برای آنها که در سرولات اروند را دست‌کم گرفتند!

امید و علی و میثم در جدال با اروند!

    این عکس به خوبی گویای ماجراست! نه؟ این که سه تا آدم ِ گُنده لات به نام‌های میثم و علی و امید  عقلاشونو گذاشتند روی هم تا اروند رو در شطرنج مات کنند؛ ولی عاقبت نتونستند!
    البته یه جورایی حق داشتند! شاید اگه منم جای اونا بودم و همون کارایی که اونا کرده بودند، می‌کردم، می‌باختم! نمی‌باختم؟ اصلاً واسه همینه که آدم کوچیکا همیشه برنده هستند! نیستند؟

    مشاعره رو که فراموش نکردید؟ همه‌تونو بردم … (همه که می‌گویم، یعنی: غزل، بردیا، امید، علی، میثم، سپهر، سحر، شیرین، جیران، پدر سپهر و …) خلاصه شانس آوردید که مامان سپهر و خاله فرزانه به دادتون رسیدند! نرسیدند؟
    راستی! بچه‌ها … امروز روز گرامیداشت زن در فرهنگ باستانی ایرانیان است؛ روز عشق است … روز سپندارمزگان … فکرشو بکن عمو مجتبای نازنین من چرا اینقدر نازنین از کار دراومده؟
    خُب واسه همینه دیگه! نه؟

    واقعاً غزل جوون حیف نیست سپندارمزگان خودمونو ول کنی و در والنتاین اون بلارو سر میثم بیاری؟ (چقدر خوب شد نفهمید چه بلایی سر مریم آوردی! فهمید؟)
    اصلاً من می‌گم: اون همه قاشق و چنگال و نمک‌پاش و بطری نوشابه و قابلمه و لیوان و … که توسط بردیا و گروهش در اون نیمه شبای مه‌گرفته‌ی سرولات به رقص دراومده بودند، واسه همین بود دیگه! نبود دیگه؟
    می‌گی نه! برو از جیران بپرس که من همش فکر می‌کردم جِریان (jerian) است! نیست؟ تازه پدر هم فکر می‌کرد متولد هر ماهی باشه جز تیر! نه؟

    می‌دونید؟
    ماجراهای سرولات شاید در نیمه شب 26 بهمن 1388 به پایان رسید، اما برای من؛ همیشه می‌تونه بی‌پایان باشه! چون یه چیزایی با گذشت زمان به پایان نمی‌رسه؛ یه نگاه‌هایی، یه خنده‌هایی، یه گفتگوهایی، یه پرسش‌هایی … اینا همیشه می‌مونه و مدام خودشو به روز می‌کنه …
    امید جان: بیاه … بیاه … رو یادته به اون آهوهه می‌گفتی؟ … هیچوقت یادم نمی‌ره! می‌ره؟
    بردیای عزیز و زلال: یادت باشه که از همه اونجا بیشتر خودت بودی … یادت باشه که خودتو بیشتر تحویل بگیری و بیشتر مواظب خودت باشی … به خدا آدم نمی‌تونه با خرس در جنگل شاخ به شاخ بشه! می‌تونه؟
    شیرین جان: بی خیال اون بهمنی مشهدی باش! دنیا می‌تونه پر باشه از بهمنی‌های غیرمشهدی یا مشهدی‌های غیر بهمنی یا غیر بهمنی‌های غیر مشهدی! پس از چه دلتنگ شدی دختر اردیبهشت؟
    سحر جان: چرا عجله می‌کنی دختر؟ یادت باشد که متولدین ماه مهر عجله مجله ندارند! می‌گی نه؟ از امید بپرس! منتها رفتی کانادا، زیاد پپسی نخوری ها!
    گفتم امید یادم افتاد که چقدر قشنگ مثل گیلکی‌ها حرف می‌زد و منو به اشتباه انداخت … فقط باید حواسش باشه و پپسی کمتر بخوره!
    علی آقا: یادته چه سؤالی از پدر کردی اون نیمه‌های شب؟ پیش خودمون باشه … پدر هنوز هم داره بهش فکر می‌کنه … می‌بینی چه طولانی کردی سفری را که می‌تونست خیلی وقت پیش تمام شده باشه؟ آفرین که بی‌حرکت می‌مونی در جنگل!
    راستی آقا میثم! چقدر اون عینک بهت می‌آد … آخرش نفهمیدم متولد چه ماهی هستی! اما کاش آبان ماهی نباشی! هستی؟
    در مورد سپهر چی‌بگم آخه؟ اون که همش خواب بود! نبود؟ به قول عمو محسن: بعضی‌ها خوابشونو می‌آرن شمال … واسه همینه که حال‌شونو نمی‌برن شمال! یعنی زود تموم می‌شه و نمی‌تونند به یه لحظه‌هایی از سفر برای همیشه چنگ بزنند …
    من موندم از اون مامان شیطوون و با انرژی و بابایی که اسم بهترین غذاکده‌های سرولات رو می‌دونست … که چه جوری نتونسته بودند شطرنج زندگی رو باهات درست بازی کنند! شاید هم زیادی درست بازی کردند! نکردند؟
    و آخرش می‌رسیم به خاله فرزانه … خاله فرزانه‌ای که همه‌ی این سفر واسه اون بود؛ واسه کسی که داشت تمرین می‌کرد روزهای بدون بهناز رو … روزهای بدون بهترین دوست و غمخوارش رو … حواست بود که چقدر عمو محسن حواسش بهت بود خاله؟
    چقدر خوبه که هر چی بزرگ‌تر می‌شیم، حواسامون به همدیگه بیشتر بشه، بدون این که احساس نفس تنگی کنیم البته! نه؟
    راستی فکر می‌کنید دلیل نفس تنگی پدر سپهر موقع برگشت چی بود؟

    پی‌نوشت:
    آخرش نگفتی عمو محسن … صدای ساحل و شقایق را می‌گویم! قرار بود بگویی چه مزه‌ای داشتند … یادته؟

170 دیدگاه دربارهٔ «برای آنها که در سرولات اروند را دست‌کم گرفتند!»

  1. فاطمه رهنما

    راستی یک مساله ی مهم را یادم رفت بگویم ،یک دوست بهمنی شیطون خطرناک اینجا داری که اسمش یا سین شروع می شود،بگو خب…
    خب من دخترخاله اش هستم و با تمام اژدها بودنم گاهی از پسش بر نمیام!
    ادرس اتاقت را از او گرفتم.

  2. اروند عزیز
    اولن : “بسراغ من اگر ” میایی ،
    لطفن اول در بزن ،
    اینطور سرزده که میایی ،
    مثل گل های شبدر در باد میلرزم ،

    دومن : با ان دستکاری عجیب و کمک فتوشاپ بلائی سر آن عکس آورده ای که:
    معلوم است “در قفس هیچ کسی ” جای نمیگیرد . میگیرد؟
    سومن : قرار نبود تو روز روشن با ستاره ها فال من رو بگیری :
    من تازه دارم گل های شبدر و لاله های زردم رو آبیاری میکنم . بعدن برات میگم که هر کدومشون چقدر از اون یکی زیادتر دارن !
    باید ، تونست ، که دید .

    1. عمو جان:
      اولن بنده به سراغ هر كسي كه مي روم؛ “ناغافلكي” مي روم! مي گي نه برو از مامان شقايق بپرس!
      دومن خداييش آن تظاهرات ديداري – به قول اروند: جنابعالي! – نيازي به دستكاري فتوشاپي نداره؛ چونكه خودش به اندازه كافي دستكاري شده هست! نيست؟
      سومن:
      من كه هنوز فال نگرفتم … من فقط يه خورده از واقعيتهاي كوچولوي يه آقا پسر هفت ساله نازنين را فاش ساختم كه خودشو در درون يه هيبت دستكاري شده زمخت مخفي كرده! منتها به قول سروي: هر بار كه با صداي مخملي اش حرف مي زنه؛ خودشو لو مي ده! نمي ده؟

  3. اروند نازنین

    مثل اینکه قرار گذاشته بودیم بعضی چیزار و نگی ، درسته.

    اما –جنابعالی– همه چیزو میگی ،
    مواظب باش به سپهر میگم” ناغافلکی ” ت رو بنوازه ها !! نمی ترسی ؟

    1. من و ترس؟
      اونم از سپهر؟
      مگه نشنيدي كه يه مرده ميره دريا … بقيه اش باشه واسه فردا؟
      فعلاً هم كه سپهر دوباره رفته بخوابه تا مرور كنه حرفاي مهمي كه مي خواد برامون بزنه! نه؟

  4. اروند عزیز

    نه ، نه،
    من بقیه رو از الان شروع میکنم ،
    تا قبل از فردا میفرستم ،
    اون ” ناغافلکی ” هات ،
    اون ” فردا ” هات ،
    منو میترسونه ،
    تازه بقول ” شقایق ” عزیز ،
    تازه شاید بخواهی از اون ” سهام بی عدالتی” ت هم برام پست کنی !!
    مثل همون کاری که با عکس کردی !!
    من نمی خوام برم دریا .

  5. اروند عزیز
    “خارهایی را دید و دوست داشت که گل دارند”

    بیادم آمد :
    ” وقتی درخت هست ،
    پیداست که باید بود

    وقتی باغچه فهمیده شد ،
    خار ها زیبا می شوند .

    پاسخ:

    و به قول پدر:
    در آن روز كه خارها فهميده شوند، ديگر به خود اجازه نخواهيم داد تا به هيچ سبزينه ي زوهمندي خطاب كنيم: “علف هرز”
    و به هيچ موجود زنده اي بگوييم: “جاندار زيانكار”

    من دنبال آفرينش چنين روزي هستم براي اروند هاي نازنين اين ديار (من كه مي گويم، يعني پدر اروند!)

  6. اروند نازنین

    “برای بقا باید در برابر باد نایستاد و خم شد ”

    یاد دکتر باستانی پاریزی در ذهنم نشست .

    1. باستاني پاريزي وجود نازنيني است كه گمان مي كنم هرگز در وطن شناخته نشد.
      او بيش از 33 سال پيش در همايشي در تهران (سال 1355) فرياد زد:

      مهندسان ما جوش مي خورند كه چرا ونيز دارد مي رود زير آب
      در حالي كه همين روزها قنات همت آباد ما در يزد خشك شد
      و دود از كنده آن درآمد!

      و امروز واقعاً ديگر قناتي براي ما نمانده است عمو جان!
      ممنون كه ياد اين ابرمرد فرزانه وطن را زنده مي كني و حرمت مي نهي …

  7. اروند نازنین
    میشه یه تغییر کوچیک تو او ن کلمه در ( 143 ) داد ،
    “در برابرشون” رو بکنم ” کنارشون “،
    میشه ؟

    پاسخ:

    شما جوون بخواه عمو جان …
    اين كه حتمن مي شه!
    اصلاً شد! نيگا كن.

  8. اروند نازنین

    اجازه میدی یک ذره تمرکز داشته باشم ؟
    اخه من میخوام اونارو بگم قبل از فردا ،
    من هنوز زخم خورده اون ناغافلکی هات مونده ام باز هم میگی ها !!!!

    “وقتی که عشق آمد و ناغافلکی هم آمد”

    یه چیزائی میگی ،که من یه چیزائی بگم ،
    بعد ،
    سروی مهربان و شاید هم شقایق عزیز و احتمالن
    پاسای عزیز ، یکباره همشون دعوام کنن .

    توه میدونی ، آخه ………………….. میشه ؟
    صبر می کردی اینو فردا میگفتی ،
    اینجوری مثل بید نمی لرزوندی منو ،

    آخه من جلوی هرچی باده حاضرم خم شم ،
    ولی جلوی این یکی ناغافلکی تو یه چیزی هم میزارم زیر پام که بلند تر شم و منو ببینی و صدام رو بشنوی !
    اگه نگام نکنی باز از اون عکسام میفرست که با فتو شاپ مشغولت کنه ،
    اگه صدامو گوش ندی میام در گوشت فریاد میکشم ،

    میدونم تو دیگه اونو تکرار نمی کنی. می کنی ؟

  9. نمی دونم دکترجان شاید برای اینه که من تحمل شیطنت بچه ها و تحمل شلوغی رو ندارم
    منظورتون از اینکه عشق ناغافلکی بیاد دوباره است!؟خب بیاد D:

  10. پارسای عزیز

    گفته های شما ها کلی به ذهن کوچک من کمک میکند،
    من همیشه قدردان گفته های همگی تان هستم ،
    اما ،
    اروند نازنین،
    گاه ناغافلکی میرود در پوست ” درویش عزیز ”

    وقتی اینطور میشود یکدفعه ” شیطونی ” هاش گل میکنه ،
    انوقت باز آن “چشم قلب ” را بدیدن وامیدارد .
    “وقتی که عشق آمد و ناغافلکی هم آمد”

    اصلن نمی دانم چرا میخواهد مرا به کوچه” بن بست “ببرد؟
    بدور از این ها ،
    گفتار همگی تان عمیقن برایم مغتنم است .

  11. کوچه بن بست که باحاله عمو محسن
    خصوصا اون کوچه باغی های دربند!

    پاسخ:

    من درکه رو ترجیح می دم البته!

  12. اروند جان اومدم شکایت
    اومدم از بابای تو شاکی ام
    به من میگه شیطون. تهمت میزنه. این مامان من رفته اسم دوستم رو اشتباهی خونده تو گوشی ام. این بابای تو هم به من تهمت میزنه. میگه من اسم سامان رو سمانه نوشتم تو گوشی ام.
    اومدم اینجا دادخواهی
    کی وکیل من میشه؟

    پاسخ:

    بهتره اعتراف كني متين جان! اينجا مجلس خوديه و ظاهراً فقط من نخوديم!
    حالا چند سالشه؟ چي خونده؟ چه جوري با هم آشنا شدين؟ بيشتر دوس داره چه غذايي واسش درست كني؟ از چه گلي بيشتر لذت مي بره؟ اسم بچه هاتونو مي خواين چي بزارين؟ و …

  13. من وکیل خوبی ام!

    پاسخ:

    تو شاید خیلی چیزای خوب باشی یا بلد باشی که انجام بدی؛ منتها بعید می دونم بتونی وکیل مدافع خوبی باشی یا بتونی وکالت کنی! بخصوص اگه موکلت نامرد هم باشه! نه؟

  14. متین عزیز

    اگه شکایت از بابای اروند نازنین مورد نظره،
    همون ” درویش عزیز ” خودمون،
    وکیل مکلیل کارساز نیست !
    باید دست بدامن کانون وکلا شد ،
    من یک دفعه خواستم اینکارو بکنم ،
    ” ناغافلکی ” پشیمون شدم !!!

  15. پارسای عزیز

    3 صبح رو کاملن موافقم ،
    اما 6 عصر رو با اجازه میبرم کمی عقب تر ،
    ولی هر دو تاشو عالین

    پاسخ:

    چقدر می بری عقب تر عمووو جوووون؟
    23 و 59 دقیقه نیمه شب خوبه؟!

  16. فاطمه رهنما

    در دفاع از متین جون خدمت مامان شقایق عرض کنم که باور کنید متین بی گناهه من یه بار دیدمش کلی هم خدمتش ارادت دارم اصلا این وصله ها بهش نمی چسبه….
    قضیه ی اش نخورده و دهن سوخته است….متین جون برو لااقل هدیه ی ولنتاینت رو از سمانه بگیر دلت نسوزه.

    پاسخ:

    فاطمه جان نیومده ، نخستین گاف رو دادی! ندادی؟
    اگه می گی: متین بی گناهه و این وصله ها بهش نمی چسبه! یعنی این که داری در باره یه بزهکاری غیرقابل بخشش صحبت می کنی!
    منتها بعدش همین بزهکاری رو به “آش” تشبیه می کنی که طفلکی گیرش نیومده که بخوره، اما بهش بهتون هم می زنند که خورده و دهانش هم سوخته!

    و لابد می دونی که آش ها معمولاً خوشمزه و هوس برانگیز هستند و به عنوان پیش غذا می توانند، حسابی اشتهاآور هم به شمار آیند! می گی نه؟ برو از متین بپرس یا اگه باز هم می گی نه؟ برو از مامان ِ شقایق بپرس!

  17. سروی مهربان
    پس من چقدر بد می نویسم ،
    که اینگونه معنی شده .
    واقعن بدلیلی اینگونه مینویسم در همین گفتن های پایانی خواهی دید ،

    فعل جمله هایم گاه سخت در رفت و امدند ،
    میدانی چرا ،
    این همان دغدغه چگونه گفتن است با هوشمندان کنار خودم که بگویم ………………………. ، این هم در همین گفتار روشن میشود ،

    البته اروند عزیز ،
    ناغافلکی من رو برد تو قفس ،
    ولی پدر اروند حتمن دیده فیلم ” دیوانه از قفس پرید ” را . ندیده ؟

    پدر اروند:

    درود بر جک نیکلسون … هنرپیشه مورد علاقه من که در 70 سالگی هنوز هم می تونه! می تونه که می گم، یعنی عاشق شدنه! گفتم که یه دف فکر بد نکنی پارسا جون! چون از بقیه مطمئن هستم که نمی کنند! می کنند؟

  18. به شقایق:
    کی جرات داره به قدرت های شما شک کنه بانو؟
    قبوله … هر چی شما بگی

    به عمو محسن:
    تو خوش خط ترین آدمی هستید که من دیدم ، باور کنید .
    همه ی حرف هاتون رو با خط خوب و زیبا می نویسید ، اگر غیر از این بود اینهمه طرفدار نداشتید عمو جان من…
    اندازه ی همه ی همه ی دنیا دوستتون دارم.

    این “گفتارتون” منو کشته به خدا .

  19. نههههههههههههههههه!
    “تو” از کجا اومد؟
    منظورم شما بود …
    خواهش می کنم باور کنید …
    من ممکنه یه ذره شیطون باشم اما بی ادب نیستم .

    پاسخ:

    این “تو” نشانه ی صمیمیته سروی جان.
    نشانه ی اینه که اینجا همه قبول کردیم که عمو محسن قصه ما در درون دریادلش، یه آدم کوچیک 7 ساله شیطون و با نمک داره که می خواد با اروند پهلو بزنه!
    اما طفلکی نمی دونه که نمی تونه! می تونه؟

  20. سروی مهربان
    اگه این اروند نازنین ،
    این “ناغافلکی” هاش رو یک روز عقب بندازه ،
    اگه ” درویش عزیز” یک روز اون دکون دونبشش رو که پر از ابزار نواخته تخته کنه ،
    اونوقت من میگم که :
    این ها ” بی ادب” ی نیست ، این ها ……………… ،
    بعدن میگم ،
    حالا هرچی هم ” درویش عزیز ” بنوازه ،

    پاسخ:

    فعلاً تا تو آزادراه کردستان گیر کردی بهت بگم که شرمنده عمو جان!
    ناغافلکی که دست من و تو نیست که بخوای بهش افسار بزنی!
    اصلن اگه بهش افسار بخوره و مهار بشه، یعنی از اولش هم ناغافلکی نبوده! بوده؟

  21. این”مهربان” رو که میذارید ته اسم کوچیکم ، قند توی دلم آب میشه.شاد میشم از اینکه من رو اینطوری می بینید . بر عکس بعضیا که به من میگن شیطون!

    برعکس دیگرانی که چشم سفید و گیس بریده رو می چسبونن به ته اسم آدم به جوری که تا ته ته قلبت آتیش می گیره

    بر عکس بعضیا که …

    بی خیال …

    می مونم تا این “گفتار ” تون بیاد …

    پاسخ:

    بنده شهادت می دهم که اتفاقاً این وصله ها به سروی نازنین و هوشمند و پرشور قصه ما نمی خوره … وصله که می گویم، یعنی: گیس بریده!

  22. دیدین دکتر جان!هیچ کی منو تحویل نگرفت!
    من می گم من وکیل خوبی ام —> سکوت مطلق!
    من می گم حالا که کسی نیس بیاین هم صحبت شیم —>مامانشون اجازه نمیده

    —->ای روزگار!

    پاسخ:

    تو باید یک توبه نامه بنویسی یا از این به بعد با نام مستعار وارد بشی و یا از تجربه های اینجا استفاده کنی برای اونجا!
    چون که با پته ای که از خودت به آب دادی؛ بعید می دونم بتونی هیچ پرونده وکالتی را برعهده بگیری یا بر عهده ات بذارند! نه؟

    1. راس می گه دیگه پارسا جان! (سروی را می گ.یم که راس می گه)
      آخه تو خودتو بذار جای متین یا سروی یا آنیموس یا فاطمه یا جیران یا خاله فرزانه!
      ببین حاضر بودی با مردی که رسماً اعلام می کنه با بچه ها میونه ای نداره و جزوه هم منتشر می کنه و ستاره دار هم هست و نسبتاً هم ناکامه و نیم سوز هم داره و نداره! به عنوان وکیل مدافع یا طرف مشورت وارد گفتگوی چالشی یا غیرچالشی بشی! نه والله!!

  23. اروند نازنین

    اگه ” اروند نازنین” از این ” ناغافلکی ” های خودش کمی دست بکشه ،
    اگه ” درویش عزیز ” نت ” هاش یادش بره و ننواره تم،
    اونوقت میگم ،

    میگم که چطوری “پارسای عزیز” آروم آروم بچه ها رو دوست میداره اون هم از نوع عمیقش .

    یک ” ستاره ” هائی میشینن رو صندلی سبز کنار ” پارسای عزیز ” که تو اون شب ” درویش عزیز ” باید عینک آفتابی بزنه .

    بعد میبینی یک صف طولانی از موکلاش منتظرش هستن ،،

    چی ؟
    چطوری ؟؟ ،
    بقیه شو فردا میگم !!!!

    1. وای تا فردا که این پارسا ممکنه از بی خوابی تلف بشه!
      طفلکی چه رنج ها که باید ببره تا بتونه وکالت یه پرونده رو بر عهده بگیره!

  24. اروند نازنین

    به ” پدر ” ، “درویش عزیز “خودمان هم بگو بخونه ،
    اگه بهانه آورد که داره ” حفظ محیط زیست ” میکنه ،
    خودت براش بلند بلند بخون ،

    از بزرگراه کردستان که رد میشم ،
    اما ،
    این ” ناغافلکی ” بد جوری پاشو گذاشته ……….. ،

    یاد جنگل های عجیب قشنگ سیاهگل افتادم با اون ماجرا هاش ،
    از ماجراهاش بگذریم ،
    هشت نفر از همون جونهای هوشمند توانا با همه زورشون،
    افتاده بودن به جون من تنها ،

    بقیه نشسته بودن ،
    بعضی هاشون کیف میکردن از اینکه حرفهای دلشون رو میشنون ،
    بزرگا هم نگران ضربه فنی شدن من بودن ،
    آخه ،
    بزرگا هم تو اون نیمه پنهانشون با اون هشت نفر همراهی میکردن ،
    خلاصه همشه در مورد همین ” ناغافلکی ” ها بود،
    بعلاوه دو تا چشم ،
    سیاه مثل ذغال ، آبی مثل دریا ، سبز مثل سبزه زارهای رویائی ……

    و اونوقت من که رنگ هارو با همه ی سلول های بدنم دوست دارم ،
    مانده بودم با اون ” ناغافلکی ” هاشون چه کنم ،
    تو که میدونی ،
    ” کاوه ” می گفت عمو محسن مخلصیم ،
    اما مخلصیم که جواب من نبود ،
    درس مثل اینی که گفتی ” ناغافلکی” دست منو تو نیست ،
    خوب اگه دست من و تو نیست ،
    کجا میتونه ……………………… ،
    بقیش رو فردا میگم !

  25. اروند نازنین

    شهریور ماه،
    چهار شبانه روز تمام،
    در کنار چند تا گراز که همش میومدن پیشمون ،
    نمیدونی در ” ناغافلکی ” اومدن هاشون ،
    ” بچه ” ها چه عکس العمل هائی داشتن ،
    آخه شاید بعضی هاشون از گربه بزرگتر ندیده بودند،
    مثلن سپهر عزیزمون با اون ” پرشین کت” ش،
    فکر کن چقدر نواخته شدم ،
    مثلن 6تا 7 ساعت * 4 روز * 8 نفر ، واااااااای ،
    وقتش هم بین صبحونه و ناهار ،
    بین ناهار و شام ،
    شب هم که تا صبح اون هائی که ” خواب ” شون نمیبرد .

  26. فاطمه رهنما

    بله جالبه.تولد دکتر شریعتی را میدانستم اما والت دیزنی را الان از شما شنیدم…
    حالا واقعا من بزهکاری را به اش تشبیه کردم؟!؟یا جنابعالی رندانه ضرب المثلی را که به کار بردم تشبیه معرفی کردید؟! اصلا ضرب المثل ها چقدر می توانند تشبیه باشند؟
    به هر حال مطمئن هستم متین با اینکه اش ها خوشمزه اند موافق است.راستش تعریف اشپزیش را خیلی شنیده ام.
    به سروی:
    چی؟
    کی؟
    جنگل؟!
    س ر م ا یه؟!
    درختای بللللند!!!
    راستی کی میاید؟؟؟زود بیاید دیگه.
    به شقایق جون:
    خیالت راحت چون اینجا همه قضیه ی مامان شما رو می دونن و دنیا همه دوستت دارند: من، متین ، سروی .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا