برای آنها که در سرولات اروند را دست‌کم گرفتند!

امید و علی و میثم در جدال با اروند!

    این عکس به خوبی گویای ماجراست! نه؟ این که سه تا آدم ِ گُنده لات به نام‌های میثم و علی و امید  عقلاشونو گذاشتند روی هم تا اروند رو در شطرنج مات کنند؛ ولی عاقبت نتونستند!
    البته یه جورایی حق داشتند! شاید اگه منم جای اونا بودم و همون کارایی که اونا کرده بودند، می‌کردم، می‌باختم! نمی‌باختم؟ اصلاً واسه همینه که آدم کوچیکا همیشه برنده هستند! نیستند؟

    مشاعره رو که فراموش نکردید؟ همه‌تونو بردم … (همه که می‌گویم، یعنی: غزل، بردیا، امید، علی، میثم، سپهر، سحر، شیرین، جیران، پدر سپهر و …) خلاصه شانس آوردید که مامان سپهر و خاله فرزانه به دادتون رسیدند! نرسیدند؟
    راستی! بچه‌ها … امروز روز گرامیداشت زن در فرهنگ باستانی ایرانیان است؛ روز عشق است … روز سپندارمزگان … فکرشو بکن عمو مجتبای نازنین من چرا اینقدر نازنین از کار دراومده؟
    خُب واسه همینه دیگه! نه؟

    واقعاً غزل جوون حیف نیست سپندارمزگان خودمونو ول کنی و در والنتاین اون بلارو سر میثم بیاری؟ (چقدر خوب شد نفهمید چه بلایی سر مریم آوردی! فهمید؟)
    اصلاً من می‌گم: اون همه قاشق و چنگال و نمک‌پاش و بطری نوشابه و قابلمه و لیوان و … که توسط بردیا و گروهش در اون نیمه شبای مه‌گرفته‌ی سرولات به رقص دراومده بودند، واسه همین بود دیگه! نبود دیگه؟
    می‌گی نه! برو از جیران بپرس که من همش فکر می‌کردم جِریان (jerian) است! نیست؟ تازه پدر هم فکر می‌کرد متولد هر ماهی باشه جز تیر! نه؟

    می‌دونید؟
    ماجراهای سرولات شاید در نیمه شب 26 بهمن 1388 به پایان رسید، اما برای من؛ همیشه می‌تونه بی‌پایان باشه! چون یه چیزایی با گذشت زمان به پایان نمی‌رسه؛ یه نگاه‌هایی، یه خنده‌هایی، یه گفتگوهایی، یه پرسش‌هایی … اینا همیشه می‌مونه و مدام خودشو به روز می‌کنه …
    امید جان: بیاه … بیاه … رو یادته به اون آهوهه می‌گفتی؟ … هیچوقت یادم نمی‌ره! می‌ره؟
    بردیای عزیز و زلال: یادت باشه که از همه اونجا بیشتر خودت بودی … یادت باشه که خودتو بیشتر تحویل بگیری و بیشتر مواظب خودت باشی … به خدا آدم نمی‌تونه با خرس در جنگل شاخ به شاخ بشه! می‌تونه؟
    شیرین جان: بی خیال اون بهمنی مشهدی باش! دنیا می‌تونه پر باشه از بهمنی‌های غیرمشهدی یا مشهدی‌های غیر بهمنی یا غیر بهمنی‌های غیر مشهدی! پس از چه دلتنگ شدی دختر اردیبهشت؟
    سحر جان: چرا عجله می‌کنی دختر؟ یادت باشد که متولدین ماه مهر عجله مجله ندارند! می‌گی نه؟ از امید بپرس! منتها رفتی کانادا، زیاد پپسی نخوری ها!
    گفتم امید یادم افتاد که چقدر قشنگ مثل گیلکی‌ها حرف می‌زد و منو به اشتباه انداخت … فقط باید حواسش باشه و پپسی کمتر بخوره!
    علی آقا: یادته چه سؤالی از پدر کردی اون نیمه‌های شب؟ پیش خودمون باشه … پدر هنوز هم داره بهش فکر می‌کنه … می‌بینی چه طولانی کردی سفری را که می‌تونست خیلی وقت پیش تمام شده باشه؟ آفرین که بی‌حرکت می‌مونی در جنگل!
    راستی آقا میثم! چقدر اون عینک بهت می‌آد … آخرش نفهمیدم متولد چه ماهی هستی! اما کاش آبان ماهی نباشی! هستی؟
    در مورد سپهر چی‌بگم آخه؟ اون که همش خواب بود! نبود؟ به قول عمو محسن: بعضی‌ها خوابشونو می‌آرن شمال … واسه همینه که حال‌شونو نمی‌برن شمال! یعنی زود تموم می‌شه و نمی‌تونند به یه لحظه‌هایی از سفر برای همیشه چنگ بزنند …
    من موندم از اون مامان شیطوون و با انرژی و بابایی که اسم بهترین غذاکده‌های سرولات رو می‌دونست … که چه جوری نتونسته بودند شطرنج زندگی رو باهات درست بازی کنند! شاید هم زیادی درست بازی کردند! نکردند؟
    و آخرش می‌رسیم به خاله فرزانه … خاله فرزانه‌ای که همه‌ی این سفر واسه اون بود؛ واسه کسی که داشت تمرین می‌کرد روزهای بدون بهناز رو … روزهای بدون بهترین دوست و غمخوارش رو … حواست بود که چقدر عمو محسن حواسش بهت بود خاله؟
    چقدر خوبه که هر چی بزرگ‌تر می‌شیم، حواسامون به همدیگه بیشتر بشه، بدون این که احساس نفس تنگی کنیم البته! نه؟
    راستی فکر می‌کنید دلیل نفس تنگی پدر سپهر موقع برگشت چی بود؟

    پی‌نوشت:
    آخرش نگفتی عمو محسن … صدای ساحل و شقایق را می‌گویم! قرار بود بگویی چه مزه‌ای داشتند … یادته؟

170 دیدگاه دربارهٔ «برای آنها که در سرولات اروند را دست‌کم گرفتند!»

  1. اروند نازنین

    حتمن لابلای آن همه گفتگو و گفتار های “درویش عزیز” این جمله را شنیده ای و بخاطر داری :
    ” تنها صداست که میماند ”

    در این سفر که باهمراهانی از همراهان مان همسفر شدی،
    دیدی که شوقی من را فراگرفته بود ،
    جوانان هوشمند و توانائی که از همه ی “شهری ” بودن خود میگذرند و انگیخته به تجربه های نو تری می نشینند،
    اروند نازنین ،
    در گذشته چندین ساله این همسفری ها ،
    در زیر آفتاب سوزان کویر مرکزی ، سرمای خشک و سخت دشت کویر ، کنار وحوش چالدره ، سبز های حیرا ن کننده حیران ، بلندی های مه گرفته الیت و دلیر ،چاه کوه قشم ، زیبائی های تخم گذاری لاک پشت ها ، و …………………. گذر کرده ایم ،
    و هر سفر طعم نو و خاص خود را داشت
    اما این سفر ” نو ” های دیگری هم داشت . نداشت ؟
    اروند نازنین جوان ترین همسفر ما بوده است تا این زمان،
    ( چه خوب که تا آن بزرگی هایش هم با ما بیاید )
    در لابلای حس غریبی که از این سفر داشتم،
    در آن میانه که میباید از این جوانان هوشمند و توانا کم نمی آوردم،
    ذهن در پستو های خود به کنکاش رفته بود ،
    “پدر ” کامنت های ” زنانگی و ضعیفگی ” را رها نمیکرد ،
    چشمی به کامنت ها و چشمی به فضای حال ما داشت،
    و تو بدنبال حباب های ساخت ” فرزانه ” میدویدی ،
    با گونه های سرخ سرخ .

    اصلن پدر در آن میان ،
    میانه نوشتن وبلاگ ها بود ،
    و این موبایل حضورش را در آن فضا هم به همه ما تحمیل کرده بود ،

    هوا سرد بود و سوز فراون در فضای حضور همه ما ،
    همه میلرزیدند ،
    و متلک ها یشان جاری بود بر من ،
    میدانی که ،
    تقصیر من نیست ،
    من وقتی با شما ها هستم سردم نمیشود،
    هنوز چند لحظه ای بیشتر نبود که در ماشین نشسته بودیم ،
    انگار گوشی موبایل پدر به گوشش دوخته شده بود ،
    مدام گفتگو بود ،
    فکر کردم دوستانش در سفر های پدر هم از دست او آسایش ندارند !!!!
    در فکر بودم که گوشی تلفن را بمن داد،
    با همان لبخند همیشگی چسبیده به لب هایش ،

    صدا صدای نرم و آهنگین بود ،
    انگار همان نزدیکی ها بود ،
    گرمای صدایش حس میشد،
    شوری عجیب از صدایش جاری بود ،
    نمی دانستم چه میگویم ،
    بفکر بودم چگونه میشود در سفرها ی دیگر،
    صدایش را در کنارمان بشنوم،
    باز دوباره دچار همان رنگین کمان ذهن شده بودم،
    صدا صدای ” سروی ” بود ،

    بعد از شطرنج و تست های روانشناسی،
    بعد از آن همه رطوبت و پهنه زیبای روبرویمان ،
    خواب که پیشاپیش سپهر را ربوده بود،
    آرام آرم بجان دیگران هم افتاد ،
    اما تو اروند نازنین ،
    شاید برای اولین بار در این زندگی رنگین کوتاه خود،
    تا ساعت 1/45 بامداد همراهمان بودی ،
    اما بعد از آن،
    تا ساعت 4/5 بامداد ،
    سخن ها بود که جاری میشد و چه زیبائی ژرفی داشت ،
    و با رطوبت فراوان که چاشنی هظمش میشد.

    ساعت 7 صبح که با امید صبحانه را آماده کردیم ،
    مشکل سرد شدن صبحانه بود و بیدار کردن سپهر،
    انگار ” کریستین بوبن” جادویش کرده بود،
    هنوز ندانسته ام ،
    شاید ” کریستین بوبن” هم از تهران خسته شده بوده و سپهر برایش بلیط سفر را گرفته بوده؟؟!!

    شاید هم سپهر دارد تجربه های دیگری میکند !
    اما تجربه های زندگی که بدور از دیگران کنار او طعم گوارائی نخواهد داشت ،
    ( این هم از همان نیمه تاریک ما جاری است یک روزی مفصل مفصل برایت میگویم ،
    تو با مفصل های من آشنائی وای به مفصل های مفصل )

    بلند حرف زدیم ، نواختیم ، ………………….. کردیم تا به سر صبحانه آمدند.
    اما ،
    در آن کنار ،
    بدور از شلوغی ها ،
    پدر باز هم موبایلش را رها نمیکرد ،
    میدانم که پدر همچون من ،
    ذخیره غذائی فراوان در خود دارد ،
    اما میباید که همراهی مان میکرد،
    بسراغش که رفتم،
    موبایلش را بطرفم آورد ،
    فکر کردم تسلیم شده ،
    اما ،
    اما ،
    صدائی دلنشین فضای ذهن را پوشاند ،
    صدائی که از خوانده های ذهنش در فضای مجازی تو،
    همیشه برانگیخته می شوم برای نو دیدن ،
    برای جور دیگر دیدن از آنچه عادت شده بود ،
    و این برایم سخت مغتنم بود ،
    صدا صدای شقایق بود ،
    باید کاری کرد،
    این بار ،
    در سفر هامان ،
    صندلی های شماره 1 و 2 را بنام ،
    شقایق و سوری عزیز،
    ثبت خواهم کرد ،
    حتا اگر همراهمان نیایند ،
    حضورشان که در میان ما خواهد بود ،
    اروند نازنین ،
    من عمیقن ممنون تو هستم،
    که در این فضا ،
    من را به کنسرت ” انسان ” هائی دعوت کردی که ،
    موسیقی زندگی را با مهارت مینوازند .

    اما آن سوی همه این زیبائی ها ،
    حس طراوت دلپذیر از آن صدا هائی که از آن دور ها آمدند اما به ذهن نشستند ،
    این بار هم ،
    لایه های بسیار زیبای دیگری از تراوائی ذهن همین جوانانی که همراه من و تو بودند باز هم من را فراگرفته است ،
    اروند – جیران – شیرین – سحر – غزل – فرزانه جون – فرخنده جون– غازی بزرگ – امید – علی – بردیا – میثم – سپهر ووووووووو درویش عزیز،
    در چنین فضائی من همیشه دچار می شوم .

  2. اروند نازنین،

    اما در میان همه این ها که گفتی و گفتم،
    به ” پدر ” بگو یادم نرفته است ،
    با چشم قلب دیدن را ،
    حتمن با آن ذهن پر زایشش ،
    دستم را خوانده بود ،
    و زود خوابید ،
    وگرنه تا 4/5 بامداد که هیچ ،
    تا هما ن ساعت 7 بامداد و صبحانه،
    چشمش را بسوئی دیگر می کشاندم ، نمی کشاندم ؟

    تو چطور با شطرنج ،
    چطور با مشاعره ،
    چشم ها را بسوی خود کشاندی . نکشاندی ؟

    من هم همین بلا را بر سر چشم های پدر می آوردم .نمی آوردم؟

    پاسخ:

    تازه يكي رو از قلم انداختيد! يادته سر رنگ “سياه” چه غوغايي به پا كرديم؟!

  3. این بغض لعنتی دوباره گلویم را می جود و چنگ می کشد به روح خسته ام ، رهایش می کنم که دست از سر این روح نیمه جان بردارد …

    رهایش می کنم که رهایم کند …

    حالا … لطفا صندلی ام را برایم نگه دارید ، که این روزها سخت به این صندلی احتیاج دارم … برایم نگهش دارید که حتی اگر نیایم ، اگر نباشم ، تصور بودن در کنار شمایان ، برایم شیرین است .

    مرسی عمو محسن … خیلی مرسی … خیلی خیلی مرسی بخاطر محبتتان ،

    الان دارم از بالای ابرها این را برایتان می نویسم ، با دو تا بالی که روی شانه ام کاشته اید رفته ام این بالا و دلم می خواهد حالا حالاها اینجا بمانم…

    سفر … آرزوی همیشگی من است … فکر میکنم … با خودم فکر می کنم … اگر همسفرهایم رفقای مثل شما و شمایان باشند … چه سفری می شود … چه سفری می شود …

    آرزو می کنم که دیر نباشد … دور نباشد …

    « لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد دلم ، دستم
    باز گوئی در جهان دیگری هستم
    لحظه ی دیدار نزدیک است
    های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
    های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
    و آبرویم را نریزی ، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است »

    پاسخ:

    چشم …
    صندلي ات كجا باشه بهتره؟ پشت راننده؟ كنار شاگرد شوفر؟ لژ خانوادگي، تختخواب ته؟ يا زير زاپاس بند؟
    بگو … مجلس خوديه … منم كه نخوديم! نه؟

  4. به اروند :
    صدای قشنگت رو وقتی داشتی می پرسیدی ” سروی کجاست ؟” و پدر که جواب داد ” سروی تو رشت ِ ” شنیدم …

    امیدوارم بدونی چقدر صدای شیرینت رو دوست دارم مرد کوچک…

    راستی بعد از صحبت با من به پدر چی گفتی؟
    احتمالا گفتی ” این دیوونه کیه تو سایتت می نویسه پدر؟ ”
    آره؟!

    پاسخ:

    نه! گفتم: پدر تو چيكار كردي كه همه رو ديووونه من كردي؟!

  5. از آن دور ها،
    آوائی کوش را می نوازد،
    صدا ،
    صدای آشنا است ،
    کوش کن ،
    با چشمهای باز باز ،
    درس هایش پر از رنگ است و موسیقی ،
    الف – مثل ” انسان ”
    ب- مثل ” بارش”
    د- مثل ” دانائی”
    ز- مثل ” زندگی ”
    ع- مثل ” عشق”
    گوش کن ،
    طنین آوای رنگین هستی،
    ” انسان بارش دانائی عشق است و زندگی ”
    طراوت و مهربانی این صدا ،
    سروی را به ذهن می نشاند ،
    با آن ذهن روشن و کنجکاو،
    سروی ،
    روشنی راهمان خواهد شد .

  6. اروند جان فاصله اي به اندازه 15 دقيقه با هم داشتيم و شايد اگر كمي دقت مي كرديم از كنار هم رد شده ايم. به اون باباي بي معرفتت بگو صدرا منتظر همون درويشي بود كه در برنامه حال زمين خوب نيست حرف مي زنه! خلاصه قسمت نشد، ولي اروند جان تو لااقل قول بده يك برنامه بگذاريم بريم شيرود. ولي واقعا تعطيلات خوبي بود. اروند جان دو سه جاي با حال سراغ دارم كه باباتم بلد نيست. پشت تلفن كه هياهوي شما بالا بود و معلوم آنطرف خط چه غوغاييه! ازش پرسيدم و گفت نميشناسه! خلاصه منتظرتم. صدرا هم.

    پاسخ:

    من كه حاضرم … كي بريم؟ با بروبچ بريم يا خودمون تنهايي با شقايق و سروي و متين و غزل و عمو محسن و خاله فرزانه و آقاي غازي و برديا و جيران و …؟
    ببينم! پدر رو هم ببريم يا نه؟

  7. وای چه کامنتای قشنگی … حیف که الان خیییییلی خوابمه …
    فردا از خجالتتون درمی آم.

  8. اروند بابایی آخرش نهار را آنروز کجا خوردید در شهسوار و یا آنجایی که من آدرس دادم در هتل گل حیف که من مریض بودم وگرنه پیش بابای درویش می آمدم و یک نهاری به حساب درویش خان می خوردم(چون به حساب درویش خان بود برای دو روز می خوردم)
    ..خوشم آمد می بینم که با درویش خان مجردی رفته بودید شمال
    خوبه کم کم داری مرد میشی

  9. مگه میشه برنامه های پدر ایرادی داشته باشه؛ مطمئن بودم به اروند ما خیلی خوش میگذره … درود

    پاسخ:

    جايت را البته خالي كرديم ها! مي خواي دو تا قسم بخورم؟

  10. سلام م م م م

    ولی من می پذیرم که ما کمی!! فقط یک کمی از شما شکست خوردیم اروند جونم !

    اما دفعه یعد جبران میکنیم!! دیگه توام خودتو آماده کناااا!

    فقط موضوع مریم و من نفهمیدم؟ که گفتی خوب شد مریم نفهمید ؟

    چیو ؟؟؟؟؟

    پاسخ:

    سلام غزل جوووون … فقط يه كمي؟ رنگ سياه و اون بازي معروف رو يادت رفت؟ يادت رفت كه همه تون اعتماد به نفس تونو از دست داده بوديد؟
    در مورد مريم هم نگران نباش! ربطي به خوارشوهر نداشت! منظور مريم داستان رودخانه بود!

  11. اروند نازنین

    یک کاری بکن ،
    یک چیزی بگو ،
    خیلی سخته ، سخت سخت،
    آخه این جوانان هوشمند توانا خیلی جلوتر هستند،
    واقعن ،
    ذهن کوچک من کجا و دامن بلند هوشمندی های آن ها کجا ؟
    اما باز هم تلاش خواهم کرد،
    بسیار بسیار بسیار.
    چون،
    بسیار خوب درک کرده ام .
    قدر این فضای مجازی تورا،
    که ،
    مرا مجاز دانسته ای برای حضور.

    پاسخ:

    بيا اين هم يه كار …
    ديدي عقب افتادي عمو …

  12. کم خطر ترین موضوع بحث غذا است
    از هرچیز دیگر که بگوییم خطر ناک است از حفظ محیط زیست و پاسداشت آن بگوییم که متهم به پیروی از استکبار می شویم از آلودگی سد کرج بگوییم از سرازیر شدن خاک های جاده کشی در جاده چالوس به رودخانه چالوس بگویم از باغ سیب مهر شهر کرج بگوییم…..

    پاسخ:

    از مرغان دريايي تنكابن بگو … چرا آنجا آنقدر زياد هستند؟

  13. بزرگمرد کوچک اروند نازنین همیشه برنده است.

    پاسخ:

    یادم باشد یه دونه یدکی هم برای حباب سازت بخرم سانی جان.

  14. می گم اروند که رفته بخوابه ، باباش هم که نیست و اینجا رو داده به عمو محسن که مواظب ما باشه ، عمو محسن هم که از خودمونه … پس میشه حسابی شیطونی کرد ، خیالتون راحت ، عمو محسن کسی رو دعوا نمی کنه …

    کسی می دونه اروند اسباب بازی هاشو کجا میذاره؟ میشه اون ورا ( خونه ی بابای اروند ) هم رفت و شیطونی کرد چون اونجاها هم به دست مهربان عمو محسن سپرده شده … بریم شیطونی …

    پاسخ:

    توطئه! اون هم در شب تاریک؟
    باشه قبوله … من می میرم واسه توطئه های شبانه!!

  15. اروند نازنين

    سروي عزيز داره كمي اشتباه ميكنه،
    بيشتر وقتها كه خوابي،
    خود يدر كلي شيطوني مكنه ،
    البته با نوشته هاش،
    و مارو مينوازة،
    اكه اونجا رو به من بسيره ،
    بيدارت ميكنم و همه باهم شهرو شلوغ ميكنيم،
    ديدي در سفر كه يدر خوابيد تا بامداد جه ها كرديد؟

    فردا صبحش يدر كفت:
    عمو محسن وقتي تو باشي ديكر نمي خوابم،
    حالا ببينيم سرقولش مي ايسته

    پاسخ:

    تو مگه از جونت سیر شدی عمو جان؟ آدم عاقل مگه به یه خانم کامپیوتر من (بخوان وُمَن!) متولد بهمن ماه اینجوری حرف می زنه؟ نمی ترسی یه هویی همینجوری ناغافلکی دیلیتت کنه! نه؟

  16. بجه ها ، بجه ها ،
    شيطوني فقط بشرط حفظ “محيط زيست “،
    محمد درويش كفته :
    حفظ محيط زست يعني،
    نفس نكشيد،
    راه نرويد،

    فقط و فقط،
    ” مهار بيابان زائي بخوانيد،”

    1. به به می بینم که عمو محسن هم آره! نه؟
      البته خداییش شرطو خوب اومدی! یه جورایی وسوسه شدم که موافقت خودم را اعلام کنم!! منتها حواستون باشه تا به ملاحظات محیط زیستی پدر آسیبی وارده نشه ها!!

  17. نخیر اروند خان با این ترفند نمی تونی عمو محسنت رو پس بگیری از ما، عمو محسن دیگه فقط مال تو نیست ، عمو محسن مال همه ی ماست ، تازه از اونجایی که فرزانه خانم مامان من شده بنابراین من و عمو محسن یه نسبت نزدیک تری هم پیدا کردیم، دلت بسوزه ( این به جای اون وقتی که دل من سوخت ، ته گرفت)

    من هرگز به خودم اجازه نمی دم عمو محسن عزیز رو دیلیت کنم ، عمو محسن در ذهن من رزیدنت شده ( مثل برنامه های که در حافظه ی کامپیوتر رزیدنت می شوند) ، مطمئن باشید

    اروند جان بخاطر گل روی تو اینجا زیاد شلوغ نمی کنیم اما قول نمی دم که تو خونه ی بابات ساکت بشینم ، پس به بابات بگو زود زود به سایتش سر بزنه ، چون ما بلدیم چجوری عمو محسن رو با خودمون همراه کنیم . یهو دیدی عمو محسن شد سردسته مون!

  18. اروند جون سلام . خوبي ؟ دلمون برات تنگ شده . وبلاگت كم كم داره رو دست وب پدر بلند مي شه ها . مواظب باش مثل سهراب از پدر جلو نزني .

    1. پدر كيلويي چنده؟
      راستياتش اگه من نبودم كه اصلاً كسي پدر رو تحويل نمي گرفت! مي گرفت؟
      به دختر شيطووون و دوست داشتني تون سلام مخصوص يه پسر تو دل برو را ابلاغ فرماييد! باشه؟

  19. اروند نازنین

    قرار نبود اینجا هم مثل چابکسر،
    انقدر تند تند که دنبال حباب ها میدویدی ، یدوی ،
    سرعتت خیلی داره زیاد میشه،
    از حالا گفته باشم،
    من یکی که جا خواهم مانمد .

    اگه اینطوری بشه ،اونوقت من …………….. .
    و بعدش ،
    باید برم ” بیابان زائی ” کنم ،
    و ” پدر ”
    مثل قبل ها ،
    هی منو بنوازه!!!!

  20. شقایق عزیز
    در همین اندک زمانی که خود را به فضای حضور ” شما ” یان تحمیل کرده ام ،
    باور خود را بار ها گفته ام ،
    اما ،
    هوشمندی ها ، توانائی ها و مهربانی های خالصانه همه ی شمایان،
    این باور درونی را در من ، هر زمان عمیق تر کرده است ،

    ” درویش عزیز ” راستودم و به او گفتم ،
    میباید انتخابی داشته باشی برای ورود افرادی همچون من ،
    که:
    کم نیاورند ،
    عقب نمانند ،
    ودر پایان ، دست و پا نزنند .
    اگر یارای ماندن باشد،
    باز هم همچنان از شمایان خواهم آموخت ،
    این فضا عجیب برایم مغتنم است .

    1. آخه پدر هم گروه خوني ب مثبت داره و هم كودكش، خييييلي شيطووونه! مي گي نه! از مامان شقايق بپرس!
      خلاصه پسر كو ندارد نشان از پدر …

  21. اروند نازنین

    قرار بود ،
    ” تفنگت را زمین بگذار ” را تمرین کنیم ،
    فکر کنم تو ،تو ی تمرین،
    یه هوئی ماشه رو بکشی و تموم !!
    آره ،
    اینه رسم معرفت ؟
    بقول خودت ” با مرام “.

    پاسخ:

    نه بابا عمو جان نگران مباش!
    فشنگ گلوله هاي من مشقيه! بنابراين از شليك كردنش هم نمي خواد دلهره داشته باشي! مي گي نه برو از شقايق بپرس كه مشقي خورش ملسه!

  22. اروند جونم
    ایشالا همیشه بهت خوش بگذره. من مسافرتم. برگشتم بیش
    تر برات می نویسم، دوست کوچولوی نازنینم.

    1. خوش بگذره و سفري پر از خاطره هاي سبز و آبي و صورتي را تجربه كني … حالا سرخ هم شد، چه بهتر؟ خاطره ها رو مي گويم!

  23. اروند نازنین

    من که حریف تیز هوشیای تو نمی شم،
    پس بهتره برم دنبال پرگوئی های خودم ،

    درگوشی بخوان ،
    اونقدر مینویسم که جائی برای تو نمونه که:
    اینطوری آدم رو بنوازی ، باشه ؟

    پاسخ:

    نگران مباش!
    هميشه مي شه يه سوراخ سمبه اي واسه نواختن و نوازيدن پيدا كرد! مي گي نه برو از … بسم الله!

  24. اروند نازنین
    ببخشید ،
    من رو نوک پنجه هام اومدم،

    آخه میدونی این ” بهمن ” ی ها بدجوری می “ناز” ند،
    ولی من دارم تمرین میکنم ،
    بقول “پدر ” یه روزی از خجالتشون در میام ، در نمیام ؟؟

    پاسخ:

    می بینم چه جوری از خجالت غزل دراومدی!!

پاسخ دادن به غزل لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا