این عکس به خوبی گویای ماجراست! نه؟ این که سه تا آدم ِ گُنده لات به نامهای میثم و علی و امید عقلاشونو گذاشتند روی هم تا اروند رو در شطرنج مات کنند؛ ولی عاقبت نتونستند!
البته یه جورایی حق داشتند! شاید اگه منم جای اونا بودم و همون کارایی که اونا کرده بودند، میکردم، میباختم! نمیباختم؟ اصلاً واسه همینه که آدم کوچیکا همیشه برنده هستند! نیستند؟
مشاعره رو که فراموش نکردید؟ همهتونو بردم … (همه که میگویم، یعنی: غزل، بردیا، امید، علی، میثم، سپهر، سحر، شیرین، جیران، پدر سپهر و …) خلاصه شانس آوردید که مامان سپهر و خاله فرزانه به دادتون رسیدند! نرسیدند؟
راستی! بچهها … امروز روز گرامیداشت زن در فرهنگ باستانی ایرانیان است؛ روز عشق است … روز سپندارمزگان … فکرشو بکن عمو مجتبای نازنین من چرا اینقدر نازنین از کار دراومده؟
خُب واسه همینه دیگه! نه؟
واقعاً غزل جوون حیف نیست سپندارمزگان خودمونو ول کنی و در والنتاین اون بلارو سر میثم بیاری؟ (چقدر خوب شد نفهمید چه بلایی سر مریم آوردی! فهمید؟)
اصلاً من میگم: اون همه قاشق و چنگال و نمکپاش و بطری نوشابه و قابلمه و لیوان و … که توسط بردیا و گروهش در اون نیمه شبای مهگرفتهی سرولات به رقص دراومده بودند، واسه همین بود دیگه! نبود دیگه؟
میگی نه! برو از جیران بپرس که من همش فکر میکردم جِریان (jerian) است! نیست؟ تازه پدر هم فکر میکرد متولد هر ماهی باشه جز تیر! نه؟
میدونید؟
ماجراهای سرولات شاید در نیمه شب 26 بهمن 1388 به پایان رسید، اما برای من؛ همیشه میتونه بیپایان باشه! چون یه چیزایی با گذشت زمان به پایان نمیرسه؛ یه نگاههایی، یه خندههایی، یه گفتگوهایی، یه پرسشهایی … اینا همیشه میمونه و مدام خودشو به روز میکنه …
امید جان: بیاه … بیاه … رو یادته به اون آهوهه میگفتی؟ … هیچوقت یادم نمیره! میره؟
بردیای عزیز و زلال: یادت باشه که از همه اونجا بیشتر خودت بودی … یادت باشه که خودتو بیشتر تحویل بگیری و بیشتر مواظب خودت باشی … به خدا آدم نمیتونه با خرس در جنگل شاخ به شاخ بشه! میتونه؟
شیرین جان: بی خیال اون بهمنی مشهدی باش! دنیا میتونه پر باشه از بهمنیهای غیرمشهدی یا مشهدیهای غیر بهمنی یا غیر بهمنیهای غیر مشهدی! پس از چه دلتنگ شدی دختر اردیبهشت؟
سحر جان: چرا عجله میکنی دختر؟ یادت باشد که متولدین ماه مهر عجله مجله ندارند! میگی نه؟ از امید بپرس! منتها رفتی کانادا، زیاد پپسی نخوری ها!
گفتم امید یادم افتاد که چقدر قشنگ مثل گیلکیها حرف میزد و منو به اشتباه انداخت … فقط باید حواسش باشه و پپسی کمتر بخوره!
علی آقا: یادته چه سؤالی از پدر کردی اون نیمههای شب؟ پیش خودمون باشه … پدر هنوز هم داره بهش فکر میکنه … میبینی چه طولانی کردی سفری را که میتونست خیلی وقت پیش تمام شده باشه؟ آفرین که بیحرکت میمونی در جنگل!
راستی آقا میثم! چقدر اون عینک بهت میآد … آخرش نفهمیدم متولد چه ماهی هستی! اما کاش آبان ماهی نباشی! هستی؟
در مورد سپهر چیبگم آخه؟ اون که همش خواب بود! نبود؟ به قول عمو محسن: بعضیها خوابشونو میآرن شمال … واسه همینه که حالشونو نمیبرن شمال! یعنی زود تموم میشه و نمیتونند به یه لحظههایی از سفر برای همیشه چنگ بزنند …
من موندم از اون مامان شیطوون و با انرژی و بابایی که اسم بهترین غذاکدههای سرولات رو میدونست … که چه جوری نتونسته بودند شطرنج زندگی رو باهات درست بازی کنند! شاید هم زیادی درست بازی کردند! نکردند؟
و آخرش میرسیم به خاله فرزانه … خاله فرزانهای که همهی این سفر واسه اون بود؛ واسه کسی که داشت تمرین میکرد روزهای بدون بهناز رو … روزهای بدون بهترین دوست و غمخوارش رو … حواست بود که چقدر عمو محسن حواسش بهت بود خاله؟
چقدر خوبه که هر چی بزرگتر میشیم، حواسامون به همدیگه بیشتر بشه، بدون این که احساس نفس تنگی کنیم البته! نه؟
راستی فکر میکنید دلیل نفس تنگی پدر سپهر موقع برگشت چی بود؟
پینوشت:
آخرش نگفتی عمو محسن … صدای ساحل و شقایق را میگویم! قرار بود بگویی چه مزهای داشتند … یادته؟
پارسای عزیز
پوزشم را به پذیرید که همینطور ی روی پنجه وارد شدم ،
داشتم صفحه ششم دنباله یاداشت هامو برای سروی عزیز مینوشتم ( البته درشت در صفحه A4)
اما میدونم که مهندس ما ” درویش عزیز ” وقتی بخونه حسابی منو خواهد نواخت ،
هیچ زیر سبیلی هم در نمی کند ،
نواختن های این آقای مهندس ما هم حکایت ها داره .
گرچه من قدری پوست کلفت شده باشم .
این چه حرفیه استاد محسن
من به شما بسیار ارادت دارم و گاهی وقتا نوشته های شما را بلند برای دوست دخترم می خوانم
ما نواختن جناب مهندس را هم هستیم.نافرم!
اول اینکه :
آقا ما یه امروز درگیر کارهای شخصی و پخت و پز نهار و شام ( امروز زرنگ شدم ، نهار و شام رو همزمان پختم! ) و این چیزها شدیم ، ملت همه اومدن واسه شیطونی بازی، می بینی تو رو خدا اروند جان!
دوم اینکه:
خوبه من یه پیشنهاد دادم واسه شیطونی! شیطونا همه منتظر بودن ظاهرا… والاااااااااااااا!
سوم اینکه:
شقایق جان تو شکلاتی ترین لیدر دنیای منی
چهارم اینکه:
اروند جان، به بابت بگو اینقدر عمو محسن ما رو اذیت نکنه ، عمو محسن اینورا و اونورا و همه ورا طرفدار زیاد داره…. احساس میشه که پدر داره کمی حسودی می کنه…آرررررررررره؟!
پنجم اینکه:
این نواختن های پدرت فوق العاده است … دیگه … بماند …
ششم اینکه :
من فکر کرده بودم عکس مال باباته ، آخه شکم عمو محسن خیلی خیلی شبیه شکم پدرته … نیست؟!
🙂
هفتم اینکه:
واااااااااااااااااااااااااااااااااای عمو محسن ، شما چقدر ماهید … من منتظر اون شش صفحه ی جادویی هستم …
هشتم اینکه:
یعنی شیطونی تموم شد؟
🙁
پاسخ:
بهمنی ها و حسودی؟ یعنی تو حسودی می کنی؟
پارسای عزیز
من که گفته بودم ،
” درویش عزیز ” با چراغ مه شکن حرکت میکنه،
بعد ،
به همه میگه با چراغ خاموش حرکت نکنین!!
اونوقت،
یکدفعه نور بالا میزنه ،
بعد ،
همه سلولهای بدن آدم دچار “درویش عزیز ” میشن ،
تازه ،
بقول خودش باید ماست هارو هم کیسه کنم !!!
اینجاست که:
اگه گوش نکنم ،
زیر سیبلی در نمی کنه ، می کنه ؟
سروی عزیز
“شیطونی ” نه شیطنت !،
از همان نیاز های عمیقن ” انسان”ی درونی ماست ،
نا گفته نماند که ،
در ادامه همان گفتگو ها ،
کمی ، فقط کمی ،
” شیطونی ” اما از نوع دیگرش گریبانم را گرفت ،
نتوانستم بگذارم آخر گفتگو ها ،
خودش جاری شد .
پس،
ظاهرا ” شیطونی” تمام شدنی نیست ،
در درون ماست ،
اصلن نیاز همه ماست ،
اما ، باید بتوانیم ، باید بلد باشیم بستر جاری شدنش را آماده کنیم،
مثل نیازمان به خورشید که رایگان گرمای زیستنمان از ان است .
اروند نازنین
من اصلن نمیدونم “پدر ” با اون همه سخنرانی و مصاحبه و مسافرت و وبلگ نویسی و ……….. این آخری از همه مهمتره!!
کی ؟ کجا ؟
تونسته انقدر ماهرانه فتو شاپ یاد بگیره !!!
اصلن به چه درد ” پدر ” میخوره ؟
نکنه میخواد ” بیابان زائی ” کنه با فتو شاپ!!
واقعن دیدی چه ماهرانه عکس رو دستکاری کرده ،
آخه ” اروند نازنین ” مثلن “پدر ” یک گیگ عکس گرفته بود ، نگرفته بود ؟
پاسخ:
آره دیدی عمو جان چه شیکمی واست ساخته! در صورتی که شکم عضله ای شما ، آدمو یاد براد پیت می اندازه تو زوربای یونانی! نه؟
اروند نازنین،
اول اینکه : ازتو اجازه گرفته بودم،
دوم اینکه : تازه وارد صفحه هشتم شدم ،
سوم اینکه : نمی دونم تا کجا پیش میرم ،
چهارم اینکه: اگه حوصله ات سر رفته اصلن تقصیر ” درویش عزیز ” باشه بمن و تو چه ربطی داره ؟
آره..آره … فکر خیلی خوبیه.
راستی عمو محسن ، شیطونی با شیطنت چه فرقی داره؟
” اما ، باید بتوانیم ، باید بلد باشیم بستر جاری شدنش را آماده کنیم،
مثل نیازمان به خورشید که رایگان گرمای زیستنمان از ان است . ”
یادم می مونه … قول می دم …
Arvand Aziz
Baraye man ham hanooz safare Sarvelat edame dare…!
ghabl az in safar momken bood maniye harfeto nafahmam vali alan khodam daram tajrobash mikonam! Adamhaye nazanini ke too in safar bahashoon ashna shodam(az jomle khode jenabali),tabiat va manajeri ke didam oon mehe ziba,bahshayi ke shod…kholase hame va hame hanooz dar zehnam dore mishan va chize jadidi dastgiram mishe…masalan oon teste ravanshenasiro haooz daram say mikonam ke hazmesh konam va hamitor ke moghayesash miknam ba etefaghate zendegim mibinam ke bichare in zamire nakhodagaham hamchin biraham nagofte!!
Aslan age be in safar nemiraftam hamchenan az in web log va harfaye ghashage toosh ghafel mimoondam!
Hagh dashti esmamo 2rost natooni begi akhe yekam sakhte khodayish!Pedar ham hagh dasht ke natoone mahe tavalodamo 2rost tashkhiss bede man khodam too 23 sal hanooz natoonestam khodamo beshnasam che entezari az pedar dari ke too 1 rooz tah tooye mano dar biaran!!!? 🙂
man fek nemikonam ke hameye adama too in 2nya ba in hame tanavo shakhsiat betoonan too 12 categorye koli gharar begiran dar inke elme setare shenassi be natayeje jalebi dar morede ertebate shakhsiate adamha va mahe tavalodeshoon dare shaki nist vali khob khaili chizhaye dige too in donya roo adan tassir mizare mesle hamoon taghirati ke pedar migoftan ke ma khodemoon say mikonim tu khodemoon ijad konim ta tadil peida konim…!!
Rasti naghola khoob axe mano too webloget estefade kardi maliat dareha makhsoosan age axe amu Mohsene aziz bashe…!!!!
aman az daste in Penglish ke maro bad adat karde 2saat ba in keyboardam var raftam ta betoona Farsi type konam akharesham moafagh nashodam..vaghan baesse taasofe…vali heyfam oomad ke hichi naneviisam omidvaram toam mano bebakhshi!!
پاسخ:
سلام بر جیران عزیز …
خوشحالم که اینقدر قشنگ از سفر سرولات و آشنایی ها یاد می کنی و خوشحال تر که می کوشی تا خود تو بهتر بشناسی! امیدوارم تو سفرهای آینده هم همراه ما باشی و تا اون موقع دیگه به ضمیر ناخودآگاهت نگی: بیچاره! نه؟
به شقایق:
قربون اون آستین ، پس رو کن او شیطونیا رو که امروز خیلی حالم خوبه
راستی ، صدای قشنگت همون جوری بود که عمو محسن گفته بود.
به عمو محسن :
اگه می گم که وبلاگ بزنید نه اینکه بحث ها در اینجا جالب نیست ، نه ، میگم وبلاگ بزنید که بشه در مورد موضوعاتی که می خواین در موردش بحث بشه ، سر حرف رو باز کنید . اینجا معمولا بحث ها ، تابعی از پست اصلیه . اما تو وبلاگ خودتون موضوع رو خودتون تعیین می کنید .
یا مثلا یه موضوع رو دسته جمعی انتخاب می کنیم و در موردش حرف می زنیم .
خوشحالم که امروز حال همه ی بروبکس خوب خوب بود. اصلاً امروز اینترنت خیلی بامزه و شکلاتی بود!
می گی نه؟ برو از مامان شقایق بپرس!
حسادت جزء اتفاق هاییه که مدت ها پیش تصمیم گرفتم نگذارم تو زندگی من نقش بازی کنه ، رنگ بگیره و خودش رو به من تحمیل کنه . اولش خیلی سخت بود ولی یاد گرفتم که مهارش کنم.
الان حسادت برام هیچ مفهومی نداره ، بی معنیه ، درکش نمی کنم ، دیگه حناش برام رنگی نداره .
یاد گرفتم که با شادی دیگران شاد باشم ، برای موفقیت هاشون جشن بگیرم ، همراهشون بخندم . اینطوری اجازه میدم که جریان شادی که در زندگی دیگران به رقص در اومده وارد زندگی من هم بشه.
حسادت نمی کنم … مدت هاست که دیگه حسادت نمی کنم.
اما بعضی وقت ها غبطه می خورم ، به آدمهایی که خیلی بهتر از من هستن و آرزو می کنم که من هم بتونم اتفاقات خوبی رو که اونها تجربه کردن ،بچشم .
مثلا تازگی ها به یه مامان خیلی مهربون که دو تا فرشته ی دوست داشتنی داره که اسم یکی شون نیایش هست غبطه می خورم . حتی به این دوتا فرشته هم غبطه می خورم که مامان به این نازنینی دارن . به غزل غبطه می خورم که مامان فرزانه و عمو محسن رو داره ، به اروند غبطه می خورم که پدر مهربونی مثل شما داره و به شما غبطه می خورم که پسر شیرینی مثل اروند دارید .
به آقای عبادی غبطه می خورم که اینقدر معلومات داره و انگار همه ی کتابهای تاریخ و جغرافیای دنیا رو خونده .
به متین غبطه می خورم که اینقدر خوب بلده آشپزی کنه و همون قدر خوب هم بلده مواظب گلهاش باشه.
به خیلی چیزها و خیلی آدمها غبطه می خورم … اما خودم رو همراه با موفقیت هاشون می بینم ، من خوشحالم که متین اینقدر قشنگ بلده به گلهاش برسه چون گلهاش همیشه سرحالن و من از دیدنشون لذت می برم و بیشتر از اون ، دیدن چشمهای متین لذت می برم که وقتی داره در مورد گلهاش حرف می زنه ، چشمهای مهربونش برق می زنه … که نه … رعد و برق می زنه از خوشحالی .
من خوشحالم که شما اروند رو دارید چون بخاطر اون ، این فضا رو ایجاد کردید و ما حالا در کنار هم هستیم .
من خوشحالم که غزل ، پدر و مادر به این خوبی داره چون این پدر ومادر بلدن به همه ی بچه های دنیا به اندازه ی دختر خودشون محبت کنن.
من خوشحالم که آقای عبادی اینقدر با معلوماته چون من ازشون خیلی چیزها یاد می گیرم.
من خوشحالم که رفیقی دارم که دو تا فرشته ی دوست داشتنی داره که اسم یکی شون نیایش هست …چون اون احساس قشنگ مادرانه اش رو حتی وقتی داره با من حرف می زنه بهم منتقل می کنه.
می تونم هزار تا از این مثال ها براتون بزنم… هزارتا!
چه جای حسادت ؟ حسادت به چی؟ به این همه زیبایی ؟ به این همه اتفاق های قشنگ؟
نه ، حسود نیستم .
دیگه یواش یواش داشتم بهت حسادت می کردم که اینقدر قشنگ می تونی ماجراهای اطراف تو از منظر نفی حسادت شرح بدی دختر!
درود …
كاشكي كاشكي قضاوتي قضاوتي در كار نبود
اروند عزيزم
ياد دارم آن روزهايي كه پدر فرهاد در سفر طالقان همراهمان بود و رنگين كمان ذهن هايمان را به هم مي آويختيم از داشته هايمان از نداشته هايمان از خواستن ها از پيوستنهايمان آن روزها تو هنوز زردي خورشيد را نديده بودي.
سالروز اولين تولدت را ياد دارم كه با چشمهايي بهت زده و كنجكاو مشغول ديدن آن همه آدم عجيب و غريب بودي. اين بار هم فرهاد همراه شد با تو كه جوانترين همراه سفر ما بودي با ذهني آرام، كنجكاو و تيزبين كه نيازي به مدارك پدر فرهاد هم نبود.
اما اين خواب نبود كه مرا از لحظه ها مي ربود بلكه كنكاش ذهنم بود به پاسخ چراهايي كه تا ته ذهنم فرو رفته بود. اي كاش پدر بيشتر از شطرنج زندگي ميگفت از درست بازي كردن.
شطرنج زندگي خانه هايي دارد به وسعت تمام لايه هاي پنهان ذهن. درستِ تو، پدر، عمو محسن حق دارد هر جاي اين رنگين كمان باشد اصل بازي است كه تو با ذهن توانايت درست و غلط را در بستري از هوشياري خواهي آموخت و تمام زمختي هاي ذهنت روان خواهد شد اگر حركت كني.
پدر فرهاد با چه حركتي در شطرنج زندگي ميتوان اينچنين تلاش كرد تا به چنين لطافتي از طبيعت برسيم و خود را در چهار ديواري خانه محصور كنيم و پدر با وبلاگش به خواب رود و موبايلش حضور خود را به رخ كشد و او را از ما دريغ كند. پدر فرهاد بدان كه شايد روزي اروند تو هم مانند من از شطرنج زندگي كه با او بازي كرده اي انتقاد كند به پاسخش فكر كرده اي ؟
راستي دليل تنگي نفس پدر سپهر موقع برگشت چه بود ؟ اي كاش پدر سپهر هم قدر خودش را بيشتر ميدانست تا من و تو هم از او فرا گيريم. به پدر بگو خودش را آماده كند تا در تجربه رنگ رنگ زندگي با چراهاي تو دچار نفس تنگي نشود ميداني كه شطرنج زندگي وسعتي دارد بيكران و چنين شتابان معلوم نخواهد شد.
اروند جان متن شكل گرفته كه ما را به سفر نميبرد. متن شكل گرفته متنيست كه حركت نميكند. او با ثبات كامل در نقطه اي ايستاده و با كمال جديت برايمان ادعاي اثبات مسئله اي را دارد. جالب است حرفي كه اثبات ميشود به ثبات ميرسد، ثبت ميشود و بنابر اين بي حركت ميشود. اين متن اگر در پي اثبات بحثي بود نمي توانست در حركت باشد آروزي اثبات كردن، آرزوي كشتن يك فكر و يا محكوم كردن ذهن در چارچوب يك فكر درون همه ما هست به راستي فكر ميكني چرا آدمهايي كه شامشان را در چنين فضايي در فست فود ميخورند اصرار دارند كه آتش در جنگل را مثال انسانهاي قديم با كاغذ روشن كنند (اگر كاغذي بوده باشد) ما از گذشته چه مي خواهيم آيا اين بود معني “ست” شدن ؟ چرا عزيزي كه عشق را با واحد ولنتاين ميسنجد يا كسي كه از متن شهر با وبلاگ بروز شده اش مي آيد و يا كسي كه با هر شرايطي غذاي خاور خانم را به غذاي من و تو ترجيح ميدهد بايد طبيعت را اين چنين مصنوعي ثبت كند ؟ ما كجاي راه گم شده ايم تو بگو. پس چطور مي خواهيم از من خود عبور كنيم ؟ باور كن من و تو هم ميتوانيم اسمي ديگر براي كان گو رو پيدا كنيم.ميدانم اگر بشود روزي طبيعت نه بلكه فقط باد را ديد، غرورمان فراموش ميشود. بينهايت مولكول در اين اطراف در حركتند و اگر بشود اين بينهايت را در نظر گرفت ديگر “من” در مركز نيست. به راستي هنوزم دوستي را با واحد ضرورت نمي سنجم، من هنوز واحد زندگي را ريال نميدانم. من هنوز آرزوي نبودن ندارم. براي همين معني آن نوشيدني آخر شب را نميفهمم. چرا بقيه نبودند من جاي تك تك شان را احساس ميكردم. عمو محسن شب سرد كوير را كه از ياد نبرده اي از چه بي قرار بودي ؟ نبودي ؟ غير از آن بود كه دوستاني لذت فرديشان را به حضور بيكران جمع ما ترجيح داده بودند و تو تنها و يكه تا صبح با سيگارت تنها كرده بودي ؟ اين چراها بود كه لحظه را از من مي ربود نه خواب.
چند خطيست كه اين نوشته به مشكل برخورده چند خطيست كه اين جملات به سختي نوشته ميشوند ولي بايد ادامه داد شايد بتوانيم به آن طرف زبان بيافتيم شايد هم بايد قطع كرد. جمله را ببريم و برويم، مثل موسيقي.
آهان عمو محسن يادم افتاد از قديم ميگفتند بازيكن ماهر تخته نرد تند بازي ميكند و اين دو بازيكن مثل دو جنگجو هستند. پس تخته نرد بازي پراتفاق و پر سرعت و در عين حال با حساب كتاب. چرا آنرا با واحد شوفرها مي سنجي ؟ تخنه نرد بازيست كه مهره ها در حركتند برعكس شطرنج كه در آن مهره ها ميتوانند در هم گره بخورند در شطرنج ميشود ساعتها بازي نكرد ميشود مبارزه يا مقابله اي را در همان حالت نگه داشت و به نقطه اي ديگر هجوم آورد. شطرنج بازيست كه در آن مركز وجود دارد همه حركتها همه مهره ها جهت دارند شطرنج فضاييست پرمركز. فضاي شطرنج به همه طرف نميرود شطرنج فضاي يكنواخت و ليزي ايجاد نميكند. شطرنج فرّار نيست شطرنج مثل خار نيست. شطرنج نقطه و سكون است و تخته خط و حركت. در آن بايد همه جا و با تمام مهره ها بازي كرد. در تخته نرد تاكتيك هاي مختلف در نقطه هاي مختلف اجرا ميشود و اين بازي در كل صفحه پخش ميشود اما شطرنج يك استراتژي كلي است روي يك نقطه. تخته نرد را بايد مثل آب بازي كرد اما شطرنج بازي سدسازهاست. تخته نرد دنياي ايلات و چادرنشينان است و شطرنج دنياي حساب شده تمدنها، دنياي شهرنشيني، قدرت، سلطه. شطرنج به وزن حكومت است و تخته نرد به سبكي يك پر.
پاسخ:
سلام بر سپهر نازنین!
بابا تو تا حالا کجا بودی؟ خوب شد آمدی تا عمو محسن را و پدر را بشود بیشتر قلقلک داد! نه؟ کسی چه می دونه، شاید همین قلقلکها سبب بشه تا خوش اندام تر بشن! نه؟
البته خداییش من خیلی از حرفای تو چیزی سردرنیاوردم! فکر کنم می خواستی تلافی بازی باراک اوباما را در نخستین شب دربیاری که حالتون رو گرفتم! نگرفتم؟
واسه همین به پدر گفتم بیا بخوون ببین عمو سپهر که اونجا اونقدر راحت با نمک پاش و بطری نوشابه ساز می زد و می خوندند … یه روز توی فرشته، دیدم ماشینش چه زشته! عجب چیزی بود … وای خدا و اینا و اونا … حالا یه جورایی حرف می زنه که انگار مدتهاست با کودک درونش خداحافظی کرده و رفته تو صف آدم بزرگا … اونم اول صف! نه؟
اما جالبیش اینه که پدر هم یه نگاهی به من انداخت و یه چیزایی گفت که فکر نکنم خودش هم فهمید که چی گفت! فقط اینو گرفتم که انگار نباید یه جوری می نوشتم که یعنی دارم قضاوت می کنم! منتها من که قضاوت نکردم! من فقط آدمهای سرولات را به یه برند مخصوص به خودشون های لایت کردم و خداییش هر چی فکر کردم که از سپهر در آن سه روز چه بنویسم که چشمگیرتر باشه، چیزی جز خواب به ذهنم نیومد! به همین سادگی و البته خوشمزه گی! تازه من چه بدونستم که خواب سپهر در کوهستان سرد و مه گرفته و نمدار سرولات واسه ربودن لحظه ها نبود! بلکه کنکاش ذهنش بود! نبود؟ درضمن خدا بگم او باعث و بانی رواج “بستر” رو چیکار کنه که سبب شده دیگه یواش یواش ترک بستر کنم!
درضمن خیالت راحت! پدر من از همین حالا هم با چراهای من دچار نفس تنگی شده! اونم بدجور!!
اصلاً می دونی چیه؟ چیزی که ناراحتم می کنه اینه که چرا ما آدم کوچیکا و نیمه کوچیکا به اون اندازه ای که لازمه “چرا” نمی پرسیم؟ و یه جورایی تو فضای خیامی صفا می کنیم! نمی کنیم؟
راستی! اون کاغذ جنگل رو خوب اومدی کلک ها!
سپهر هوشمند عزیز
داشتم برای سروی مهربان ،
در ادامه آن گفتگو یاداشتی را می نوشتم ،
(میدانم حتمن سروی مهربا ن مرا می بخشد )،
خواستم سلامی بکنم ،
برایتان بگویم ،
سپهر از آن سالها دور سخت کنارمان بوده،
از همان ” ج وانان – ه وشمند – ت وانا ” است ،
با ذهنی روشن و کنجکاو،
امد و کنارمان نشست ،
اما اینجا ، با تاخیر فراوان ،
حالا تازه از راه رسیده است .
هنوز از راه نرسیده ، نواختن هایش را آغاز کرد ،
و من ممنون این نواختن هایش هستم،
بسیار بمن آموخته ،
از خصوصیات دوست داشتنی سپهر اینگونه سرعت های اوست ،
اصلن اگر این نواختن ها نیود ” فواره هوش بشری” فرو می نشست ،
بیادم آورد آن دورهای زمان را،
سپهر میداند ،
من خاطره هارا در پستوی ذهن نمی کاوم،
اگر توانی و تلاشی باشد ،
فضا هائی را به تجربه می نشینم که شاید خاطره میشود برای یک ” دیگری ” همراه ،
همه آن گذشته ها ،
اگر در ذهن مانده باشد بستر حال ما است ،
حال را باید دریافت ،
اما،
اگر آن گذشته ها به این روزمان می اندازند ،
باید دانست که پوچ و توخالی اند .
شطرنج و تخته بهانه است ،
کاغذ و فست فود پوششی است بر بروز رفتار ما ،
شازده کوچولو که یادت هست ،
چند بار گوش کرده بودیم ،
بشکلی دوباره به ذهن بیاور ،
باید کاشف بود ، باید حرکت کرد ،
تا ،
جانی گرفت برای تلاشی دیگر،
خواب تلاشی است برای سفر به رویا ها ،
کشف گیراندن چوب در جنگل پر از مه و رطوبت با آن همه طراوت ” پریموس بنزینی ” نمی خواهد،
کشف آتش زنه ای میخواهد که ذهن هوشمند تو عوامل آن را دارد ؟
فقط تلاش تو را می طلبید،
سفر طالقان را بیاد بیاور ،
در زیر ناباوری دوست پر تجربه مان ،
در زیر آن همه لایه های برف ،
در کنار آن سوز سرد ،
چگونه گیراندیم آن هیزم ها را ،
از این کشف ها ی تو بسیار دیده ام
من میگویم ،
خواب برای بعد از کشف نیاز هایمان است ،
خواب قبل از کشف ، ذهن را شلوغ میکند ،
ذهن که شلوغ شد ،
باز خواب تو را فرا میگیرد ،
شاید گاه خواب رویا ها ما را باز داشته از دانستن و شناختن،
شوخی ،
طنز ،
هجو .
و
زندگی،
یادت هست ، سفر جنوب ، بد حالی یکنفر از همراهان ،
چه کرد این سپهر ،
نگران شده بودم که در کمک بمن خودت را از دست بدهم ،
فرزانه را مراقب تو کرده بودم،
آن هم در میان آن بیابان ،
آن هم حالت بیهوشی آن همراه مان ،
و مراقبت حضور آن همه همراه ، از سوی سپهر، برای توانائی من در رساندن کمک های اولیه ، .
باز هم از کشف هایت بگویم ؟
نه ، نه ،
این بار این را میگویم که :
جور دیگر باید دید ،
برای این ،
چشمها را باید شست .
باید بلند شد ،
باید دوید تا ته بودن ،
برایت گفته بودم ،
تخته نرد و ……. شوخی های بعد از کشف راه های بروز نیاز های درونی و ” انسان ” ی ماست .
اگر آنها کشف نشوند ،
خودمان را توجیح میکنیم با پنهان شدن در پشت این ها .
مثل همیشه ،
با حوصله ،
با همان هوشمندی هایت ،
این گفتگوی با ” سروی مهربان ” را پیگیر باش،
به این چراها ،
ذهن کوچک من پاسخ هائی داده است ،
بخوان ،
بعد در مورد چگونگی شان ،
اگر در ” سرولات”ی نشد ،
همین جا با هم خواهیم گفت ،
( اگر تا پایان اولیه این گفتگو از این فضا اخراج نشوم )
درود بر سپهر
اروند نازنین
امشب باید بلند شوم و بیایم ،
چای ننوشیده ،
دو زانو جلویت بنشینم ،
و بگویم ،
” اروند نازنین ” باورم این است که این فضا ،
فضای بروز شمایان است برای زندگی زرد زیبا ،
حضور مثل من هائی ،
فقط برای بارور تر شدن ذهن هایمان است ،
اگر چنین نکنیم سبدهامان خالی خالی خواهد ماند ،
و اگر شد ، زمان هائی را که از دست داده ام ،
بگویم ،
تا ،
شاید شمایان ،
دیگر سهمی در از دست دادن زمان نداشته باشید .
پاسخ:
همين است كه مي گويي …
اگر جوان ترها ياد بگيرند كه نيازي نيست تا هر چيزي را از نقطه صفر تجربه كنند و مي توانند بر دوش بزرگترها و منظر ديد وسيع تري را تجربه كنند؛ آنگاه بي شك امروز، روز ديگري بود! نبود؟
شقایق عزیز
عمیقن خوشحالم از این توجه و نگاه شما به ،
نوجوانان و جوانان سرزمین مان ،
بیاد ندارم در هیچ ، هیچ زمینه ای ” وسواس”ی داشته باشم ،
تنها نگرانی یا ” وسواس ” من در ارتباط با دیگران کنار خودم بوده است ،
” انسان ” موجود بسیار ظریف وبشدت پیچیده ای است ،
و این از خصوصیت های زیبا و بارور ” انسان ” است ،
برای همین همیشه در چنین فضا هائی که ” انسان ” هائی گرد هم آمده اند میباید تلاش کنم که آن فضا را در هم نیامیزم .
همه پرسش ها و نگرانی هایم از این ذهنیت است .
عمو محسن من شما را خیلی دوست دارم
پاسخ:
بنده هم مي خواستم همينو عرض كنم.
پارسای عزیز
من نگران نیستم که چرا شما یان را از آن دور تر ها نشناختم،
من برای از دست دادن این شانس متاسف نیستم ،
بیاد ندارم ذهنم به تاسف نشسته باشد .
این ها تاسف ندارد ،
این ها نگرانی ندارد ،
این زمان های از دست رفته ، با آن هزینه های گزاف شان ،
بستری پر بار بوده برای فهمیدن ،
حال ،
من فهمیده ام ،
عمیقن فهمیده ام ،
( با همین ذهن کوچک خویش)
و قدر دان حضور همگی تان در این فضا هستم ،
” همگی تان ” که نگاهی گرم و صمیمی به ” انسان ” دارید ،
حضور همگی تان در این فضا،
برایم سخت مغتنم است،
انگیخته ام میکند ،
قوتم می بخشد .
آموخته ام میکند .
تلاشم برای رسیدن به همسوئی با ذهن های هوشمند و توانا ی همگی تان است .
و همانگونه که گفته بودم ،
شاید خاصیت حضورم ،
از دست ندادن زمان باشد برای شما ،
” ما ” بزرگتر های شناسنامه ای ،
زمان را بسیار از دست داده ایم ،
حال ،
“همگی تان “،
باید زندگی زرد زیبا را با این ” زمان ” ها که دیگر در کنونه ما نباید از دست بروند سیراب کنید .
پر طراوت باشید
سروی مهربان
می خواهم اشاره ای داشته باشم به گوشه ای از گفتار تو ،
( همراه با یک شیطونی کوچولو )
من می گویم ،
اگر در میانه گفتگو ها ، دیدگاه دیگران کنار خود را عنوان گفته بعدی قرارندهیم،
و در امتداد بروز داشته ذهنی خویش در مورد زمینه کلی موضوع مورد نظر پیش رویم ،
بسادگی با برداشت های هرکداممان در همان زمینه کلی آشنا خواهیم شد،
در چنین حالتی حاشیه ها از بین میروند و موضوع مورد نظر تحلیل میشود .
دیگری نیازی به مثالهای متعدد و غیر فراگیر نخواهد بود ،
انوقت،
خواهیم دانست جایگاه هر یک از دیگران کنار ما در زمینه کلی موضوی کجا است ،
از این بستر است که ،
میتوانیم از عمیق ترین لایه های ذهن هر یک مان آگاه شویم ،
این آگاهی آغاز انتخاب راه ها است ،
( اما این بار ،
در آن سوی این باور خودم ،
از گقتار تو ، قبل از پایان سخنم کمک گرفته ام )،
بدون این گونه انتخاب ،
تفاهم بی معنا است ،
تعامل به بار است ،
من نقطه کوری را بین خودم و هم نسلان خود یافته بودم،
در میان ارتباط با انان ، در تاروپود مثال ها ، شواهد ، واقعیت ها و حاشیه ها ، زمان را از دست میدادم،
در این میانه ،
زمان که به ذهنم نشست ، در لابلای گقتگوهای زمان کش ،
تلاش کردم از نیمه پنهان وجودشان ششناختی بدست آورم ،
بدون حاشیه رفتن ها ، بدون توجیح کردن ها ، بدون پذیرش اصولی ثابت برای زندگی ،
( انسان توانائی شگرفی دارد در توجیح کردن رفتار خود و ما با فرهنگ کهن خویش از این توانائیمان با مهارت بهره میگیریم )،
اصلن این نقطه کور چه بود ؟؟
من در آن میانه یافتم که هم نسلان من و شاید گذشتگان آنها ،
و حتا در حال خودمان ،
حجمی از ” انسان ” ها تغییر در ” انسان ” را تا حد ناممکن پذیرا شده اند ،
کجا ؟
آن جائیکه اصلن خاصیت ” انسان ” پویائی و تحول است ،
مگر ذهن میتواند تراوا نباشد ؟
مگر ذهن میتواند زایش نداشته باشد ؟
من میگویم :
نه ، اصلن ،
اما مثالها – شواهد – واقع شدن شدن های فراوان بیرونی این عدم امکان تغییر را باکثرت فراوان برخ ما میکشد.
و در نگاهی گذرا و سطحی به این کثرت ،
همان جمله معروف که یاد آوری کردی به میان ما می نشیند ،
—–همینه که هست —— ،
یا بهتر گفته شود ،
همین است که آنها میگویند !!!!
( این ” آنها ” هم از آن مقوله های عجیب است .)
اما ،
این “همین ” از کجا آمده است ؟
فعل ” هست ” را چه کسی برایمان صرف میکند ؟
من با زمان فعل دشواری خاصی ندارم ،
آسان میتوان آن را در ماضی ، حال ، یا آینده صرف کرد ،
من ” همین ” را نمی فهمم ،
اگر” همین ” همان تنبلی وحشتناک و بی تلاشی کور است،
آن را فهمیده ام ،
برای همین میگویم تلاش ما می باید در بستر حرکتی زیبا و تلاشی روش روان شود ،
اصلن ،
تمام دشواری های ما از همین ” همین ” هاست ،
من میگویم این ” همین ” را ،
بشکلی یا به فرمی میباید به میخ تاریخ آویزان کنیم ،
این ” همین ” از پشت سر آمده ،
نسل های قبل که بین ما حضور دارند میخواهند که آن را تثبیت کنند ،
اما با تمام هوشیاری شان دقت نکرده اند که تاریخ مصرف —-همین —— ، —– همینه —–گذشته است .
من با ذهن کوچک خود جستجو میکنم برای —— کدام —–
و بعد برای گشترش پهنه این —– کدام —– به کنارن دیگران خود میروم و با آنان می آمیزم ،
ذهن را از پستوی تنهائی و درون نگری به فضای حضور دیگر ” انسان ” ها می کشانم ،
غیر از این باشد کاری نمی توان کرد ،
بی تلاشی و تنبلی در این راه ،
—- همینه—- را مثل رنگ چشم هایم بمن می چسباند،
گاه ما تلاش بسیار داریم برای :
توجیح – ترمیم – بزک – ( بقول بچه های رشته هنر گریم ) این —– همینه —— ها،
شک نباید کرد که این راه سهل تری است ،
—کدام —- همیشه علامت سئوالی را با خود به همراه دارد ،
باید تلاش کرد برای برداشتن آن علامت سئوال ،
باید رسید به آنسوی علامت سئوال ،
اما —— همینه —— بسته هائی را باخود دارد که بسادگی در اختیارمان قرار میدهند
و ما تنها مجری آن خواهیم بود ،
بدون چرائی های آن ،
اگر چرائی برایمان مطرح شود باز باید تلاش کنیم در بستر همان —–کدام —–؟
اما ،
اگر در تاریکی میخ تاریخ پیدا نشد چه ؟
من میگویم :
برای پیدا کردن میخ تاریخ ،
اگر در تاریکی ماندیم ،
اگر ” باچراغ خاموش ” راه افتادیم ، ( بقول درویش عزیز )
نیازی به عقب گرد نداریم ، اگرچه گاه چنین میکنیم ، ( شاید با تمرین بتوان نکرد )
نیازی به نقاب زدن نداریم ، اگر چه گاه میزنیم ، ( شاید با تمرین بتوان که نزد )
من وقتی در این تاریکی ها سرگردان میشوم ،
هیچگاه به مقابله نمی نشینم ،
هیچگاه به مجادله روی نمی آورم ،
من به پهنه ——کدام ——- ها میروم ،
من دانسته ام که مقابله و جدل زیبائی های بستر زنده گی غریزی ” انسان ” است ،
شاید بشکلی این مقابله و جدل است که زنده گی غریزی را کمی از یکسانی بدر میآورد !!
غریزه طول و عرضی دارد بسیار خوش نما ،
اما عمق آن اندک است ،
وقتی این بستر پذیرفته شد ،
یعنی پذیرای مطلق چرخه زیبای طبیعت شده ایم !،
چفت و بست این ” چرخه طبیعی زنده گی ” آنچنان محکم و ظریف ساخته شده که،
اگر خود را به آن بسپاریم ، ما را بعنوان یک ” موجود زنده ” تا آن پایان خط باخود خواهخد برد ،
این بستر ،
در همان بسته های ” گذشتگان ” پاسخ های از پیش پردازش شده ای را در اختیارقرار میدهد که،
بشکلی پاسخی باشد برای کوشه بسیار کوچکی از زیر مجموعه نیاز های عمیقن ” انسان “ی ما ،
اما در چنین وضعیتی ،
کماکان ایستاده ایم بر روی محیط دایره هائی ( شاید همان متحدالمرکز ها )،
حداکثر تلاشمان میتوان آن باشد که به طول شعاع دوایر چیزکی بیفزائیم ،
بستر ، —– بسته و کور—– است .
هر از گاهی باز به نقطه اول میرسد .
من این راه را ، راه زندگی نمی دانم ،
من این همراهی را همراهی با زندگی نمی دانم ،
در این راه ،
بستر غریزی زنده گی —— ” همین ” ه ——- خواهد بود ،
با بقچه های بشدت پر از رنگ و زیبائی های بیرونی مادر بزرگ که همراه آن است ،
اما بستر هوشمندی ،
زندگی را از بزرگراه های چند بانده و یا باریک راهائی در کنار دره های عمیق میتواند به پیش برد .
این جاست که باید ،
در ابتدای آن بستر غریزی با تمام رنگهای بیرونی و زیبایش ،
و یا،
در ابتدای آن بستر بزرگ راهی یا بستر باریک پر پرتگاهش ،
به تلاش برخواست ،
تلاشی پر از هیجان های میرا برای انتخب بستر اول ، و بعد ………………………….
یا ،
تلاشی پر از انگیخته گی ، هوشمندی و خردورزی که گاه دشواری های فراوان دارد ؟
برای انتخاب بستر نوع دوم ،
اما ،
بستر هوشمندی در کنار خود عاملی بسیار ارزشمند نیز دارد ،
ایا دانسته ایم این عامل کدام است ؟ ،
اندکی به اطراف مان بنگریم ،
بهمین سادگی پیدایشان میکنیم ،
در کنار مان است ،
————————————همه دیگران کنار ما ————————————–،
که —- تلاش —— می کنند برای زندگی پر از عشق و گرما ،
اینان شانه هاشان را با تحمل بار آن بقچه های زیبا خسته نکرده اند ،
شانه هاشان بستر آرامش دیگران کنار شان است ،
چه تصویر زیبائی است در ذهن کوچک من ،
تصویر آرامش بر شانه ای که عمیق پذیرای توست ،
پذیرای عمیق ، یعنی دوست داشته شدن ژرف ،
دوست داشتنی که از هوشمندی های درون ” انسان ” است،
نه از فرمان های غیر ارادی و توانای غریزی تو .
بستر زندگی غریزی مسافر خود را خواهد برد ،
بردنی که میتواند هیچ یک از این سئوالات را مطرح نکند ،
یا مطرح کند و خود تو توجبحشان کنی،
توجیحشان نکنی ،
به صندوق خانه نیمه پنهان وجودت بسپاریشان ،
اگر این آخری بشود ، سخت است ،
جدالی خواهد بود بین،
دانسته هایت ،
خواستن هایت ،
و ،
توانائی هایت ،
بعد درگیر میشوی باذهن ،
و بعد ،
سرخورده ، بی رمق ، وامانده و در نگاهی عمیق —— خسته ————- ،
گاه ،
روی برمیگردانی از ” زندگی ”
“زندگی” ی که با نگاه از دریچه ای دیگر آنچنان گرم و پر از عشق میتواند باشد .
راست بگویم ،
اگر من ( با همه مختصات فردیم ) پس ماند های ذهنم را در زمانی ،
با همه آن دشواری ها و زخم ها ،
گره هایش را با دندان از خود نمی گشودم ،
شاید ، تمام این نوشته را شعری هولناک از ذهنی بیمار می پنداشتم .
( شاید اکنون نیز این نوشته ها به حق چنین بظر آیند ، اما این ها گوشه ای از هویت من است تا آن زمان که اندیشه نوین دیگر در ذهنم ننشیند )
سروی مهربان ،
بگذار این گوشه ذهنم را نیز باز کنم ،
از همان دوران پاک دبستان که برای ستایش زحمات بزرگانما ن به نمره بیست آویخته شده بودیم ،
( در کنونه زمان مان داستانهای خوفناکی از این جهت شنیده ام )
از همان دوران دبیرستان مان که تا انتهایش تست میزدیم و دانشگاه همه ذهن مان را تا آن ته پر کرده بود ،
در همان دانشگاه که میخواستیم متخصص شویم و بر ای آن ، چه تصاویری از منزلت ها ی بیرونی در ذهن نشانده بودیم ،
کجا و کجای این همه زمان ،
خود ما و همه آن بزرگان و آموزگاران و استادان ما ،
————————– ” مهارات ” های زندگی ——————————————
را بما آموختند ؟ ،
اصلن از —————-” مهارت ” های زندگی ——————————————–
چه سخنی برایمان گفتند ؟.
مطلق دانش آکادمیک ، دانش کلاسیک که چیزی نیست ،
این بینش ما است که با بارور شدن از دانش ما ، مهارت را در هر زمینه ای در ما مینشاند .
بیاد بیاور بحث چندی پیش را در ” مهار بیابان زائی “،
“انسان”هائی از آن سوی آبها حق حیات را از همه آنان که” تخصص اکادمیک “نداشتند گرفته بودند.
به تصور من انان که ” انسان ” های شریفی هستند ، زندگی شان به پای اینگونه تخصص هایشان آرام آرام خاموش میشود .
اصلن اینگونه تخصص های اکادمیک آنجا شکوفا میگردد که در خدمت ” زندگی ” باشد .
نه آنکه ” زندگی ” را در خدمت تخصص ( از هر نوع آن ) بگذاریم .
ما ” بزرگان سنی شما “،
در چنین بستر هائی روان بوده ایم ،
دانسته های من ، بمن میگوید :
——————————– جنس زنده گی زمان شما ها ——————————–
اندکی یا خیلی اندکی با ،
——————————— جنس زندگی زمان ما —————————————
فرق کرده است .
نیاز های درونی ” انسان”ی ،
نیاز های مشترکی است برای همه ” انسان ” ها ،
اما ،
اما،
جنس شان به شدت تابعی است از زمان .
مهربانی ،
صداقت ،
دوست داشتن ،
دانستن ،
عشق ،
زایش ،
آفریدن ،
………………
……………………
………..
در کدامین زمان از تاریخ زندگی ” انسان ” در ذهن او نیوده است .
به تصور من همیشه چنین بوده است ،
اما،
در هر برش از زمان ( بخوان تاریخ ) ،
با وجود تمام این فصل مشترک های زیرین ،
” انسان ” ها بشکل های گوناگون ،
روبروی هم ایستاده اند .
که ، می توانستند در کنار هم بنشینند .
براستی چیست این ” جنس زندگی ” ،
نابسامانی هایش به سامان می نشیند ؟ .
میرسد آن روزی که سپهر هوشمندمان ،
بجای برشمردن آنهمه و آنهمه محسنات تخته ،
کمی هم ، ( نمی گویم غرق شود )، از دریای زندگی بریمان بگوید ،
این ها که سپهر میگوید از جنس زندگی نیستند ،
اینها شاید صیقل دهنده پوسته روئین زندگی باشند ،
اگر جنس زندگی شناخته نشد ،
صیقل دهنده اش هم در لایه ای از ابهام خواهد ماند
اصلن آن زندگی ی که شناخته نشده صیقلش برای چیست ؟
شاید با این صیقل دادن ها سرگرم میشویم که بدرونش سرک نکشیم ؟
ولی اگر بدرون زندگی سرک نکشیم ،
خسته نمی شویم ؟
خوابمان نمی گیرد ؟
سخاوت هایمان سبز خواهد بود ؟
عشق هامان آبی خواهد بود ؟
اصلن ،
زندگی هامان زرد خواهد بود
“اروند نازنین”
هنوز تمام نشده ،
چه بگویم دیگر !!
سپهر عزیز
من آماده نواخته شدن هستم ،
تا از پس آن پخته تر شوم ،
و باز هم ،
مثل همان دور های زمان ،
بیشتر از من بشنوی ،
تخته را باز کن ،
اما ،
به من به پرداز ،
جاری شدن هوشمندی های تو نیاز من است ،
” جنس ” تخته ماندنی تر از من است ،
بیاد داری ،
” شتاب باید کرد ،
و در جوانی یک سایه راه باید رفت .”
پاسخ:
اين راه رفتن در جواني يك سايه رو خوب اومدي!
يادته اغلب بچه ها سايه هاشون در جنگل جوووون نبود؟!
اروند نازنین
قول میدم که دیگه از این اشتباه ها نکنم ،
یاداشتمو (101) میباید یک جای دیگه میذاشتم !!!
ببخشید .
بعدن بهت میگم چی شد که این شد !!
پاسخ:
عمو محسن جان:
این دفعه رو هم شانس آوردی ها! درست مثل بانو آرتمیس! یادت هست؟
منتها وای به حالت اگه سومین گاف از راه برسه!
خلاصه باید خیلی احتیاط کنی در جاگذاری چیزهایی که باید یه جای دیگه بذاری؛ ولی سر از یه جای دیگه درمی آره! نمی آره؟
چشم عمو محسن …
هر وقت گفتید بگو … اونوقت می گم …
شما هم خوب بلدید با شیطونی آدم رو بنوازید ها…مرسی از نواختنتون … مرسی … آدم اگه نواخته نشه ، آدم نمی شه …
و … منتظر بقیه اش هستم
راستی من تازه یاد گرفتم که توجیح رو با ح می نویسن نه با ه … بابت این هم مرسی ..
به ه ه ه ه حالا کجاشو دیدی؟ عمو محسن تخصصش اصولاً نواختنه!
می گی نه؟ برو از خاله فرزانه بپرس!
اروند جان راستی این عمو محسن مون هم عجب شناگر خوب و پر و پیمونی هستند؛ نه؟ … یه تنه همه رو حریفن؛ دست مریزاد عمو محسن داری بعض ها رو تخته میکنی ها!
تازه فکر کنم عمو محسن یه تنه که چه عرض کنم، نیم تنه هم همه رو حریف باشند!
سروی مهربان
اصلن —سعی نکن املا’ کلمات رو از من یاد بگیری ،
حتمن— اونطوری که نوشته ای صحیح است .
اصولن— من با املا’ کلمات و کردش فعل جملات
مشکل دارم.
قبل از پایان این گفتگو مشگل من روشن میشود .
شايد قبل از پايان هم روشن شود عمو!
مشكل تو اين است كه نمي داني:
چرا در قفس هيچكسي كركس نيست؟
و گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد!
نه؟
توجیه درسته اون ترجیح که به ح هست
در بالایی به=با !
هستی اروند خان؟من بدو بدو اومدم جواب کامنتا رو بخونم! 🙂
فعلاً كه هستيم! نيستيم؟
ها ها تایم منو خانم مهندس رو داشته باشین!!
خداییش راندمان پروژه رو بگو!
پاسخ:
فكر كنم امروز نه ميتا هست نه بيتا و نه گيتا! نه؟
سلام .با اجازه من هم امدم که باشم…مثل همه ی شما عزیزان که هستید . و چه زیبا ، بودن را در این اتاق پاک با هم هیجی می کنید.اروند عزیز که مثل خودم متولد سال اژدها هستی ،از قول دوست شاعرمان برایت می نویسم..
“اتاق خلوت پاکی است
برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد….”
اتاق مجازی زیبایی داری،ایام به کام.
پاسخ:
سلام بر دوست تازه وارد … خيلي خيلي خوش آمديد … چطوري هم اژدهايي عزيز متولد 1367 يا 1355 يا 1343 يا …
فكر نكنم ديگه لازم باشه عقب تر برم! نه؟