بایگانی دسته: محیط زیست

یک نیم روز با فیروز!

    شامگاه دیروز که به همراه همکارانم از کارگاه آموزشی دو روزه در همدان بازمی‌گشتیم، یاد اسکندر افتادیم و در همان اتوبوس به او زنگ زدم تا سلام همکارانم را به او ابلاغ کنم. تشکر کرد و گفت می‌خواهد من و استاد ضیایی را به نهار دعوت کند … دعوتش را با افتخار پذیرفتم و امروز ساعتی فراموش نشدنی را به همراه اروند و هوشنگ ضیایی عزیز در محضرش بودم …

در کنار اسکندر و هوشنگ ضیایی

     از او خواهش کردم تا از خاطرات روزهای زندانش برایمان بگوید … به ویژه مایل بودم تا فرزندم با ابعاد دیگری از وجوه این شخصیت بی‌نظیر تاریخ محیط زیست ایران، آشنا شود. می‌گفت: یکی از هم سلولی‌های من، یک دزد حرفه‌ای بود! منتها این اواخر آنقدر علاقه مند به حیات وحش شده بود که مدام از من می‌خواست تا در مورد خزندگان ایران و خاستگاه جغرافیایی آنها برایش شرح دهم! در حقیقت اسکندر حتی توانسته بود هم‌سلولی‌های خود را هم در طول هفت سال زندانش، محیط زیستی کند. یک خاطره جالب دیگرش برمی‌گشت به آموزش زبان انگلیسی برای زندانیان توسط او که سبب شده بود، یکی از زندانیان و شاگردان کلاس‌های زبان او، پس از آزادی، اقدام به تأسیس یک مؤسسه آموزش زبان انگلیسی در تهران کند!!
از اسکندر تقاضا کردم تا خاطرات زندانش را مفصل‌تر بنویسد … او با لبخندی تلخ سکوت کرد! انگار می‌خواست بگوید: خیلی دیر شده درویش!
امروز تعدادی از کتاب‌های نفیسش را به من داد تا به کتابخانه سازمان حفاظت محیط زیست هدیه کنم. بهانه‌ی دیدارش با ما، اهدای همین کتاب‌ها بود … سخت است او را دوست نداشتن؛ و عجیب و تلخ آنکه هستند آدم‌هایی که او را دوست ندارند …
کاش قدرش را بیشتر می‌دانستیم …
عکس مربوط به ظهر امروز است در کنار اسکندر و هوشنگ ضیایی عزیز.
عکاس: اروند درویش

آخرین کلام مهران دوستی خطاب به محمّد درویش!

یادش گرامی باد

امروز در آیینی باشکوه، پیکر یکی از صداهای ماندگار رادیو، با بدرقه‌ی دوستداران پرشمارش برای همیشه در آغوش خاک آرام گرفت … مهران دوستی را می‌گویم، دوست عزیزی که فقط 9 سال و یک روز بیشتر از من مهمان دنیا بود و در انتقال دل‌نگرانی‌هایم در حوزه‌ی محیط زیست به مخاطبان رسانه، بسیار مؤثر عمل کرد …

هرگز فکر نمی‌کردم اردیبهشت 94  که به پایان رسد؛ مجال گفتگوهای روزانه‌ام با مهران دوستی در کافه رادیو هم به پایان خواهد رسید! گفتگوهایی که حدود پنج سال از آغازش می‌گذشت و در اغلب این روزها، به بهانه‌ی محیط زیست، گپی چند دقیقه‌ای در باره‌ی مهم‌ترین رخدادهای طبیعت ایران با او می‌زدم. یادم هست در همان نخستین دیدارهایی که در محوطه‌ی جام جم با مهران داشتم، دیدم که چگونه سیگار را با سیگار روشن می‌کند و با چه اشتیاقی این ماده‌ی جانسوز را دود می‌کند …

نزدیکش شدم و گفتم: حیف نیست آدمی که اینگونه عاشق محیط زیست است و با آلام طبیعت وطن، درد می‌کشد، خود در شمار افزایش‌دهنده‌ها‌ی دردهای طبیعت باشد؟ حتی به شوخی تهدیدش کردم که اگر سیگار کشیدن را ادامه دهد، روزی افشایش خواهم کرد!! و هر دو خندیدیم … تا اینکه در نخستین روزهای پاییز سال 93 به دلیل وخامت شرایط قلب بیمارش به بیمارستان رفت … همان موقع در دل گفتم: کاش شوخی نمی‌کردم و واقعاً آن تهدید را عملی می‌ساختم! شاید در آن صورت، اینک مجبور نبودیم تا مهران را … آن صدای بی تکرار را؛ در 59 سالگی از دست بدهیم! همان گونه که روزی با دوستی دیگر چنان کردم و حالا سه سال است که او دیگر سیگار نمی‌کشد.

آخرین گفتگویم با مهران به نخستین روز از کارگاه آموزشی سه روزه‌ای برمی‌گردد که در ناهارخوران گرگان برای توان‌افزایی نمایندگان شبکه تشکل‌های مردم‌نهاد در 31 استان کشور برگزار کردیم. در حدود ساعت 15:30 روز 29 اردیبهشت 1394 با مهران دوستی از مصیبت‌های افت سطح آب زیرزمینی در دشت مشهد و دلایل این فاجعه سخن گفته و راه‌های برون‌رفت از آن را یادآور شدم که می‌توانید آن گفتگو را در این نشانی، گوش کنید. واپسین کلامش را در این گفتگو از یاد نمی‌برم: آقای مهندس! چکار داریم می‌کنیم با خودمان؟!!

کاش می‌دانستم که این آخرین باری است که صدایش را می‌شنوم و برایش شرح می‌دادم که چقدر دوستش دارم …

کاش یادمان باشد که قدر هر گفتگو با دوستانی که دوستشان داریم را بدانیم و یادشان بیاندازیم که چقدر دوست‌شان داریم … کسی چه می‌داند! شاید همین یادانداختن‌ها سبب شود تا روز وداع به تأخیر افتد! نه؟

 

بهاریه‌ای برای همکاران عزیز و سختکوشم

    یکشنبه‌ای که گذشت – 24 اسفند 1393 – مطابق یکشنبه‌های معمول در دفتر آموزش و مشارکت مردمی، جلسه تحلیل و بررسی یک کتاب مطرح در حوزه محیط زیست «اکولوژی؛ علم عصیانگر» را داشتیم. کتاب بعدی هم تعیین شد که «چو دخلت نیست، خرج آهسته‌تر کن» اثر لستر براون است؛ کتابی که بعد از تعطیلات نوروزی آن را به نقد می‌نشینیم. در انتها نیز، از همه‌ی همکاران عزیز و دوست‌داشتنی‌ام در دفتر حلالیت طلبیده و سال خوشی را برای آنها آرزو کردم و سخن ماه اسفند را در ششمین بولتن خبری دفتر برایشان خواندم:

برخی از همکارانم در جشن تولدم

به استقبال بهار 1394 برویم

    در شرایطی مهیای درک زمزمه‌های پرطراوت نوروز در آخرین روزهای اسفند 1393 می‌شویم که سبزترین جمله‌ها و قاطعانه‌ترین حمایت‌های ممکن از گرایه‌های سازمان متبوع را اینک از زبان عالی‌ترین و پرقدرت‌ترین فرد در حاکمیت جمهوری اسلامی ایران، ذخیره‌ی راه داریم. حال دیگر نمی‌توان گفت که نگاه به محیط زیست، نگاهی ابزاری یا فانتزی است. بعد از ماجرای  هفده دوازده، حالا فصل نوینی در تاریخ محیط زیست ایران شروع شده که حتی فعالین مستقل محیط زیستی ایران را واداشته تا با اعلام شماره‌ی 1712، خود یک سامانه‌ی مخابراتی مستقل و غیردولتی را برای دریافت خبرهای لحظه به لحظه از طبیعت ایران پیگیری کنند.

    آری، اینک همه از آیت‌الله سید علی خامنه‌ای تا یلدا، دخترک دوست‌داشتنی کاک احمد عزیزی: از نگاه کلاغ‌های شهرشان دریافته‌اند، که اگر همچنان سکوت کرده یا منفعلانه رفتار کنند: سرنوشت درختان باغ وطن، تبر است!  نیست؟

    چنین بیداری شگرف و رخداد شورآفرینی، البته وظیفه‌ی ما در دفتر آموزش و مشارکت مردمی سازمان حفاظت محیط زیست را هم سنگین‌تر می‌سازد. ما هم باید کمربندهای خود را محکم‌تر و بندهای کفش‌هامان را چابک‌تر بربندیم تا در این مسابقه‌ی مهم – خدای ناکرده – از مردم عقب نیافتیم.

انتظاری به جا و منطقی است که از معصومه ابتکار بخواهیم تا مشکلات معیشتی جانکاه هفت هزار پرسنل خدوم سازمان متولّی طبیعت ایران را – به ویژه پس از عنایت کم‌سابقه‌ی رهبری به حقانیت رسالت سازمان متبوع – یکبار و برای همیشه حل کند و خط پایانی بر تراژدی دردناک و فرساینده‌ی 35 درصد بکشد تا همه بتوانند تمرکز خود را برای کمک به اعتلای دوباره‌ی طبیعت وطنی که دوستش داریم، معطوف سازند و ناشکیبایی از غم دیده نشدن را پایان بخشند.

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست 

البته با توجه به برخی لکنت‌های اداری پیش آمده، ممکن است در سال 1394 در کنارتان نباشم. اما هر جا که باشم با افتخار و شور بی‌پایان از لحظه لحظه‌ی حضور 16 ماه‌ام در بین شما یاد خواهم کرد و خاطره‌اش هرگز در دل و جانم خاک نخواهد خورد …

سالهاست که از نیما یاد گرفته‌ام:

چایم را بنوشم و نگران فردا نباشم!

چرا که از گندم‌زار من و تو، مشتی کاه می‌ماند برای بادها و تمام …

می‌دانم که در لحظه‌هایی شاید غمگین‌تان کردم؛ شاید گاه ناامیدتان ساختم، لج‌تان را درآوردم و حتی سبب‌ساز خیسی گونه‌های‌تان شدم … همینجا از تک تک شما در آخرین روزهای سال کهنه عذر می‌خواهم.

می‌دانم که دست کم یکبار با ساره گل‌محمدی چنین کردم، چندبار اشک فاطمه آرتا را درآوردم؛ یکبار دل رؤیا میرزایی را شکستم، گاه به نحوی نشان دادم که انگار دنیای مهدیه سعیدی، صابره زیرک یا پروانه ایوانکی را نمی‌شناسم؛ انگار زحمات و تلاش‌های فریبا سلیمی و رقیه عباسی را نمی‌بینم؛ قبول دارم که گاه مریم حیدریان، عالییا یزدان‌دوست، منیژه خلیلی، رعنا محمدی و مهتاب قپانوری بدجوری لج‌شان از من درآمده است؛ حتی می‌دانم که روزهایی بوده که محمّدرضا رمضان‌نیا، محسن خلیفه، علی بابازاده، فریبا کلانتر و ژیلا مهدی آقایی، یعنی آقاترین خانمی که تاکنون در طول 50 سال زندگیم درک کرده‌ام، رفتار مرا درک نکرده و اندوهگین به خانه رفته‌اند، همانگونه که روزی بوده که صفت شادی را از دیبایی چیدم! نچیدم؟ اصلاً می‌دانم که یک روزهایی مردان دفتر، بر این باور بودند که هوای نامردان را در دفتر بیشتر دارم! ندارم؟ یه روزهایی فریدرضا علیایی و محمّد صدقی می‌خواستند ما را برای همیشه ترک کنند؛ این آخری هنوز هم فکر می‌کند که من ماهیگیرم و او ماهی! و باید از دامم بگریزد!! بعضی شب‌ها به محمّد بیات هم رحم نکرده‌ام و کشیدمش تا پردیسان. و شاید فهیمه بیدی، مجید دکامین یا فرشته نکویی را هم روزهایی ترسانده باشم! نمی‌دانم …

اما بی‌شک یک چیز را خوب می‌دانم!

اینکه با تمام وجود دوست‌تان دارم و می‌دانم  که دوستم دارید! ندارید؟ وگرنه دلیلی نداشت که آن روز باشکوه و بیادماندنی را در چهارم بهمن 1393 برایم بیافرینید؛ روزی که خاطره‌اش هرگز و هرگز از خاطرم … از ذهنم و از جانم پاک نخواهد شد.

بگذریم …

بهار دارد می‌آید بچه‌ها …

باید شعری تازه گفت، ترانه‌ای تازه نواخت،

و باید در چوبی این باغ‌ها را

که در رویأ‌های‌مان شکل گرفته‌اند

رو به شهر باز کرد …

رو به مردمی که دوست‌شان داریم و برای آنهاست که اینجا هستیم …

می‌ماند یک دستور! شاید واپسین دستور اداری‌ام …

می‌خواهم خودخواهانه از شما چیزی بخواهم! اینکه مثل من باشید … مثل محمّد درویش!!

آدمی که ایمان دارد، بدترین بازنده‌ها آنهایی هستند که به جای پول، با زمان، خرید می‌کنند!

آدمی که همیشه تلاش کرده تا سهمش را از” شادى زندگى”، همين امروز بگيرد.

آدمی که می‌داند: “مقصد”، هميشه جايى در “انتهاى مسير” نيست! “مقصد” لذت بردن از قدم‌هايی‌ است که برمى‌دارد!

نوروزتان شاد باد …

پنج ابتکار ارزشمند یک زوج عاشق در دیار کریمان!

در حال آبیاری دو نهال کاشته شده ...

عصر امروز اگر شاپرکی
روی انگشت ظریفِ تو نشست
تو نترس !
من نشانیِ تو را دادم و گفتم
که تو آرام تر از برگ شقایق هستی …
حسن فرازمند

در شانزدهمین روز از بهمن 93، رفته بودم به کرمان؛ تا برای گروهی از آموزگاران عزیز دیار کریمان از آموزه‌هایی سخن بگویم که مرا و همکارانم را در دفتر آموزش و مشارکت مردمی سازمان حفاظت محیط زیست واداشته تا برای تحقق مدارس جامع محیط زیستی (جم) هم‌قسم شویم. ادامه‌ی خواندن

از امیدهای دیروز تا آرمان‌های امروز محمد درویش!

گفتگویم با شش و هفت در همشهری

پنج‌شنبه‌ی گذشته – 25 دی 1393- گفتگوی مفصلم با حمیدرضا محمدی در صفحه 13 از ویژه‌نامه همشهری با عنوان: شش و هفت، منتشر شد. در این گفتگو، یادی کردم از پدربزرگ دوست‌داشتنی‌ام که او را «باباگله» خطاب می‌کردم، مرد عزیزی که سبب شد به طبیعت سرزمینم دقت کرده و با یاخته یاخته‌ی وجودم آن را لمس کنم. روزگار کارورزی‌های داوطلبانه و مشتاقانه‌ام در مزرعه‌ی حسین‌آباد سلفچگان هرگز از خاطرم محو نخواهد؛ روزهایی که برای نخستین بار دریافتم: وقتی آن موتورپمپ بزرگ و پر سرو صدا در روستای حسین‌آباد به کار افتاد تا شیره‌ی زمین را در بالادست کاریز مزرعه‌ی باباگله بمکد، آرام آرام قنات دوست‌داشتنی پدربزرگ خشک شد و آه از نهادم برآمد … ادامه‌ی خواندن

آشوراده و کتاب‌هایی که ایستاده می‌میرند!

وقتی که کتاب‌ها، جای ستون‌ها را می‌گیرند!

یه جایی که ممکنه خیلی دور از ما هم نباشه؛ یه زمانی که ممکنه زیاد هم کهنه نشده باشه و یه بنده خدایی که ممکنه خیلی هم از ما غریبه نباشه؛ یه ابتکاری زده که ممکنه خیلی هم بی‌ربط نباشه! مهم اینه که همیشه بتونیم از پس هر رنگ خاکستری، طیفی از رنگ‌های صورتی، بنفش، سبز و زرد را بیابیم …

کتاب‌هایی که ایستاده می‌میرند!

نمی‌دانم … شاید او که چنین کرده، قصدش این بوده تا به من و تو زنهار دهد که در بد زمانه‌ای گیر کرده‌ایم! زمانه‌ای که در آن متاع نازک‌اندیشان و فرهیختگان، کمتر از کلوخ‌اندازان و چماق سالاران یا سطحی نگران می‌ارزد!! شاید او می‌خواسته فریاد زند که جای کتاب در ویترین‌های کتابخانه‌های خاک‌خورده نیست … و اگر کتاب‌ها آمده‌اند تا صرفاً  رنگ و بوی روشنفکری به خانه‌ها دهند، همان بهتر که ایستاده بمیرند و بیش از این محتاج غبارروبی نباشند! اصلاً سرزمینی که در آن، چیدمان کتاب‌هایش بر اساس رنگ جلد یا ارتفاع و ضخامت کتاب‌هایش بنیان نهاده شده، همان بهتر که یادبرگ‌های کاغذی‌اش جرز دیوار شوند و تمام.
اصلاً شاید ماجرای آشوراده هم بتواند خواب رفتگان خفته را بیدار کند و  ابتکار به یاد همه آورد که آنچه دارد از دست من و تو می‌رود؛ طبیعت وطنی است که دوستش داریم! نداریم؟

کتاب ها و آشوراده ...

آن – به قول شادروان کامبیز بهرام سلطانی که از قضا مطالعات زون‌بندی میانکاله و آشوراده را هم انجام داده بود – پارک‌های کاغذی و مناطق حفاظت‌شده‌ای که از فقدان عشق و سرمایه‌ی متولیانش می‌‌نالند؛ آن عرصه‌هایی که همچنان بر بنیاد منطق سرنیزه و چکمه اداره می‌شوند و آن زیستگاه‌هایی که از عطش بهره‌مندی از دانش بوم‌شناسان برتر سرزمین‌شان، می‌سوزند، همان بهتر که واگذار شوند و تمام.

در انتها مایلم که واپسین پرسش بهرام سلطانی عزیز را در آخرین روزهای حیاتش، دوباره یادآوری کنم. اینکه چرا همه‌ی نمادهای توسعه باید از درون مناطق اندک چهارگانه سازمان حفاظت محیط زیست عبور کند؟!

برای من همیشه این پرسش مطرح بوده است که چرا همه چیز باید در محدوده همین 7.3 درصد اتفاق بیافتد؟ محمد عزیز، عمرم به پایان نزدیک شده و هنوز پاسخی نیافته‌ام.

 

یک درس فراموش نشدنی از الاغ‌های جزیره هنگام!

    نامش هنگام است؛ یک جزیره زیبا با سواحل مرجانی استثنایی که کمتر از 10 کیلومتر طول و 5 کیلومتر عرض دارد و در مجموع، حدود 2500 نفر از ایرانیان را در خود جای داده است. سرزمین کوچکی که دست‌کم 200 هزار سال از عمرش در هیبت یک جزیره در میان آب‌های نیلگون خلیج فارس می‌گذرد. با این وجود، می‌خواهم در باره‌ی رخدادی شگفت‌انگیز با شما سخن بگویم که در هنگام رخداده و هنگامه‌ای در دل و جانم برپا داشته است … ادامه‌ی خواندن