که کامنتت ربطی به این یادداشت نداشت! داشت؟
نوشته ای:
هنوز فرصت هست
برای دیدن یک گل
هنوز فرصت هست
هنوز میشود آیینه را تماشا کرد
و خط کشید به روی خطوط ناروشن
هنوز میتوان از خانه تا خیابان رفت
.
گمان برم این شعر را باید در زیر یادداشتی بنویسی که محتوایش آن است که طرف می خواهد “خودکشی” کند و دنیا برایش تیره و تار شده … و آنگاه ناجی افسانه ای ناگهان خود را به میان پرتاب کرده و او را نوید می دهد که هنوز فرصت هست!
در شگفتم که چگونه از آن تصویر هوش ربا و یادداشت پیرامونش چنین نتیجه ای گرفتی؟!
این اولاً!
اما دوماً !
من کجا تلخ جواب دادم؟
احتمالاً یا تو نمی دانی جواب تلخ چیست؟ یا جواب تلخ نمی دانی چیست؟ و یا اصولاً نمی دانی چیست جواب تلخ! می دانی؟
و در انتها آنکه:
خوشحالم برای احساسی که در این مدت از همراهی با خانه مجازی درویش اندوخته کردی.
خداوند پشت و پناهت باشد …
بدرود.
خوب راستش کامنت های قبل از خودم رو که خوندم دیدم همه یاد گذشته کردن و انگار تمام اتفاق های خوب در گذشته جاموندن ،
بخاطر همین نوشتم :
هنوز فرصت هست
و …
مگه من دارم می رم که این طوری من و به خدا میسپارید؟
آدم یاد خداحافظی و سفر و … می افته …
من حالا حالا ها بیخ ریش خانه ی مجازی تون هستم رفیق.
😀
میشه آرزو کنم ، اون بدرود رو پاک بشه و بجاش نوشته بشه “درود” …؟
میشه؟
کامنت را برای یادداشت مربوطه می نویسند؛ نه کامنتهای دیگر!
البته می توانی برای کامنتهای دیگران همه بنویسی، اما باید مثل بقیه دوستان در همان سربرگ ماجرا، صراحتاً بگویی که خطابت با کیست.
در ضمن فرق درود و بدرود خیلی خطرناک نیست که تو را آنقدر نگران کرده!
می گویی نه؛ به فرهنگ دهخدا یا معین مراجعه کن!
بدرود!
الان از اون مواقع هست که آدم به پیشگاه عدل الهی پناه می بره؛ نمی بره؟
آقا من پارچه ی سفید دستمه دارم تو هوا تکونش می دم ؛
نه که فکر کنید کم آوردماااااااااااااا ؛ نه جان ِ سروی! نه!
به آقای درویش :
این جا موند :
😀
درود!
سلام صبح تابسانیتان بخیر
ممنونم از تعریفتان
خیلی خوشحال شدم.
منهم امیدوارم. بعضی وقتها خودم هم از نوشته های کوچک و جسته گریخته ام خوشم می آید. و فکر می کنم نویسنده های بزرگ چقدر از نوشته های خودشان لذت می برند. ولی هیچ کدام را نگه نمی دارم. برای الهه البزر هم نوشته ام در سایت ” زمین زیستگاه همه ”
http://zistgah.blogfa.com/
ولی هنوز مدیریت سایت آنرا بررسی نکرده امیدوارم برای آن نیز نقدی بنویسید که راهنمای منه تازه کار باشد.
درست می گویی من
“شما استعداد خوبی در به تصویر درآوردن آن چیزی دارید که حس می کنید. ”
درست همان لحظه می توانم بنویسم. شاید اگر دوباره بخواهم برای الهه البرز نامه بنویسم دیگر آن نامه نشود که در همان لحظه و در کامنت نظرات نوشته ام .
موفق و پیروز باشد.
پاسخ:
شاید یکی از دلپذیرترین کارهایی که آدم ها می توانند در حق هم نوعان خویش انجام دهند، آن است که بکوشند تا خوشحال شان کنند؛ البته با دلایلی واقعی و نیتی صادقانه.
و من در شگفتم که این آموزه مهم را چرا اغلب ما از یاد می بریم؟
خوشحالم که خوشحال تان کردم.
درود …
سلام آقای درویش عزیز!
به قول زنده یاد سیاوش کسرایی:
آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست/ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
به امید سرزمینی سبز و شاداب!
سلام بر ساسان تاری عزیز که این روزها دلش در گرو مهر الهه البرز است …
توی این تصویر همه چیز خوب به نظر میاد اسمون ابی,کوه ها واقعا زیبا هستن و بچه ها فارغ از هر گونه ناراحتی یی شاد هستن و دارن بازی میکنن این همون زندگی ییه که همه ارزوشو دارن من زیاد اهل حرف زدن نیستم اما دلم میخواست که نظرمو داده باشم. زندگی زیباست/زشتی های ان تدبیر ماست/درمسیرش هر چه نا زیباست ان تقدیر ماست/زندگی اب روانیست روان می گذرد/انچه تقدیر من و توست همان می گذرد