سهشنبهی هفته گذشته – در بیست و هفتمین روز از مهر ماه 1389 – مجالی دست داد تا چند ساعتی را در تالاب شادگان سپری کنم؛ تالابی که از آن با عنوان بزرگترین تالاب ایران و سی و چهارمین تالاب جهان یاد میکنند … یا بهتر است گفته شود که یاد میکردند!
حقیقت داستان این است که تالاب دارد ذره ذره جان میدهد، آن هم به سه دلیل:
1- افزایش ورود پسابهای آلوده شهری، کشاورزی، روستایی و صنعتی به آن؛ به ویژه پساب آلوده و شور کشت و صنعت نیشکر؛
2- سدسازی در بالادست و عدم رعایت حقآبهی طبیعی تالاب؛
3- افزایش صید و شکار بدون مجوز.
نگارنده به همراه چند تن از کارشناسان پتروشیمی بندر امام با قایق، بیش از دو ساعت از محل روستای سراخیه (که میتوانست ونیز ایران باشد) به سمت جنوب در تالاب به گشتزنی پرداخته و تنها توانستیم یک ماهی کوچک را در آب زلال تالاب مشاهده کنیم! راهنمای محلیمان هم اذعان داشت که به دلیل افزایش شوری و آلودگی آب و نیز صید غیرمجاز تعداد جانداران آبزی تالاب به شدت کاهش یافته است. پرندگان موجود در تالاب هم به دلیل شکار بیرویه، زندهگیری و مشکلات پیشگفته بسیار کمتر از انتظار به چشم میآمدند.
در یک مورد با پسرکی از اهالی سراخیه برخوردیم که در کنار جاده مشغول فروش پرندهای به رهگذران و مسافران عبوری بود … پسرک، پرنده را به زبان محلی “برهان” – barhan – مینامید و به قیمت 5 هزار تومان آن را میفروخت …
از او خواستم تا پرنده را در تالاب آزاد کند و درعوض بهایش را پرداختم … برهان اندکی در آب شناور شد، اما معلوم بود که شوکه شده است … او حتا توانایی شناکردن و حرکت در آب را هم از دست داده بود، به نحوی که ممکن بود خود را به کنار جاده رسانده و در اثر برخورد با خودروهای عبوری به کشتن دهد!
برای همین از پسرک خواستم تا دوباره او را بگیرد …
زیرا آزادی برای پرندهای که ظرفیت پذیرش و زیستن آزادانه را ندارد، مساوی با مرگی جانخراش خواهد بود …
داشتم فکر میکردم که این فقط برهان نیست که راه و رسم زیستن در آزادی کامل را از یاد برده است؛ سرنوشت غمانگیز برهان برای افراد جامعهای که به انحصار و تبعیض و محدودیت خوگرفتهاند هم میتواند تکرار شود! نمیتواند؟
توضيح ضروري:
كوشان مهران عزيز – معروف به اشكار – برايم نوشته است كه نام علمي اين پرنده Porphyrio porphyrio بوده و طاووسك Purple Swamphen صدايش مي زنند؛ پرنده اي كه نسلش در بسياري از زيستگاه هاي تالابي در حال انقراض است و بنابراين، بسيار بيشتر از 5 هزار تومان مي ارزد! نمي ارزد؟
اولن كه سلام و رسيدن به خير .. سفر پرباري داشتيد .. از طرف خودم مرسي !..
دوم اينكه اين پرنده فكر مي كنم چنگر جواني باشد .. يا شايد هم ماده چنگر باشد .. اينكه چنگر نوك سرخ است يا چنگر ماده معمولي مشكوكم چون عكس چندان واضح نيست و من هم كتاب پرندگان ايرانم را اينجا پيشم ندارم ( اهواز است ! )..
سوم اينكه به حقيقت تلخي اشاره كرده ايد كه واقعيت دارد .. اما تفاوت پرنده با آدمي در اين است كه پس از رسيدن به آزادي خودش را به موقع جمع و جور كند و حد وحدودي مناسب با روحيات و علايقش پيدا كند و هر آدم عاقلي از عهده چنين كاري حتمن برخواهد آمد .. تا تعريف آزادي چه باشد و تعريف راه و رسم زيستن در آزادي كدام باشد كه به تعداد آدميان متفاوت است و كسي قادر به بريدن و دوختن معياري يكسان براي آن نيست .. شايد بهترين معيار راه و رسم درست زيستن در آزادي اين باشد كه از آزادي هايمان طوري استفاده كنيم كه آزادي هاي ديگران محدود و كوچك نشود و به اصطلاح باعث محدوديت و نابودي ديگران نشويم .. : ) ..
راستي دارم مي روم اهواز .. مي خواهم توي خيابانهاي شلوغ مركز شهر اهواز با لنز سوپر وايدم روي زمين بنشينم و عكاسي كنم .. براي سلامتيم خوش بين و اميدوار باشيد و انرژي مثبت روانه كنيد .. ; )) ..
یاد یک خاطره افتادم که شاید جالب باشد. من تابستانهای دوران کودکی خود را به خانه فامیلی در شمال ایران می رفتم که نصف حیاط خانه اش پر بود از مرغ و خروس و بوقلمون و مرغابی های محلی و تماشای رفتار آنها سرگرمی اصلی من بود. آنقدر در کنار آنها می ماندم که دیگر حتی به حضور من در میان خود نیز اعتنایی نمی کردند. در آنجا حدود ده مرغ وجود داشت که فقط یک شوهر داشتند و آن هم خروسی زیبا و رنگین بود که پرهای سبز و حنایی او در آفتاب برق می زد و برای خودش ارج و قربی در میان مرغان داشت.
یک روز قرار بود که یک فرد مهمی بیاید و یک مرغ می بایست قربانی می شد ولی به احترام روحیه کودکی من یک مرغ سفید زنده و بزرگ از مغازه خریدند که آن را در جلوی پای مهمان سر ببرند ولی بنا به دلایلی آن مهمان نیامد و آن مرغ نیز جان سالم به در برد. آن مرغ سفید و بزرگ حتی نمی دانست که راه رفتن چگونه است و اگر هولش هم می دادم تعادلش بر هم می خورد و چپ می شد. او را با هماهنگی صاحبخانه به مرغدانی گذاشتم تا راه و رسم مرغی بیاموزد ولی به محض اینکه مرغ را در آنجا گذاشتم و درب آن محوطه را بستم خروس خوش خط و خال از دور دوید و با آخرین سرعت خودش را به روی آن مرغ تازه وارد انداخت و آن مرغ بیچاره از همه جا بی خبر هم فقط توانست چشمانش را ببندد. پس از چند روز آن مرغ درشت هیکل راه رفتن را آموخت و پس از یک هفته نیز یاد گرفت که چگونه بدود ولی دویدن او بسیار مسخره و غیر عادی بود. کم کم یاد گرفت که نه تنها می تواند از خودش دفاع کند بلکه می تواند از مرغ های دیگر محلی که چثه کوچکتری از او داشتند نیز دفاع کند. او که هرگز خاطره اولین حضورش را در آنجا فراموش نکرده بود پس از کسب مهارت های لازم چنان به دنبال آن خروس بخت برگشته می دوید و او را کتک می زد که دیگر هیبت آن خروس ریخته بود و حتی جرات نمی کرد که برای دانه خوردن از بالای بلندی به پایین بیاید.
نکته اینکه اگر فرصت در اختیار موجودات زنده قرار بگیرد خیلی زود یاد می گیرند که چگونه از آزادی خود استفاده کنند حتی اگر هیچوقتت هم در عمرشان آن را تجربه نکرده باشند.
درویش خان عزیز, از لطف شما برای خواندن نوشته هایم نیز بسیار سپاسگزارم
درود بر آرش عزيز كه انگار خيلي از لحظه هاي عمرش را با دقت در آن چيزهايي سپري كرده كه معمولاً نمي بينيم. من هم با تو هم نظر هستم كه اگر مجال لازم در اختيار هر موجود دربندي فراهم شود؛ او نيز راه و رسم بهره مندي از آزادي را خواهد آموخت. اما در مورد پرنده ي قصه ي ما اين مجال فراهم نبود و نزديك بود كه برود زير ماشين هاي عبوري …
سرفراز باشي …
به روشنك:
ممنون از دقت نظرت در باره نام پرنده. اميدوارم به زودي نام علمي اين پرنده توسط يكي از خوانندگان پرنده شناس تارنما كشف و معرفي شود. در ضمن مطمئن نيستم كه همه آدم ها بتوانند خودشان را به موقع جمع و جور كنند! تجربه يك صدساله ايران و شكست چند بهار آزادي گواه اين مدعا از زمان مشروطيت تا امروز است! نيست؟
در باره تعريفت از آزادي هم بايد بگويم من آرمانم بيش از اين است! كانت مي گويد: “از نظر حقوقي فرد آن گاه مجرم است كه به حقوق ديگران تجاوز كند ، اما از نظر اخلاقي اگر فقط فكر اين كار را هم بكند ، مجرم است.” و من به دنبال چنين حريمي براي آزادي هستم.
راستي! اميدوارم كار جسورانه ات در اهواز با سلامتي به پايان رسد!!
درود …
سلام
مهندس جان این پست شما خیلی به دلم نشست! شاید هم نه ‘ به دلم چنگ زد! ولی به هر حال این وضعیت تالاب و آن ونیز رویایی ما و آلودگی آبها به خصوص تالاب های جنوب و رودخانه های کارون و … نوید بخش سال های پر بحران برای نسل های آینده ماست که شما مرتب گزارش های انها را منتشر می نمائید . قلم هماره جاری باد.
بدرود.
سلام و درود بر هموطن بوشهري عزيزم، ابوحنانه گرامي …
باشد كه من و تو بتوانيم كارنامه اي قابل دفاع تر در پيشگاه اروند و حنانه به يادگار نهيم.
سلام درویش جان همیشه به سفر
خیلی زیبا بود نه تالاب را می گویم؟
چقدر با برهان احساس قرابت می کردم. همشهریم نبود ؟بود!
کاش از طرف من می بوسیدیش
چه شد بالاخره
پسرک دوباره او را فروخت ؟
چه کارش کردید؟
نپرسیدید کسی می خرید با برهان چه می کرد؟
درود بر تمامت تنهايي:
سرانجام پسرك دوباره برهان را گرفت، اندكي نوازشش كرد و پس از حركت اتومبيل ما رفت كنار جاده تا آن را به مسافري ديگر بفروشد!
به همين تلخي …
چه جالب !!
اگر من بودم می خریدمش
می بردم خانه برایش یک حوضچه درست می کردم ….
نه می بردم یادش می دادم چگونه آزاد زندگی کند. اگه خودم بلد باشم!!!
راستی چقدر خوش هیکله ( برهان رو می گم ) مثل مانکنها پاهای بلندی داره ! نه ؟
بله … براي خودش مانكني است ماشاالله! به ويژه با آن رنگ سبز تيره غالبش زيباتر هم به نظر مي رسد و به همين دليل من توصيه شما را اجرا نكردم! چون ممكن بود بدجوري اهليش شوم!! يا اهليم شود!!!
پرنده های قفسی
خو می کنن به بی کسی
بدجوري هم خو مي كنند حميدرضا جان … بدجوري …
.
.
پرنده هاي قفسي ؛ عادت دارن به بي كسي
عمرشونو بي هم نفس ؛ كز مي كنند كنج قفس
نمي دونن سفر چيه ؛ عاشق در به در كيه
هركي بريزه شادونه ؛ فكر مي كنن خداشونه
يه عمره بي حبيبن ؛ با آسمون غريبن
اين همه نعمت اما ؛ هميشه بي نسيبن
تو آسمون نديدن ؛ خورشيد چه نوري داره
چشمه ي كوه مشرق ؛ چه راه دوري داره
چه ميدونن به چي ميگن ستاره ؛ دنيا كه يا بهاره
چه مي دونن عاشق ميشه چه آسون ؛ پرنده زير بارون
قفس به اين بزرگي ؛ كاشكي پرنده بودم
مهم نبود پريدن ؛ ولي برنده بودم
فرقي نداره وقتي ؛ ندوني و نبيني
غصه ات مي گيره ؛ وقتي مي دوني و مي بيني
حتی ما هم خو کرده ایم جناب مهندس
پاسخ:
بله … و درد هم هم اينجاست …
از صبح که این نوشته را خوانده ام ؛ فکرم را به خود گرفته ؛
آزادی ، رویایی است برای دربندان ،
رویایی که شاید روزی که به تحقق می رسد،
آن قدر هیجان ِ وصالش را داشته باشی و
یا آنقدر “نابلد” باشی که چگونه به آغوشش کشی که
مانند برهان خود و زندگی ات را به مخاطره اندازی !
در نهایت این که ؛
“ای آزادی ، آیا با زنجیر می آیی ؟”
پاسخ:
هر چيزي بايد در زمان و مكان درستي عرضه شود تا به كار آيد … وگرنه حتا “عشق” هم كه بهترين چيز به تعبير سهراب است، مي تواند خانمان برانداز باشد تا خانمان ساز …
ممنون از يادآوري شعر زيباي سايه …
یاد ِ انقلاب افتادم ؛
که رایحه ی آزادی داشت (هر چند کاذب) و
مردمانی که به رویایشان رسیده بودند ،
زدند آثار باستانی شان ؛ کتاب ها را ، مجسمه ها را ریختند و سوزاندند و نعره های آزادانه کشیدند ،
قوانین محدود کننده برای آزادی شان وضع کردند
و به جای بازگشتن به تالاب ؛
خود را زیر ماشین انداختند!
پاسخ:
و متاسفانه به نظر نمي رسد كه ما هنوز هم قدر آزادي را دانسته و به مفهوم واقعي كلمه دركش كرده باشيم.
درود …
چه شاعرانه نابی به یاد آوردید ،شقایق گرامی :
.
.
ای آزادی بنگر آزادی
این فرش که در پای تو گسترده ست
از خون است
این حلقه گل خون است
گل خون است
ای آزادی
از ره خون می ایی اما
می ایی و من در دل می لرزم
این چیست که در دست تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی ایا با زنجیر می آیی؟
هوشنگ ابتهاج
نمی دونن سفر چیه ؛ عاشق در به در کیه
هرکی بریزه شادونه ؛ فکر می کنن خداشونه
…
پاسخ:
مي بينم كه گلچين كردن تان حرف نداره! داره؟
پدرسوخته ای ست نه ؟
البته فکر کنم منهم اهلیش می شدم!!
اون باید کار و زندگی و چشم نقره ای را می گذاشتم کنار می چسبیدم به این پدر سوخته!!
پدر سوخته را خوب اومدي …
از مصاحبت با شما لذت می برم .
جای شما در شیرینی خوران دی روز خالی بود !
من هم لذت مي برم و دوستان به جاي ما …
درود بر مردي كه در ماه تولدش به سر مي برد …
مهندس داشتیییییییییییم ؟ 🙁
مهندس جان معلوم که این پرنده فقط توی دستان علی و قفس نبوده!@
ترتیب پرهاش رو هم داده روی پاهاش هم به نظر طبیعی نمیاد
بیچاره حق داشته
.قفس از این آزادی لیمیتد بهتره
چي چي رو داشتيم آرش جان؟
هیچ چی!
آهان گرفتم!
.
راستي دقت نظرت در باره ظاهر برهان ستودني است، درسته يه بلاهايي انگار سرش آورده بودند كه نتواند زياد بپرد يا شنا كند.
درود …
وبگرد راست می گوید
انگاری پرهایش را چیده اند وگر نه این قد و قواره با یک مشت پر متناسب نیست
عکسش کنار دیوار خیلی مظلومانه است. دلم می خواهد نوازشش کنم
اگر چشم نقره ای می دید حتما مانتیور را می بوسید
چون دیشب داشتیم مستندی در مورد فیلها می دیدم که یه بچه فیل رو نشون داد پرید رفت تلویزیون را بوسید بعد هم گفت :”بوسش کردم خیلی مرهبونه”
این برهان پدر سوخته هم خیلی مظلومه
كودكان ذاتاً مهربان و طبيعت دوست هستند؛ اگر فرداي روزگار، آنها به مديراني سنگدل و طبيعت ستيز بدل شدند، گناه ماست كه نتوانستيم اين امانت هاي معصوم را به درستي پرورش دهيم.
سعی خودمو می کنم مثل پدر و مادرم
درود بر شما …
مي دانم كه در اين “سعي” كامروا خواهيد شد و چشم نقره اي دلبندتان همواره از طبيعت پاسداري خواهد كرد.
سلام به درویش عزیز
حکایت آزادی داستان عریض و طویلی است . همیشه شیرین است و دست نیافتنی شاید .
من هم موافقم که اگر به این پرنده مادر مرده فرصت بیشتری داده می شد شاید وقت پیدا می کرد و با شرایط خودش را وفق می داد و آنگاه می توانست مسیر جاده را با تالاب تمیز دهد .
هرچند که درویش جان خودت گفتی که فرصتی برای این کار نبود
گفته یکی از این دوستان هم برای من خاطره انگیز بود
یاد خانه پدری ام افتادم که لانه مرغ و خروسی داشت و هر وقت حیوان جدیدی به آنجا اضافه کی شد تا یک روز خجالتی و کم رو بود و در این مدت کوتاه سعی می کرد تا با محیط اخت شود و سپس در چند روز بعد خود را محیط هماهنگ کرده و چه بسا بقیه مرغ و خروس ها دیگر جرات جسارت به او را هم نداشتند .
می دانید که در بین مرغ و خروس ها سلسله مراتبی وجود دارد و در هنگام ورود یک تازه وارد ، سعی می کنند تا خودشون و جایگاه خودشون رو به اون تحمیل کنند
شاد باشی و ماندگار
زاه شرر بار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
به صبا:
درود بر تو و ممنون از یادآوری این قطعه ی شورانگیز و بیادماندنی:
.
.
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
زآه شرر بار ، این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنجه قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم ، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است ، گل به بار است
ابر چشمم ، ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این
بیشتر کن ، بیشتر کن ، بیشتر کن
مرغ بی دل ، شرح هجران
مختصر ، مختصر کن ، مختصر کن
به نیما:
انگار سلسله مراتب در مرغدانی ها یه جورایی شبیه آموزشی در سربازی و ماجرای آش خورهاست! نه؟
درود …
آقای درویش عزیز،
یکی از بجاترین و زیباترین مثالهای طبیعی بود که شما در اینجا آوردید و در خیلی از جاهای دیگر نیز شدیدا صادق است.
” زیرا آزادی برای پرندهای که ظرفیت پذیرش و زیستن آزادانه را ندارد، مساوی با مرگی جانخراش خواهد بود …”
موفق و پیروز باشید.
زنده و سرفراز باشی فرهاد جان …
فرهاد عزیز
پرنده ای که آزاد آفریده شده است چگونه می تواند ظرفیت پذیرش و زیستن آزادانه را نداشته باشد. آن پرنده آبلمبو شده فقط توان فرار از شرایط موجود را نداشت.
به گمونم انسان وشاید بهتر باشد بگویم هر جنبنده ای ذاتاً و فطرتاً آزاد هست ولی در بعضی زمانها و مکانها زمینه اش فراهم نشده شاید ! اما با وجود ارتباط این مسئله با شرایط و پیش زمینه های مربوطه بنظرم شاید همین انسانها هم فراموش می کنند که آزادی حقشان است و گاهی باید برای بدست آوردنش حتی بجنگند و بها بپردازند !
جای تعجب دارد از مردمانی که حتی حقوقشان را هم نمی دانند و یا طوری عادتشان داده اند که همینهائی که هست خقشان است و بیش از آن زیاده خواهی است و باز هم عجب بیشتر از اینکه چه خوب به همه ی اینها عادت کرده و خو گرفته اند ! بنظرم بدترین و خطرناکترین بخش هم در چنین جوامعی همین خوگرفتنها و عادت کردنها و تقلید کردنهای کورکورانه است و قبلتر از ان هم نادانی !
درود و خوب باشین
من فکر میکنم “ما” یعنی ما ایرانی ها هیچوقت نتونستیم قدر فرصتهای اندکی که در رهایی های کوتاه مدت مون داشتیم بدونیم… دقیقا مثل این طفلکی “برهان”!
بهمین خاطر دوباره اسیر میشیم… تا ذره ای آزادی رو درک میکنیم فوری ایده آلیست میشیم و همون ذره ای هوای تازه و دل انگیز رو از دست میدیم…
برای ما انسانها که “خرد” راهنمای ماست، بسیار تاسف برانگیزه رفتاری مثل “برهان” داشتن…
آقای درویش ، نمیدونم شاد باشم یا غمگین?!! با نوشتن شعر “مرغ سحر” منو به سالهای نه چندان دوری بردین که در پایان کنسرتهای استاد شجریان این شعر رو همگی با استاد میخوندیم و اشک میریختیم… نمیدونم ماهیت اون اشک چه بوده؟ اشک شادی؟ اشک چشیدن طعم آزادی هرچند بسیار اندک؟ اشک امید و امید و امید به رهایی این سرزمین…
اما حالا فقط یک امید دارم… امید به اینکه دوباره روزگاری رو درک کنم که تنها همونقدر آزاد باشیم… با همونقدر آزادی هم میتونیم دوباره جون بگیریم… درست مثل مرغ سفید بی جون تو قصه ی آرشrs232عزیز
راستی یادم اومد بگم که از یادآوری شعر سایه ی پرشکوه شعر ایران توسط حمیدرضای عزیز بسیار لذت بردم… امسال تو مراسم بزرگداشت هوشنگ ابتهاج در لندن، ایشون آرزو کردن روزگاری برسه که شعرهای عاشقانه شون هم بسیار نکرار بشه:
عشق شادی ست
عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمیزادی ست…
دروود
به امیداون روز
از کامنت ِ فلورا دلم گرفت ،
حتا همان قدر آزادی هم رویا شده … افسوس.
آره شقایق جون ، آرزوی محالی بنظر میرسه… این بار به قول تو بدجوری با زنجیر اومده!!
نمیدونم این آشکار عزیز کجاست؟
بیا ای نسیم فرح بخش تارنمای درویش که بدجوری در پیله ی غم فرو رفتیم!!
به غزاله:
مردمانی که حقوق شان را نمی دانند و نمی کوشند که بدانند کمتر از مردمانی که پایمال کننده حقوق هستند، گناهکار نیستند! هستند؟
درود …
به فلورا:
شرمنده! ولی الان اشکار در موقعیتی است که یه نفر باید واسه خودش لب کارون بخوووونه!
.
در ضمن تقصیر خودمان است که حالا یه خورده آزادی هم برای مان رؤیا شده! زیرا پند پابلو نرودا را هرگز آویزه گوش خود نکرده ایم! کرده ایم؟
.
.
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن میكنی
زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند.
به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یك راه تكراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میكنند،
دوری كنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میكنی
اگر هنگامی كه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
كه حداقل یك بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نكن!
به شقایق:
.
.
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میريخت
پليدیها و زشتیها به زير خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زيبايی و خوبی شنا می کرد
بهشت عشق میخنديد
به روی آسمان آبی آرام
پرستوهای مهر و دوستی پرواز میکردند
به روی بامها، ناقوس آزادی صدا میکرد
مگو اين آرزو خام است
مگو روح بشر سرگردان و ناکام است.
اگر اين کهکشان از هم نمیپاشد
وگر اين آسمان در هم نمیريزد
بيا تا ما فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو در اندازيم
به شادی گل برافشانيم و می در ساغر اندازيم
.
.
درود …
یا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
این نوشته ی پابلو نرودا ، خیلی شور انگیز است و
هر بار که می خوانمش نامکرر است .
من هم این سروده را بسیار دوست می دارم …
به خصوص آنجا که زنهار می دهد:
.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی.
.
درود …
بله… ولی حداقل یک بار خلاف ِ مصلحت اندیشی کمی کم است !
صلاح کار کجا و من خراب کجا ؟
درود …