سرخوشان را
كه ز يك جرعه ي شبنم سيرند
چه نياز است كه از سنگ
سپر برگيرند؟
چند سال پيش بود … – فكر كنم يكي از روزهاي گرم تابستان سال 1371 بود – قرار بود نخستين مقالهام در يك مجلهي تخصصي منتشر شود. از شما چه پنهان خيلي دوست داشتم هر چه زودتر آن مجله را از دكهي روزنامهفروشي بخرم و مقالهام را نگاه كنم تا اين كه سرانجام روز موعود فرا رسيد … اما اتفاقي در ميدان فلسطين و در برابر سينما گلدن سيتي رخ داد كه قبل از بازگو كردن آن، دوست دارم اين قصهي كوتاه اما بلند و ژرف! را با هم بخوانيم … قصهاي به نام:
قانون كاميون حمل زباله
يكي بود، يكي نبود، يه دونه تاكسي بود كه داشت منو ميرسوند به فرودگاه … تاكسي داشت به نرمي و رواني و با رعايت تمامي موازين رانندگي، به پيش ميرفت كه ناگهان یک خودرو درست در چند متري تاكسي ما از جای پارک بیرون پرید. رانندهي ماهر تاکسی هم بلافاصله و با خونسردياي عجيب، روي پدال ترمز فشار آورده و با تسلطي خيرهكننده اتومبيل را از اصابت با آن خودروي از خدا بي خبر! نجات داد … يعني تاكسي سُر خورد و دقیقن به فاصلهي چند سانتیمتر از آن خودرو متوقف شد!
امّا رانندهي خودروي از خدا بي خبر، به عوض عذرخواهي كردن، سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسیام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد … يعني واقعن نجابت به خرج داد و دوستانه برخورد کرد.
از او پرسیدم: «چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ اين شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!» در آن هنگام بود که راننده تاکسیام درسی را به من داد که اینک به آن میگویم: «قانون کامیون حمل زباله».
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیونهای حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم و ناامیدی در اطراف میگردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار میشود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات شما نخستين جايي هستيد كه آنها براي تخليهي زباله پيدا ميكنند!
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید. باور كنيد دنيا زيباتر ميشود! نميشود؟
پس لطفن آشغالهای آنها را به خود نگیرید و دوباره شما آنها را روي افراد ديگري در خيابان، محل كار يا منزل پخش نکنید.
ميخواستم بگويم:
افراد موفق اجازه نمیدهند که کامیونهای آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است و ارزشمند تر از آن كه بخواهيم صبح زيباي مان را با تأسف و آه و خشم بسوزانيم … از این رو، افرادی را که با شما خوب رفتار میكنند دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید.
ميدانيد چرا؟
چون «زندگی» ده درصد چیزی است که شما میسازید؛ بقيهاش نحوهي نگاه و تفسير شما از رخدادهاي پيرامونتان است.
به قول مشيري عزيز:
بايد ياد بگيريم تا به «بد ديدن» عادت نكنيم:
نگاه توست كه رنگ دگر دهد به جهان
اگر كه دل بسپاري به مهرورزيدن
اگر كه ديدهات خو نكند به بد ديدن.
و اما ادامهي داستان من …
هنگامي كه يك نسخه از مجله را از روي دكهي روزنامهفروشي مقابل سينما گلدنسيتي (فلسطين امروز) برداشتم، همزمان 100 تومان به فروشنده دادم و همان طور كه مجله را ورق ميزدم تا به مقالهي خودم برسم، گفتم: لطفن باقي پولم را بدهيد تا بروم (زيرا مجله 50 تومان بود! … ياد آن قيمتها هم به خير … حالا بايد يك روزنامه را بخري 500 تومان!). امّا مرد روزنامه فروش به جاي آن كه 50 تومانم را بدهد، شروع كرد به من فحش و ناسزا دادن و اين كه شما همتون فلان و فلان هستيد و فكر ميكنيد وقتي يه ته ريش بگذاريد و پيراهنتان را روي شلوار بياندازيد، ميتوانيد هر غلطي بكنيد … و يه عالمه حرفهاي ناجور ديگه! من هم خيلي خونسرد، دست كردم در دخل روزنامهفروش محترم و 50 تومان باقي پولم را برداشتم و در حالي كه لبخند ميزدم از وي دور شدم … او هم همچنان داشت فرياد ميزد و ناسزا ميگفت! جالب اين كه عابرين رهگذر هم وقتي داد و فرياد آن مرد و جهت نگاه وي را ميديدند كه به آدمي ميرسيد كه داشت با خونسردي مجلهاي را ورق ميزد، حيرت كرده و شايد پيش خود يكي از ما دو نفر را مجنون هم خطاب كردند و رفتند!
…
و تا امروز افتخارم اين است كه در طول همهي اين 45 سال تاكنون با هيچ انساني، درگيري فيزيكي پيدا نكردهام.
پينوشت:
امروز كه اين داستان از طريق ايميل و توسط يك دوست به دستم رسيد؛ ناگهان دوباره ياد آن رخداد سالهاي دور افتادم و احساس كردم، كمينهي وظيفهام انتشار بيشتر «قانون كاميون حمل زباله» در محيط وبلاگستان فارسي است.
باشد كه كمتر زبالههاي محيط را به خود گرفته و آن را نثار نزديكان و همكارانمان يا ديگر رهگذاراني كه نميشناسيم، كرده و بدينترتيب، الكي بر زبالههاي فضا بيافزاييم و آدمهاي بيشتري را آلوده و بدبو سازيم!
همين.
و يك درخواست از همه:
فردا يكي از خوانندگان عزيز دلنوشتهها، ميخواهد خود را از شر يك رفيق و همدم قديمي خلاص كند و به آفتاب، بدون عينك سلامي دوباره دهد … برايش دعا كنيد و دعا كنيم تا اين عمل جراحي، با بهترين نتيجه و كيفيت ممكن به انجام رسد.
آن حکایت بی نظیر است…
آن راننده کامیون ِ متبسم چه بینش زیبایی داشته؛کامیون حمل زباله را می گویم.
باید تمرین کنیم و یاد بگیریم که
گاه تخلیه گاه ِ آن زباله هاییم ؛ بی آن که بخواهیم و با آن که بدانیم زود بایست از شرشان خلاص شد!
امیدورام عمل جراحی ِ دوستمان عالی باشد و چشمانش از ویترین ِ اجباری به در آید.
جایی خوانده بودم:
اگر دوستانتان فراموش کرده اند آدم بزرگي هستيد؛
ياد آوري به آنها مشکلي را حل نخواهد کرد!
درود بر شقايق عزيز …
مهم نيست كه گاه تخليه گاه زباله ها قرار مي گيريم! مهم تر اين است كه چرا هنگامي كه تخليه گاه گلها قرار مي گيريم، خود را آنقدر سيراب نمي كنيم تا بوي هيچ تعفني نتواند مشام مان را آزار دهد؟
راستي!
ويترين اجباري را خوب آمدي …
واقعا عالیه که ادم بتونه این فدر صعه صدر داشته باشه.جرو بحث و درگیری هر دو نفر رو داغون میکنه و اثرات روانیش تا مدتها میمونه.
پاسخ:
دقيقن همين طوره و مهم تر اين كه واقعن بشر اين توانايي رو داره تا زباله هاي ديگران نتونه عطر زندگي رو ازش بگيره.
زنده باشيد و خوش آمديد به دل نوشته هاي درويش.
سلام
من دوست شقایقم
زیبا و آرامش بخش بود .
پاسخ:
سلام و درود بر يكي از بزرگ چراغ خاموش هاي دل نوشته هاي درويش!
خوشحالم كه مقاومت تان را از دست داديد و سرانجام به دل نوشته ها افتخار داديد!
ممنون از همراهي تان و به اميد تداوم اين همراهي ها و هم افزايي ها …
دکتر جان بسیار عالی بود و این روزهای آخر سال چقدر به مطلع بودن از این قانون محتاجیم.
زنده باشید و مهرورز مثل این 45 سال.
پاسخ:
آقا شما ديگه چرا؟ شما كه با فوكول كراوات در شهر ديده مي شويد در اين روزهاي آخر سال ديگه چرا؟ راستي از چه ادكلني براي ديروز استفاده كرده بودي؟
سلام
مطلب ماشین حمل زباله ات رو کاملاً قبول دارم .
چند بار برایم پیش امده که در مقابل برخوردهای تند با آرامش جواب دهم .
این خیلی مهمه که سعی کنیم تا به آرامی از کنار این مسائل عبور کنیم و روزهای محدود عمر خودمون رو با این مسائل که میشه به راحتی فراموش کرد خراب نکنیم .
این که لحظه استرس را پشت سر بگذاریم شاید حاصل لحظه ای تصمیم بر اساس آرامش باشد و اینکه اگر ما هم جوابی تلخ برای طرف مقابل داشته باشیم واقعا می توانید یک روز و یا بیشتر از زندگی ما را تلخ کند .
چقدر خوشحالم که هر چه در ذهن من جاریست رو عینا در این وبلاگ پیدا می کنم
درود بر نيماي عزيز و من هم خوشحالم كه اين هارموني و هم افزايي در بين درويش و خوانندگان عزيزش وجود دارد.
زنده باشي رفيق.
ای داد بیداد!اقا ما زیر ذره بینیم ها!
مگه من بعضی ها رو که الان جلسه هستن نبینم!
فارنهایت!ادکلن!پیشنهاد می کنم!
استادجان اون ور ما داشتیم یه کارایی می کردیم ,این ور خرابش نکنین!
البته من شدیدا به اصل برائت که گفتند معتقدم!اصلا ثابت کنید آقا!
و این که شوخی میکنم , من به آن حضرت بسیار متعهدم و عاشق
ممنون از پيشنهادت. باشه خرابش نمي كنم.
به شرط اين كه تو هم به عهدت وفا كني!
يادت كه نرفته؟
لطفا قول مرا نادیده بگیرید.من بحث را دوست دارم ولی نه بحثی را که طرف مقابل تو هنوز نگفته می خواهد نقدت کند.
پارساي عزيز:
مي دانم كه نازك بيني ها و هوشمندي ها و ظرفيت هايت بسيار بيشتر از اين است … اصلن مگر پيام همين يادداشت كنوني در دل نوشته چيست رفيق من؟
مگر قرار نشد آن 90 درصد را خودمان بسازيم؟
درود …
درست میفرمایید.من به شما قویا معتقدم جناب درویش عزیز ما
پاسخ:
و شايد نداني … اما من تو و آرش را بسيار دوست دارم … شبي نيست كه به فكرش نباشم.
اميدوارم قدر خودتان را بدانيد و هميشه سرافراز باشيد.
سلام بر آقای درویش عزیز،
این پست منو یاد برخورد مسیح انداخت و بسیار دل نشین بود. خیییلی مرسی. بابت اون مورد آخر هم که شرمنده می کنید حسابی!
پاسخ:
به رفيق آسماني ام گفته ام كه دو قيضه هوايت را داشته باشه دختر.
خوشحالم كه خوشحالي …
دقیقا همین هست که فرمودین..
خیلی خوبه که آدم موقع خشم توان فرو خوردنش داشته باشه و تصمیم منطقی بگیره .. احسنت به این توانایی
امیدوارم رفیقتون سلامتی شون رو بدست بیارن ..
ممنون از حضور و همراهي ات مهتاي عزيز …
متاسفانه من كماكان نمي توانم براي شما كامنت بگذارم. در ضمن آقاي عباس پالاش پاسخ شما را در يادداشت قبلي داده اند.
درود ….
دکتر جان دارین منو کجا می برین؟
گریه ام گرفت
این آرش خر اگه بدونه…..
پاسخ:
اون آرش خر را خييييلي خوب اومدي … اگه دستم بهش برسه … البته خييييييلي هم بي معرفته.
با اين وجود، دوستش دارم … به نظرم خيلي آدم يك رنگ و باصفايي است … هميشه خودش است.
مواظبش باش پارسا جان و البته مواظب دل زلال و بي رياي خودت هم، هم.
همین که نه/یادتونه درویش عزیز/یکبار یه کامنت راجع به “الخیر فی ماوقع” داشتم/من این نقل شده محمد عزیز رو اینطور معنا می کنم که شما تو تیتر مطلبتون آوردین/خیر در چیزی که اتفاق افتاده و مقابل ماست هست و ما اون خیر رو می تونیم از اتفاق بیرون بکشیم/ظاهرا اینطور معنی شده که هر چیزی که اتفاق می افته خیره اما بنظرم این معنی کمک کننده تر است/راستی در مورد همین نگاه یه لید مصاحبه دارم در دنیای ورزش ویژه نوروز ص :60 یه نگاه بهش بندازین اگه دوست داشتین/سبز باشید و ماندگار
http://www.ettelaat.com
پاسخ:
منظورتان این مصاحبه است؟
http://www.ettelaat.com/etHomeEdition/va/60.pdf
برایم جالبه … شما خبرنگار دنیای ورزش هستید؟
روزم روساختی رفیق .
پاسخ:
خوشحالم كه چنين كردم رگبار عزيز …
زنده باشي.
در تعریف فعل می گویند ” عمل و یا حالتی هست که بر کسی یا شی ئی اتفاق می افتد ” . رانندهء تاکسی گفته است ” بسیاری از افراد مانند کامیونهای حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم و ناامیدی در اطراف میگردند. ” اما آیا براستی انسانی که در زمینه ای یا زمینه هایی دچار ناکامی یا ناامیدی شده است و یا در موقعیتی قرار گرفته است که با دیدن نقض اصولی که به آنها معتقد است احساس خشم می کند، وجودش مملو از آشغال است؟ یعنی یاس و شکست و خشم همطراز با آشغال هستند؟ اگر کسی بنا به تبعیضها و ستمها و نامردی ها و نامردمی ها و خیانتها و جفاهایی که بر وی رفته است همواره در محیطش یا شهرش یا کشورش یا محل کارش بر وی رفته است ناکام گردیده و ناکام مانده است ، احساس ناکامی اش معادل آشغال و خودش موجودی معادل یک کامیون حمل زباله است؟ اگر کسی بنا به جبر تاریخی و جبر جغرافیایی در مقطعی و در سرزمینی بدنیا آمده که هر چه پیرامون خود می نگرد و هر چه برای اصلاح محیط خود تلاش می کند سعی اش باطل میشود و حتی بدی می بیند ، و به هر عقیده ای یا مرامی یا جمعی یا تشکیلاتی یا شیوه ای یا فردی دل می بیند در پایان تمام کوششهایش بی ثمر میشود و هر راهی را که می آزماید باز بیهوده می نماید و نهایتا” مایوس می گردد ، این یاس اش زباله و وجود این شخص معادل کیسه ای زباله محسوب میشود؟ اگر شخصی از بام تا شام ببیند که ابتدایی ترین اصول انسانی در جامعه اش و یا در محیط زندگی اش و یا حتی در روابط دوستانه و شغلی و عاطفی اش از سوی کسی یا کسانی که به هیچ یک از اصول انسانی و اخلاقی پایبندی ندارند ، با وقاحت نقض می گردد و فریاد اعتراضش را نیز یا به تمسخر و یا به تحقیر و یا حتی از مصادیق جرم تلقی کنند و صدایش به گوش هیچ وجدانی نرسد و اساسا” جدانهای پیرامونش را به خواب رفته و حق را تنها شده و ناحق را مقبول عام ببیند ، آیا حق ندارد خشمگین شود؟ و آیا این خشم مدامش که از دیدن اینهمه بی مروتی که روحش را در محاصره گرفته اند در وی بوجود آمده است معادل زباله و شخصیت این انسان خشمگین چیزی در حد یک کامیون حمل زباله است؟
خشم و یاس و ناکامی عمل و یا حالتی هستند که بر ما واقع میشوند . هر شخصی حق دارد که در برابر آنچه بر وی می رود و یا در پیرامون وی می گذرد واکنش نشان دهد .
من بارها و بارها در طول زندگانی ام و هر جا که لازم دیده ام ، برای دفاع از آنچه که حق دانسته ام از قوهء قهریه ام استفاده کرده ام . آخرین بارش هم یکسال پیش و در شعبهء بانکی بود که حقوق بازنشستگان را پرداخت می کردند . با مادر پیرم رفته بودم تا مستمری بازنشستگی پدر خدابیامرزم را بگیرد . تقریبا” تمام کسانی که آنروز آنجا بودند پیرزنانی کهن سال و غالبا” کور و فرتوت و عصا بدست و بیماری بودند که شوهران پیر و بازنشسته شان رحمت خدا رفته بودند و زبان فارسی را هم نمی دانستند و برای گرفتن معاش ماهیانه شان آمده بودند . به چشم خودم دیدم که چهار پنج کارمند دیوخو و بدسرشتی که در آن شعبه کار می کردند این پیرزنان بدبخت و فقیر عرب را نه به چشم انسان بلکه مانند حیواناتی بی ارزش می دیدند و به گونه ای با آنها کردند که گویی در مقابل کیسه هایی زباله ایستاده اند . با نهایت احترام به کارمندی که در نهایت بی شرمی دفترچه های پیرزنان بیچاره را به گوشه ای انداخته و با موبایلش مشغول گفتگوی بیهوده با کسی بود و در همان حال با دیدن خانمی جوان و زیبا از جا پرید و کارش را بدون نوبت و با کشتن حق ضعفا انجام داد ، اعتراض کردم. اما با وقاحت تمام جوابم داد . با تحکم بیشتری رئیسش را خطاب کردم و بخاطر رفتار تحقیر آمیز کارمندانش با آن پیرزنان بیچاره سرزنشش کردم. ولی ناگهان هر چهار پنج کارمند آن بانک همراه با رئیس گستاخ و مسئولیت ناشناسشان بنده زیر بار دشنام و تهدید و ناسزا گرفتند و حتی نگهبان مسلح بانک هم به کمکشان آمد . اینجا بود که بنده هم زدم و در حد توانم سقف بانکشان را روی سرشان خراب کردم و اگر وحشت و گریه وزاری مادر پیرم نبود یک نفرشان از زیر دستم سالم در نمی رفتند!
من نمی توانم در بانک رفاه ماهشهر – شعبهء خیابان امام خمینی اش – و وقتی مایوس از قانون و وجدانهای خوابیده میشوم به همان طریقی رفتار کنم که در میدان مرکزی شهر زوریخ سویس یا خیابان شانزه لیزهء پاریس یا میدان پیکادلی لندن و یا خیابان وال استریت نیویورک با شهروندان و کارمندان متشخص و انسان و درستکار و قانونمدار سویسی و فرانسوی و انگلیسی و آمریکایی رفتار می کنم . در نتیجه هرگز نخواسته ام و نمی توانم در مقابل انسانهای رذلی که مظلوم کشی را فضیلت می دانند ، تبدیل به رانندهء بودایی آن تاکسی شوم و همچون دالایی لاما شلغم وار با پذیرفتن هر خفتی و هر ظلمی – مانند عیسی که پس از خوردن کشیده ای به سمت چپ صورتش سمت راستش را هم تقدیم زننده می کرد! – لبخند زنان از کنار کسانی که زبان لبخند و احترام و انسانیت را نمی فهمند بگذرم ، ولو اینکه متهم به کامیونی مملو از خشم و یاس و ناامیدی و ناکامی شوم .
لطيف جان! چنين تعبيري از چنان قصه اي، واقعن يك شاهكار است. مرا ياد جمله مشهور شكسپير انداختي كه مي گفت: “چرا بعضي ها مي نالند كه گلها خار دارند؟ من به اين مي بالم كه خارها، گل دارند.”
يك قصه ديگر هم در ديوان شمس وجود دارد و حكايت دو نفر در راه مانده در بيابان را تصوير مي كند كه به دليل توفان شن در حال جان دادن هستند … اما در آخرين لحظه ندايي از آسمان مي شنوند كه مي گويد: ” چشمهايتان را بربنديد و يك مشت از خاك بيابان را در دستانتان بگيريد.” آنها اين كار را ميكنند و بي هوش مي شوند … وقتي به هوش مي آيند، با تعجب و شعف درمي يابند كه زنده هستند و وقتي به كف دست خود نگاه مي كنند، آن را پر از طلا مي يابند. يكي از اين دونفر رو به آسمان كرده و خداي بزرگ و مهربان را سپاس مي گويد. اما ديگري مي داني چه مي گويد لطيف جان؟ او مي گويد: خدايا! تو كه مي دانستي آن ذرات شن قرار است در كف دست ما تبديل به طلا شود، چرا نگفتي تا هر دو دست خود را در شن فرو بريم؟!
براي همين است كه نوع نگاه تو به چنين رويدادي برايم شگفت انگيز است. هر چند آن را درك مي كنم و اگر من هم چنان ظلمي را به پيرزن مي ديدم، حتمن عكس العمل نشان مي دادم. هرچند آشكار است كه پژواك من از جنس پژواك تو نخواهد بود!
لطيف جان! آنچه كه به صورت دشنام و فرياد بر سر بيگناهاني چون آن راننده تاكسي فرو مي آيد، آن هم از سوي كسي كه خودش مقصر اصلي است، بي شك ريشه در جاي ديگري دارد و او دلش از جاي ديگري پر است … پر از زباله هايي كه دارد روحش را متعفن مي كند.
روزي فردي به سقراط حكيم رسيد و گفت: خيلي ناراحتم. سقراط گفت: چرا؟
گفت: براي اين كه در راه كه مي آمدم به فردي سلام كردم … اما او به جاي دادن پاسخ به من، با ترشرويي و طلبكاري به من نگاه كرد!
سقراط گفت: اگر در بين راه فرد مريضي را مي ديدي كه دارد از درد به خود مي پيچد، چه مي كردي؟
مرد گفت: معلوم است كه ناراحت مي شدم و مي كوشيدم تا به او ياري رسانم.
سقراط گفت: آن مردي كه جواب سلام تو را با ترشرويي مي دهد، بايد بداني كه مريض تر از فرد اول است و به كمك تو بيشتر نياز دارد؛ زيرا از درون در حال پوسيدن و خورده شدن است. تو اينجا هم بايد دلت بسوزد، نه اينكه خشمگين شوي.
و به نظر من، در برابر آن راننده مقصر هم بايد چنين كرد و نبايد با خشم و نفرت با او روبرو شد. همان كاري كه راننده تاكسي انجام داد.
درود …
ممنونم، آقاي درويش بسيار مهربان.
آقاي عبادي عزيز،
سكوت عيسا از ناتواني، حماقت يا… نشات نمي گيرد؛ بل كه شيوه ي تاثيرگزاري و درس دادنش اين گونه است. او اين گونه ديگران را آگاه مي كند و شما طوري ديگر. حالا اين كه كدام شيوه تاثير ماندگارتري دارد، اصلن موضوع بحث نيست. مطمئنم كه مي دانيد براي ديدن و درك يك موضوع واحد به تعداد انسان ها راه و زاويه ي ديد وجود دارد. اين كه ما انتظار داشته باشيم ديگران هم چون ما ببينند و برخورد كنند، موضوع عجيب و قابل تاملي ست.
فكر مي كنم در بررسي واكنش افراد نگاه و فلسفه ي مستتر آن ها حائز اهميت است. عيسا با فروتني، آن راننده با سكوت و لب خند و شما با فرياد دغدغه ي ديگران را داريد. بدون شك داشتن اين دغدغه زيباست و قابل تحسين.
جوابتون به آقای عبادی خیلی برایم آموزنده بود
سبز باشید
من شرمسار تعریف های شما شدم دکتر جان
البته بخش عمده اصلی نظر من این بود که احساس یاس ، نا امیدی و خشم معادل زباله نیستند و انسانی که در زمینه ای و از پدیده ای یا پدیده هایی ناامید ، مایوس و یا خشمگین میشود نیز صرفا” به دلیل این احساساتش کامیونی مملو از باله نیست .
و اما دربارهء افرادی از قبیل آن رانندهء تاکسی و یا آن مرد روزنامه فروش .
گاهی با شخصی مواجه میشوید که آدم بداخلاقی هست یا جواب سلامتان را نمی هد و یا اگر به منزلش بروید از شما پذیرایی نمی کند و علاقه ای به شما ندارد و سلایقش با شما همخوانی ندارد و اساسا” علاقه ای به دیدن شما ندارد . تا اینجای کار دربارهء این فرد می توانیم بگوییم که آدم خوبی نیست . این خوب نبودن هم آسیبی به شما یا کل اجتماع نمی زند . یعنی در بدترین حالت ممکنش می شود گفت که آن فرد دوست خوبی برای ما نبود و دروش را خط کشیدیم . این فرد نه آسیبی به شما رسانده بود ، نه حقتان را پایمال کرده بودند و نه امنیت و آسایش و ارامشتان را بر هم زده بود . در چنین حالتی من و شما می توانیم این بندهء خدا را نهایتا” فردی عصبی ، مشکل دار ، بدبخت ، و حتی بی معرفت و بدسرشت بدانیمش و فراموشش کنیم. اگر هم باز در مقابلمان قرار گرفت ، راهمان را که می کنیم و از سویی دیگر می رویم .
اما وقتی فردی که به هیچ قاعدهء عقلانی و منطقی و قانونی و متمدنانه و انسانی و اجتماعی پایبندی ندارد و تمام ضوابط و هنجارها و و مقررات و چهارچوبهایی را که برای سلامتی و امنیت و درستی جامعه وضع گردیده یا پدیده آمده و پذیرفته شده اند را – با تکیه بر قدرت و زور و وقاحتش – نقض کند و روی حق و حقوق شما و کل اجتماع پای بگذارد چه؟ لبخند زنان از کنارش بگذریم؟ کسی که با نوع رانندگی افسارگسیخته اش جان سلامتی عموم مردم را به خاطر می افکند و طبق نوشتهء خودتان اگر مهارت رانندگی تاکسی نبود چند نفر را به کشتن میداد چه؟ عمل خظرناک و خظرسازش را نبینیم و عربده کشی های خیابانی اش را هم نشویم و شمارهء ماشینش را برنداریم و قید پیگیری موضوع را بزنیم و سقراط گونه بگذریم؟
اگر در یکی از خیابانهای ممالک مترقی کسی بر سر شما فربادی بزند – چه با جهت ، چه بی جهت! – کافیست فورا” به تلفن پلیس امنیت اجتماعی تماس بگیرید تا ده دقیقهء بعدش سر و کارش با کرام الکاتبین باشد . بخشش – آنهم از موضع قدرت – در حق ناقض حقوق خود بسیار نیکوست ، اما بخشش در مقابل ناقض حق الناس ، رانندگان خیابانها و کارمندان بانکهای دانمارک را هم در عرض چند سال تبدیل به رانندگان و کارمندان ایران می کند .
شاید هم اشتباه می کنم .
برای مدتی کوتاه یک همخانه داشتم که از صبح تا شب سنفونی های بتهوون را با اجرای ارکستر سنفونیک ملی اتریش گوش می کرد و از شدت احساس لذت به آسمانها می رفت و من هم دو بالشت روی سر و صورتم می گذاشتم تا آنها را نشنوم. بنده هم متقابلا” ترانه های جواد یساری و عباس قادری و تعمت الله آغاسی را که گوش میکردم دوست بیچارهء من دچار تشنج میشد . کم نیستند کسانی که مثل شکسپیر عاشق خار هستند و در بالکن و گلخانه شان کاکتوس نگهداری می کنند .
نصرت کریمی را می شناسید؟ (بازیگر نقش آقاجون در سریال دایی جان ناپلئون؟) عاشق خارها و یکی از بزرگترین پرورش دهندگان کاکتوس در ایران است .
—————–
در اینباره نظری بیشتر از این ندارم
(:
به مونتانا
نمیدانم . شاید در اینزمینه حق با جناب درویش باشد . شاید فقط اندکی از برداشتها و یافته های ذهنی من درست باشند. شاید هم هیچکدامشان درست نباشند.
یکیاز متفکرین اروپایی- الان اسمش خاطرم نیست – گفته بود ” من حاضر نیستم برای عقیده ام بمیرم چون ممکن است اشتباه کرده باشم! ” .
آقاي عبادي عزيز،
“مونتانا” يكي از ايالت هاي غرب امريكاست، نه من! من “مونترا” هستم.
عجب. من تا امروز می خواندمش مونتانا. الان سرچ کردم . به فارسی چیزی ندیدم . اما به انگلیسی نوشته اند که برگرفته از یک واژهء سانسکریت است . در زبان پهلوی ظاهرا” موهانترا بوده یعنی پناهگاه . در هندی مونترا شده است . ببخشید بهرحال .
در جایی از ایران مونترا یک اسم واقعی و رایج هست؟
سلام به همگی – همه موارد بسیار تاثیر گذار و عمیق بود- فکر میکنم لبخند راننده تاکسی بین همه محیط زیستیهای عاشق و عاشقین محیط زیسط عمومیت داره- امیدوارم قدر لحظاتمونو بیشتر بدونیم- از آقای عبادی ممنون و از نوشته هاشون آموختم- از درویش عزیز ایران هم خیلی خیلی تشکر
از غلط املاییم خیلی ببخشید !!!! نون بربری اینجا خیلی زود تموم میشه !!!!!
همون طور که شما- آقای عبادی- گفتید اسم من- که واقعی هم هست- ریشه ی سانسکریت داره و مخفف ماهانترا یا همون موهانتراست. البته ریشه ی فارسی و کردی هم داره. چند تا معنی رایج هم داره که یکیش رو شما گفتید: پناه گاه. جز این به معنای حامی و حمایت هم هست- تا اون جا که می دونم. اما برخلاف این چند معنای رایج- بازم تا اون جا که می دونم- خودش اصلن رایج نیست- لااقل در ایران.
دلیلی واسه عذرخواهی هم وجود نداره. به هر حال پیش می یاد.
جناب درویش با سلام
ا – اول از خداوند یکتا برای همه مریضان از جمله دوست شمادر خواست شفا و سلامتی می نمائیم .
2 – اولین مطلبی که از بنده در یک روزنامه ها چاپ شد(فکر می کنم در روزنامه اطلاعات ) در مورد یک داستان تاریخی در مورد شب چله بود که در زمستان سال 1359 چاپ شد و تازه چند وقت از چاپ آن گذشته بود پدر یکی از همکلاسی هایم آن را خوانده بود که پسرش وقتی فامیل مرا می بیند می فهمد این مطلب من است یک روز یک روزنامه که درونش سبزی گذاشته بودند در سر کلاس آورد و به همکلاسها نشان داد .ما آنروز چقدر خندیدیم .
3 – از جناب عبادی و دیگر دوستان که با مطالب جالبشان باعث می شودند که بنده دیگر زیاد دنبال سوژه نگردم و سوژه های بعدیم پیدا کنم .
متشکرم
جناب دربکوند سلام
از اینکه از نان بربری یاد کردید متشکرم
ولی من کلن خیلی دقت می کنم درست بنویسم ولی هیچ وقت نمی شود فکر مکن یک نوع مشکل و یا خدای نکرده بیماری باشد که انسان می تواند درست بنویسد ولی بد می نویسد
1- حسین جان خوشحالم که در دل نوشته های درویش می توانی سوژه شکار کنی.
2- مونترای عزیز: نام زیبایی داری، معنای ژرفی هم دارد که بسیار شباهت با ضمیر نهانت دارد. امیدوارم همواره برای آنها که بیشتر دوستشان داری، به ویژه برای فرزندت پناهگاهی امن و آرام بخش باشی و بمانی. من گمان می کردم که نام شما یک نام مستعار و لاتین باشد. برایم جالب بود که ریشه کردی هم دارد.
3- جناب دریکوند گرامی از لرستان چه خبر؟ قرار بود برایم عکس و خبر بفرستید … منتظرم.
4- پارسا جان دشمنت شرمنده باد …
5- لطیف جان: گاه برخی عکس العمل ها بیشتر از مقابله به مثل می تواند مهارکننده ی پرخاشگری و بزهکاری در جامعه باشد. وگرنه چه دلیلی دارد که خودت مخالف حکم اعدام باشی و به درستی اعتقاد داشته باشی که حکم فردی که یک بی گناه را به قتل رسانده، نباید اعدام باشد؟ تمدن بشری به این نتیجه رسیده که برای مهار خشونت نباید با حربه خشونت به جنگ خشونت طلبان رفت. ما انسانیم، زبان داریم و اندیشه. باید آنها را برای مهار خشونت به کار بندیم. حتمن کتاب تامس هریس (وضعیت آخر) را خوانده ای. او در این کتاب نمی گوید که باید چشمان مان را بر روی بدی ها بربندیم؛ بلکه اعتقاد دارد با دانایی و چشمانی باز باید باور داشته باشیم که: «من خوب هستم؛ تو خوب هستی.»
و این همه ی ماجراست.
درود …
سلام و این دفعه سلام واقعی از دیار عبید زاکانی. درویش جان خواستم آنلاین و تلفنی از این دیار تماس بگسرم که گفتم شب هر جور شده دل نوشته هاتو میبینم. هیچ می دونی از پست قبلی به اینجا بیشتر از مهار بیابانزایی علاقه مند شدم؟ بگذریم داستانه حرف نداشت. ازاین موارد و قوانین لطفا بیشتر بنویس که برای همه ما لازمه.
این پست حرف نداشت و عملا هیچ توضیح واضحات اضافه برای من نمی مونه. البته شاید هم به دلیل اینکه یک فرد عاشق که الان باید با نامزدش تلفنی صحبت کنه و این زوج عزیز در خماری صحبت کردن با هم به سر می برند و دائما با رودربایستی به من میگه “کارت تموم نشد” تقریبا من مجبورم که ارتباطم بااینترنت را قطع کنم، قطع نکنم؟ ارادتمند
قطع کن امیر جان … قطع کن … بذار اونا وصل کنند!
مگر نه این است که ما برای همین کار آمدیم!
دیگه نبینم به خاطر دل نوشته های درویش، یه رابطه ی عاشقانه رو به لکنت بندازی ها!
در کنار همشهری های عبید بهت خوش بگذره رفیق!
جناب دربکوند سلام
از اینکه از نان بربری یاد کردید متشکرم
ولی من کلن خیلی دقت می کنم درست بنویسم ولی هیچ وقت نمی شود فکر می کنم یک نوع مشکل و یا خدای نکرده بیماری باشد که انسان می تواند درست بنویسد ولی بد می نویسد
حسین جان!
فکر کنم عاشق سریالهای تکراری رسانه ملی هستی! نیستی؟
یک مکتب رفتاری در دنیا هست بنام پسفیسم . پسفیسم یعنی صلح گرایی یا آشتی جویی. خیلی هم در اروپا طرفدار دارد و اکثریت دانشجویان اروپایی – و نه آمریکایی – معمولا” در دوران دانشجویی شان پسفیست میشوند . پسفیستها مطلقا” با هر نوع خشونتی – در هر زمینه ای که باشند – به شدت مخالف هستند و معتقدند که قوهء قهریه و دست زدن به خشونت با روح انسانی انسان سازگاری ندارد و همواره نتیجهء عکس به دنبال دارد . مکتب پسفیسم ریشه در یونان و هند باستان دارد . بخشی از مسیحیان و بودائیان هم بواسطه تعلیمات دینی شان پسفیست هستند . همهء پسفیستها سبزاندیش هستند یعنی اینکه عاشق طبیعت ، عاشق صلح و دوستی ، مهربان با حیوانات ، ضد نژادپرستی ، طرفدار آزادی و عدالت و مساوات و خیلی خصلتهای خوب دیگر اند . اکثریتشان هم گیاهخوار هستند . به شدت با مجازات اعدام مخالف هستند و هر نوع جنگی را عملی غیرانسانی می دانند و معتقدند که انسان موجودی هست که می تواند با تکیه بر عقل و خرد و ذات انسانی اش مشکلاتش را حل کند و نیازی به خشونت ندارد .
من با تمام عقاید و مرامهای پسفیستها موافقم منتها گزینهء جنگ را رد نمی کنم . یعنی معتقد هستم که جنگ و توسل به قوهء قهریه را همیشه باید به عنوان بدترین ، سخت ترین ، تلخ ترین و از همه مهمتر ، آخرین گزینه روی میز نگه داشت .
برای آشنایی با مکتب پسفیسم این لینک را ببینید
http://en.wikipedia.org/wiki/Pacifism
البته پسفیسم در حالت افراطی اش تبدیل به وضعیتی میشود که عملا” نظم و امنیت جامعه را به خطر می اندازد . به این پسفیستها می گویند آنارکو پسفیست یا صلح طلبان آنارشیست ( آنارشیسم در ایران بسیار غلط و معادل هرج و مرج طلب ترجمه شده است)
برای آشنایی با این نوع پسفیسم این لینک را ببینید
http://en.wikipedia.org/wiki/Anarcho-pacifism
پاسخ:
منظورت از “جنگ” دفاع است؟
درویش گرامی
امیدوارم هیچگاه در جایی قرار نگیری که بتوانی درگیر فیزیکی بشوی.
بسته به جا و زمان باید تصمیم جدا گانه گرفت.
یک بار مجبور شدم به خودم پاسخ بدهم:
چند سال پیش گرگان که بودیم فیروز از دوستش یک «درِّه» گرفت.( دره یک چوب بلند که بر سرش یک ابزاری مانند داس ولی با قوس کمتر ولی دندانه تیز دارد که برای کار کشاورزی به کار می رود .)
چند روزی که گذشت دیدم این دره کنار صندلی راننده است . اصلن از دیدن این وسیله وحشت می کردم چه برسد به اینکه کنار صندلی ام باشد.
آخر یک روز به با ناراحتی به فیروز گفتم : این چیه دیگه! برش دار…
گفت : اینو برا تو گذاشتم
از تعجب نمی دونستم چی بگم: برای من!!!
– بله تو این شهر که رانندگی می کنی یه عوضی به پستت بخوره می خوای چه کار کنی!
دیگه به وجود اون دره کنارم عادت کرده بودم … جا گذاشتن آن دره هم داستانی غم انگیز دارد که جایش اینجا نیست.
پاسخ:
نمی دانم چگونه “دره” را گم کردی.
اما در هر حال از گم شدنش نمی توانم ناراحت باشم! می توانم؟
کاش تعداد دره ها در این ولایت هر روز کم و کم و کم تر شود.
درود …
پروانه عزیز
اون ” دره ” که چیزی نیست ،
راحت میشه کنارش گذاشت ،
آسون میشه فراموشش کرد ،
اما ،
اما وقتی دچار ” دره ” ذهن بشیم،
پر کردنش اصلن راحت نیست ،
اصلن آسون نیست ،
وقتی هم میخواهیم ازش بیرون بیائیم ،
گاهی میانه راه هی سر میخوریم ،
البته این موقعیه که به ” صعود ” فکر نکرده باشیثم ،
اخه کوهنوردا میگن ،
صعود تنها راه رسیدنه .
این پست رو دوست دارم ، فکر پشت این پست رو هم دوست دارم … خیلی.
و البته برای رفیق نازنینم تمام امروز دعا می کنم …
به آقای عبادی عزیز:
کل دیروز عصر رو تو خیاباون های رشت دنبال کتاب های پیشنهادی تون می گشتم ، باور کنید اصلا نگران ورم پای راستم نیستم که بخاطر پیاده روی زیاد ایجاد شده ،فقط نگاه های سنگین کتاب فروش ها کمی اذیتم کرد که اون هم فدای سرتون
آخرین کتاب فروشی بعد از اینکه به مقدار کافی چپ چپ نگاهم کرد گفت :”خانم چرا دنبال کتاب های ممنوعه می گردید؟”
به نظرتون من چی باید می گفتم .
بعد توضیح داد که کتاب شاهد بازی … ممنوع الچاپ شده و البته گفت که درباره ی هم . جنس . بازی مردان هست و کتاب وقایع اتفاقیه هم آخرین چاپش همان سال 83 بوده و حداقل توی شهر ما نایابه.
جامعه شناسی نخبه کشی رو پیدا کردم ، بخرم؟
به یکی دونفر که می شناختم سفارش اون دو تا کتاب رو دادم اما تا اون موقع امکان داره دو تا کتاب دیگه معرفی کنید؟
فقط لطفا مثل دو مورد قبلی نباشه .
ممنون .
مرسی عمو محسن بابت این:
“اما وقتی دچار ” دره ” ذهن بشیم،
پر کردنش اصلن راحت نیست ،”
عالی بود .
نسخه ی الکترونیکی شاهدبازی رو پیدا کردم … اما با خواندن ebook کمی مشکل دارم . تا جایی که چشمهام یاری کنه سریع می خونم .
نیم بیتی از سعدی در پاسخ به «عمو محسن» گرامی ، برای نویسنده ی این تارنگار و همه ی کسانی که در ستون دل نوشنه ها می نویسند:
«شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست »
سعدی
بقه سروی
من منظورم کتاب ” جامعه شناسی خودکامگی ” بود . این کتاب رو حدود بیست سال پیش علی رضا قلی نوشت و شرح عقب ماندگی ها و توحش و روح غارتگری ما ایرانی ها هست . چند سال بعد در ادامهء آن کتاب ” جامعه شناسی نخبه کشی ” را نوشت . اگر میتوانی حتما” اول کتاب کتاب تکان دهنده و بسیار غم انگیز جامعه شناسی خودکانگی را بخوان و بعد برو سراغ جامعه شناسی نخبه کشی .
کتاب شاهد بازی به ظاهر دربارهء همجنس بازی در ادبیات فارسی است و اتفاققا” نویسنده اش – سیروش شمیسا – خیلی هم سعی کرده بود تا وارد عمق ماجرا نشود و وزارت ارشاد هم حدود نصف آن را سانسور کرده بود اما خواند همان بخشها و مقداری که مجوز گرفت هم خواندش برای درک انحطاط اخلاقی و نکبت و دو رویی و ریاکاری و فساد عمیق و تاریخی ما ایرانیان کافی بود . نمیدانستم که ممنوع چاپ شده است .
تصور می کنم بهترین کار این باشد که منتظر باشید تا چند روز دیگر که وبلاگ خودم را راه می اندازم ، گزیده و بررسی این کتابها و اصل منظور و محتوایشان را به قلم خودم بخوانید .
خیلی خوب بود. خیلی. گاهی بعضی راننده تاکسی ها روز آدم را میسازنند. دیروز صبح موقع رفتن به سر کار سوار یه تاکسی شدم. آقای راننده عزیز موقع پیاده شدن هر کس برایش آرزوی سپری شدن یه روز خوب میکرد.
با چند کلمه کوچک همه را مهمان میکرد. خیلی سخاوتمندانه. خدا به همه روزهاش برکت بده.
پاسخ:
خداوند پشت و پناه آن راننده تاكسي مهربان شهرتان باشد …