بایگانی دسته: از دیگران

هدیه‌ی خاطره حجازی به دوستداران درخت

    نویسنده و شاعره‌ی فرزانه، خاطره حجازی، نامی شناخته شده برای فرهنگ‌ دوستان و شیفتگان ادبیات ایران است. اخیراً در سفری به بیابان‌های خور در شمال شرقی اصفهان، توفیق دیدار ایشان و خانواده محترم‌شان را از نزدیک داشتم. از قضا دریافتم که چه شیفتگی شوق‌برانگیزی نسبت به طبیعت و محیط زیست ایران دارند و هم‌اکنون نیز همه‌ی همت و تلاش خود را مصروف پاسداری از سمندر امپراتور در لرستان کرده‌اند. ادامه‌ی خواندن

کجا رفته اند ماه بانوها و ستاره های شهر؟!

    فراخنای آسمانی که از همه سو ما را احاطه کرده و عجیب تاریک، مرعوب کننده و رازآلود به نظر می‌رسد؛ شاید خیلی هم چیز بدی نباشد! وگرنه چگونه ممکن بود در این پرده‌ی تماماً سیاه، بتوانیم آن همه شعرهای جورواجور و زیبا را در ستایش درخشش ستارگان و نوازش ماه در طول هزاران سال گذشته تا امروز بسراییم؟

    و عجیب آن که انگار همزمان با افزایش دانایی ما از دنیای پیرامون‌مان و عظمت سیاه‌چاله‌هایی که ما را در بر گرفته‌اند، کمتر مجال یافته‌ایم تا بال خیال را چون پدران‌ و مادران‌مان رها کرده و در ستایش ماه و درخشش ستارگان و چشمک‌های الهام‌بخش‌شان بنویسیم و بسراییم و بخوانیم و پای بکوبیم! چرا؟

    چرا دیگر کمتر نام زیباترین دخترکان‌مان را “ستاره” می‌نهیم؟ و چرا ماه بانو، مدتهاست که به افسانه‌ها پیوسته است؟

    من دلم می‌گیرد اگر روزی تعداد ستاره‌های زمین کم و کم‌تر شود؛ در حالی که آن بالا بالاها، همچنان ستاره‌ها دارند به ما چشمک می‌زنند و با طنازی و دلبری، یادمان می‌اندازند که زندگی زیباست …

    برای همین است که از تماشای این کادر هوش‌ربا و پرواز این زوج عاشق در پناه نور ماه لذت می‌برم و فکر می‌کنم که اگر ماه نبود، آن زیبایی وصف‌ناپذیر را چگونه می‌شد اینک با هم‌نوعانم به اشتراک نهم؟

    پسین گفتار:

    و ای کاش نام شکارگر این صحنه را می‌دانستم؛ هنرمندی که بی‌شک او هم عاشق سیاهی شب است و می‌داند فروغ عشق و جبروت بی‌مثال زیبایی مطلق را همچنان باید مدیون این تاریکی و سیاهی پیور دانست.

پایان تلخ یوز پلنگ آسیایی در ایران به روایت یک ایرانی 12 ساله

    نامش سپهر عیدی‌وند است؛ زاده‌ی دیار خوزستان. 12 بهار از زندگیش را گذرانده و سالهاست در ماه‌شهر، در ساحل فیروزه‌ای خلیج فارس زندگی می‌کند؛ جایی که شاید هرگز گذر هیچ یوزی به آنجا نیافتاده باشد؛ با این وجود، وقتی داستان اندک یوزهای باقیمانده را در اینجا و آنجا خواند و وقتی فهمید که سگ‌های گله در سمنان، یکی از 50 یوز باقیمانده را هم کشتند، آنقدر متأثر شد که این یادداشت را نوشت …

    با خود می‌اندیشم که اگر نسل گذشته ایرانیان، می‌توانستند، سپهرهای بیشتری را تربیت کنند، بی شک فرزندان سپهر و سپهرها این بخت را داشتند تا شاهد خرامیدن نماد حیات وحش وطن بر این بوم و بر مقدس باشند. اما اینک متأسفم که بگویم: ما آخرین نسلی هستیم که یوزپلنگ‌های آسیایی را در ایران می‌بینیم و تمام.

با هم یادداشت سپهر را بخوانیم و در مظلومیت یوز در ایران، آرام آرام اشک بریزیم …

    آخرین لحظه‌های زندگی یک یوزپلنگ در سمنان!

    ناامید بود. پریشان بود. گرسنه بود. این دیگر پسر بچه‌ای نیست که اشتباهی به جنگل آمده و گرسنه است. این کسی نیست جز یوز ایرانی. بله. سرش را به چپ و راست می‌چرخاند. دنبال غذا می‌گشت. کلی، بزی، چیزی، هیچ چیز نبود، هیچ چیز. انسان‌ها تمامشان را غارت کرده بودند. یوز در حالی که لب پائینی اش را می گزید با خود گفت: آخر آنها این همه گوسفند دارند، این همه مرغ دارند، به مقدار فراوان، چرا می آیند و غذای ما را می کشند. فقط یک دلیل می تواند داشته باشد: تفریح و خوشگذرانی. آهی کشید. در حالی که پیش می‌رفت و دنبال چیزی می گشت، گرچه می‌دانست چیزی پیدا نمی‌کند. با خود گفت: این موجود دوپای خونخوار حتی به آن حیوان‌هایی مانند گاوها و بزها و غیره که برای او زحمت می‌کشند و مزد آنها یک ضربه شلاق و چوب است هم وقتی پیر می شوند، رحم نمی کند و آنها را می‌کشد. یاد بچه‌هایش افتاد. در چشمانش حلقه‌ی اشک پدیدار گشت. لبش می‌لرزید. نمی‌خواهم یا بهتر است بگویم نمی‌توانم حال او را توصیف کنم. چون من هم انسانم. همان موجود دوپا. یوز که کاملاً مطمئن بود غذایی پیدا نمی‌کند، از کوه پایین آمد. دراز کشید و در حالی که دست‌هایش را زیر سرش گذاشته بود، به جلو خیره شد. یاد داستان‌های پدربزرگش می‌افتاد که از سرسبزی و انبوه حیوانات سخن می‌گفت. اما این داستان هم مثل همه داستان هاست. در حالی که تصویر بچه هایش را که گرسنه بودند در ذهنش مجسم می‌کرد و در حالی که کشتن جفتش توسط انسان در جلوی چشمانش نقش بسته بود، صدایی شنید. صدای فلوت. توجهی نکرد. آوای فلوت زیبا بود. اما نمی توانست دل غمگین او را بهاری کند. اما ناگهان جا خورد. با خود گفت: این صدا، صدای فلوت چوپان است. خوشحال شد. امید مثل چراغی در قلب او روشن شد. خرامان خرامان به سوی آوای فلوت پیش رفت. وقتی تصویر مبهمی از گله را دید قدم‌هایش را آهسته تر کرد. وقتی کمی جلوتر رفت در پشت درختی پنهان شد. گله را رصد کرد. لبخند زد. می توانست خودش و بچه هایش را از گرسنگی نجات دهد. آرام آرام از پشت گله به طرف گوسفندی خزید. ناتوان بود. درمانده بود. خسته بود. حتی شک داشت که بتواند گوسفند را بگیرد. چند قدمی به گوسفند نمانده بود که صدایی شنید. صدایی که خیلی برایش آشنا و متاسفانه بسیار تلخ بود. صدای پارس سگ ها. در آن لجظه این گربه ایرانی، دیگر چیزی نمی دید. اشک جلوی چشمانش را گرفته بود. ناامیدانه به طرف گوسفند یورش برد. اما سگی جلویش را گرفت. دندان‌هایش را به علامت تهدید به او نشان داد. یوزپلنگ که می‌دانست دیگر از غذا خبری نیست، با خودش گفت: حداقل در آخرین لحظات زندگی در کنار بچه‌هایم باشم و به طرف کوه دوید. مثل اینکه سگ ها نمی خواستند دست از او بردارند. می خواستند او را بگیرند. ناگهان یوز ناتوان آخرین زورش را برای رسیدن به کوه زد. خیلی درمانده بود. گرسنه ، خسته، روی زمین افتاد. در حالی که نفس نفس می زد و صدای سگ ها را از پشت سرش می‌شنید، ناامیدانه تلاش کرد تا بلند شود. ولی نمی توانست. ناگهان جسمی را بر روی پوست خال خالی اش احساس کرد. بعد فقط چند لحظه طول کشید. تا دیگر چشمانش را باز نکرد. خداحافظ هم وطن.

 

چرا ورزشگاه های فوتبال را با محل دپوی زباله اشتباه می گیریم؟!

    یادم می‌آید در زمان بازی تیم باشگاهی کاوازاکی ژاپن و سپاهان اصفهان، تماشاگران اندک طرفدار تیم ژاپنی، پس از پایان بازی درس بزرگی به طرفداران پرشمار تیم اصفهانی دادند و شروع کردند به جمع‌آوری زباله‌هایی که در اطراف صندلی‌هاشان پراکنده شده بود؛ درسی که همچنان ادامه یافت تا همین سه‌شنبه گذشته و در جریان بازی بین دو تیم ایران و کره جنوبی؛ آن هم در شرایطی که طرفداران کره‌ای شاهد شکست تیم محبوب‌شان بودند؛ اما باز هم تلاش کردند تا زباله‌ای از خود باقی ننهند. در صورتی که تماشاگران ایرانی، کمترین کاری که اغلب می‌کنند؛ اگر ناسزاگویی نکنند، صندلی ها را نشکنند؛ مواد منفجره پرتاب نکنند و شیشه‌های اتوبوس‌های شرکت واحد را خرد نکنند؛ آن است که محل ورزشگاه را به دپوی زباله بدل می‌سازند و می‌روند! چرا؟

    چندین سال پیش‌ در مورد این ناهنجاری اخلاقی بزرگ در وبلاگ اروند صحبت کرده بودم. نکته‌ای که به نظرم نباید فراموش شود؛ آن است که اگر کره‌ای‌ها و ژاپنی‌ها چنین می‌کنند، به دلیل آسمانی بودن‌شان نیست، بلکه ناشی از دریافت آموزشی است که از کودکستان‌ شروع شده و بیش از نیم قرن قدمت دارد. ما برای کودکان‌مان چه کرده‌ایم؟ چرا آموزش‌های محیط زیستی هنوز در مقطع پیش دبستانی و ابتدایی اجباری نشده است؟ نگاه کنید به نوع دیالوگی که بین سیاستمداران کشور در دو سوی مخالف و منتقد در جریان است و نگاه کنید به ادبیات به کار رفته در ماجرای مناظره‌های تلویزیونی در بین کاندیداهای ریاست جمهوری سال 1388. آیا سزاوار است تا متهم شماره یک در ترویج فرهنگ ناسزاگویی را محیط های ورزشی و جوانانی بدانیم که اموزش‌هاشان را از ما گرفته‌اند؟

    آیا شایسته است که فقط آن جوانان فوتبال دوست هموطن را مورد حمله قرار دهیم یا باید آن کلان‌نگران و سیاستمدارانی را خطاب دهیم که در این زمینه بسیار کم کاری کردند! نکردند؟

پیامکی از یاسر انصاری!

یاد یاسر گرامی ...

    در نهمین روز از اسفند 1387، پیامکی از یاسر انصاری دریافت کردم که در آن پرسیده بود:

قلاب‌ها علامت کدام سؤالند که ماهیان پاسخشان می‌شوند؟!

 

آن روز برایش نوشتم:

    نمی دانم! اما امید فرا رسیدن روزی را برای خود محفوظ می دارم که پیش از مرگ آخرین ماهی، قلاب‌های خون‌ریز بشری بتوانند پاسخ پرسش‌های خود را یافته و بر آزمندی‌های خویش افسار زنند.

    یادش گرامی باد آن جوان دوست داشتنی طبیعت وطن که به رغم کوتاه بودن طول زندگیش، عرضی به وسعت همه طرفداران محیط زیست ایران داشت … و اینک زودتر از همه ی ما می داند که قلاب ها واقعن علامت کدام پرسش هستند!

خبرهای خوشی که بوی یوز می دهد!

خوشبختانه در حوزه نایین اکثر محلی ها به مناطق حفاظت شده شان افتخار می کنند و از شنیدن خبر حضور یوز خوشحال می شوند.”
این متن خبری است که پلنگ زخمی در خانه مجازی اش منتشر کرده و نوید آن را داده است که با روشنگری های صورت گرفته، این خود مردم نایین و بیاضیه و خور و بیابانک و عباس آباد باشند که به پاسداران سلحشور یوزپلنگ ایرانی بدل شده و نگذارند تا به زیستگاه ناموس طبیعت ایران بیش از پیش تجاوز شود.
پیش تر از کودکان ابوزیدآباد نوشته بودم؛ قبل از آن هم از اهالی سرخ چشمه و روستای چین و کانی برازان و اشتران کوه
صمیمانه امیدوارم که شمار این رخدادهای خوش آب و رنگ در طبیعت ایران، هر روز پرتکرارتر شود.

ممنون از همه ی عزیرانی که در این ظرفیت سازی فرهنگی و آموزش و اطلاع رسانی، خالصانه و بی منت می کوشند.
بی شک اگر فردا، اروندهای ایران زمین هم بتوانند خرامان یوز را در وطن ببینند، باید دعای خیرشان، آرام بخش روح بزرگان بی ادعایی چون محمد و حسین و … باشد.
فکر می کنم در آن صورت، نویسنده عزیز وبلاگ “پلنگ زخمی” هم باید در فکر انتخاب نام دیگری باشد؛ زیرا در آن روز دیگر هیچ پلنگی از ترس آدمیزاد به دکل برق پناه نخواهد برد و خونش ریخته نخواهد شد.

برای کدامیک از این سه دختربچه باید بیشتر نگران بود؟!

ابوطالب ندری را همه‌ی خوانندگان سرای مجازی درویش می‌شناسند؛ او در شمار معدود عکاس‌های خبری ایران است که شهامتش در شکار موضوعات داغ بیشتر از هنرش در شکار زوایای ناب، است.

آخرین شاهکار او، رونمایی از کهن‌زادبومی تاریخی در گرگان است موسوم به قلعه خندان. قلعه‌ای که گویا قرار است ساماندهی هم شده و بدل به موزه گردد (قلعه خندان یکی از مهمترین محوطه های باستانی است که در محدوده شهر گرگان – استرآباد قدیم – قرار دارد و نخستین بار دمرگان در سال 1269 خورشیدی از آن بازدید و نقشه آن را تهیه کرد).

اما همان گونه که در تصاویر تلخ ابوطالب می‌بینید، در قلعه خندان ظاهراً کسی خیال خندیدن ندارد و اصلاً مدتهاست که این قلعه رنگ خنده را ندیده … برعکس این سرنگ‌های خونی و چرک‌های متعفن است که سر و روی قلعه را پر کرده و مهم‌تر از همه حضور چنین تماشاچی‌های معصوم و پاکی که معلوم نیست به کدامین گناه باید شاهد صحنه‌هایی اینگونه سیاه باشند …

اینک می‌خواهم از شما خواننده‌ی گرامی بپرسم:

برای آینده‌ی کدامیک از این سه دختربچه پاک و معصوم باید بیشتر نگران بود و گناه کدام پدر و مادر سنگین‌تر است؟

دخترکی که در کنار معتادین تا مفرق آلوده به مواد مخدر روزگار می‌گذراند؛

دخترکی که در میان چکمه‌ها و اسلحه‌ها  دست پدرش را سخت فشرده است؛

و یا دخترکی که شاهد مراسم اعدام و طناب دار در معبری عمومی است؟!

یا شاید باید برای آن جامعه‌ای نگران بود که اجازه می‌دهد تا چنین صحنه‌هایی رخ دهد؟!