«آدم گاهي از درونِ چيزي كوچك، ميتواند چيزهاي بزرگي براي زندگي كشف كند، در اين مواقع هيچ نيازي به توضيح نيست، آدم فقط بايد نگاه كند.»
اونجاكي
يكي از روزهاي مهرماه بود، درست يادم نيست چند شنبه بود و اصلاً چه فرقي ميكند كه كي بود و كجا بود؟! مهم اين است كه آن روز، يك اسكناس 200 توماني كهنه و مستعمل كه نميدانستم چگونه بايد از شرش خلاص شوم، درسي بزرگ به من داد و از خيلي دورها مرا به همين نزديكيها كشاند و يكبار ديگر يادم انداخت كه گاهي وقتها بايد به آسمان نگاه كرد … آنقدر كه احساس كردم: «او» در همين اطراف است … در كنار من روبروي باجهي بانك ملي شعبهي خيايان فرصت تهران!
ماجرا بسيار ساده آغاز شد! رفته بودم تا از يكي از مراكز خدماتي تلفن همراه، يك فيش تلفن بگيرم؛ كارمند مربوطه در برابر خدمتي كه ارايه داد، 200 تومان مطالبه كرد … دست در جيبم كردم و يك اسكناس 200 توماني درآوردم … امّا اسكناس آنقدر رنگ و رو رفته و مستعمل بود كه احساس كردم كار درستي نيست كه به جاي حل مشكل، صورت مسأله را پاك كرده و مشكل را به شهروندي ديگر منتقل كنم (يعني درست همان كاري كه شهروند عزيز ديگري با من كرده بود!). اين بود كه بلافاصله دو تا اسكناس نسبتاً نو يكصدتوماني را به وي داده و به سوي نزديكترين بانك در حوالي ميدان انقلاب تهران روان شدم تا وجه مربوط به فيش تلفن همراه را بپردازم. هنگامي كه مبلغ فيش را پرداختم، متصدي باجهي بانك براي پرداخت سيصد تومان ماندهي پول گفت: آقا اگر يك دويست توماني داري، بده تا 500 تومان به شما بدهم! و من تازه يادم افتاد كه اينجا بانك ملّي است و ميتوانم به راحتي و كاملاً قانوني و پذيرفته شده، هم خودم و هم ديگر هموطنان عزيزم را از شر آن اسكناس فرسوده خلاص كرده و از چرخهي پولي كشور خارج سازم! امّا من فراموش كرده بودم تا از اين فرصت استفاده كنم، آنقدر كه «او» مجبور شد به من يادآوري كند!
ميدانم، ممكن است بگوييد اين يك اتفاق ساده و يا كاملاً تصادفي است و نبايد يا نميتوان از آن تعابيري فرامادي كرد.
ميگويم: شايد حق با شما باشد! اما مگر نمی گوییم: زندگی یافتن سکه ۱۰ شاهی در جوی خیابان است؟ برای همین است که ترجيح ميدهم در دنيايي زيست كنم كه بتوانم با «او» – به بهانههايي چنين ساده – در همين نزديكيها ملاقات كنم و سيگنال بفرستم و بگيرم!
براي همين است كه اونجاكي، آن انديشمند سيه چردهي آنگولايي را تحسين ميكنم كه در پس عبارت سادهاي كه بيان كرده است، حقيقت شگرفي را بازمينماياند … اينكه «كوچك زيباست» و براي كشف رازهاي بزرگ زندگي، نيازي به تجربه يا مشاهدهي رخدادهاي شگرف و باورنكردني يا معجزات تكرارناشدني نيست.
چنين است كه از خوانندگان عزيز اين سطور خواهش ميكنم تا به اين نگاه بپيوندند و از تجربههاي مشابه و فضيلتهاي ظاهراً ناچيزي سخن گويند كه ميتواند زندگي را زيباتر و ايمنتر و پوياتر سازد … از خاطراتي سخن برانند كه اهل وبلاگستان فارسيزبان را يادآور ميشود كه «او» را ميشود در هر جايي، هر زماني، هر موقعيتي و به هر زبان و مرام و مسلكي فراخواند … ديد و از حضورش نشاط گرفت و اميدوارانهتر به آينده چشم دوخت و در افسونش شناور شد …
اگر خداي سهراب در همين نزديكي است
لاي اين شببوها، پاي آن كاج بلند
روي آگاهي آب، روي قانون گياه …
خداي من و تو چرا نباشد؟
پس از لحظاتي كه احساس كردهايد: «او» در همين نزديكي است، بنويسيد و با دعوتي مشابه از دوستان خود، نشاط و شور دوبارهاي در دنياي وبلاگستان به راه اندازيد.
به ويژه مايلم از نويسندگان عزيز و فرهيختهي ده وبلاگ زير درخواست كنم تا از لحظاتي بنويسند كه «او» را در همين نزديكي احساس كرده و مستي ِ آن شراب ِ ديگر را از سر به در ساختهاند.
يادمان باشد:
«زيبايي در قلب كسي كه مشتاق آن است، روشنتر ميدرخشد تا در چشمان كسي كه آن را ميبيند.»
آنها كه تاكنون «او» را ديدهاند:
– ضامن آهو – عليرضا نظريان
– لای این شب بوها – سيامك معطري
– سپاه صلح در الوند! – محمد افراسيابي
– Maluch / دعای ملوچّ – مينو صابري
– یک بازی – اودراین نزدیکی است – سيامك معطري
– درویشها میروند در گناباد بمیرند – حسين نوروزي
– و سرداران جهان مجازی محمد درویش مهربانم – محمد آقازاده
– از حضرت او برای یک عزیز – قصه سه اسكناس پانصد توماني! – حميدرضا بيتقصير
– گر نگهدار من آنست كه من مي دانم – جواد رمضاني
– عمليات والفجر ۸ – فرزند ايران
– آيا «او» در همين نزديكي است؟!
– از او گفتن / اين بازي وبلاگي نيست ( ماجراي بالشت نجات بخش )
– – خدا می آید
– پسرم بار دگر مي پرسد : تو چرا مي جنگي؟!
– مهم اين است كه روزهايمان را نفروشيم! – باباي فردا
– وظیفه اون اسکناس فقط یاد آوری او به یک آدم نبود!
– امروز بهار است و من نميتوانم آن را ببينم!
– من به خدا نمي گويم او! صدايش مي زنم تو …
– گاهی باید به او اعتماد کرد و طناب را برید!
– روايت ليلا رستگار و شهريار رحماني از او …
آنها كه اين پست را لينك دادهاند:
– بلاگ نيوز
– نگارک ها
دوست عزیزم جناب علیرضا نظریان عزیز از دیار چهارمحال بختیاری برایم اینگونه نوشته است:
دوست گرامي جناب آقاي درويش سلام :
مطلب اسكناس دويست توماني شما راخواندم و اتفاقا من را به نكته جالبي رساند .آنجا كه وقتي شما به خود رجوع كرده و احساس مسئوليت كرده و به جاي تكرار چرخش پولي كه شايد به دست كسي برسد كه تنها رفع مشكلش همين مبلغ باشد و كسي از او قبول نكند چه حالي خواهد شد . متاسفانه در جامعه كنوني ما كه تكوين بيش از هشتاد درصد شخصيت مردم آن از بيرون از خود شكل مي گيرد تا از درون ، و وجود و ارزش هاي والاي انساني كه خالق هستي از روح خود در آن دميده است را درك نكرده و نمي خواهند بپذيرند ، آن وقت شما انتظار داريد از يك اتفاق ساده عبرت ماورائي بگيرند . مطمئن باشيد اگر اين درك وجود داشت در طول زندگي آنقدر اتفاقات رخ مي دهد كه ميتواند بزرگترين مشكلات افراد را حل نمايد كه مردم از آن غافل اند . اكنون كه اين مطلب را مي نويسم ناگهان ياد تصويري افتادم كه در كودكي ديده بودم كه در آن تصوير شخصيتي نقاشي شده بود كه پدرم ميگفت اين امام رضا (ع) است كه آهوئي از دست شكارچي به آن پناه برده است و نام ضامن آهو به آن نهاده اند . اگر درك ما از اتفاقات و مشاهدات پيرامون خود از درون افراد مورد تجزيه و تحليل قرار مي گرفت حتي پرداختن به دلايل نامگذاري نمادين روزها ازجمله روز تولد امام رضا (ع) به عنوان روز محيط بان هم مي توانست كمكي به حيات وحش كشور و محيط زيست آنان باشد و موجب دلگرمي آنان اين سنگربانان خاكريز اول جبهه سبز محيط زيست باشد . اما دريغ …!
پس اي عزيزان بيائيد با كمك او وظيفه خود را در جامعه در تمام زمينه ها به جاي فراافكني از خود شروع كنيم و از يادنيريم كه : خدا در همين نزديكي ها ست
كه در هر لحظه و در هر مكان براي ما سيگنالهائي مي فرستد كه تنها كساني دريافت خواهند نمود كه موج گيرنده خود را متناسب با آنچه او خلق كرده تنظيم نموده باشند .
از اين فرصت هم استفاده كرده و روز محيط بان را به تمام همكاران زحمتكش محيط بان در سراسر كشور تبريك گفته و براي تازه از دست رفته گان محيط بان در استان خوزستان آرزوي محشور شدن با آقا امام رضا (ع) را خواهانم .
عليرضا نظريان
در صورت صلاحديد و تمايل گذاشتن در وب خود مانعي نيست .
به اميد ديدار
دست و قلم گرمش را می فشارم.
برمیگردم و حرف میزنیم درویش…
بازتاب: مهار بیابان زایی » بایگانی » روز محيطبان و خدايي كه در اين نزديكي است!
با سلام و ممنون برای دعوت. با کمال میل خواهم نوشت
شاد باشید و سربلند
سلام.اوامرتان مطاع.امشب اسیر ایده شما و لطف او خواهم شد.ذهنم را اسیر حالتی خواستنی و ماندگار کرده اید.با کمی مدانقه همراه تان خواهم شد.الهی مرا آن ده که ان به.
از نوشته ی شما لذت بردم و به آن یک لینک جداگانه دادم.
با سلام خدمت آقای درویش عزیز…
متشکر که به وبلاگ بنده آمدید…من هم بسیار او را احساس کرده ام خیلی زیباست….
پاینده و پیروز باشید
بازتاب: دل نوشته ها » چه خوب است که نام فامیل تو، درویش است ؛ سید!
در اینکه او یی هست بحثی ندارم. به تکرار دیدمش. البته میدونم که شناسوندنش و باوروندنش برای اونیکه نمیخواد بپذیره خیلی سخته.
ولی یه آرزوی بزرگ دارم که شناختش برای دوره پیریمون نیفته. چون الان بهش نیاز داریم .ایمان به اوی واقعی-نه ظواهر و تصنعاتش- امید والایی را در اصلاح ویرانه های کنونی پیرامونمون باز میکند. سخت معتفدم که اصلاحات باید از درون تک تک ما آغاز شود و برای این او گشاینده بینهایتیست
بله می توان ساده گفت:
پرنده اي كه روي تنگ ماهي نشسته بود به ماهي ميگفت:
پرواز كن
سقف قفست خراب شده است.
من بگاهی به این فکر می کنم که چرت بغل دستی ام را پاره کنم و بگویم پنجره اتوبوس را پاک کن. برف قشنگی باریده است. اتوبوس ها همیشه می رسند. به جایی می رسند که محل جدایی دو نفراست که اغلب اوقات در مسیر چرتشان می گیرد و یا اینطور نشان می دهند که در چرتند.تا بغل دستیشان صحبتی نگوید.
اما چه می شود گفت. همیشه بغل دستی خالی از چرتی نیست که شیشه اتوبوس را پاک کندو به برف جاده هردو خیره شوید. دعوتم می کردی می امدم. با همین مقدمه ارتجالی.
سلام بر درویش عزیز
توصیه امروز شما منو دست به نوشتن کرد و از خاطرات جنگ و احساسی که او در همین نزدیکی است.
در پست آخرم نوشتم.
ممنون از حرکت شورانگیزت در وبلاگستان
بازتاب: اروند » Blog Archive » روزهايمان را نفروشيم!
متن زیر از طریق ایمیل و توسط آقای مهندس شیرازی – مدیرکل سابق روابط عمومی سازمان جنگلها، مراتع و آبخیزداری کشور – برایم ارسال شده که با کسب اجازه از ایشان منتشر می کنم.
“فراوان اتفاق افتاده است لاکن چون یادداشت نشده است ویا کم توجّهی کرده ام ،مثل خوابهایی که می بینیم و دیده ایم ولی اغلب آنها را از خاطر برده ایم . کار ارزشمند و قابل تقدیر یست موّفق باشید.
سهراب خیلی زیبا و خوش گفته است .خواجه ی شیراز این رند جانسوز و جهانگیر هم در غزلی با مطلع زیر چه نیکو فرموده است :
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
دلم نمی آید چند بیت از این غزل را که به کار و مطلب و نظر ارجمندتان ارتباط دارد را در اینجا ننویسم ،گر چه خود اهل ادب واهل حافظ هستید.
گوهری کز صدف کون ومکان بیرون است طلب از گم شدهگان لب دریا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمی دید ش و از دور خدایامیکرد
در مطلب شما ضمیر« او» چه زیبا گنجانده شده است مقایسه فرمایید با« او» در بیت سوم
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
می خواستم پیشنهادی بکنم که به این مبحث شاخه ای هم بیفز ایید و آن اینکه کارهای خوبی که ازمردم میبینیم ومیشنویم واعمالی که تشخیص میدهیم عمل خوبی است آنها را بنویسیم و نقل کنیم تا دیگران هم بیاموزند و خود ما هم آنها را تمرین کنیم – به عنوان مثال به این اتّفاق توجّه فرمایید :« در یکی از دانشگاههای کشور دانشجویی که دچار عارضه ی سنگین ناشنوایی بوده و درس اساتید را لب خوانی میکرده –روزی به یکی از اساتید رجوع میکند و میگوید جناب استاد من به جهت مشکلی که دارم درس شما را نمیتوانم خوب دنبال کنم –استاد محترمانه میفرماید که اشکال در چیست ؟ دانشجو پاسخ میدهد که چون شما سبیل دارید و سبیل مبارکتان روی لب ها را پوشانده است لذا من نمی توانم لبهایتان را ببینم وبخوانم !در جلسه ی دیگر همه با کمال تعجّب استاد را می بینند که سبیل نازنین را کاملاً صاف کرده و آن خانم دانشجو که خود الان مدرّس بر جسته ایست مشکلش حل میشود و …» راستی استاد نمی توانست شانه هایش را بالا بیندازد و این اصطلاح زشت خارجی که در مکالمات روز مّرهی ما هم رسوخ کرده را باز گوید که «خانم این مشکل شماست ما برای سبیلمان کلی خرج کرده ایم و چنین وچنان »وباز هم راستی این کار به ظاهر کوچک چقدر همّت و غیرتمندی استاد و نوع دوستی و بزرگواری ایشان را میرساند و میشود از این نکات گفت و گفت –نوشت و نوشت تا همه ی ما نیکیها را پیشه ی خود سازیم”
ارادتمند شیرازی
جناب درويش . سپاس از لطف شما و كامنت محبت آميزتان .
اين را فقط از باب تلافي كامنت شما نمي نويسم هرچند تلافي سخن محيت آميز و پيغام دوستي چيز خوبي است و از آن دسته تلافيهاي خوب دنياست . ولي آمدم تا چيز ديگري هم بگويم بغير از سپاس و ابراز دوستي و آن اينكه من به تلاشتان در وبلاگ بيايان زدايي و آنچه مي كنيد ، يك خسته نباشيد بلندبالا دارم و يك حسرت ناخواسته از سبك زندگي و مسيري كه برگزيده ايد. سفر به دل كوير و كوهستان و تماشاي جهان طبيعت و آدمهايش و درد طبیعت داشتن و برای سلامتش تلاش کردن مستوري و مستانگي اي مي خواهد كه من عاشق داشتنش ورسيدن به فهمش هستم . با وجود عشق به طبيعت انگار پايم بسته شهرست اما دلم شوق بست بيرون شهر .
آنچه تماشا مي كنيد را دوست دارم وآنچه مي خواهيد را من هم آرزو دارم . قدر كاري را كه ميكنيد و لحظاتي را كه در ميابيد بدانيد كه مي دانم مي دانيد . كسي كه در يك اسكناس مندرس دويست توماني ، حضور خدا را ميابد بي شك درخت و كوه و ابر و آسمان غرقش ميكند و از خود بي خود . ممنون به خاطر موج مثبتي كه ايجاد كرديد با اين دويست توماني مندرس . خدا به اين دويست تومنها بركت مضاعف بدهد هر چند درستش اين است كه اين ماييم كه برکتیم
پايدار باشيد
سلام آقای درویش
بالاخره جایی پیدا کردم تا بتوانم سلام گرم خود به شما برسانم
همه کامنتهای شما بسته است و مانده بود چطور خدمت برسم
این پست شما مرا متذکر شد امیدوارم ذکراو همیشه در قلب ما باشد
عجب موضوع ساده ولی بزرگی… فکر میکنم اگه جای خدا بودم ازداشتن بنده خوبی مثل شما به خودم میبالیدم… اما خوب حالا که بنده خدا هستم به یمن پیدا کردن دوست نازنین چون شما که دیدگاهی اینچنین زیبا داره لینکتونو تو وبلاگم میزارم تا از موضوعات دیگه تون هم بهره ببرم… اما اتفاقات. برایم اونقدر زیادند که نگو… اخرینش این که برای دندونم مشکلی پیش اومده و اتفاقا داشتم به مادرم میگفتم که فک من میل باکس خداست که هزارگاهی ایمیلی به درونش میندازد تا یادم باشد که خدایی همین نزدیکی است که بینهایت دوستمدارد و بی انتها دوستش دارم.البته حتما پستی در این باره خواهم نوشت…
سلام
مرا جناب حمید – کویر اینجا فرستاد از مطالب شما استفاده کردم و ا ستفاده خواهم کرد موفق باشید / نوشته های شما قطعا به دل می نشیند
قشنگ بود… ممنون از چهار ستاره مانده به صبح که بانی خیر شد که من اینجا رو ببینم و این اسکناس دویست تومنی رو …
از کامنت محمد درویش هم لذت بردم…
و چقدر با شما موافقم که …خدا در همین لحظات ساده ما قابل لمسه… در حالیکه بعضی ها فقط تو معجزات بزرگ و اتفاقات عجیب و غریب دنبالش میگردن…
یه بار … به دختر کوچکم قول داده بودم ببرمش رستوران… ظهر جمعه بود… خرید کرده بودیم… دستم پر بود… و تاکسی گیر نمیومد… گفتم کاش تاکسی بیاد و جلوش خالی باشه که ما راحت بشینیم… اومد و جلوش خالی بود… گفتم کار خداست ببین! و بعد فکر کردم کاش مسیر دوم را هم برود و ما یکبار دیگر پیاده نشویم تا جلوی رستوارن … پرسیدیم گفت میروم و ما مقابل رستوران مورد علاقه دخترم پیاده شدیم و من فکر کردم… مهمان خدا بودم… چه لطفی کرد… به هیمن سادگی… او مرا دوست دارد… کاش من هم ادم باشم!! و قدر شناس… از خودم گاهی لجم میگیرد…
ببخشید تو کامنت قبلی باید مینوشتم از کامنتی که اقای درویش از قول مهندس شیرازی نوشتند لذت بردم… یه کم گنگ شد… بیشتر از یه کم!!
سلام. بابت اين ايده پسنديده و لطف شما بابت لينك سپاسگزارم. از همان ابتداي اين بازي … دوست ندارم بنويسم بازي. يك حركت عاشقانه است به نظر من حتا در يادداشت دوستاني كه نديده اند خدا را … او را … داشتم مي گفتم از همان ابتدا، دلم مي خواست بنويسم از جريان مستمر و ملموس او اما، نمي شد تا اينكه ديشب، يكهو دلم بيشتر از هميشه خواستش … يكهو دلم خواست آنقدر نزديك باشد ببوسمش بس كه نازنين است …
حق است اين جمله اي كه نوشته اين از ” اونجاكي ”
دوستي دارم، ياسمين، همش مي گويد «خانوادۀ خداييم همگي. مثل بچه هايش هستيم؛ شيطان و سربه هوا و پرتوقع و ساده و محتاج و … » راست مي گويد. خدا بي منت دوست مي دارد ما را. از تماشاي ما لذت مي برد. خدا بزرگ است اما، خودش را نمي گيرد براي آدم. خدا ساده است و سادگي را دوست دارد. خدا مي خواهد ما حرف بزنيم و بخنديم و زندگي كنيم و خوشبخت باشيم. خدا اينطوري است؛ زيادي خيلي خوب است.
حق با شماست، با آن آقاي شيرازي، با خاطره، حق در كنار ماست. كافي است بخواهيم گرمايش را حس كنيم وقتي در آغوش گرفته است ما را …
از بالاترین به اینجا رسیدم
امروز با یه دوست که می دونستم به خاطر بیماری که در ناحیه پا داره سالهاست که درد بسیار شدیدی رو تحمل میکنه تماس گرفتم تا ازش برای آرامش دادن به یکی دیگه که اخیرا استخوان پاشو جراحی کرده و گاهی درد بد جوری بیتابش میکنه راهنمایی بگیرم . گفت : من فکر می کنم “او” برای اینکه منو به خودش نزدیک تر کنه این درد و همراهم کرده و همیشه تو لحظات دردم فقط با “او” حرف میزنم.
اما یکی از لحظات ساده خودم به -19-18 سال پیش برمیگرده . طبق معمول برای رفتن به مدرسه دیرم شده بود کلاس مهمی هم داشتم که اگه دیر می رسیدم دبیرش پوست از سرم می کند هیچ تاکسی هم به مقصد مدرسه سوارم نمی کرد. در اوج پریشانی و استیصال باد یه تکه بریده روزنامه انداخت جلوی پام روش با تیتر درشت نوشته بود ” دل آرام گیرد به یاد خدا” . لبخند ناخودآگاهی روی لبم نشست و یک تاکسی جلوم ایستاد!
ممنون… از ایده قشنگ اسکناس دویست تومانی تان…
با سلام
من فكر مي كنم كه ديده شدن او توسط ما آدمها، نيازمند بهانه نيست. او در دسترس است بشرطي كه ما در دسترس باشيم. در دسترس بودن ما در اين است كه خودمان را كشف كرده باشيم. مادامي كه ما به ايفاي نقش هاي مجازي پرداخته و از خود دوريم، او نيز در ما(ماي مجازي) پيدا نيست.
بنابراين هرگاه احساس كرديد كه او به شما نزديك شده است، بدانيد كه در نقش خود فرو رفته ايد و بدرستي او در شما تجلي يافته و احساس خوش با او بودن به شما دست داده است.
به حسن مداح عارفی:
دکتر جان
پندتان را فراموش نخواهم کرد.
تازه از وبلاگ چهار ستاره مانده به صبح دستم آمد جریان این “او” و “تو” و اسکناس چیست…قصه های اسکناس ما زیاد است، ولی گاهی به یک دلگیری ساده همه چیز را انکار می کنیم،همۀ این دلخوشی های ساده وبزرگ را…
بسیار اتفاق می افتد که از خود می پرسم چگونه و چرا “آینه” اینقدر رک، صریح، بی پروا، و حتما بی ریا و از روی لطف، هر آنچه را که به او روی می آورد، باز پس می دهد بی کم و کاست و بی اضافه?!
او “آینه” با زبان همه فهم، می گوید که این همه را، ” از ندیدن خود “دارم.
دکتر جان!
جمله زیبای شما مرا یاد داستان نرگس انداخت … کیمیاگر را یادتان هست؟!
او کیست؟ من کیستم؟ هیچ رابطه معنی داری می توان میان من و او یافت؟ آیا شده که بدون او بتوانیم خود باشیم؟ کدامیک به واقع از او هیچ نخواسته ایم؟ کدامیک به واقع از او چیزی خواسته ایم؟ او چه کرده است؟ او چه نکرده است؟ آیا آنچه که روزی بدترین هدیه ارزانی شده او به ما بوده است را بخاطر داریم؟ آیا به واقع هنوز هم می اندیشیم که به همان بدی لحظه اول بوده؟ و بسیاری چیستانهای دیگر که همگی به اون ختم میشود.
اما یک چیز را باور دارم و آن همان جمله معروف است:
به تعداد آدمهای (موجودات) روی زمین راه برای رسیده به او وجود دارد.
یا حق و ممنون از این یادآوری بجا محمد جان
خوب بود
سلام بزرگوار
خواندنی و زیبا بود
یه پست هم در باره فوائد دوستی و دلتنگی بزارید
آتش ادای رقص مرا در می آورد
ميرقصد ودوباره ادا در می آور
کبريت می زند شب پاييزی مرا
از خش خش نسيم صدا در می آورد
گاهی مرا به شوق به شادی به هر چه سيب
گاهی به ياد خنده ی مادر می آورد
اين تيک تاک سرد که آواز گام اوست
ما را زبهت ثانيه ها در می آورد
فردا همين قبيله پر های وهوی اشک
پيش تو چشمهای مرا در می آورد
best of the best it is,
افرین براین افرینش ای دوست
و
وتورا من چشم دررا هم
Thanks!,
خیلی مفید بود ممنون
بی اندازه زیبا بود
طوری که همین لحظه ؛ مدت ها بعد خلق این نوشته ؛”او” را همین جا کنار خودم حس کردم…
خوشحالم كه اين يادبرگ هنوز پس از ماه ها از آفرينشش مي تواند بازتاب داشته باشد …
ممنون از رفيق آسماني خودم.
من او را در شادی کودکان میتوان دید
در بازی کودکانه لمسش کرد
و در آغوش کودکانه به باورش رسید
و خدایی که همین نزدیکی است
استادم می گفت:
همسر و فرزندانم به کلیسا می روند ولی من به کلیسا نمی روم اما اگر بتوانم به کسی کمک کنم با تمام وجود انجامش می دهم و این یعنی بودنش باور من است.
ومن می گویم تمامی اعتقاد در دنیای کودکان به باور می نشیند.
دوستش می دارم و یقین میدانم دوستم می دارد.
همين است … فقط كافيه تا دوستش بداريم! خواهيم ديد كه در همين نزديكي هاست … هميشه!
سلام درویش.
من او را وقتی دیدم که شانس دوباره ای به من داد. او در نهایت وقت شناسی بود و من در نهایت قدرشناسی هستم. افسوس که انسان فراموشکار است. دستم در دستان مهربان و امن اوست. توکل بر حضرت دوست.
بازتاب: دل نوشته ها » امروز چیزی شبیه به معجزه در مدرسه خرد داشلی برون گنبد اتفاق افتاد!
چه پست مدهوش کننده ای! دست مریزاد…
ممنون مونترای عزیز …
این پست پربیننده ترین و مؤثرترین یادداشت دل نوشته ها تا حالا بوده که استقبال فراوانی در زمان خودش از آن شد.
بله، می دونم. یکی دیگه از اون نوشته های بدون تاریخ انقضا…
لطف داری مونترای عزیز …
من گمانم بر این است که دست پروده هایی که از دل برآید، بر دل هم نشیند …
نگاه کن دای جان ناپلئون تقوایی را …
یا مادر حاتمی را …
یا خانه دوست کجاست کیارستمی را …
و یا باشو غریبه کوچک بیضایی را …
و یا آن یادداشت سحرانگیزت در باره مادربزرگ را …
درود.
بازتاب: مهار بیابان زایی » بایگانی » فکر نکنم تو را دیگه پیدات کنم!
این ریز بینی رو خیلی ها ندارند خیلی ها جریان خدا رو تو زندگی نمی بینند . دو سال پیش برای روزه گرفتن در شهری نزدیک تهران که برای درس خواندن می رفتم و دلم نمی آمد روزه ام را ازدست بدهم دنبال فتواها ی مراجع مختلف می گشتم که به من گفتند چون درسی که می خوانی بخاطر آینده شغلی ات است می توانی روزه بگیری .اولش خنده ام گرفت کار؟ کدوم کار !سرمو رو به آسمون کردم و گفتم خدا کریمه .هنوز دو سه ترم از درسم مونده بود که یکی از دوستانم بهم پیشنهاد کار تو شرکتشونو داد گفتم من هنوز درسم تمام نشده .گفت بیا امتحان کن سنگ مفت گنجشک مفت .خلاصه مشغول بکار شدم چیزی که اصلا فکرش را نمی کردم اونجا بود که حضور او را در جای جای زندگیم بیشتر احساس کردم
درود بر همسایه عزیز …
لذت بردم از خواندن تجربه آبی ات.
خدا همیشه همین نزدیکی هاست …
شک ندارم.
سلام آقای درویش…باز هم مثل همیشه محشر نوشتید. و معلوم بود که از دل پاکتان برآمده بود:)
به نظرم اینکه او را همیشه در همین اتفاقات کوچک ببینیم او را در گیاهان پرنده ها حیوونا آدما و… ببینیم و به نیاز به یه رشد و بینشی داره که هر کسی بهش نمیرسه.معمولا اتفاقات بزرگ و خیلی تاثیرگذار هستند که اکثر آدما رو یه پله رشد میدن و آدم باید خیلی خاص باشه که در همه لحظه ها و همه جا و در اتفاقات (به ظاهر) کوچک خدا رو ببینه.. قبول دارید؟
من تبریک میگم به خاطر این بینشتون و باز هم خوشحالم از اینکه از طریق وبلاگتون ارتباط دارم با شما.
🙂
ممنون و سپاسگزار از محبت و مهر شما …
قدر دل مهربون و نگاه سخاوتمندانه تان را بدانید.
خوشحالم که این یادبرگ عزیز هنوز هم بازخورد دارد …
درود.
هر بار می خوانمش ؛ نامکرر است :
“زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است، روشنتر میدرخشد تا در چشمان کسی که آن را میبیند”