بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

برای اروند که امروز 15 ساله شد

    خیلی دوست داشتم تا او را ترغیب کنم به همراهم دوری در پردیسان زده و 6.3 کیلومتر را راه‌پیمایی کنیم. اما در طول دو سال گذشته، روزهای اندکی پیش آمد که دعوتم را پذیرفت و یک ساعتی را با هم پیاده‌روی کردیم. تا اینکه چند هفته پیش بهش گفتم: در ازای چه پاداشی، امشب با من همراه خواهی شد؟ بلافاصله پاسخ داد: هیچی! نمی‌آیم، خودت را هم خسته نکن پدر!! اما از رو نرفتم و اصرار کردم … پیشنهادهای اغواکننده‌تری که به ذهنم می‌رسید را بر روی میز نهادم، اما باز هم فایده نداشت.

اروند-10 مهر 94

تا اینکه بهش گفتم: امروز تنهایم و دلم می‌خواهد همراهی‌ام کنی، حوصله تنها دویدن را ندارم پسر!

گفت: واقعاً تنهایی و می‌خواهی باهات بیایم؟

گفتم: بله.

    و آمد …

    اون روز بود که فهمیدم پسرم، مرد شده است و زین‌پس باید با قوانین مردها با او گفتگو کنم … مردی که با یاخته یاخته‌ی وجودم شروع‌کردن‌ها و بزرگ‌تر شدن‌هایش را حس می‌کنم … مردی که همواره زنهارم می‌دهد:

 لازم نیست بزرگ باشی تا شروع کنی، شروع کن تا بزرگ شوی …

    یگانه مرد زندگیم که وقتی نگاهش می‌کنم، یادم می‌افتد که خداوند بی‌شک مرا دوست داشته که اروند به محمّد درویش می‌گوید: پدر.

    و شنیدن همین کلام جادویی از موجود استثنایی جهان زندگیم کافی است تا به جیره‌ی مختصر زندگیم با افتخار ببالم و دلخوش باشم و بمانم … جیره‌ی مختصری که هر چه آن را می‌نوشم، تمام نمی‌شود …

زندگی جیره مختصری ست

مثل یک فنجان چای

 و کنارش عشق است

 مثل یک حبه قند

 نوش جان باید کرد …

گاه شاید خداوند است که به ما پشت پا می‌زند!

در طول یکی دو هفته گذشته، سه خبر دنیا را تکان داد. نخست ماجرای بدرفتاری عجیب یک خبرنگار زن مجارستانی با پناهجویی اهل سوریه و فرزندش؛ دوم انتشار تصاویر دردناک آیلان، آن کودک غرق شده سوری در سواحل ترکیه و سومی ماجرای شگفت‌انگیز و ناباورانه‌ی نوجوانان 14 ساله و مسلمان آمریکایی، احمد محمد.

پشت پای خداوند!

در باره‌ی زشتی و غیرانسانی بودن این رخدادها گمان نبرم هیچیک از خوانندگان عزیز این سطور با محمّد درویش اختلاف نظر داشته باشند. حتی به جرأت می‌گویم که تقریباً اغلب ساکنان 7.3 میلیاردنفری کره زمین پس از شنیدن این سه ماجرای شرم‌آور، آن را محکوم کرده و می‌کنند.
اما نکته‌ای که کمتر به آن پرداخته شده، فرجام دلپذیر هر سه رخداد است. اسامه عبد المحسن الغضب، آن پناهجوی سوری, اینک با خانواده خود در اسپانیا به سر می‌برد و از سوی آکادمی فوتبال اسپانیا برای مربیگری دعوت به کار شده است. افزون برآن، آن زن خبرنگار راستگرای افراطی هم از مؤسسه رسانه‌ای که در مجارستان برایش کار می‌کرد، اخراج شد.
در ماجرای دوم، هرچند که آن کودک بیگناه غریبانه جانش را از دست داد، اما این اتفاق غمبار سبب شد تا قفل آهنی دل‌های رهبران کشورهای ثروتمند اروپایی بر روی مهاجران گشوده شده و اینک حدود 800 هزار نفر از ایشان را فقط دولت آلمان پناه خواهد داد. حتی ممکن است موج مهاجرت سبب شود تا دولت‌های غربی کمک کنند تا با نابودی کامل داعش، دوباره امنیت به سوریه و عراق بازگردد.
و در ماجرای سوم، نوجوانی که بابت ساخت یک ساعت، برای معلمش مظنون به تروریست شده بود و با دستبند و وضعی رقت‌بار از مدرسه به اداره پلیس رفت. به دنبال انتشار گسترده عکسش در شبکه‌های اجتماعی و واکنش‌های گسترده مردم و سیاستمداران آمریکایی، حالا نه فقط از زاکربرگ در فیسبوک دعوتنامه دارد، که شخص رییس جمهور آمریکا هم او را به کاخ سفیدش فراخوانده است!

    خلاصه اینکه هموطنان عزیزمن!
شاید بهتر باشد پیش از آنکه از هر پشت پایی در زندگی خشمگین و ناامید شده، به زمین و زمان ناسزا گفته واز تلاش دست شوییم، بد نیست گاه به این بیاندیشیم که احتمال دارد حکمتی درکار بوده و تلاش بیشتری باید نشان داد و راه دیگری را جستجو کرد … اصلاً شاید این خداوند بوده که مهربانانه به ما پشت پا زده است! نه؟

یک نیم روز با فیروز!

    شامگاه دیروز که به همراه همکارانم از کارگاه آموزشی دو روزه در همدان بازمی‌گشتیم، یاد اسکندر افتادیم و در همان اتوبوس به او زنگ زدم تا سلام همکارانم را به او ابلاغ کنم. تشکر کرد و گفت می‌خواهد من و استاد ضیایی را به نهار دعوت کند … دعوتش را با افتخار پذیرفتم و امروز ساعتی فراموش نشدنی را به همراه اروند و هوشنگ ضیایی عزیز در محضرش بودم …

در کنار اسکندر و هوشنگ ضیایی

     از او خواهش کردم تا از خاطرات روزهای زندانش برایمان بگوید … به ویژه مایل بودم تا فرزندم با ابعاد دیگری از وجوه این شخصیت بی‌نظیر تاریخ محیط زیست ایران، آشنا شود. می‌گفت: یکی از هم سلولی‌های من، یک دزد حرفه‌ای بود! منتها این اواخر آنقدر علاقه مند به حیات وحش شده بود که مدام از من می‌خواست تا در مورد خزندگان ایران و خاستگاه جغرافیایی آنها برایش شرح دهم! در حقیقت اسکندر حتی توانسته بود هم‌سلولی‌های خود را هم در طول هفت سال زندانش، محیط زیستی کند. یک خاطره جالب دیگرش برمی‌گشت به آموزش زبان انگلیسی برای زندانیان توسط او که سبب شده بود، یکی از زندانیان و شاگردان کلاس‌های زبان او، پس از آزادی، اقدام به تأسیس یک مؤسسه آموزش زبان انگلیسی در تهران کند!!
از اسکندر تقاضا کردم تا خاطرات زندانش را مفصل‌تر بنویسد … او با لبخندی تلخ سکوت کرد! انگار می‌خواست بگوید: خیلی دیر شده درویش!
امروز تعدادی از کتاب‌های نفیسش را به من داد تا به کتابخانه سازمان حفاظت محیط زیست هدیه کنم. بهانه‌ی دیدارش با ما، اهدای همین کتاب‌ها بود … سخت است او را دوست نداشتن؛ و عجیب و تلخ آنکه هستند آدم‌هایی که او را دوست ندارند …
کاش قدرش را بیشتر می‌دانستیم …
عکس مربوط به ظهر امروز است در کنار اسکندر و هوشنگ ضیایی عزیز.
عکاس: اروند درویش

آخرین کلام مهران دوستی خطاب به محمّد درویش!

یادش گرامی باد

امروز در آیینی باشکوه، پیکر یکی از صداهای ماندگار رادیو، با بدرقه‌ی دوستداران پرشمارش برای همیشه در آغوش خاک آرام گرفت … مهران دوستی را می‌گویم، دوست عزیزی که فقط 9 سال و یک روز بیشتر از من مهمان دنیا بود و در انتقال دل‌نگرانی‌هایم در حوزه‌ی محیط زیست به مخاطبان رسانه، بسیار مؤثر عمل کرد …

هرگز فکر نمی‌کردم اردیبهشت 94  که به پایان رسد؛ مجال گفتگوهای روزانه‌ام با مهران دوستی در کافه رادیو هم به پایان خواهد رسید! گفتگوهایی که حدود پنج سال از آغازش می‌گذشت و در اغلب این روزها، به بهانه‌ی محیط زیست، گپی چند دقیقه‌ای در باره‌ی مهم‌ترین رخدادهای طبیعت ایران با او می‌زدم. یادم هست در همان نخستین دیدارهایی که در محوطه‌ی جام جم با مهران داشتم، دیدم که چگونه سیگار را با سیگار روشن می‌کند و با چه اشتیاقی این ماده‌ی جانسوز را دود می‌کند …

نزدیکش شدم و گفتم: حیف نیست آدمی که اینگونه عاشق محیط زیست است و با آلام طبیعت وطن، درد می‌کشد، خود در شمار افزایش‌دهنده‌ها‌ی دردهای طبیعت باشد؟ حتی به شوخی تهدیدش کردم که اگر سیگار کشیدن را ادامه دهد، روزی افشایش خواهم کرد!! و هر دو خندیدیم … تا اینکه در نخستین روزهای پاییز سال 93 به دلیل وخامت شرایط قلب بیمارش به بیمارستان رفت … همان موقع در دل گفتم: کاش شوخی نمی‌کردم و واقعاً آن تهدید را عملی می‌ساختم! شاید در آن صورت، اینک مجبور نبودیم تا مهران را … آن صدای بی تکرار را؛ در 59 سالگی از دست بدهیم! همان گونه که روزی با دوستی دیگر چنان کردم و حالا سه سال است که او دیگر سیگار نمی‌کشد.

آخرین گفتگویم با مهران به نخستین روز از کارگاه آموزشی سه روزه‌ای برمی‌گردد که در ناهارخوران گرگان برای توان‌افزایی نمایندگان شبکه تشکل‌های مردم‌نهاد در 31 استان کشور برگزار کردیم. در حدود ساعت 15:30 روز 29 اردیبهشت 1394 با مهران دوستی از مصیبت‌های افت سطح آب زیرزمینی در دشت مشهد و دلایل این فاجعه سخن گفته و راه‌های برون‌رفت از آن را یادآور شدم که می‌توانید آن گفتگو را در این نشانی، گوش کنید. واپسین کلامش را در این گفتگو از یاد نمی‌برم: آقای مهندس! چکار داریم می‌کنیم با خودمان؟!!

کاش می‌دانستم که این آخرین باری است که صدایش را می‌شنوم و برایش شرح می‌دادم که چقدر دوستش دارم …

کاش یادمان باشد که قدر هر گفتگو با دوستانی که دوستشان داریم را بدانیم و یادشان بیاندازیم که چقدر دوست‌شان داریم … کسی چه می‌داند! شاید همین یادانداختن‌ها سبب شود تا روز وداع به تأخیر افتد! نه؟

 

در ستایش محمدجواد ظریف!

    حدود یکصد و سی سال پیش، لویی پاستور گفته است:
در هر حرفه‌ای که هستید، نه اجازه دهید که به بدبینی‌های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تأسف‌بار – که برای هر ملتی پیش می‌آید – شما را به یاس و ناامیدی بکشاند. در آرامش حاکم بر آزمایشگاه‌ها و کتابخانه‌هایتان زندگی کنید و نخست از خود بپرسید برای یادگیری و خودآموزی چه کرده‌ام؟ سپس همچنان که پيشتر مي‌رويد، بپرسید من برای کشورم چه کرده‌ام؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس هیجان‌انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در اعتلای بشریت داشته‌اید. اما هر پاداشي که زندگی به تلاشهاي‌مان بدهد يا ندهد، هنگامی که به پایان راه نزدیک می‌شویم هر کدام از ما باید حق آن را داشته باشیم که با صداي بلند بگوييم:
                     من هر آنچه که در توان داشته‌ام، انجام داده‌ام.

در ستایش ظریف!

    و امشب در آغازین ساعات از چهاردهمین روز فرودین 1394، گمان نبرم هیچ ایرانی دیگری، چون محمّد جواد ظریف، حق داشته باشد تا با افتخار و غرور آن جمله‌ی پایانی پاستور بزرگ را تکرار کند …

    امیدوارم روزی در آن دورها که نه من هستم، نه شما و نه ظریف … بر سردر وزارت خارجه ایران، تندیس محمد جواد چون تندیس پاستور بزرگ، همینگونه برای ایرانیان فردا، فرزندان من و تو بدرخشد تا همه بدانند که آن سردارانی که تلاش کردند تا بدون ریختن قطره‌ای خون، وقار ایرانیان حفظ شود، کم از آن سردارانی ندارند که با خون پاکشان، خرمشهر را آزاد کردند …

بهاریه‌ای برای همکاران عزیز و سختکوشم

    یکشنبه‌ای که گذشت – 24 اسفند 1393 – مطابق یکشنبه‌های معمول در دفتر آموزش و مشارکت مردمی، جلسه تحلیل و بررسی یک کتاب مطرح در حوزه محیط زیست «اکولوژی؛ علم عصیانگر» را داشتیم. کتاب بعدی هم تعیین شد که «چو دخلت نیست، خرج آهسته‌تر کن» اثر لستر براون است؛ کتابی که بعد از تعطیلات نوروزی آن را به نقد می‌نشینیم. در انتها نیز، از همه‌ی همکاران عزیز و دوست‌داشتنی‌ام در دفتر حلالیت طلبیده و سال خوشی را برای آنها آرزو کردم و سخن ماه اسفند را در ششمین بولتن خبری دفتر برایشان خواندم:

برخی از همکارانم در جشن تولدم

به استقبال بهار 1394 برویم

    در شرایطی مهیای درک زمزمه‌های پرطراوت نوروز در آخرین روزهای اسفند 1393 می‌شویم که سبزترین جمله‌ها و قاطعانه‌ترین حمایت‌های ممکن از گرایه‌های سازمان متبوع را اینک از زبان عالی‌ترین و پرقدرت‌ترین فرد در حاکمیت جمهوری اسلامی ایران، ذخیره‌ی راه داریم. حال دیگر نمی‌توان گفت که نگاه به محیط زیست، نگاهی ابزاری یا فانتزی است. بعد از ماجرای  هفده دوازده، حالا فصل نوینی در تاریخ محیط زیست ایران شروع شده که حتی فعالین مستقل محیط زیستی ایران را واداشته تا با اعلام شماره‌ی 1712، خود یک سامانه‌ی مخابراتی مستقل و غیردولتی را برای دریافت خبرهای لحظه به لحظه از طبیعت ایران پیگیری کنند.

    آری، اینک همه از آیت‌الله سید علی خامنه‌ای تا یلدا، دخترک دوست‌داشتنی کاک احمد عزیزی: از نگاه کلاغ‌های شهرشان دریافته‌اند، که اگر همچنان سکوت کرده یا منفعلانه رفتار کنند: سرنوشت درختان باغ وطن، تبر است!  نیست؟

    چنین بیداری شگرف و رخداد شورآفرینی، البته وظیفه‌ی ما در دفتر آموزش و مشارکت مردمی سازمان حفاظت محیط زیست را هم سنگین‌تر می‌سازد. ما هم باید کمربندهای خود را محکم‌تر و بندهای کفش‌هامان را چابک‌تر بربندیم تا در این مسابقه‌ی مهم – خدای ناکرده – از مردم عقب نیافتیم.

انتظاری به جا و منطقی است که از معصومه ابتکار بخواهیم تا مشکلات معیشتی جانکاه هفت هزار پرسنل خدوم سازمان متولّی طبیعت ایران را – به ویژه پس از عنایت کم‌سابقه‌ی رهبری به حقانیت رسالت سازمان متبوع – یکبار و برای همیشه حل کند و خط پایانی بر تراژدی دردناک و فرساینده‌ی 35 درصد بکشد تا همه بتوانند تمرکز خود را برای کمک به اعتلای دوباره‌ی طبیعت وطنی که دوستش داریم، معطوف سازند و ناشکیبایی از غم دیده نشدن را پایان بخشند.

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست 

البته با توجه به برخی لکنت‌های اداری پیش آمده، ممکن است در سال 1394 در کنارتان نباشم. اما هر جا که باشم با افتخار و شور بی‌پایان از لحظه لحظه‌ی حضور 16 ماه‌ام در بین شما یاد خواهم کرد و خاطره‌اش هرگز در دل و جانم خاک نخواهد خورد …

سالهاست که از نیما یاد گرفته‌ام:

چایم را بنوشم و نگران فردا نباشم!

چرا که از گندم‌زار من و تو، مشتی کاه می‌ماند برای بادها و تمام …

می‌دانم که در لحظه‌هایی شاید غمگین‌تان کردم؛ شاید گاه ناامیدتان ساختم، لج‌تان را درآوردم و حتی سبب‌ساز خیسی گونه‌های‌تان شدم … همینجا از تک تک شما در آخرین روزهای سال کهنه عذر می‌خواهم.

می‌دانم که دست کم یکبار با ساره گل‌محمدی چنین کردم، چندبار اشک فاطمه آرتا را درآوردم؛ یکبار دل رؤیا میرزایی را شکستم، گاه به نحوی نشان دادم که انگار دنیای مهدیه سعیدی، صابره زیرک یا پروانه ایوانکی را نمی‌شناسم؛ انگار زحمات و تلاش‌های فریبا سلیمی و رقیه عباسی را نمی‌بینم؛ قبول دارم که گاه مریم حیدریان، عالییا یزدان‌دوست، منیژه خلیلی، رعنا محمدی و مهتاب قپانوری بدجوری لج‌شان از من درآمده است؛ حتی می‌دانم که روزهایی بوده که محمّدرضا رمضان‌نیا، محسن خلیفه، علی بابازاده، فریبا کلانتر و ژیلا مهدی آقایی، یعنی آقاترین خانمی که تاکنون در طول 50 سال زندگیم درک کرده‌ام، رفتار مرا درک نکرده و اندوهگین به خانه رفته‌اند، همانگونه که روزی بوده که صفت شادی را از دیبایی چیدم! نچیدم؟ اصلاً می‌دانم که یک روزهایی مردان دفتر، بر این باور بودند که هوای نامردان را در دفتر بیشتر دارم! ندارم؟ یه روزهایی فریدرضا علیایی و محمّد صدقی می‌خواستند ما را برای همیشه ترک کنند؛ این آخری هنوز هم فکر می‌کند که من ماهیگیرم و او ماهی! و باید از دامم بگریزد!! بعضی شب‌ها به محمّد بیات هم رحم نکرده‌ام و کشیدمش تا پردیسان. و شاید فهیمه بیدی، مجید دکامین یا فرشته نکویی را هم روزهایی ترسانده باشم! نمی‌دانم …

اما بی‌شک یک چیز را خوب می‌دانم!

اینکه با تمام وجود دوست‌تان دارم و می‌دانم  که دوستم دارید! ندارید؟ وگرنه دلیلی نداشت که آن روز باشکوه و بیادماندنی را در چهارم بهمن 1393 برایم بیافرینید؛ روزی که خاطره‌اش هرگز و هرگز از خاطرم … از ذهنم و از جانم پاک نخواهد شد.

بگذریم …

بهار دارد می‌آید بچه‌ها …

باید شعری تازه گفت، ترانه‌ای تازه نواخت،

و باید در چوبی این باغ‌ها را

که در رویأ‌های‌مان شکل گرفته‌اند

رو به شهر باز کرد …

رو به مردمی که دوست‌شان داریم و برای آنهاست که اینجا هستیم …

می‌ماند یک دستور! شاید واپسین دستور اداری‌ام …

می‌خواهم خودخواهانه از شما چیزی بخواهم! اینکه مثل من باشید … مثل محمّد درویش!!

آدمی که ایمان دارد، بدترین بازنده‌ها آنهایی هستند که به جای پول، با زمان، خرید می‌کنند!

آدمی که همیشه تلاش کرده تا سهمش را از” شادى زندگى”، همين امروز بگيرد.

آدمی که می‌داند: “مقصد”، هميشه جايى در “انتهاى مسير” نيست! “مقصد” لذت بردن از قدم‌هايی‌ است که برمى‌دارد!

نوروزتان شاد باد …

پنج ابتکار ارزشمند یک زوج عاشق در دیار کریمان!

در حال آبیاری دو نهال کاشته شده ...

عصر امروز اگر شاپرکی
روی انگشت ظریفِ تو نشست
تو نترس !
من نشانیِ تو را دادم و گفتم
که تو آرام تر از برگ شقایق هستی …
حسن فرازمند

در شانزدهمین روز از بهمن 93، رفته بودم به کرمان؛ تا برای گروهی از آموزگاران عزیز دیار کریمان از آموزه‌هایی سخن بگویم که مرا و همکارانم را در دفتر آموزش و مشارکت مردمی سازمان حفاظت محیط زیست واداشته تا برای تحقق مدارس جامع محیط زیستی (جم) هم‌قسم شویم. ادامه‌ی خواندن