بایگانی دسته: چالشگري

حقیقت را باید “درک” کرد یا باید “دوست” داشت؟!

آن جه وحشتناك است ارتفاع نيست، بلكه افتادن از ارتفاع است.

نيچه

كريس ميسر

     كريس ميسر (Chris Maser) خالق كتاب ارزشمند و پرفروش «جايگاه تنوع بوم‌شناختي در توسعه پايدار» يا Ecological Diversity in Sustainable Development، كه تاكنون به چندين زبان، از جمله فارسي نيز برگردانده شده است، در مقدمه‌ي نخستين فصل از كتابش، جمله‌اي شنيدني را از اركاتس هاوزن (Erkarts Hausen) انديشمند آلماني، نقل مي‌كند كه به باور نگارنده مي‌توان از آن با عنوان كابوس اغلب پژوهشگران و دانشمندان در هزاره‌ي سوّم ياد كرد. هر چند كه هاوزن مخاطب اين جمله را دانشمندان قرن بيستم فرض كرده است!

روي جلد كتاب ميسر كه در سال 1999 منتشر شده است

    آن جمله‌ي زنهاردهنده اين است: «دانشمندان در اين قرن، گويي فراموش كرده‌اند كه نظريه‌ها، هستي خود را مديون عمل هستند و طبيعت قبل از ظهور اين نظريه‌ها نيز حضور داشته‌اند

چرا اغلب پژوهشگران امروز با آرامش فاصله دارند؟!

    و اين دغدغه‌ي بسياري از متفكرين و نظريه‌پردازان باوجداني است كه همواره با اين پرسش نگران‌كننده در خلوت خويش مواجه هستند كه اگر نمي‌آمدند و نمي‌گفتند و نمي‌نوشتند، آيا جهان بدتر از ايني بود كه الان است؟!

تاريخ پژوهش، براي آفرينندگانش چندان هم جذاب نيست!

    به سخني صريح‌تر، فايده‌ي اين همه نظريه و آن همه مقاله و پژوهش و مطالعه براي بسياري از صاحبان آنها در اقصي نقاط جهان، چندان آشكار نيست!

درخت واحد پژوهش؛ آرزويي رؤيايي!

    و يك دليل اين رخداد نگران‌كننده آن است كه در بسياري از موارد، آنها كه در انديشه‌ي آفرينش نظريه يا پندارينه‌اي تازه هستند، با آنها كه در فكر آفرينش يك سازه‌ي فيزيكي عظيم يا هر رخداد اجرايي ديگر هستند، كمترين قرابت، هارموني و پيوستگي را با هم نشان مي‌دهند.

    يعني به بياني ساده‌تر، معمولاً «اجرا» كار خود را مي‌كند و «پژوهش» هم كار خود! و البته «آموزش» هم سرگردان و شناور در بين اين دو!

آيا روشنايي در سرداب گيتي، سراب است يا دست‌يافتني؟!

    و حاصل هم، همين مي‌شود كه مي‌بينيم … هنگامه‌ي نااميدكننده‌اي كه انديشمنداني چون اركاتس هاوزن را وامي‌دارد تا از عواقب اين غفلت به نخبگان جهان هشدار دهد؛ هشداري كه مخاطبش را نمي‌توان در مرز خاصي از نقشه‌ي گيتي محدود كرد. هشداري كه زنهار نيچه را در پیشانی همین یادداشت يادآور مي‌شود و به كابوس بزرگ بسياري از پژوهشگران امروز بدل شده است؛ به خصوص آن دسته از محققيني كه براي خود نيز نقش بازي مي‌كنند و به هر قيمتي با ويتريني از يادداشت‌هاي ISI شده، مي‌خواهند شهرت را فداي شخصيت كنند … و این حقیقتی است که باید درک کرد!

   یادمان باشد:

«كساني كه حقيقت را درك كرده‌اند، با افرادي كه حقيقت را دوست دارند، برابر نيستند.»

چه خوب است که نام فامیل تو، درویش است ؛ سید!

«حقيقت آدم‌ها آن چيزي نيست كه بر شما آشكار مي‌كنند، بلكه آن است كه از آشكار كردنش بر شما عاجزند.»
جبران خليل جبران

لبخند زندگي فراوان است … نمي دانم چرا اشكش هويداتر؟!

حسين عزيز
سلام … نديدمت، امّا انگار سالهاست كه مي‌شناسمت. چقدر حضور داري، چقدر واقعي هستي و چقدر دوست داري كه آريا شهر ما، رنگ صادقيه نگيرد … بوي صادقيه بگيرد.
راستش يه جاهايي فكر كردم دوباره اون بامرام پيداش شده، همون بامرامي كه دكتر شريعتي وقتي براي نخستين بار بر پرده‌ي سينما ديدش، رفت تا يه جفت از جوراب‌هاي شيشه‌اي او را بپوشد! مي‌داني از كه مي‌گويم؟
از قيصري كه حالا حتا رو پرده‌ي سينماي ديجيتال دالبي خانوادگي هم باوركردني به نظر نمي‌رسه! اونقدر كه مسعود هم نتونست ديگه تكرارش كنه …

انديشه كاهي بود، در آخور ما كردند
تنهايي: آبشخور ما كردند
اين آب روان، ما ساده‌تريم
اين سايه، افتاده‌تريم

حسين جان!
مي‌خواهم برايت اعتراف كنم … سوم دبستان بودم و در مدرسه پهلوي نجف‌آباد اصفهان درس مي‌خواندم، پدرم نظامي بود و ما تا آن زمان چندين شهر (از آبادان و خرمشهر و بروجرد و اصفهان و سردشت) عوض كرده بوديم و از آبان ماه 1355 رسيده بوديم به نجف‌آباد … خوب يادم هست كه معلمم، فردي بود به نام آقاي آيت … چون از ابتداي سال در مدرسه نبودم، از من خواست تا شعري از كتاب فارسي را بخوانم … يادم نيست چه شعري بود، ولي خواندم. وقتي تمام شد، رو كرد به كلاس و به همه‌ي بچه‌ها گفت: برپا! تشويقش كنيد!! … من هاج و واج مانده بودم … و دليل اين تشويق را درنيافتم تا اينكه ديگر بچه‌ها شروع به خواندن همان شعر كردند و متوجه شدم، دانش‌آموزان آن كلاس حتا نمي‌توانند از «رو» فارسي بخوانند. به همين دليل من تشويق شده بودم؛ در حالي كه پيش از اين، در دبستان هراتي اصفهان، من شاگردي كاملاً معمولي بودم!
حسين جان، اون روز براي اولين بار بود كه تفاوت را فهميدم و احساس كردم كه چقدر در بوجود اومدن اين تفاوت‌ها بي‌تقصيريم.
نمي‌دانم «جاودانگي» ميلان كوندرا را خوانده‌اي يا نه؟ او نيز در اين كتاب همين را مي‌گويد و اينكه تا چه اندازه رخدادهاي تصادفي و وقايعي كه در آفرينش آنها كوچكترين نقشي نداشته و نداريم، مي‌تواند مسير زندگي ما را تغيير دهد و آينده‌اي ديگر برايمان به ارمغان آورد.
براي همين است كه به نظرم، دستنوشته‌ي ظاهراً تلخ تو و تأييديه‌ي سزاوارانه‌ي استاد محمّد آقازاده‌ي عزيز بر آن، يكي از روشن‌ترين و درخشان‌ترين و صادقانه‌ترين دستنوشته‌هايي بود كه در اين سال‌ها خوانده بودم.
يادت هست در واپسين جمله‌ي آن «پست اسكناس» چه نوشته‌ام؟ «زيبايي در قلب كسي كه مشتاق آن است، روشن‌تر مي‌درخشد تا در چشمان كسي كه آن را مي‌بيند.»
حسين جان!
سراسر دستنوشته‌ي تو و يكايك واژه‌هاي غمناكي كه براي بيان احساس واقعي امروزت از آن بهره برده بودي (دنیای غیر درویشی ِ من، همین‌قدر حقیر است. باشد! ولی، تو به «او»ی خودت بگو. یا تمام خوبی‌های خوش!)، نشان مي‌دهد كه «او» در وجود تو بسيار باورپذيرتر، درخشان‌تر و نزديك‌تر است تا مني كه فكر مي‌كني در چشمانم «او» را مي‌بيني. در حالي كه اين سراسر وجود توست كه مشتاق زيبايي است …
يادم نمي‌رود، روزي با چشمان گريان به خانه برگشتم … درست نمي‌دونم چندساله بودم … ولي يادم هست كه آن روز براي نخستين‌بار بود كه از معني «درويش» آگاهي يافته بودم! پدرم گفت: چي شده پسر؟ چرا گريه مي‌كني؟! گفتم: بابا! چرا فاميل ما درويش است؟! مي‌دوني درويش يعني: «گدا»؟ بچه‌هاي مدرسه كلي امروز منو مسخره كردند!!
خوب يادم هست كه اون روز چقدر پدرم ناراحت شد … راستش هنوز هم به خاطر كاري كه اون روز با او كردم، خودم را نمي‌بخشم و منتظرم تا روزي «اروند» هم همين بلا را سرم بياورد!
حالا اما به نام فاميلم افتخار مي‌كنم … سالها بعد … پدرم برايم گفت كه پدربزرگش، كه از پارچه‌فروشان بازار ساوه بوده است، صاحب فرزند نمي‌شده و اين مسأله او را بسيار ناراحت و پريشان كرده بود … روزي درويشي به در خانه‌ي او مي‌آيد و مي‌گويد: حاجي! ناراحت نباش و به «او» توكل كن. پدربزرگ هم آن درويش را پناه داده و از او پذيرايي مي‌كند و هنگام وداع با درويش، مي‌گويد: «اگر او، آرزوي مرا برآورده كند، مردم ساوه بايد از آن به بعد مرا با نام فاميل درويش خطاب كنند و نه بزاز!»
و فكر كنم بتواني حدس بزني كه پايان اين داستان چگونه رقم خورد، وگرنه الآن چه كسي بود تا برايت از پيام اسكناس 200 توماني فرسوده بگويد؟! و تو را وادارد كه در آريا‌شهر به دنبال پاكت سيگار بگردي!!
اين‌ها را گفتم تا بداني، وقتي نوشتي: « … دوست داشتم نام فامیل ِ من هم «درویش» بود …» ناخودآگاه چه حسي كهنه ي نمناكي را در من زنده كردي و من يقين دارم كه اين جمله، فقط جمله‌ي تو نبود! جمله‌ي «او» هم بود … به همين سادگي.

این ذره ذره گرمی خاموش‌وار ما
یک روز بی گمان سر می‌زند به جایی و خورشید می‌شود
تا دوست داری‌اَم، تا دوست دارَمَت
تا اشک ما به گونه‌ي هم می‌چکد ز مهر

حسين جان!
باور كن هر روز كه مي‌گذرد … به هر سوي اين خاك مقدس كه مي‌روم … آبشار عشق را كه مي‌بينم … برفراز بردبلند در آلوني كه مي‌ايستم؛ در گندم بريان و پاي شورترين رود عالم كه گام برمي‌دارم؛ زيبايي پوتك و آب ملخ را كه حس مي‌كنم؛ در اعماق غار چال نخجير نراق و غار يخي زردكوه كه پاي مي‌نهم، پرواز فلامينگوهاي نايبند را برفراز مانگروهاي سواحل فيروزه‌اي بوشهر كه نظاره مي‌كنم؛ رقص نرم گاندو را در باهو كلات كه مي‌بينم؛ بر بلنداي كوه خواجه در هموارترين دشت ايران – سيستان – كه مي‌ايستم؛ به كنار يكي از رفيع‌ترين درياچه‌هاي شيرين ايران، نئور، كه مي‌رسم؛ تپه‌هاي مواج و استثنايي مصر و كوير حاج علي قلي دامغان را كه مي‌بينم و در جنگل ابر شاهرود كه پا مي‌نهم … همه جا «او» را مي‌بينم و بيشتر از هر زمان ديگري اين سخن سهراب را درك مي‌كنم كه: «كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ …»
واسه همينه كه هميشه سعي كردم لابه لاي اشك‌هاي فراواني كه مي‌ريزم، مشتي برف هم بردارم و به دوستان هم بگويم: بردارند!

من به روشنی فردا ایمان دارم
و بهار را انتظار می کشم
گرچه هنوز فضا
آغشته به سرمای زمستانی ست
من به سبزی برگ
به آواز بلبلان
به رقص شکوفه بر درخت
من به بهار ایمان دارم
و تو ای نسیم
با من بیا
آرام و سبک بال
از سردی روزهای پایان
به لطافت آغاز برس
باید امروز مشتی برف
با خود برداری
شاید فردا شکوفه‌ها تشنه باشند!

سد آسوان ؛ متهم شماره يك بيابان‌زايي در مصر!

نماي هوايي از سد عظيم آسوان مصر - روي تصوير كليك كنيد.

در كامنت پست قبلي، مدير محترم وبلاگ ارزشمند آلماگل، فرموده‌اند: «درخصوص سد عظیم آسوان با شما هم رای نیستیم. گویا منابع علمی در دسترس شما در باره این سد جامع و کامل نیست.»
از اين رو، براي آگاهي علاقه‌مندان و تنوير افكار عمومي، به ويژه آن دوست عزيز و نيز مرد خاكي گرامي كه ظاهراً شيفته‌ي كلام زيباي چرچيل شده و از مفهوم خطرناك نهفته در پشت آن، غفلت ورزيده است، توجه شما را به مرور دريافت‌هاي زير جلب مي‌كنم:
1- بيش از 13 سال پيش يعني در سال 1994 ميلادي، نمايندگان 326 گروه و اتحاديه‌ي تخصصي مردم‌نهاد از 44 كشور جهان، طي بيانيه‌اي كه از آن با عنوان «ميثاق مانيبلي» ياد مي‌شود، از بانك جهاني خواستند تا ديگر براي احداث سدهاي بزرگ وامي را به هيچ كشوري اختصاص ندهند (بانك جهاني يك ميليارد دلار براي ساخت سد آسوان هزينه كرده است)؛ چرا كه هيچ تحليل مستقل يا شاهدي براي نشان دادن اين كه هزينه‌هاي مالي، اجتماعي و زيست‌محيطي 500 سدي را كه آن بانك در 92 كشور جهان ساخته و يا در ساختش مشاركت مالي داشته، با فوايد تحقق يافته‌ي آنها هم‌ارز باشند، وجود ندارد.
2- سه سال بعد، يعني در مارس 1997، در شهر كوريتيبا برزيل بيانيه‌ي مشابه اي به امضاي نمايندگان 20 كشور ديگر رسيد.
3- تا پيش از ساخته شدن سد آسوان، رود نيل سالانه 124 ميليون تن رسوب را به مديترانه مي‌برد و نزديك به 10 ميليون تن رسوب را نيز در دشت سيلابي باريك و دلتايي كه خانه‌ي همه‌ي مردم مصر است، انباشت مي‌كرد؛ جايي كه كشاورزي و زراعت حرف اوّل را مي‌زد. امروزه امّا بيش از 98 درصد از رسوبات نيل، در مخزن بزرگ سد آسوان تلمبار مي‌شود. بسياري از دانشمندان بر اين باورند كه از دست رفتن اين لاي (سيلت) – كه ازت چنداني ندارد، اما سرشار از سليس، آلومينيوم، آهن و ساير عناصر حياتي است – پيامدهاي جدي در كشاورزي مصر داشته است و نياز به كودهاي شيميايي را به نحوي گسترده و نگران‌كننده افزايش داده است. اين در حالي است كه در گذشته اين سيلت و گل و لاي نهشته شده مي‌توانست سالي يك ميليمتر به عمق خاك كشاورزي و بسيار مرغوب دلتاي مصر بيافزايد. اما اينك افت حاصلخيزي خاك، يكي از شديدترين اشكال بيابان‌زايي را در منطقه آفريده است. افزون بر آن نرخ عقب‌نشيني دلتاي حاصلخيز مصر، كه از سال 1966 تا 1991 به 20 متر در سال مي‌رسيد، نزديك به دو دهه است كه به سالي 240 متر افزايش يافته است!
4- در باره‌ي بحران شوري در دلتاي مصر ناشي از احداث سد آسوان مي‌توانيد به مقاله‌ي تكان‌دهنده‌ي زير كه در شماره 30 آوريل 1993 مجله معتبر ساينس (شماره 260) منتشر شده است، نظري بياندازيد:
Impact of Irrigation Control Works on the Nile Delta Coast after the Construction of High Aswan Dam.
افزون بر آن لينك‌هاي زير نيز مي‌توانند به دانستگي جنابعالي در خصوص فجايع ناشي از احداث سد‌هاي بزرگ مخزني، به ويژه آسوان كمك كند:
1- The southeastern Mediterranean ecosystem revisited: Thirty years after the construction of the Aswan High Dam.
2- The Nile in Crisis.
3- Dams & Fish.
4- Silenced Rivers.

لطفاً امضا كنيد.

خطري كه آب‌سالاران بنياد‌گرا براي پايداري زيست دارند!

آيا پيش‌بيني چرچيل تحقق يافته است؟!!

«يك روز، هر قطره از آبي كه در دره نيل مي‌ريزد و جاري مي‌شود، دوستانه و به تساوي ميان مردم رودخانه تقسيم خواهد شد و خود نيل شكوه‌مندانه خواهد مرد و هرگز به دريا نخواهد رسيد.»
وينستون چرچيل، 1908
چرچيل راست مي‌گفت! پول نيل را سرانجام جمال عبدالناصر با احداث سد غول‌پيكر آسوان، سر سفره‌‌ي مردم آورد! و اينك چيزي جز زمين‌هايي از هميشه شورتر، لم‌يزرع و مسموم، با كمترين زيستمند گياهي و جانوري براي مصري‌هاي ساحل‌نشين باقي نمانده است. در عوض مالاريا كماكان بيداد مي‌كند و …
به جرأت مي‌توان گفت: فرجام ناميمون ساخت بيش از 40 هزار سد توسط حمايت آب‌سالاران بنيادگرايي (fundamentlist hydrocrasts) كه با غرور تمام به جنگ قوانين طبيعي رفتند، هيچ زمان چون امروز ملموس و قابل درك نبوده است.

يادمان باشد:
افراط‌‌گرايي در هر حوزه‌اي مي‌تواند خطرناك باشد، حتا در صنعت آب و حتا در محيط زيست (اكولوفاشيست‌ها يا خمرهاي سبز). اين فقط افراط گرايي مذهبي و بن‌لادنيسم نيست كه مي‌تواند بحران بيافريند!
براي همين است كه اينك دولت فدرال آمريكا تصميم گرفته تا به تخريب سدهاي بزرگ خويش همت گمارد. افزون بر آن، حدود 16 هزار كيلومتر از بخش‌هاي حساس رودخانه‌هاي اين كشور، زير پوشش قانون مصوب سال 1968 «حيات وحش و چشم‌اندازهاي رودخانه‌اي»، در شرايط جريان آزاد و طبيعي نگهداشته شده‌اند.
امّا در اين سوي آب، سياست رسمي آب‌سالاران حكومتي اين است كه تا 10 سال ديگر نگذاريم يك قطره‌ي آب وارد درياهاي آزاد شده يا به چالاب‌هاي داخلي كشور بريزد و همه را مهار كنيم!!
در اين ارتباط بيشتر خواهم نوشت …