از امروز تصمیم گرفتم که واسه خودم یه دفترچه خاطرات داشته باشم و یه چیزایی رو که نمیتونم فعلاً به کسی بگم، یا بدم به پدر روی وبلاگ بذاره رو، توش بنویسم!
پدر: آفرین پسرم؛ فکر بسیار خوبیه … حالا بده ببینم چی نوشتی؟
اروند: زرنگی! گفتم که یه موقعهایی که منو عصبانی میکنید و من نمیتونم حرف دل مو به شما یا مامانی بزنم، اینجا مینویسم. بنابراین، به هیچکس نشونش نمیدم!
پدر: حالا مگه حرف دلت چیه پسرم؟
اروند: اگه بگم که منو میکشی!!
پدر: الآن هم که تو داری منو میکشی!
اروند: اشکالی نداره … حقته!
پدر: آهان … گرفتم!
شما چی؟ شما هم گرفتید؟!
گرفتم!
موافقم اروند ! تااااازه می تونی از یه زبان رمز هم برای نوشته هات استفاده کنی که اگر یه وقتی شیطون پدر رو گول زد و خواست بخونه!اصلا نتونه!
پاسخ:
پيشنهاد خوبيه! منتها نمي دونم رمزهارو كجا بزارم كه به سرقت نره!
اروند نازنین
فکر خوبی است ، میدانی چرا ؟
همیشه وقتی ” انسان ” دلش میگیرد و عصبانی میشود ،
یا گاهی اوقات بدتر از آن ،
آنقدر عصبانی میشود که فحش هم میدهد ، یعنی به بن بست رسیده .
فراموش نکن اگر ” انسان ” بتواند در همه شرایط برای سختی هائی که با آن روبرو میشود به فکر بنشیند ، هیچگاه عصبانی نمیشود ، با فکر و شعور راه حلی پیدا میکند.
حال وقتی تو اینگونه می نویسی پس به ” اروند ” فرصت میدهی تا قبل از ابراز بیانی در پی آن عصبانیت ، آرام گیرد و فکر حل آن را بکند.
قطعن با چنین رویکردی بیان و رفتار تو همچون همیشه سرشار از طراوت و پویائی خواهد بود .
پاسخ:
اينجاست كه بايد گفت:
جيم جمال تو … كيم كمال تو … ميم مرام تو عشق است عمو محسن عزيز!
هر آدمی نیاز داره یه حریم خصوصی برای خودش داشته باشه. موافقم باهات ولی در شرایط سخت از مشورت گرفتن از پدر و مادر غافل نشو نازنین اروند
پاسخ:
شرايط سخت يعني چه؟
مگه وجود هم داره؟!
سلام بر دوست کوچولوی نازم،
چن روز نبودم حسابی دلم واسه این جا تنگ شده بود. 🙂
خب این نشون می ده که بزرگ شدی و این خیلی خوبه…
پاسخ:
حالا چرا نبودي؟!
به من نخند !
ولی نوشته های عمو محسن شما و ما البته ! هر بار چشمانم را خیس می کند…
شقایق عزیز
تصور میکنم زندگی خیلی زیبا است ،
اگرچه کوتاه است .
اما برای پاس داشت زیبا ئی های زندگی میباید تمرین کرد برای
زیبا زیستن.
من نیز مانند دیگران کنار خود در افق های گوناگون در حال فراگرفتن این تمرین هستم.
برای زندگی زیب باید که دچار شد
یاد یه داستان افتادم . اسمش Territory هست . اگه اشتباه نکنم تو کتاب انگلیسی پیش دانشگاهی مون بود . البته خیلی از اون زمان گذشته و ممکنه جزئیات داستان رو اشتباه بگم … بگذریم … قصه اینه :
یه گروه آهو رو می رن تو یه جزیره ی حفاظت شده . تو این جزیره هیچ حیوانی که برای آهوها خطر محسوب بشه وجود نداشت و هیچ شکارچی هم حق ورود به اونجا رو نداشت و اوادل همه چی خوب بود و جمعهیت آهوها کم کم زیاد شد … اما بعد از مدتی دیدند که آهوها افسرده می شن ، یه گوشه کز می کنن و بعد از یه مدتی هم می میرن .
فکر می کنن آهوها مریض شدن . می رن کلی بررسی می کنن و می بینن که آهوها افسرده می شن ، می میرن چون جمعیتشون زیاد شده و در نتیجه قلمرو شون کوچیک شده … یعنی آهوها میمردن از بس که تنها نبودن!
اینو گفتم که بدونی همه ی آدم ها به تنهایی ، به حیم خصوصی ، به قلمرو احتیاج دارن . مهم نیست چند سالشونه ، چه تحصیلات و موقعیت اجتماعی دارن ، جنسیتشون چیه … آدم ها نیاز دارن که یه چیزهایی رو فقط و فقط واسه خودشون نگه دارن ، به خلوت احتیاج دارن .
مشکل از جای شروع میشه که اونهایی که دوستشون داریم و دوستمون دارن به بهانه ی مراقبت از ما می خوان این قلمرو رو ازمون بگیرن . چون همه اش نگرانن که ما تو قلمرو مون دچار اشتباه بشیم و … این خطرناکه !
راهنمایی و دبیرستان که بودم ، پدرم همیشه دفتر خاطراتم رو می خوند و این برای یه دختر نوجوون خیلی سخت بود تا اینکه تصمیم گرفتم برای اینکه حالش رو بگیرم انگلیسی بنویسم ! الان که اون دفترها رو می خونم می بینم چقدر اشتباه گرامری و دیکته دارم اما خوبیش این بود که دیگه بابا دست از سر دفتر خاطراتم برداشت .البته همیشه باهام دعوا می گرفت که چرا انگلیسی می نویسی.
امیدوارم پدر مهربون تو ، برای قلمرو کوچیکت احترام قائل بشه ، همون طور که انتظار داره دیگران قلمرو بزرگ خودش رو محترم بدونن.
البته ، ما بچه ها باید به این کنجکاوی های پدرونه و مادرنه عادت کنیم ، چون بالاخره اونها کار خودشون رو می کنن .
پاسخ:
آن چه را كه گفتي واقعا در جزيره اي كه تحت اشغال آمريكا بود بعد از جنگ جهاني دوم رخ داد و لستر براون در باره آن سخنها گفته است.
اما نتيجه گيري تو محشر بود سروي جان … حتما به آن در يادداشتي جداگانه خواهم پرداخت.
سروی عزیز
از این زاویه که نگریسته ای ،
از این تک دریچه ای که گشوده ای،
ذهنیت تو به دل می نشیند .
اما
اگر اروند نازنین فضائی در این فضای خصوصیش بمن میداد ،
اندیشه خود را در این زمینه بازگو میکردم .
عمو محسن عزیز
همینه…انگار دچار شدن همان اصل ِ اصل زیستن است.
یه وقتایی در همین فضای بسته اتاق کارم ، ریه هایم پر هوای کوهستان می شه وقتی می بینم دنیا هنوز چون شمایی را دارد …
زنده باشید.
شقایق عزیز
اروند نازنین ” ما ” ،
و همه نوجوانان این سرزمین پاک ،
که ” اروند ” های نازنینی هستند ،
” انسان “ی همچون ” درویش عزیز “را با آن ذهن خوش نقشش، وامیدارد تا چنین فضائی را پدید آورد .
اگر چه این فضا حجم کوچکی از کل فضای پدید آمده ” درویش عزیز ” است .
در این فضا می باید ،
از نو دیدن هراسان نگردید ،
از اندیشیدن حذر نکرد،
تا خطوط قرمز به ارث رسیده از اداب و سنن پدران و مادارن ما را بار دیگر خود ” اروند ” ها رنگ کنند .
خواه قرمز ، نارنجی یا بیرنگ.
اما در این میان ،
ما میدانیم که ،
سایه نشانی از آفتاب دارد،
پس نباید به شکار سایه رویم.
شاید زیر آفتاب بودن گاه پخته ترمان کند .
اگرجه دشوار ،
اگرچه سخت .
اما زندگی ،
با سخاوتنمدی های سبز،
عشق هائی به طراوت آبی های آب های روان،
زرد زرد میشود .
پاسخ:
اين تيكه اش محشر بود عمو:
سایه نشانی از آفتاب دارد،
پس نباید به شکار سایه رویم.
شاید زیر آفتاب بودن گاه پخته ترمان کند .
ادامه بده … مي بينم كه تعامل و تأثر دوسويه شده است و چه خوب …
اروند: اشکالی نداره … حقته!
….بی وفا سنگدل
درویش خان آرام جانه محبوبی شیرین سخنه نقل هر انجمنه
چهل درویش دل ریش خاکستر نشینش شدند
اینه سزای محبت های درویش؟نه اینه؟
درویش خان ار جوجه کباب و کوبیده اداره میزنه از گوجه اضافه میزنه بیاید با اروند غذا بخوره
سزای محبت های ممد درویش اینه؟
اول اینکه شرمنده که کامنت اولم پر از غلط تایپی بود. خیلی خسته بودم و خیلی هم غصه داشتم .
به عمو محسن عزیز :
اول اینکه چقدر شیرینه که شما “عمو محسن” هستید ، من دو تا عمو دارم که هر دو تاشان را با همه ی همه ی وجودم دوست دارم. آدم های نازنینی هستند … تاکید می کنم “آدم” های ” نازنین ” ی هستند و برای من افتخار بزرگی است که همخونشان هستم . دستشان خالی است اما سفره شان همیشه برای مهمان، باز و دلشان همیشه سبز و مهربان .
و حالا شما عمو محسن …
نوشته هاتان را دوست دارم . سبک نگارشتان را دوست دارم . خوب بلدید کلمات را کنار هم بچینید که دل آدم را ببرد . خوب بلدید به قول شقایق ، چشمای آدم را خیس کنید …
هم خوب بلدید حرف بزنید و هم حرفهای خوب بلدید بزنید.
دوست دارم نظرتان را بدانم … همان که اگر فضایش را داشته باشید می گویید …
مطمئنم که اروند و پدر مهربانش این فضا را ایجاد می کنند … شاید گستاخانه باشد اما اینجا آنقدر هوا خوب است که من اصلا فکر نمی کنم مهمان هستم …
پاسخ:
به قول خودم كه اروند باشم! اينجا فضا هست در حد بوندسليگا!
پس عمو جان بيار آنچه داري ز مردي و زور
كه سروي به پاي خود آمد به حضور! نيامد؟
خوب بود ممد آقا درویش مانند قشر محترم و زحمتکش راننده های ماشین سنگین که تو هر شهری و دهی مونس و دلبری دارند رفتر می کرد؟
صبح که درویش خان بیدار میشه باید صبحونه این نازنین آماده باشه:نون سنگک تازه پنیر تبریز انواع مربا خامه نیمرو و چای تازه دم
ساعت دهی مهندس هم باید با میوه اماده باشه
من اگه درویش خانو داشتم سرنهارش سبزی خوردن تازه انواع ترشی یک پارچ دوغ و ماست چکیده می گذاشتم
باید یک سونا و جکوزی برای درویش خان در مجتمع درست کرد فکر کنم زیر زمین جای خوبی باشه بعد از سونا و جکوزی هندونه تگری می چسبه!
پاسخ:
اتفاقاً هندونه خيلي دوس داره … يعني درست اندازه انار و آلبالو و هلو و گوجه سبز و چاغاله بادام و …
شک نکن این هم یکی از شگردهای اروندی باشه که بعدا” صداش درمیآد …
پاسخ:
نمي كنم … شك را مي گويم!
عمو محسن عزیز ؛
جوابهایی که برایم، برایمان می نویسید باعث افتخار است
می خوانمشان و جایی ذخیره شان می کنم تا باز مجال دوره شان را داشته باشم.
حرف های شما را که به بهانه اروند نازنینم در این فضا واگویه شد به حساب همان تلنگر آسمانی می گذارم که منتظر دریافتش از طرف کائنات بودم…
سپاس گزارم.
شقایق عزیز
من نیز همچون ” شما ” یان ,
تلاش دارم تا محیط زیست را پاس بدارم,
” محیط زیست ” بستراولیه زندگی است.
اگرچه با حرفه ای زمخت روبرویم ,
ولی شاید همین بمن بسیار آموخته است .
فرم دهی فولاد سخت برای به خدمت در آوردن پروسه هائی,
که محصولات آن شاید درد هائی از ” انسان ” را آرام بخش باشد .
و در این میان ,
بیان بزرگوارانه شما بسیار بزرگتر از من است .
برای درویش عزیز گفته بودم که:
جوانان هوشمند و توانای ” ما ” ,
میباید که از چسبندگی تاریخ عبور کنند,
” پشت سر مرغ نمی خواند ,
پشت سر خستگی تاریخ است ”
می باید با نو اندیشه های خود , با خلاقیت های ژرف خود,
در این کنونه ای که در هر سویش دشواری های بسیاری نشسته است,
( حتا در پیشرفت های کم نظیرش )
برای پایداری زندگی سخت به تلاش آیند.
و من هوشیاری و توانائی این تلاش را در ” شما ” ها باوردارم.
عمو محسن عزیزم ؛
روزم را ساختید و مثل بارهای قبل چشمانم را از بزگواریتان نم دار کردید.
امیدوارم تلاشتان در آن حرفه که خود زمخت خواندیدش و برای ایران از جان عزیز ترم ؛ موثر و موفق و تاریخ ساز باشد.
چه تعبیر زیبایی کردید از پیشرفتهایی که در هر سویش دشواری های
بی شمار نشسته و کاش شایسته باور شما باشیم.
پاسخ:
تخصص دارد اين عمو محسن در ساختن روز و حتا شب و نصف شب!
كلاً عمو محسن بر خلاف ما تئوريسين ها، اهل عمل است و خيلي زيباتر از حرفهايش عمل مي كند …
درود.
خیلی خوبه افرین. یک دفترچه خاطرات قفل دار بگیر!!
به چشم! مگه هست؟!
زنده باد اروند!
منتظر یادداشت درویش پدر یا پسر می مانم…
درود …
می دانم انتظار چیز خوبی نیست! هست؟
با اجازه اروندجان … شقایق خانم در مورد عمو محسن کاملا” با شما موافقم و ایشان را سزاوار توصیف هایی زیبا تر از این توصیف کم همتای شما هم باید دانست. درود بر آقا محسن و خانواده گرامی شان.
می بینم که عمو محسن داره قاپ همه خوانندگان منو می دزده! نمی دزده؟
همیشه هم انتظار بد نیست .
انتظار رسیدن یه مهمون عزیز ، اون آب و جارو کردن ها ، آماده کردن خانه ، پختن غذاهای رنگ و وارنگ که از مادر یاد گرفته ای موقع درست کردنشان آیه الکرسی و اناانزلنا بخوانی و صلوات بفرستی ، جادادن اسباب و اثاثیه ی اضافی توی کمد و پستو که مهمانت فکر کند که به به ، تو چقدر با سلیقه ای … آنوقت که انتظارت تمام شود ، مهمانت بیاید و برود … آنوقت چقدر دلت می گیرد … فکر کن!
انتظار رسیدن عید ، تخم مرغ های رنگی ، سبزه ، رخت و لباس نو ، دور ریختن وسائل و افکار و خاطرات اضافه … آنوقت عید که تمام شود چقدر دلت می گیرد … فکر کن!
خیلی مثال می توان بزنم … همیشه هم انتظار بد نیست ، بعضی وقت ها انتظار از رسیدن به خواسته ات شیرین تر است چون بر خلاف انچه به نظر می رسد انتظار پر از انرژی است ، انرژی های رنگی رنگی .
همیشه هم انتظار بد نیست …
پاسخ:
درسته …
هر چه بزرگ تر می شوی، بهتر می شه با انتظار کنار اومد و اونو درک کرد و حتا دوست داشت … اما بچه ها … بچه ها انتظار را دوست ندارند! هیچ مدلش را دوست ندارند! دارند؟
نمی دونم چرا یاد این شعر افتادم که فرهاد ، عاشقانه خونده … نمی دونم …
بوی عیدی بوی توت بوی کاغذرنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفرهء نو
بوی یاس جانماز ترمهی مادربزرگ
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکهء عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخوردهء لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگی مو در میکنم
فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا
شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور
برق کفش جفتشده تو گنجهها
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
پاسخ:
یادش به خیر … یه عالمه خاطره داره این شعر!
عمو محسن! نداره؟
… تازه اگه هم بدزده میشه مثل تو پسر شیطون و تودل برو؛ نه؟
خُب این بهتر شد!
اروند نازنین ،
سپاسگزارم از این که اجازه استفاده از فضای وبلاگ خودت را بمن داده ای،
اما گفته هایم را در دو قسمت خواهم نوشت تا اگرپرگوئی تصورشان کردی با حذف قسمت دوم ، بیش از این فضای خاص تو را اشغال نکنم.
سروی عزیز،
روزی در آن دور های زمان گفته بودم :
وعشق در قبیله من ،
خنکای برف است و ریزش مداوم آب.
تصور این بود که عشق نیز همچون دیگر قواعدی که برایمان ازپیش تعریف کرده بودند ، و از آداب و سنن گذشته امان جاری میشد خود بخود بمن نیز تعلق میگیرد .
بشکلی من یا ما ها میباید جای میگرفتیم ( با نظر پد ران و مادران )
در جایگاه هائی از پیش تعریف شده !!
می پذیرفتیم یا نمی پذیرفتیم مسئله دیگری بود .
برای همین
عجیب نیاز داشیم به حریم های خصوصی در آن فضای بسته تنگ تا شاید در خلوت نازک خویشتن خویش درون گرایانه خویشتن را بکاویم.
از آن سو نیز گرفتار آمده بودیم در دوایر متحدالمرکزی که از برادران و خواهران بزرگتر شروع میشد و پس از پدرا و مادران با بزرگان خاندان و …….
ادامه میافت .
آنچه از ما جار ی میشد،
فقط و فقط ، بیان کم فهمی یا کج فهمی های بزرگترانمان بود .
ذهن هراسناک بود از بیان نیاز های روان و زیبای “انسان ” ی درونمان .
و از اینجا ،
و درست از همین جا ،
خطوط قرمزی که برایمان تعریف کرده بودند ،
بشکلی از سوی خودمان ، در برابر خودمان ترسیم می شد .
( این ساده ترین راه بود برای خلاص شدن از شر آن همه جنجال که بر اثر رعایت نکردن خطوط قرمز بر سرمان فرود می آمد )
ابزار اطلاعاتی کار آئی در دسترس نبود ،
یا صدای ما به آن دور ها نمی رسید ،
یا صدای آن دور تر ها گوشمان را نمی نواخت.
میباید پیله خود خویشتن مان را تحمل میکردیم ،
ارتباط اندک بود و گستره رشد ناچیز .
شمعدانی های صورتی مادر بزرگ در کنار پاشویه های حوض حیاط ،
روح نواز بود و خشبو و دلربا ،
اما ، بقچه های مادر بزرگ پر بود از :
باید ها و نباید ها
کردن ها و نکردن ها
شدن ها و نشدن ها
برای همین،
تمام شمعدانی های صورتی کنار حوض را از رنگ و بو انداخته بود .
از این دریچه که به فضای زیست خود مینگریستیم،
داشتن حریم خصوصی از نیاز های عمیق مان بود .
اما ،
میباید که ذهن را تکانی میدادیم ،
میباید که غبار هایش را مروبیدیم .
پوسته مهربانی های غریزی که در فضا پراکنده بود ،
پاسخ نیاز هایمان را در خود نداشت .
ما به مهربانی ها و مهرورزی های خالصانه نیاز داشتیم نه غریزی .
مهربانی و مهرورزی خالصانه بستری را باتفکر و اندیشه میباید طی کند.
و این با کم تلاشی پدران و مادران دور از دسترس بود .
اگرچه این فضا واقعیتی بود در آن زمان ،
اما حقیقت قضیه نبود .
ما خود را با بی تلاشی کامل به آن فضا چسبانده بودیم ،
و بعد ،
از وجود آن فضا گلایه داشتیم .
سروی عزیز :
بیان تو چنین تصویری را در ذهن من نشاند،
بمانند آنکه:
در سایه بنشینیم ،
و آرزوی آفتاب کنیم .
میدانم که گاه فضای رشد کودکان ما در اختیار خودمحورانه پدران و مادران است .
و آنان در پیچش های درون تنهای خود فضا های پر پیچ وخمی را برای فرزندان خود فراهم میآورند و این آسیبی است که پاره ای از جوانان ما در گیر آنند.
اما راه کدام است ؟؟
( اگر حوصله ای برایتان مانده بود ادامه خواهم داد )
اروند نازنین .
در پاسخی گفته بودی :
یادش بخیر …. یه عالمه خاطره داره این شعر
عمو محسن نداره؟
اروند نازنین ،
قرار شد عصبانی نشی !
حتا از این حرف من ،
من هم خاطره های بسیاری دارم از این شعر ،
درویش عزیز هم میداند،
اما،
من خیلی با خاطره ها زندگی نمیکنم ،
نه آنکه به آن ها نپردازم ، نه ،
اما فکر میکنم اگر همیشه راه را برای جاری شدن خاطره ها از ذهنم باز بگذارم، آنوقت تلاش نخواهم کرد برای آنکه در فضا های روبرو همه چیز را ببینم یا کشف کنم .
یک جورائی فکر میکنم که زیاد به خاطره ها پرداختن ، وامیدارتم از دست یافتن به فضا هائی که فردا ها میشود خاطرات امروز.
آخه سهراب رو که یادت هست .
” همیشه با نفس تازه راه باید رفت ”
وقتی چنین کنی ،
شاید وقت کمی به ماند که به پشت سر نگاه کنی و به مرورخاطره ها به پردازی.
برای همین منتظر آمدنت هستیم به سفرهائی که در آن فرداها خاطرات امروز تو میشوند.
ببینم … این همون دو قسمت بود یا هنوز ادامه داره عمو؟
اروند نازنین
اگه حوصله ات سر نرفته باشنه
ادامهههههههههه داره
من مشتاقانه منتظر شنیدن بقیه اش هستم و می دانم که به جز من خیلی های دیگر هم آره! نه؟