ساعت 21:45 امشب – نهمین روز از خرداد 1388 – ایرانیان فراوانی در اقصی نقاط جهان شاهد پخش فیلم مستندی بودند که کارگردان نامی سینمای وطن، مجید مجیدی ساخته بود؛ فیلمی با نام «میرحسین موسوی» که اشک بسیاری از بینندگان رسانهی ملّی را درآورد؛ امّا آن اشک، اشک غم و درد و خجالت و شرمندگی نبود … اشک امید و عشق و غرور ملّی بود.
مجید مجیدی فیلمی ساده ساخته بود، درست مثل شخصیت ساده، صمیمی و دوستداشتنی میرحسین که به دل مینشست. فیلمی بدون ادا و اطوارهای رایج هنر هفتم که مانند شعرهای سهراب میشد در رگ بسیاری از نماهای سبزرنگش خیمه زد و ساعتها اندیشید.
میرحسین در این فیلم به من و تو گفت که دلش از این همه تظاهر به خرافهگرایی گرفته است؛ او به زبان بیزبانی گفت: مملکت را نمیتوان با هالهی نور و چاه جمکران و وزیر سربه زیر اداره کرد. مملکت به وزیر سرافراز نیاز دارد؛ سرافراز در برابر این ملّت بزرگ و قدرشناس.
میر حسین گفت: هر چه میتوانید نام بلند ایران را بر زبان آورید و از این ریشهگاه ملّی سخن بگویید که همه چیز ما از اوست … فریاد ایران ایران طرفداران سبزپوش موسوی در این فیلم مستند، بیشک در حافظهی تاریخ خواهد ماند تا ایرانستیزان بدانند که نمیتوان و نباید وطن را از گرانیگاه وحدت این فرهنگ کهن و بوم و بر مقدس حذف کرد.
و میرحسین حتا مهمتر از این را گفت:
او گفت: شاید تعداد خائنین به این کشور و ملّت از تعداد انگشتان دست هم کمتر باشد. و این حرف بسیار بزرگ و مهمی است.
دنیای میرحسین موسوی و نگاه او به ایرانی چنان وسعت و ژرفایی دارد که همه میتوانند برای آبادیاش دست در دست هم دهند؛ فارغ از این که بپرسیم شهروند درجهی یک است یا دو؛ سنی است یا شیعه، کرد است یا لر یا ترکمن یا بلوچ یا عرب یا ترک؛ زرتشتی است یا آشوری یا ارمنی یا …
قطار میرحسین آنقدر ظرفیت دارد که تمام ایرانیان به جز چند نفر که تعدادشان به انگشتان یک دست هم نمیرسد، میتوانند سوارش شوند؛ همان قطاری که ما به ویژه در طول این 4 سال تا توانستیم، مسافرانش را به بیرون پرتاب کردیم.
میرحسین به من و تو میگوید: بس است دشمن دشمن کردن. بیایید نشان دهیم که نام ایران و ایرانی میتواند با سرافرازی و محبت و شوق در همه جای گیتی بلندآوازه گردد.
آن مرد سبزپوش یادمان انداخت که استقلال یک کشور با بد و بیراه گفتن به کشورهای دیگر به اثبات نمیرسد. کشوری میتواند خود را مستقل و زنده و بانشاط بداند که به مردمش کرامت داده و بکوشد تا منزلت انسانی را در جهان غلظت بخشد.
در این فیلم صحنهای وجود دارد که پدری را سوار بر موتور نشان میدهد که به همراه فرزند کوچکش به دنبال خودرو موسوی در حرکت است. موسوی نگران آن کودک است و دستور توقف خودرو را میدهد. سرمایههای ما کودکان ما هستند، با کودکانمان چه کردهایم؟ موسوی میگوید: وقتی آموزگاری که قرار است به کودکان امروز و مدیران فردا، امید را تزریق کند، خود ناامید است، دیگر چه چشمانداز سپیدی می توان از آینده ترسیم کرد؟
و من – محمّد درویش – افتخار میکنم که از آخرین روزهای اسفند سال 1387 به همراه چند تن از شریفترین خدمتگزاران عرصهی منابع طبیعی و محیط زیست کشور، از جمله دکتر تقی شامخی، دکتر علیاکبر محرابی، دکتر بحرینی، دکتر پیراسته، دکتر محمّد مهدوی و دکتر محمّدرضا مقدم کوشیدیم تا برنامهی محیط زیستی دولت میرحسین موسوی را بنویسیم؛ برنامهای که میگوید: برخورداری از هوای پاک، آب سالم، خاک حاصلخیز و کارمایههای نو نیز حق مردم ایران است؛ برنامهای که برای تمامی زیستمندانی که مهمان خاک مقدس ایران هستند، حرمت قایل بوده و پاسداری از این میراث طبیعی یگانه و ناهمتا را آرمان خود میداند و در شمار اولویتهای نخستین دولت سبزش معرفی کرده است.
این مرد شریف را که میبینم
صداقتش را که لمس میکنم
ارادهاش را که حس میکنم
عشقش را به وطن که درک میکنم
و رنگ سبزی را که برای خود برگزیده است …
امیدم به آینده دوچندان میشود؛ شورم بال و پر میگیرد و اشکم سرازیر میشود …
دلم میخواهد ایران و ایرانی آباد و بانشاط و دوست خود و همهی ملتهای جهان باشند. دلم میخواهد پاسپورت ایرانی دوباره اعتبار درخور خود را بازیابد؛ دلم می خواهد شاخص زمین شاد در ایران زبانزد ممالک دنیا شود.
و امشب ایمان آوردم که با میرحسین موسوی میشود سرزمین مقدس کوروش بزرگ را دوباره به شادترین سرزمین جهان بدل ساخت.
انشاالله