پرنده‌ای که در تالاب شادگان آزادی را نمی‌فهمید!

سه‌شنبه‌ی هفته گذشته – در بیست و هفتمین روز از مهر ماه 1389 – مجالی دست داد تا چند ساعتی را در تالاب شادگان سپری کنم؛ تالابی که از آن با عنوان بزرگ‌ترین تالاب ایران و سی و چهارمین تالاب جهان یاد می‌کنند … یا بهتر است گفته شود که یاد می‌کردند!
حقیقت داستان این است که تالاب دارد ذره ذره جان می‌دهد، آن هم به سه دلیل:
1-    افزایش ورود پساب‌های آلوده شهری، کشاورزی، روستایی و صنعتی به آن؛ به ویژه پساب آلوده و شور کشت و صنعت نیشکر؛
2-    سدسازی در بالادست و عدم رعایت حق‌آبه‌ی طبیعی تالاب؛
3-    افزایش صید و شکار بدون مجوز.

نگارنده به همراه چند تن از کارشناسان پتروشیمی بندر امام با قایق، بیش از دو ساعت از محل روستای سراخیه (که می‌توانست ونیز ایران باشد) به سمت جنوب در تالاب به گشت‌زنی پرداخته و تنها توانستیم یک ماهی کوچک را در آب زلال تالاب مشاهده کنیم! راهنمای محلی‌مان هم اذعان داشت که به دلیل افزایش شوری و آلودگی آب و نیز صید غیرمجاز تعداد جانداران آبزی تالاب به شدت کاهش یافته است. پرندگان موجود در تالاب هم به دلیل شکار بی‌رویه، زنده‌گیری و مشکلات پیش‌گفته بسیار کمتر از انتظار به چشم می‌آمدند.

در یک مورد با پسرکی از اهالی سراخیه برخوردیم که در کنار جاده مشغول فروش پرنده‌ای به رهگذران و مسافران عبوری بود … پسرک، پرنده را به زبان محلی “برهان” – barhan –  می‌نامید و به قیمت 5 هزار تومان آن را می‌فروخت …
از او خواستم تا پرنده را در تالاب آزاد کند و درعوض بهایش را پرداختم … برهان اندکی در آب شناور شد، اما معلوم بود که شوکه شده است … او حتا توانایی شناکردن و حرکت در آب را هم از دست داده بود، به نحوی که ممکن بود خود را به کنار جاده رسانده و در اثر برخورد با خودروهای عبوری به کشتن دهد!

برای همین از پسرک خواستم تا دوباره او را بگیرد …
زیرا آزادی برای پرنده‌ای که ظرفیت پذیرش و زیستن آزادانه را ندارد، مساوی با مرگی جانخراش خواهد بود …
داشتم فکر می‌کردم که این فقط برهان نیست که راه و رسم زیستن در آزادی کامل را از یاد برده است؛ سرنوشت غم‌انگیز برهان برای افراد جامعه‌ای که به انحصار و تبعیض و محدودیت خوگرفته‌اند هم می‌تواند تکرار شود! نمی‌تواند؟

توضيح ضروري:

كوشان مهران عزيز – معروف به اشكار  – برايم نوشته است كه نام علمي اين پرنده Porphyrio porphyrio بوده و طاووسك Purple Swamphen صدايش مي زنند؛ پرنده اي كه نسلش در بسياري از زيستگاه هاي تالابي در حال انقراض است و بنابراين، بسيار بيشتر از 5 هزار تومان مي ارزد! نمي ارزد؟

162 فکر می‌کنند “پرنده‌ای که در تالاب شادگان آزادی را نمی‌فهمید!

  1. اشکار

    باز باران،
    با ترانه،
    با گهر های فراوان
    می خورد بر بام خانه.

    من به پشت شیشه تنها
    ایستاده
    در گذرها،
    رودها راه اوفتاده.

    شاد و خرم
    یک دو سه گنجشک پر گو،
    باز هر دم
    می پرند، این سو و آن سو

    می خورد بر شیشه و در
    مشت و سیلی،
    آسمان امروز دیگر
    نیست نیلی.

    یادم آرد روز باران:
    گردش یک روز دیرین؛
    خوب و شیرین
    توی جنگل های گیلان.

    کودکی ده ساله بودم
    شاد و خرم
    نرم و نازک
    چست و چابک

    از پرنده،
    از خزنده،
    از چرنده،
    بود جنگل گرم و زنده.

    آسمان آبی، چو دریا
    یک دو ابر، اینجا و آنجا
    چون دل من،
    روز روشن.

    بوی جنگل،
    تازه و تر
    همچو می مستی دهنده.
    بر درختان میزدی پر،
    هر کجا زیبا پرنده.

    برکه ها آرام و آبی؛
    برگ و گل هر جا نمایان،
    چتر نیلوفر درخشان؛
    آفتابی.

    سنگ ها از آب جسته،
    از خزه پوشیده تن را؛
    بس وزغ آنجا نشسته،
    دم به دم در شور و غوغا.

    رودخانه،
    با دو صد زیبا ترانه؛
    زیر پاهای درختان
    چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

    چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
    نرم و خوش در جوش و لرزه؛
    توی آنها سنگ ریزه،
    سرخ و سبز و زرد و آبی.

    با دو پای کودکانه
    می دویدم همچو آهو،
    می پریدم از لب جو،
    دور میگشتم ز خانه.

    می کشانیدم به پایین،
    شاخه های بید مشکی
    دست من می گشت رنگین،
    از تمشک سرخ و مشکی.

    می شندیم از پرنده،
    داستانهای نهانی،
    از لب باد وزنده،
    رازهای زندگانی

    هر چه می دیدم در آنجا
    بود دلکش، بود زیبا؛
    شاد بودم
    می سرودم
    “روز، ای روز دلارا!
    داده ات خورشید رخشان
    این چنین رخسار زیبا؛
    ورنه بودی زشت و بیجان.

    این درختان،
    با همه سبزی و خوبی
    گو چه می بودند جز پاهای چوبی
    گر نبودی مهر رخشان؟

    روز، ای روز دلارا!
    گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
    ای درخت سبز و زیبا!
    هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

    اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
    آسمان گردید تیره،
    بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
    ریخت باران، ریخت باران.

    جنگل از باد گریزان
    چرخ ها می زد چو دریا
    دانه ها ی [ گرد] باران
    پهن میگشتند هر جا.

    برق چون شمشیر بران
    پاره میکرد ابر ها را
    تندر دیوانه غران
    مشت میزد ابر ها را.

    روی برکه مرغ آبی،
    از میانه، از کرانه،
    با شتابی چرخ میزد بی شماره.

    گیسوی سیمین مه را
    شانه میزد دست باران
    باد ها، با فوت، خوانا
    می نمودندش پریشان.

    سبزه در زیر درختان
    رفته رفته گشت دریا
    توی این دریای جوشان
    جنگل وارونه پیدا.

    بس دلارا بود جنگل،
    به، چه زیبا بود جنگل!
    بس فسانه، بس ترانه،
    بس ترانه، بس فسانه.

    بس گوارا بود باران
    به، چه زیبا بود باران!
    می شنیدم اندر این گوهر فشانی
    رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

    “بشنو از من، کودک من
    پیش چشم مرد فردا،
    زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –
    هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.

    بیاد خانم جان سروی و خاخور جان متین

  2. همسایه

    با تشکر از آشکار
    چنان شعر نوشته شده در کتاب فارسی به خورد مغزمان رفته که بیت های حذف شده برایم غریب می نمود ولی بسیار زیبا بود

  3. همسایه

    باز باران،
    با ترانه،
    با گهر های فراوان
    می خورد بر بام خانه.

    یادم آرد روز باران:
    گردش یک روز دیرین؛
    خوب و شیرین
    توی جنگل های گیلان.

    کودکی ده ساله بودم
    شاد و خرم
    نرم و نازک
    چست و چابک

    با دو پای کودکانه
    می دویدم همچو آهو،
    می پریدم از لب جو،
    دور میگشتم ز خانه.

    می شندیم از پرنده،
    داستانهای نهانی،
    از لب باد وزنده،
    رازهای زندگانی

    جنگل از باد گریزان
    چرخ ها می زد چو دریا
    دانه ها ی [ گرد] باران
    پهن میگشتند هر جا.

    برق چون شمشیر بران
    پاره میکرد ابر ها را
    تندر دیوانه غران
    مشت میزد ابر ها را.

    سبزه در زیر درختان
    رفته رفته گشت دریا
    توی این دریای جوشان
    جنگل وارونه پیدا.

    بس گوارا بود باران
    به، چه زیبا بود باران!
    می شنیدم اندر این گوهر فشانی
    رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

    بشنو از من، کودک من
    پیش چشم مرد فردا،
    زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –
    هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.

    شعر چاپ شده در کتاب این بود یا حداقل آنچه من بیاد دارم

  4. همسایه

    آقای درویش
    فکر کنم برای ساده شدن بوده واینکه از حوصله یک کودک دبستانی خارج نگردد
    حالا معلم بیچاره بیاد معنی همچو می مستی دهنده را بگویدخر بیار باقالی بار کن
    هنوز بزرگ ترهاش توی معنی می حافظ موندند.

  5. تمامت تنهایی

    منهم همین رو فکر می کنم برای بعضی ها حفظ کردن همین یک سوم هم کلی مشکل بود
    و در ضمن فکر کنم بیتهایی انتخاب کرده بودن که در مخیله بیشتر بچه ها پیش زمینه ای داشته باشه
    نه ؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *