فلسفهی مرگ چیست؟ چرا باید بیاییم که برویم؟ اگر نمیآمدیم، چه اتفاقی میافتاد؟ کجای این جهان بی در و پیکر کج و معوجتر میشد اگر نمیآمدیم؟
چند هزار سال است که آدمها دارند میکوشند تا پاسخهایی قانع کننده برای این پرسشهای کلیدی بیابند؛ پاسخهایی که باید اعتراف کرد، هرگز نتوانستهاند از منظر دانشی که به آن دست یافتهاند، خویشتن خویش را قانع کنند! توانستهاند؟
این که هر از چند گاه پدیدهای مانند هشت پای مشهور آکواریوم اوبرهاوزن آلمان میتواند اینگونه عالمتاب شود؛ یکی از مهمترین شناسههای تأییدکنندهی این مدعاست …
هرچند البته هستند افرادی که به آرامش رسیده و خود را بینیاز از طرح چنین پرسشهایی یافتهاند یا پاسخهایی “دل” پسند برایش آفریدهاند … منتها نه هر دلی!
یه روزی که زیاد هم دور نیست، سهراب با حیرت پرسیده بود:
چرا مردم نمیدانند که در چشمان دم جنبانک امروز
برق آبهای شط دیروز است؟
به نظرم این میتواند کلید ِ در گنج حکیم باشد! نمیتواند؟
مرگها میآیند تا زندگیها استمرار یابند … به همین سادگی …
میگویید نه؟ دوباره به این مرگهای پدرسوخته بنگرید تا دریابید که چرا باید باور کنیم که نهتنها مرگ ترسناک نیست، بلکه در ییلاقیترین بخش اندیشه نشیمن دارد …
زیرا فقط این مرگ است که در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید …
مرگی که میتواند برای همهی ما همچنان “پدرسوخته” باشد و زندگیساز …
ما نه پی حسمت و حا امده ایم از بد حا دثه انیجا به پناه امد هایم/رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم تا به اقلیم وجود ان همه راه امد هایم.
بله همه رهرو منزل عشقيم … فقط نمي دانم چرا بعضي ها يادشان مي رود كه مسير اشتباه را با آهسته كردن حركت نمي توان اصلاح كرد!
درود بر باران …
از دید من مرگ چون در پهنه هستی رخ میدهد نیستی نمیباشد بلکه فرم دیگری از ادامه حیات است .
اما ما هنوز به ان فرم دیگر حیات اشراف و معرفت نداریم .
چه بیهوده خواهد بود هستی اگر اینهمه ظرافت و میزان و اندازه که خالق ما در خلقت ما موجودات بکار گرفته است « نیست » شود !