بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

روي زيبا دوبرابر شده است!

زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است …

 

    در شامگاه سي امين روز از دوّمين ماه بهار، مژگان جمشيدي و ياسر انصاري عزيز شادمانه‌اي را تجربه كردند كه بي شك بازخوردها و پرتوهاي فروزانش دامن طبيعت وطن را هم خواهد گرفت. چرا كه ايمان دارم اين شايد سبزترين پيوندي باشد كه مي‌توانست خبرش در محيط زيست ايران منتشر شود.

مژگان جمشيديياسر انصاري كجوري

    تصورش را بكنيد كه حالا ديده‌بان محيط زيست ايران، يك حامي پرقدرت معنوي هم يافته است به نام سبزپرس كه مي‌تواند هر گاه كه ماشينش در خجير چپ كرد و تنها ماند، به دادش برسد و دستش را بگيرد و يادش آورد كه در راه ارزشمندي كه انتخاب كرده است، تنها نيست و ديگر هرگز تنها نخواهد ماند.
    چقدر دوست داشتم تا در آن شادمانه‌ي فرخنده شركت كنم و از نزديك اين پيوند مقدس را تبريك گويم؛ اما همان گونه كه براي ياسر و مژگان هم توضيح دادم، چاره‌اي نداشتم جز آن كه خود را به ديار زنده رود اين روزها پژمان برسانم.

    مژگان و ياسر عزيز:
    از ديد من هم‌اكنون روي زيبا دوبرابر شده است … و انتظارم از شما اين است كه با تواني مضاعف در خدمت حفظ پايداري طبيعت وطن حركت كنيد، چرا كه ايمان دارم كمتر زوج جواني را بتوان يافت كه تا اين حد به زخم‌هاي موجود بر بستر سرزمين مادري اشراف داشته و بدانند كه اولويت نخست كمك براي درمان اين زخم‌ها و جراحت‌هاي دردآور است. يادتان باشد كه شما فقط به خودتان تعلق نداريد … شما از آن طبيعت ايران‌زمين هستيد و چشم بسياري به عملكرد شما دوخته شده است. دوست دارم حركت نمادين شما نهضتي ماندگار را در ايران بيافريند و براي نخستين بار بتوان از تشكلي كارآمدتر، مبتني بر آموزه‌هاي سياست سخن به ميان آيد؛ نهادي كه قادر است در صحن بهارستان نماينده داشته باشد.
اميد كه همه كمك كنيم تا آب گل نشود … تا ديده‌بان عزيز محيط زيست وطن بتواند در درياي زلال ياسر دوست‌داشتني، خود را شفاف‌تر و بانشاط‌تر و بااراده‌تر از هر زمان ديگري ببيند …

انشاالله

بام بلند زندگاني سبز است … سبزترينش از آن مژگان و ياسر باد …

و چه خوب است که اروند من بلد نیست بنویسد غم!

این نقاشی اروند را بسیار دوست دارم ... آیا با من هم نظر هستید؟

     یکی از لذت‌های زندگی من – اعتراف می‌کنم که البته لذت‌های زندگی من ته ندارد – گوش سپردن و تماشای صدا و اداهای اروند است، وقتی که اشعار حافظ را می‌خواند، آن هم با همان شور و حال!
    اروند معلمی دارد به نام خانم عباسی – که خداوند همواره پشت و پناهش باشد – ایشان معلم کلاس آفرینش‌های خلاق هستند و به کودکان دوم دبستان شیوه روخوانی را با استفاده از اشعار شاعران قدیم می‌آموزند. کار ارزشمند و ابتکار تأمل‌برانگیزی که سبب شده توانایی روخوانی بچه‌ها به سرعت بهبود یابد.
    امّا برای من، نکته‌ای نازک‌تر و دلپذیر‌تر هم وجود دارد … و آن نکته شنیدن برخی از اشعار حضرت حافظ است از زبان کسی که حدی برای دوست‌داشته‌شدنش نمی‌شناسم.
فقط می‌توانم دعا کنم که در موقعیت من باشید تا دقیقاً دریابید که یک پدر می‌تواند چه حس نابی را تجربه کند، وقتی که فرزندش برایش می‌خواند:

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ؛ وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
 گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ؛ آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه ؛ کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
 از هر کرانه تیر دعا کردهام روان ؛ باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
 ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو ؛ لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من ؛ آری به یمن لطف شما خاک زر شود
 در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب ؛ یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
 بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی ؛ مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
 این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست ؛ سرها بر آستانه او خاک در شود
 حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست  ؛ دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

     دیشب این نقاشی را در کیف مدرسه اروند پیدا کردم؛ دقیقاً نمی‌دانم چه روزی آن را آفریده است. امّا برایم عزیز است؛ به خصوص که دارد به سوی کتابخانه‌ی شاعران قدیم می‌رود … در حالی که مشغول سرودن اشعار حافظ و زمزمه آن است …
    و البته یک چیز ناب دیگر هم در این نقاشی مرا به اوج می‌برد … آن خورشید خانوم را دقت کنید در آن گوشه‌ی بالادست سمت چپ! چرا فقط او را رنگی کشیده است؟ چرا قرمز؟ و چرا آنقدر طنازانه؟!

غلطی که دوستش دارم ...

    در پشت این نقاشی هم، بخشی از همان شعر بالا را نوشته است (با یک غلط) … می‌بینید غلطش را … االبته اگر من معلمش بودم، همچنان به او 20 می‌دادم …
و چه خوب است اروند من بلد نیست بنویسد غم!
    از خدای بزرگ می‌خواهم که به همه‌ی کودکان پاک‌نهاد سرزمین مقدس مادری‌مان بیاموزد که غم را نیاموزند …

  

    مؤخره:
    بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم … دلیلی بیشتر از این هم وجود دارد که باور کنم:
او همین نزدیکی‌هاست …

کاغذپاره ای که زندگی می بخشد!

هان ای عقاب عشق

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آن جا ببر مرا که شرابم نمی برد …

                                                        فریدون مشیری

کاغذ پاره ای که می تواند هر پدری را به اوج برساند ...

     شما بگویید: وقتی بعد از یک روز پرازدحام و خسته‌کننده به منزل برمی‌گردی و چشمت به این تکه کاغذ نارنجی رنگ می‌افتد، چه حالی را باید تجربه ‌کنی؟

    تکه کاغذی که با خطوط کج و معوج یک کودک دوم دبستانی بر روی آن و خطاب به تو نوشته شده است: «پدر من با دوستم رفتم بیرون. نگران نباشد!»

 و تازه تو می‌توانی برای نخستین بار امضای فرزندت را هم ببینی …

وای که چقدر زود بچه‌ها بزرگ می‌شوند و اروند من چقدر زود دارد مرد می‌شود …

    کاش قدر لحظه لحظه‌های بزرگ شدن آدم کوچیک‌های دور و برمان را بیشتر بدانیم تا بتوانیم بیشتر کودکی کنیم؛ حتا زمانی که آدم بزرگ شده‌ایم! کاری که – به قول روانشاد فریدون مشیری عزیز – شراب هم نمی کند و نمی برد …

برای ماهی‌هایی که حوض‌شان همچنان بی‌آب است … بیشتر از روزگار سهراب!

مرگ تلخ ماهی ها نزدیک است ...

     سهراب را بسیار دوست دارم، با او زندگی کرده‌ام، رفته‌ام و بر مزارش ساعت‌ها گریسته‌ام، آنجایی را که در بالادست آبشار نیاسر نشسته و در رگ یک حرف خیمه زده است را می‌شناسم و بوییده‌ام … اما با این وجود، خوشحالم که امروز سپهری بزرگ در میان ما نیست!
    در میان ما نیست تا ببیند آن هیچستانی را که در آرزویش بود؛ تا چه اندازه امروز دست‌نایافتنی‌تر به نظر می‌رسد؛
    در میان ما نیست تا ببیند مرجان‌هایی که هشدارش را داده بود، اینک نیست می‌شوند بی مهابای خلایی در اندیشه‌ی دریاها؛
    در میان ما نیست تا ببیند آب‌ها بسیار بیشتر از آن روزها گل‌آلود می‌شوند و گاوها کمتر از آن روزها شیرافشان …
    در میان ما نیست تا ببیند که مردمانش چگونه سبزه که هیچ درخت کهنسالی را ریشه‌کن می‌کنند، بدون آن که دلشان بلرزد  … و حالا همه به شعر او می‌خندند:
می‌دانم
سبزه‌ای را بکنم، خواهم مرد …

    و در میان ما نیست تا ببیند کسی همت نکرد برای آب دادن به حوض‌هایی که بی آب است! چرا که انگار دیگر کسی در تپش باغ خدا را نمی‌بیند …
    برای همین است که دوست دارم سهراب را و دوست دارم که نباشد و نبیند  او امروز را …
   امروزی که از زبان دانشمندان تهیه کننده‌ی برنامه‌ی جهانی غذا می‌خوانیم: بشر دوپا چنان بلایی بر سر اقیانوس‌ها آورده است که حتا قبل از رسیدن به سال 2050 باید سراغ ماهی‌ها را در فرهنگ‌نامه‌ها و فیلم‌های مستند گرفت! چرا که حوض آخرین ماهی نیز در آن سال سیاه بی‌آب خواهد ماند.
    

      خواننده‌ی عزیز دل‌نوشته‌های درویش!
     یادتان هست در 28 بهمن 1385 برایتان در همین خانه‌ی مجازی چه نوشتم؟ یادتان هست از غرور احمقانه‌ی لامارک برایتان گفتم که در قرن 18 میلادی گفته بود: «آبزيان دريا در مقابل انقراض نسل خود توسط انسان به طور طبيعی حفاظت می‌شوند. سرعت تکثير و زاد و ولدِ آنها بسيار زياد است، به سادگی در دام نمی‌افتند و به علاوه توانايي بالايي برای فرار از چنگ صيادان دارند. بدين جهت، احتمال آن که نوع بشر نسل آنها را به انقراض بکشاند، به هيچ عنوان مطرح نيست

     چقدر دوست داشتم لامارک – اما بر خلاف سهراب – امروز زنده بود و گزارش اخیر برنامه جهانی غذا سازمان ملل متحد را می‌خواند …
    لامارک نیست؛ اما درسی که می‌توان از غرور احمقانه‌ی لامارک و لامارک‌ها گرفت، می‌تواند همچنان مؤثر و کارساز باشد:
     درس ساده‌ای که احمد شاملوی بزرگ آن را زنهارمان داده است:

این گل رنگ است
شکفته تا جهان را بیاراید
قانونی هست که چیدن آن را منع می‌کند
ورنه دیگر جهان سحر‌انگیز نخواهد بود
و دوباره سپید و سیاه خواهد شد.

     تو را به هر که می‌پرستید … بیایید با هم هم‌پیمان شده و نگذاریم تا گل رنگ زندگی چیده شود و جهان زیبای‌مان دیگر سحرانگیز نباشد …
    آخر در جهانی که سحرانگیز نباشد، دیگر کسی عاشق نخواهد شد …
   و وقتی که عشق نباشد … زندگی می‌شود همان چیزی که بهتر است لب طاقچه‌ی عادت از یاد من و تو برود …
   همان گونه که همه‌ی آدم‌های همه‌ی کشور‌های همه‌ی قاره‌های جهان که عشق را مزه نکردند … از یاد تاریخ رفتند …

       در همین باره:

      – در خليج فارس، ماهي‌ها حوض شان بي آب است!

      – درسي كه غرور «لامارك» به جهانيان داد!

      – تو روزنامه نمی‌‌خونی نهنگ‌ها خودکشی کردند …

 

در ستایش بانویی که هنوز صدای گریه بچه گربه‌ها را می‌شنود …

ژاله فتوره چی: متولد 9 آبان 1336

     ژاله فتوره‌چی یکی از زنان نیک‌اندیش و پاک‌نهاد عضو گرین بلاگ است که بی‌شک بیشتر از خیلی از ما نبض زمین را می‌شناسد و با ضربان زیستمندان بی‌پناهش آشناست … این بانوی پاک‌نهاد، در این وانفسای ازدحام آهن و دود و سیمان و بوق در شهر غبارگرفته‌مان – تهران – هنوز دلش برای جانداران بی‌ آزار شهر می‌سوزد و عمیقاً باور دارد که همه مخلوقات خدا هستند و باید که حرمت نهاده شوند …
    سری به آخرین یادداشت بانو بزنید و ببینید که چگونه هستند انسان‌های دریادلی که همچنان می‌توانند صدای گریه‌ی بچه گربه‌های شهر را بشنوند و با درد فراقشان اشک ریزند …
    از خدای مهربون می‌خواهم که روح بلند و نگاه آسمانی و قلب مهربان ژاله‌ی عزیز را همچنان پرفروغ و امیدوار داشته و مانند او را در سرزمین مقدس کوروش بیشتر و بیشتر نمایاند.

زيباتر از چشم‌انداز بهشتي چشمه بادآب سورت مازندران!

جمع كردن زباله ديگران به هدف استفاده بهتر طبيعت براي آنهايي كه هنوز نيامده اند ... آيا زيبا نيست؟

      آنهايي كه تاكنون آنقدر خداوند بخت‌يارشان بوده تا از چشمه آب معدني بادآب سورت مازندران ديدن كنند، مي‌دانند كه چه مي‌گويم و از كدام چشم‌انداز اهورايي و بهشت‌گونه سخن مي‌گويم.
      با اين وجود در اين يادداشت مي‌خواهم بگويم: در آن چشم‌انداز بي‌بديل مي‌توان چنين منظره‌هايي را هم ديد كه به مراتب براي صاحب اين قلم شيرين‌تر و جذاب‌ناك‌تر از خود چشمه و مناظر استثنايي اطرافش است .

چشمه آب معدني بادآب سورت مازندران

     آيا با محمّد درويش موافق هستيد كه اين عكس زيباتر از آن عكس است؟ عكسي كه نشان مي‌دهد هنوز ايرانيان شريفي وجود دارند كه براي لذت بردن ديگر هم‌نوعان خويش از طبيعت بكر وطن، حاضرند خود را به زحمت اندازند.

كدام زيباتر است؟! چقدر ايران ما زيباست و ما قدرش را نمي دانيم ...

درود بر آن دو زن و مرد طبيعت‌دوست وطن و اميد كه اين رويه در بين ايرانيان نهادينه شود …
تصاوير بيشتر از اين طبيعت ناهمتاي وطن به همراه اطلاعاتي كامل‌تر از اين جاذبه‌ي منحصر به فرد مازندران را در اينجا ببينيد و از لذتش سيراب شويد …

درس نابي كه اين عكس به من و تو مي‌دهد!

تقديم به تو كه امروز دوست داشتي دنيا را در آغوش بگيري …

رويش دوباره سبزينه بر گور درختان سوخته در استراليا - عكس از نشنال جيوگرافيك

     اين تصوير امروز بر روي درگاه تارنماي معتبر نشنال جيوگرافيك قرار گرفته و در شمار 5 تصوير برتر هفته جاي دارد. تصويري كه روزگار 17 ارديبهشت (7 مي) 1388 سرزمين سوخته‌اي را در استراليا نشان مي‌دهد كه كمتر از سه ماه پيش (9 فوريه 2009) اينچنين در آتش سوخت و با خود جان 173 انسان را هم گرفت و بيش از دو هزار خانه را سوزاند … اما امروز دوباره دارد مي‌رويد و تو مي‌تواني شوق رويش دوباره و برق آن رنگ سبز دوست‌داشتني را باز هم بر خاكستر آن زمين نفرين شده ببيني و اوج بكشي … اگر كه يادت باشد، زندگي همواره و در سخت‌ترين شرايط كوره‌راه‌هايي از اميد دارد تا به آدم‌هاي مثبت‌انديشش ارايه دهد …
       و البته اين تصوير مي‌تواند همچنان حامل پيام‌هاي بيشتري هم باشد:
اين كه هرگز گمان مبريد كه به انتها رسيده‌ايد؛ حتا اگر در تيره‌‌ترين يا كسل‌كننده‌ترين دوران زندگي‌تان قرار گرفته‌ايد …
اين كه زندگي بسيار مهربان‌تر از آن چيزي است كه گمان مي‌كنيد؛ به شرط آن كه آن مهرباني را باور كنيد …
اين كه هميشه مي‌توان از دل سياه‌ترين و سوزان‌ترين رخدادها، ترترين احساسات انساني را درك كرد و آفريد …
اين كه مزه‌ي گس و استثنايي حيات را نمي‌توان و نبايد با هيچ مزه‌ي ديگري برابر دانست …
اين كه رويش دوباره‌ي عشق مي‌تواند در هر سرزمين خاكستري و در پس هر آتش سوزاندني شكل بگيرد …
     فقط كافي است نگاه‌مان را عادت ندهيم به بد ديدن!

و يادمان بماند كه:
مردي كه كوه را از ميان برداشت، همان مردي بود كه شروع به برداشتن سنگريزه‌ها كرده بود!
همين.