از امروز تصمیم گرفتم که واسه خودم یه دفترچه خاطرات داشته باشم و یه چیزایی رو که نمیتونم فعلاً به کسی بگم، یا بدم به پدر روی وبلاگ بذاره رو، توش بنویسم!
پدر: آفرین پسرم؛ فکر بسیار خوبیه … حالا بده ببینم چی نوشتی؟
اروند: زرنگی! گفتم که یه موقعهایی که منو عصبانی میکنید و من نمیتونم حرف دل مو به شما یا مامانی بزنم، اینجا مینویسم. بنابراین، به هیچکس نشونش نمیدم!
پدر: حالا مگه حرف دلت چیه پسرم؟
اروند: اگه بگم که منو میکشی!!
پدر: الآن هم که تو داری منو میکشی!
اروند: اشکالی نداره … حقته!
پدر: آهان … گرفتم!
شما چی؟ شما هم گرفتید؟!
ما هم منتظریم استاد محسن عزیز…
پاسخ:
پس هیچی دیگه! باید یواش یواش از اون اداره بیای بیرون … چون که هر کی در دریای عمو محسن شناور شد؛ دیگه دوس نداره مایوشو از تنش دربیاره! و آخرش می شه احتمالاً پری دریایی یا شاید هم: پری پارسایی!
عمو محسن عزیز ،
خواندم ، چند بار هم خواندم و هر بار چیز تازه ای یاد گرفتم و دانستم … با بعضی هایش موافقم و با بعضی هایش نه .
نمی دانم چند سالتان است ، الان چه می کنید ، توی چه فضایی هستید ، چه هستید ، که هستید … اما برای من رفیق نادیده ی نازنینی هستید که خوب حرف می زنید و از روی فکر . حرف هاتان ارزش چندین و چند بار خواندن را دارد ، از حرف هاتان بوی تحکم به مشام نمی رسد . خواننده را وادار به پذیرفتن نمی کنید بلکه وادار به اندیشیدین می کنید و … همین کافی است که فکر کنم می شود با شما بحث کرد! بحث کردن که بد نیست، هست؟
نسل من ، نسل سرخورده ای است که هنوز محصور باید ها و نباید هاست ، هنوز پای احساسش را با زنجیر عرف و دست شعورش را با ریسمان مصلحت بسته اند.
تلخ است … اما هست . هنوز باید جواب پس بدهیم .
هنوز …
“دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین … ”
کجایی شاملو جان؟ کجایی مرد؟
عمو محسن عزیز،
تمام دوران زندگی ام را جنگیده ام ، برای خواسته هایم ، گاهی پیروز شده ام و خیلی وقت ها شکست خورده ام ، اما نایستاده ام به امید سرنوشت ، می دانم بعضی وقت ها کم کاری کرده ام ، برای خودم ، اما تاوانش را هم پرداخته ام ، عادت ندارم اشتباهاتم را گردم دیگران بیاندازم …
اما امروز … خسته ام … کمی … بیش از کمی …
کم آورده ام ، این حصار – شما بخوانید پیله – خانه ی امنی است که آرامم می کند ، که از من در مقابل دیگرانی که آن بیرون منتظرند که من ، نسل من ، اشتباه کند ، محافظت می کند .
خط قرمز ؟ بلی و نه!
خط قرمزهای زیادی برای من و نسل من هست اما باور کنید “سکوتم از رضایت نیست ، دلم اهل شکایت نیست ”
برای شکستن خط قرمزها جنگیده ام ، تمام عمر 29 ساله ام را جنگیده ام … اما امروز … خسته ، تنها و سرخورده ام … کم آورده ام … شما بخوانید ” من کم آورده ام … ”
حوصله اش مانده که هیچ ، مشتاقانه منتظرم بدانم که :
” اما راه کدام است ؟؟ ”
پاسخ:
تا عمو محسن فردا صبح راه را یادمان بدهد؛ یادمان باشد که راه می تواند به تعداد آدمها فراوان باشد. مهم این است که خود را باور کنیم؛ بدانیم که چه سودایی داریم و آنگاه با تمام وجود و شجاعانه در پای سودای خویش پابکوبیم و پا پس نکشیم …
خب راستش به یه جایی رسیده بودم که باید توقف می کردم تا بتونم از نو همه چیزو برای خودم تعریف کنم و جای گاه شون رو مشخص! نه که فقط این جا نبودم، کلن نبودم. خدا رو شکر بیشتر از چن روز طول نکشید.
پاسخ:
این کلاً نبودنت مشکوک می زنه در حد بوندسلیگا! نمی زنه؟
اروند خان تصمیم درستی گرفتی.ولی من از کلاس چهارم تا حالا از دفتر خاطره استفاده می کنم و هر جمعه یک خاطره ی هفتگی می نویسم برای همین هم هست که انشای من خیلی خوب شده.آقا ژیگول هنوز چند سال مونده که به من برسی.تازه نمی رسی.البته سعیت رو بکن و روحیه ات رو از دست نده و اصلا ناراحت نباش خودم بهت کمک می کنم.من عادت ندارم کسی رو نا امید کنم…
درسته نیلوفر جان … تو عادت نداری کسی را ناامید کنی؛ ولی عجیب استادی تا حالش را بگیری! نه؟ بخصوص اگر آن کس، عمو هومان یا خاله حمیرا باشه! نه؟
از نظر فدرال بودنش یا ملی بودنش!؟ =)
یه چیزی باعث شد بهت زده بشم و تو همون حالت گیر کنم. بعدش فهمیدم سوتفاهم بوده، اما اون گیر کردن به موقع بود تا بتونم همه چیزو دوباره و با اطمینان بیشتری شروع کنم.
وای من چرا دارم با یه دوست کوچولوی نازنین این جوری حرف می زنم!؟ شاید چون مطمئنم ان قدر باهوش هستی که بدونی چی می گم. خلاصه اگه زدم تو جاده خاکی شرمنده…
آره خیالت راحت … اونقدر باهوش هستم! تازه کمکی هم دارم! ندارم؟
فدرال بودن آدمای پشت پرده منظورم بودا…
بله ف به تعداد آدم ها راه وجود دارد. با آن همه حرف های خوب خوب که در مورد عمو محسن شنیده ام دوست دارم بدانم عمو محسن از کدام راه می رود.
فکر کنم فردا انتظار به سر خواهد رسید!
اره هست اکثر کتابفروشی ها دارند
ممنون از راهنمایی تان.
من بی صبرانه منتظرم عمو محسن عزیزم
پاسخ:
فکر کنم رفته گلاس لاین بچینه و بیاد!
و من خیلی حرفها در مورد آن خط قرمز ها که عموی عزیز و سروی خوبم گفتند دارم!منتظرم بحث به بار بنشیند!
پاسخ:
بگو … معطل عمو محسن نشو …
در جواب آقای پارسا؛ “از اون اداره بیرون اومدن” رو خوب اومدی اروند!
منم بازی!
پاسخ:
شما که همیشه بازی هستید … اصلاً بازی بدون شقایق که لطفی نداره! داره؟
مرسی!چه دلگرمی خوبی!بازی را می گویم البته!
پاسخ:
گرفتم البته!
عمو همه اش اون ور هستن وقت نمی کنن بیان این ور!نه؟
آخه اونور هم خيلي باحال شده! نشده؟
اون ور رو نگین که من از صبح پنجاه بار خوندمش!
همش؟!
خب در این لحظه تاریخی من کم آوردم!
آخخخخخخ … من اينقدر از اين لحظه هاي تاريخي خوشم مي آد كه نگو …
آفتاب آمد دلیل آفتاب!در مورد اون تابلوی هالوژن!
پاسخ:
البته دارم دنبال لامپهاي كم مصرف تري مي گردم كه كارايي اش بيشتر باشد؛ اما در عين حال ملاحظات محيط زيستي را هم بهتر رعايت كند!
خیالتون راحت دکتر جان !من کماکان خرم!
پاسخ:
دور از جون هر چی پیاده ساز ِ آنالیست محوره!
برای سروی عزیز .
داشتم ادامه آن نگاه را به دنیای مجازی ” اروند نازنین ” می سپردم ،
یا داشت ” سروی” از راه رسید ،
ذهن پاره شد ،
تکه هایش گریخت .
در آن لابلا،
تلاشی را دیدم که در پی آن،
خسته …. کمی…… بشتر از کمی بجای مانده ،
آنجا که ،
خاصیت تلاش را برای خود جاری شدن انگیختگی ها در ذهن تعریف کرده بودم .
من دانسته ام که :
در فضای زیستن “ما” گره های بظاهر کور کم نیستند ،
مثلن :
در بزرگ راههایمان نمی توان پیوسته و یکنواخت راند ،
پلیس در کنارمان نمی راند که راهنما و مراقبمان باشد ،
در کمین بدور از نگاه مستقیم مان می نشیند تا برای ” ارشاد “مان
برگ های جریمه را بحسابمان بگذارد ،
و در این میان دیگرانی در راه مدام قیقاج میزنند ،
میخواهند که زود تر برسند .
شازده کوچلو یادمان هست ،
آن پنجاه و سه دقیقه وقت اضافه.
هنوز در یادم نشسته است ،
روزگارانی را که ادامه کم جان آن هنوز هم حضور دارد ،
مدیتیشن در بیشتر خیابان های شهرمان ،
تابلو هایش را برخ میکشید ،
تلاشی برای آرامش، آرامشی اندک و ناپایدار ،
( اگر ماه بعد ثبت نام نمی کردی آرامش از تو می گریخت )
آرامشی که در پی مسخ شدن کوتاه زمانی بدست می آمد .
راستی ، مسخ کدام است ؟
مسخ برای چیست ؟
در این جهان بیکران ،
پهنه وسیعی از انتخاب ، انتخاب راه های گوانگون و رنگارنگ زیستن در پیش رویمان است .
اما گاه حصار ها و چپر های زیبای روستائی که در ذهن مان نشانده ایم . با بدسلیقگی مان آن ها را بدور گوشه کوچکی از آن پهنه وسیع مینشانیم و با بد سلیقگی بیشتر قرمز ش هم میکنیم !!
و آنسو تر ،با کنکاش در فرهنگ باستانی خویش ،
فروتنی را بر انتخاب های خویش جاری می کنیم .
و از این گستره عظیم ،” انتخاب ” های کوچک را بر می گزینیم .
سروی عزیز،
پوزش من را پذیرا باش برای این همه پر گوئی ،
اصلن خاصیت برخورد ذهن ها در گام نخست همین است ،
حاشیه های بسیار ، حاشیه هائی که در پی تداوم این برخوردهای ذهنی آرام آرام شناخت هائی را پدید میآورند و بعد کمرنک و کم رنگ تر میشوند و در پی بیرنگی اشان اندیشه های درهم پیوسته ” نو ” تری نمایان میشود .
تصور من این است :
گاه که ” انتخاب ” در پی رفع نیاز های بیرونی ما آمیخته به هیجان های درونی رخ مینمایاند ،
بستری پرشیب دارد ،
اگر زاویه شیب را نشناسی ،
گاه خستگی و حیرت و تلخی خاصی تو را فرا میگیرد ،
و در این میان زاویه دید تور را به بالا تنگ تر و تنگ تر میکند .
من دیده ام که :
در آغاز ها ،
با تمام لایه های احساس ، با تمام توان ، تلاش می کنیم فروتنانه ،
از خود خویشتن بگذریم برای ماندگاری ” دوست”ی ها!!
و بعد ،
هیجان آن آغاز ها یا ” انتخاب ” که گذشت ،
تلاشی جاری میشود برای باز کردن گره هائی از ذهن ،
ذهنی که آرام آرام خستگی کم یا زیادی را در خود نشانده ،
وگاه ،
راه را برای ” انتخاب ” رسیدن به انگیزه های ناب مان را دشوار میکند .
در ذهن من ” انتخاب ” در پی انگیختگی ،
زیباترین ، عمیق ترین ، هوشمندانه ترین و ” انسان ” ی ترین امکان برای زیستن ، زندگی گرم و روان را فراهم میآورد .
اما چه برسر این ” انتخاب ” ها آمده است ،
ببینید گل سنگ ها چه استوار از لای صخره های سخت ، زندگی سبزشان را برخ ما میکشند و شگفت زده اشان می شویم .
کوتاه بگویم :
اگر زندگی زرد پر از گرمای مهربانی های خالصانه در ذهن نشسته باشد ،
پا هایمان کفش ها را پیدا میکنند ،
وبعد ، ما ،
به جاده های بسیار خواهیم پیوست .
در این میانه تجربه های کهن بسیار خواهیم دید ،
بستر ها را آبزده و جارو شده نشانمان میدهند ،
باید که ” خدا قوتی ” گفت و مهربانی های غریزیشان را حرمت نگهداشت ،
اما باید رفت ،
با گام های بلند تر به سوی آن انگیزه های ورای این تجربه ها که تصویرش در ذهن نشسته است .
خاصیت گام های کوتاه این است که وسوسه ها را در ما می نشاند ،
و در پی این وسوسه ها ،خستگی کم یا کمی بیشتر .
این چنین بستر هائی از جنس ” انسان ” نیست ،
این بستر بستر رشد خواستن های نیاز های عمیقن ” انسان” ی ما نیست .
بستری است که ریشه در غریزه های ” انسان ” دارد .
ذهن پویا و هوشمند ” انسان “،
آن سوی غریزه را نشان میرود .
غریزه نقطه صفر شروع های بیکران ” انسان ” است .
ماندن بر صفر ،
پریشان میکند ،
تلخی می آورد ،
دور میکند ” انسان ” را برای ساختن دور نما هائی را که در ذهن دارد .
وقتی هیجان به انتخاب می نشیند،
باید که سینه سپر کرد و توان خود را هزینه نمود تا گوشی ” گوش ” کند
اما با انتخاب در بستر انگیختگی ، آرامشی نا میرا فرا میرسد ،
و آن دیگری روبروی ما با همه سخت ذهنی خویش ما را خواهد”شنید ”
راهی جز این نیست
در پس انگیزه جریان زلال ، پایدار و خروشانی هست که همه آن سنگ ریزه های بستر خود را آنچنان غلطان با خود میبرد که سطح شان سخت صیقل میخورد و از نگاه دوباره به آنها دچار میشویم .
لحظه ای درنگ ،
باز هم کمی بیشتر ،
بیائید با هم به آن سوی این تارنما رویم ،
ذهن هائی دیده میشوند که:
هیجان “…….” آن دیگری کنارمان را فراگرفته و پرخاش کنان همه بدون خویشن را به جوخه تیر بارها می سپارد .
هیجان “……” آن دیگری کنار ” او ” تاریکی را در ذهن مینشاند که مبادا روشنائی ذهن بروز کند .
و هیجان “………” آن دیگری بغض هایش را جاری میکند .
و در پایان میبینی که سبدت خای خالی است !!
و بعد که ،
ذهن را تکانی میدهی ،
غبار هایش را می روبی ،
آنطرف تر ، سبدی میبینی پر است از سرخ ، پر است از سبز .
پیش میرویم ،
نگاهی دوباره با چشمهائی گشوده و فراخ ،
انگیخته میشویم ،
از آنسوی این سرزمین پاک میوه های رسیده در سبد ها میبینی ،
از دیار بختیاری ها ، از آن جا که دیگر از پایتخت با اینهمه ابزارش خبری نیست،
اما ” انسان ” ی انگیخته هوشمندی ها و توانائی هایش را برای دیده بانی محیطی در خور زیست ” انسان ” هزینه می کند .
و می بینی آنانکه در هیجان هاشان شناور ماندند و انگیخته نشدند برای زندگی ” انسان “ی ، موج ها با خود بردشان ، و آن دیگرا ن که با جسارتی عاشقانه مانده اند و در گوش هایمان مینوازند ، نت ها شان بوی زندگی دارد .
در پس این همه پر گوئی باز رسیدم به همان نقطه آغاز،
چه باید کرد ؟
( پیشا پیش بگویم این جمله غلط غلط است )
” اروند نازنین ” اجازه هست برای بقیه اش؟؟
پاسخ:
اجازه من هم دست شماست عمو جان … سراپاگوش هستيم! نيستيم بچه ها؟
بله…
زنده باد …
می فرمودید استاد محسن.بگوشیم
فكر كنم عمو محسن رفته ناهار بخوره … الان مي آد. لطفاً بر اَتش دانستن تان كمي افسار بزنيد و تحمل كنيد! درست مثل سروي كه چراغ خاموش داره اين طرف ها پرسه مي زنه! نمي زنه؟
چند بار خواندم و جند بار دیگر هم باید بخوانم … بی صبرانه منتظرم … برای ادامه اش …
به! سلام بر سروي عزيز … پس ديگه نتونستي تحمل كني! نه؟
مادر خوب هستند؟
تازه اومدم . کمی گرفتار بودم .
مامان خوب هستن .. عالی … پروسه داره خوب پیش میره . تعطیلات مهمان داریم .. اساسی … مامان بشدت مشغول تدارکاته .
در ضمن .. من عادت دارم چراغ خاموش حرکت کنم !
مواظب باش دختر! چراغ خاموش حركت كردن را مي گويم … آخه اين فقط كافي نيست كه تو بقيه را ببيني؛ بقيه هم بايد تو را ببينند و گرنه ممكنه تصادف بشه! اون هم از نوع بدفرمش! نه؟
اميدوارم … نه مي دانم كه حتماً مهمانان شما از داشتن چنين ميزباناني به عرش پ خواهند كشيد …
خسته نباشيد و درود.
چه عمو محسن خوبی داری، اروند جان.
پاسخ:
دلت بسوووووزه!
اروند نازنین.
در این فضای مجازی تو ،
مهربانی موج میزند،
و این گفتن ها را دشوار می کند ،
حتا برای من ” پر گو ”
سهراب را یاد هست :
و بیاریم سبد ،
ببریم اینهمه سرخ،
اینهمه سبز .
خواب هایت پر از رنگ و طراوت .
پاسخ:
درود بر عمو محسن پرگو …
کاش همه ی پرگوها از شما متاثر شوند.
اروند نازنین .
قدر دان این همه تحمل تو هستم .
سروی عزیز.
آن روزها که در این دنیای مجازی ” شما” ها پرسه میزدم ، جسارت نوشتن در من نبود ،
اما آرام آرام که شوریدگی ” شما” ها را دیدم جسارتی در من نشست و به کنارتان آمدم با هراسی از پذیرفته شدن ! اما آمدم .
و بعد ،
در لابلای افکار ” شما ” ها یافته هائی در ذهن من نشست ،
نیاز به نوشتن مرا فرا گرفت ، همان لحظه نوشتم.
نمی دانستم که خواند میشود یا نه ، اما خوانده شد .
اما حال نمی دانم در اجبار برای خلاصه نمودن ذهن چگونه خواهد شد؟
فقط میدانم در کنار” شما ” ها خواهم آموخت .
سروی عزیز
از خودمان میگویم،
در کنونه خودمان ،
و برای همه خودمان ،
ما همیشه ،
در نگاهمان به گذشته ،
برداشتمان از گذشته ،
حسرتمان در گذشته ،
بدنبال اندوخته هائی بوده ایم برای آینده ،
آینده ای نه چندان شناسا و روشن ،
همیشه در گذشته امان در حال وام گرفتن برای آینده مان بوده ایم ،
در این میان و درست در این میان و فقط در این میان،
میان گذشته و آینده را از یاد برده ایم .
ما – حال – مان را در گرو وام گذشته برای آینده رها کرده ایم .
ما از – حال – مان گذشته ایم .
و این است که ما را کمی بی هویت کرده است ،
هویت انسان به جغرافیای زیست او نیست،
به بروز رفتار های او بستگی دارد ،
گذشته مال پدران و مادران ما بوده است ،
آینده مال فرزندان ما است ،
پس – ما – چه شده ایم ؟
گاه مثل انسان های مسخ شده،
بی هویت و سرگردان ،
خود را به تار های خیمه شب باز خود ، معلق نگهداشته ایم .
– حال – مال ” ما ” است ،
باید در این – حال – خود را بداوری خویش بگذاریم ،
و مسئول رفتار خود باشیم ،
شازده کوچولو که یادمان هست ،
(داوری خود ، سخت تراز داوری دیگران است ).
در این – حال – باید که جسورانه خرد و اندیشه خویش را بیان کنیم ،
و نباید در پشت اندیشه نه چندان خردمندانه و بظاهر امروزی گذشتگان خود به سنگر به نشینیم.
میدانید ،
دفاع رنگش خاکستری تیره است ،
تلاش زرد زندگی است .
باید تلاش کرد ،
باید شتاب کرد ،
اصلن ،
باید دوید تا ته بودن .
ماندن عشق است ،
بودن عاشق،
– حال – را اگر به چشم ما کوچک نموده اند ، باید بزرگش کرد .
باید خواست ،
باید نترسید ،
باید دوید .
خواستن ، عشق زندگی است ،
نترسیدن ، خرد و اندیشه ،
دویدن ، تلاش مدام.
اگر تلاش شود خرد و اندیشه ورز داده میشوند ،
خرد ورزی که پدید آمد ،
انعکاس عشق را در زندگی خواهیم دید ،
و – حال – را می یابیم .
چه کسی ما را نگران آینده کرده است ،
چه کسی ما را مسئول آینده کرده است،
آینده سایه ما است ،
سایه ما تابع وجود ماست ،عامل سایه مائیم ،
پس عامل سایه را باید پاس داشت ،
پر تلاش ،
خردمندانه ،
عاشقانه ،
در – حال -.
گاه ما بزرگان “شما” ها ،
( بزرگی شناسنامه ای )
رنجها برده ایم به مراتب دشوار تر از یک تلاش عمیق و خردمندانه که به داشته های نه چندان پویا و تفکر برانگیز گذشتگان خود وفادار باشیم .
و گاه ،
عشق زندگی که پر از رنگ است را به بی رنگی بدل کرده ایم ،
آموخته های دانش خویش را نه در عمق و برای بروز عشق،
که بر سطح و برای رنگ آمیزی چهره رنگ پریده امان بکار بسته ایم .
ما دانش مان را خردمندانه به یک بینش ژرف بدل نکرده ایم .
گاه دانش ما امروز طول و عرض زندگی هامان را آنقدر به هرز گسترش داده است که از داشت آن غافل مانده ایم .
و امروز مانده ایم که چگونه علف های هرزش را نابود کنیم .
این است که :
سرخورده ،
نا امید ،
گیج ، گیج ،
در عمق گذشته ،
نگران سرعت آینده مانده ایم .
راستی چه بر سر ” انسان ” آمده است ،
چرا اینگونه ذهن پاک خود را تقدیم به صیادان – حال – خود کرده است ؟
باید تلاش کرد ،
باید اندیشه را جاری کرد ،
باید عشق زندگی بروز کند ،
برای همین ،
و درست برای همین ،
باید که از طول و عرض زندگی گذشت ،
باید که به عمق زندگی رسید ،
عمق زندگی خود – حال – ست .
سرشار و پر از رنگ .
عشق ارتباط ذهن و روح ما است ،
با هرچیز که در راه آن خردمندانه تلاش کرده باشیم ،
هر چیز – هر چیز – هر چیز .
روزی به دوستی که عشق را در زنگی اش کاشته بود،
و مهربانی های خالصانه از او جاری بود گفتم:
اینگونه بسراغت می آیم ،
در سر چهار راه نگاهت می ایستم ،
دستم را بلند میکنم و میگویم :
مستقیم ،
راست ، راست،
در امتدار زرد زندگی ،
در کنار آبی کودکی ،
آنجا که تلاش جاری است ،
همان جا که دوست منتظر است .
و بعد ، در کنار او زندگی زرد برایم تعریف شد ،
اگر عاشق شویم تا کاری کرده باشیم،
سبد هامان خالی خالی خواهند بود .
سروی عزیز،
گاه دیده ای ، دیدگاه هها و لحن ما همان بزرگتر های شناسنامه ای،
چه شباهتی دارد با لحاف های چهل تکه مادر بزرگ؟
لحاف چهل تکه ای که ،
هر تکه اش گاه بسیار زیبا است با تارو پود های گوناگون،
وقتی آن ها را کنار هم میگذاری ،وقتی با تلاش بسیار بهم میدوزیشان ،
اگر بقول ” درویش عزیز ” از لانگ شات نگاهشان کنی ،
دلربا هستند.
اگر باز هم بقول ” درویش عزیز ” از کلوزآپ نگاهشان کنی،
هیچ نزدیکی و تناسبی بین دوختن های خود و تارو پود آن ها نمی یابی .
این خاصیت پذیرش عادت ها و سنت های گذشتگان است در بروز از ما بزرگتر های شما ،
اصلن از مطلق چگونه بودن ما بزرگتر ها نمی گویم ،
این طیف بزرگی دارد که وسعتی از آن ، اینگونه اشغال شده است ،
در ذهن من واژه ” اشغال ” بار به شدت منفی دارد .
من دشواری های ماهیت هم نسل های خویش را فهمیده ام ،
اما ،
این نمی تواند ،
نمی باید ،
نخواهد شدکه:
دستمایه بی تلاشی های نسل پس از ما بزرگتر ها ی شما گردد .
ما بزرگتر های “شما”ها،
تلاش نکردیم ، تنبلی کردیم ،
پس آن سنت ها ما را فرا گرفتند ،
و بعد ،
به آنها عادت کردیم ،
و مثل پرندگان که دانه ها را جمع میکنند ،
ما نیز حجم عظیمی از عادت ها ( هر کجا عادتی دیدیم )را نزد خود جمع کردیم، و بخود چسباندیم ،
آنچنان از آنها مراقبت کردیم که شدند مثل رنگ چشمها مان .
و بعد با این چشمان ،
خط قرمز هائی دیده شدند که :
نمی بایستی ،
نمی توانستی ،
نمی خواستی از روی آنان رد شوی ، پریدن که هیچ .
خواسته های جوانی را جوان نگه نمی داشتیم ،
انتظار بی پایانی بود که کسی به حرفهایمان گوش کند ،
انجام نیاز هایمان پنهانی بود ،
نیاز عمیق بود که پدران و مادران فرزندان خویش را باور کنند ،
اما ،
نیاز ما کجا و دامن بلند آنان کجا ؟
فریاد نیاز هامان ،
یا در دهان میماند ،
یا در فضا گم میشد .
در آن فضا ، فکر، فضای بروز نداشت ،
عادت ها تعقب میشدند برای زنده گی، عادت ها که بنیان سنت ها بودند بدون فکر شکل میگرفتند ،
و این بود که نت های زیبای زندگی همیشه بهم می ریخت ،
من هیچگاه تلاش نکرده ام که آداب و سنن گذشتگان را از بن نفی کنم ،
اما اصلن نیازی ندیده ام که آن ها را پذیرا شوم .
سروی عزیز ،
حرمت جدای از پذیرش است ،
حرمت آنسوی نیاز های تازه ، جاری شده از خرد است .
اگر در کنونه خویش مطلق گذشتگان خود را پذیرا شویم،
بمانند آن است که از چرتکه سازی بخواهیم رایانه ما را بروز کند !!
و از آن سو اگر بخواهیم داشته های گذشتگان را بطور مطلق حذف کنیم، باز بمانند آن است که سدی بلند در برابرشان احداث کنیم ،
همان بلائی را که سازه های سد در طبیعت فرا روی محیط زیست ” دروش عزیز” میگذارند ،
همان بلا را این سد های انسانی در برابر زندگی پدید خواهند آورد ،اما با نابسامانی های فراوان تر .
شاید تقصیرها ، این سوهم سنگینی خاص خود را دارند؟
و آن وقتی است که ما در کوچه پس کوچه های تو در توی مهربانی های غریزی ،
چنان گم میشویم که به آدرس خود نمی رسیم .
گاه ما درمیان خواستن ها و رعایت اداب و رسوم گذشته خویش شناور میمانیم ،
تلاش نمی کنیم که با جسارت شنا کنیم ،
خود را به جریان آب میسپاریم تا به هرکجا میخواهد ببردمان ،
رسیدن تلاش میخواهد .
به این بیاندیشیم که:
در ورودی خانه هایمان را با حصار فلزی مجهز میکنیم ،
کمد هایمان را قفل میزنیم ،
پول هایمان را به گاو صندوق بانکها میسپایم ،
برای اتومبیل هایمان قفل فرمان می خریم ،
طلا هایمان را در مکانی دور از یافتن ها میگذاریم ،
اما،
اما،
همه داشته ها که جبران پذیرند یکسو ،
خود خویشتن مان که کاسته شدن هایش بدون جبران است سوی دیگر ،
ما ،
خود خویشتن را در فضا رها کرده ایم ،
هرکس ،
بهر شکل،
تا هر میزان ،
که میخواهد از آن می کاهد ،
و گاه این کاسته شدن ها را به مقوله فروتنی و رعایت بزرگوارانه و سخاوت مندانه خطوط قرمز،
در ذهن می نشانیم .
و گاه حرمت نهادن و احترام را بهانه می آوریم .
از این سو ،
بزرگتر ها ی شناسنامه ای نسل جوان را فهمیده ام ،
تصورم این است اگر نگوئید توهم ،
جوانان هوشمند و توانای این نسل کنونه خود را هم شناخته ام ،
اصلن تنوره ای بین شان هست ؟
تنوره بین شان را چگونه صعود باید کرد ؟
ساز های کدامشان کوک نیست ؟
کدامین از آن ها نت های موسیقی زیبای زندگی را با مهارت نمی نوازند ؟
اصلن نگاه عمیق انداخته ایم به ساز ها ؟
شاید سیم سازی بریده ؟
شاید سازی ترک برداشته ؟
مگر سهراب نگفت :
بسراغ من اگر میآئید،
نرم و آهسته بیائید ،
مبادا که ترک بردارد ،
چینی نازک تنهائی من .
اروند نازنین ،
برای بار، نه آخر، ولی یک بار دیگر، باز اجازه تو برایم مهم است .
عمو محسن عزیز،
تقریبا همه ی حرفهاتان را قبول دارم ، … اصلا انگار ذهن من را می خوانید . همه ی آنچه نوشتید ، تقریبا ، تقریبا … همه ی آن چیزی است که آزارم می دهد .
می دانم که نباید خودم را پشت احترام به بزرگترها( به قول شما شناسنامه ای ) و فرهنگ و سنت مخفی کنم … می دانم …
اما …
می مانم … منتظر می مانم تا بقیه ی حرف های قشنگتان را بشنوم . بعد دوباره می گویم .آنوقت ، آنجا را که کمی با شما مخالفم ،خواهم گفت .
راستی … ممنون که وقت میگذارید و می نویسید برای این دل ِ خسته ی تنها … ممنون عمو محسن .
سروی عزیز …
شاید باور نکنی؛ اما برای عمو محسن قصه ما – که متأسفانه شمارشان این روزها دارد کم و کم و کم تر می شود – هیچ زحمتی که نیست، هیچ؛ لذتی ژرف هم در آن وجود دارد؛ لذتی که با انرژِی نهفته در این تعاملات قلمی به اشتراک نهاده، روزش را می سازد و او را از تکرار و کلیشه نجات می دهد.
عمو محسن مثل گل سرخ می ماند که در ذاتش عطر دادن و معطر کردن هوا نشسته است … کاریش نمی شه کرد؛ کاش فقط او را درک کنند و نخواهند که بچینندش و مال خود کنند!
درود و ممنون از لطفت.
به اروند عزیز:
اروند جان لطفا این پیغام را به مامانی برسان … ممنون.
مامان اروند کوچک ،
به قول جبران خلیل جبران عزیز ” خدا اندیشید و اندیشه ی اولش فرشته ای بود و خدا سخن گفت و نخستین کلمه اش انسانی بود ” .
کلمه ی نازنین و زیبای خدا ، آمدنت ، بودنت ، تولدت مبارک …
خوشحالم که خدا شما را گفت .
و به قول دوست شاعرم ، حضرت حافظ :
حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد
راستی اروند جان یادم رفت بگویم بعضی وقت ها لازم است با چراغ خاموش زندگی کنی … به هزار و یک دلیل …
پاسخ:
باشه … سعی می کنم شما آدم بزرگا رو بفهمم و به چراغ خاموش بودنتان در زندگی احترام بذارم!
اما همچنان دوس دارم بشه یه روزی رو تصور کنم که توش هیچ آدمی با هیچ مرامی لازم نباشه تا چراغ خاموش حرکت کنه.
امیدوارم همین طور باشد که اروند عزیز می گوید و من ، نسل من ، باری روی دوش عمو محسن و عمو محسن ها نباشیم . باری که ندانند چه کارش کنند … باری که آزارشان دهد …
پاسخ:
حتماً همینطور است … شک نکن دختر!
باز شما دست به ویرایش زدید؟!
دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ …